#پارت۶۴
به سنگ قبر کناریش خیره شدم، نریمان توفیق.
پاهام توان نگهداری وزنم رو نداشت، با بغضی که هر لحظه بیشتر میشد نشستم بین هر دوتا سنگ قبر. توجهی هم نکردم که ممکنه همه لباسهام خاکی شن.
آروم روبه هردوشون زمزمه کردم:
- مثل همیشه واسه رسیدنم به آرامش، اومدم پیش شماها. خیلی دلم براتون تنگ شده...