#پست_چهلویکم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
وارد سالن شدم و تنها دوتا از میزها را پر دیدم. یک دختر و پسر مشغول تولد گرفتن بودن و گرشایی که با وکیلشان آقای ایزدی سخت مشغول گفتگو بود. به سمتشان قدم برداشتم؛ اما درست در چندقدمیشان بودم که صدای ایزدی قوت را از پاهایم گرفت:
- اینجوری نمیشه...