#پارت188
او بدون هیچ درنگی رفته بود و من، همچو جسم جان رفته مانده بودم. جیغهایم را درون بالشت خفه کرده بودم و دَر را روی خودم قفل کردم تا اهورا نیاید. چشمهایم کور شدهاند از بس گریه کردهام. چرا همیشه تقدیر برای من بیخَبر، روی محور ادبار میچرخد؟ خدایا، اقبال من کجا خفته؟ بغضم دوباره...