#پست_شانزدهم
#آخرین_شبگیر
#مهدیه_سیفالهی
خندهای با حرص سر دادم و شانههایم را به بالا انداختم.
- اونی که طلبکاره منم آقای رستگار. اونی هم که تا هزارسال بدهکاره...
نگاهی به سرتاپایش انداختم که در آن کت و شلوار اسپرت، عجیب میدرخشید و با تحکم ادامه دادم:
- تویی!
و بدون کلامی دیگر، به روی پاشنه...