#پارت_هفتاد_پنج
مامان با چشمهای التماسوار نگاهم کرد و گفت:
- باشه دخترم؟
- امّا مامان اگر اون حرفی ز... .
مامان با حرفم اخمی کرد و با تشر وسط حرفم پرید، گفت:
- دختر خنگم! امیرحسین دیگه اونقدرها احمق نیست که بخواد جرمش رو سنگینتر از این بکنه.
سرم رو به نشونهی باشه تکون دادم که مامانم لبخندی...