#پارت3
لیوان آب را یک نفس سر میکشم. هنوز هم شوکهام!
دیاکو مقابلم روی مبل نشسته و با پاهای دراز شده با لبخند کجی خیرهام مانده.
بزاقم را به سختی فرو میدهم و به لوستر خیره میشوم:
- حالم ازت بهم میخوره!
آرام و ته گلو میخندد.
دست در جیب میبرد و شانه بالا میاندازد:
- اما من عاشقتم، باور کن...