#پارت۶۳
هی پشت سر هم در قابلمهها رو به هم میکوبید و میگفت:
- بیدار شو.
با حرص گفتم:
- اوه خدای من! تو چرا اینجوری هستی؟ کی تو رو فرستاده من رو بیدار کنی؟
با حرص از روی تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. دوباره رفتم سمت اون موجود و به جلو هولش دادم که از اتاق بیرونش کنم، اما برخلاف قد...