#پارت۱۰۱
پوزخندی زدم و گفتم:
- فعلا که اون کلی حال مارو گرفت.
بهتزده گفت:
- منظورت چیه بابا؟ اتفاقی افتاده؟
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم:
- تموم شد اشکان، تموم شد. اون میخواست جلوش سرخم کنم و مطیعش بشم، که بلاخره اونی که میخواست شد.
با نگرانی بیشتری گفت:
- چی داری میگی؟
- همه چیم و...