#پارت162
حامی، اهسته میایستد و این تنها ایستادن پاهای او نبود، بلکه قلب من هم همراه پاهایش ایستاد. اهسته دستش را به نشان استپ بالا میگیرد و به طرف من و رهام بر میگردد. عمیق نیمنگاهی به رهام و سپس به من میاندازد:
- پس تو از ماجرا با خبری.
استرس به کل جانم مینشیند. دَهانم خشک و بدنم کرخت و...