#پست_چهل
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
برای اطمینان خاطرش، چشمانم را برای چندثانیه به روی هم فشردم و باز کردم. انگشتانم را به دور گ*ردنش سفت کردم و به روی پنجههایم بلند شدم و ب*وسهای کوتاه را مهمان گونهی زبر مردانهاش کردم.
از وقتی که پا به خانهی ما گذاشت، عطر بابا را با خود آورد. او اردشیر...