Usage for hash tag: آخرین_شبگیر

ساعت تک رمان

  1. MAHTA☽︎

    اطلاعیه تاپیک جامع اعلام پایان رمان

    سلام و خسته نباشید🍀 پایان رمان #آخرین_شبگیر با تشکر💚 موضوع 'رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان' درحال تایپ - رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان
  2. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌بیست‌و‌سه #پست_پایانی #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی هق‌هق و گریه‌ی بلندم را با فشردن ل*ب‌هایم و قرار دادن دندان‌هایم به روی هم خاموش کردم و بی‌توجه به سر و صدای اورژانس و کد احیا برای بیماری بی‌نوا، گوش و قلب و باورهایم را به مردی دادم که تنش را بار دیگر عقب کشید و گوشی‌‌اش را مقابلم...
  3. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌بیست‌و‌دو #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی به سمت آوش چرخیدم و با التماس نگاهش کردم که سری تکان داد و گفت: - باشه، آروم‌شون که کردم برمی‌گردم. سری تکان دادم و او به دنبال عمو رفت. اشک‌های نشسته در چشمانم را به راحتی روان کردم و پرستار حین چک کردن اکسیژن خون و ضربان قلب به نرمش تشر زد: -...
  4. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌بیست‌و‌یک #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نشسته بر روی مبل و مغموم خیره به دستان بی‌نمکم بی‌هیچ حرفی منتظر بیرون آمدن عمو از اتاق بودم. گرشا، بدون حرفی اضافه، ما را به این‌جا آورد و روشنا را به آ*غ*و*ش عمو سپرد. حالا یکی منتظر و دیگری ناراحت و گرفته روی مبل‌ها نشسته بودیم و زن‌عمو و آرشا...
  5. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌بیست #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی نگاه مبهوتم از چشمان عسلی‌اش به سمت دختر سر به زیرش کشیده شد. فین فین کنان سر بلند کرد و با هق‌هق ل*ب زد: - من، من فکر کردم روشنا هم مثل منه، آخه مامان و بابای من همدیگه رو دوست ندارن. بغض صدایش، دلم را لرزاند و چشمان خیسش اشک را روانه‌ی چشمانم کرد...
  6. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌نوزده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی «فصل آخر» آخرین شبگیر اندوه آخرین راز برملا شده ماشین را در گوشه‌ی خیابان درگیر ترافیک رها کردم و برای رسیدن به روشنا، دوان‌دوان به سمت خیابان دیگر دویدم. صدای مدیر مدرسه‌شان هنوز در سرم می‌کوبید و حال ناخوش روشنا را بریم تداعی می‌کرد. «خانم...
  7. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌هجده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی بهار را با فریاد صدا کرد؛ اما صدایی از سمتش نیامد. صورتم را از اشک زدودم و قاب عکس سه‌نفره‌مان که محبوب دخترم بود را به چمدان منتقل کردم. مرا چه فرض کرده بود؟ ابله؟ هالو؟ تیر کشیدن سرم را همانند قلبم، پشت گوش فرستادم و با بستن زیپ چمدان، کمر...
  8. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌هفده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی و ادامه‌ی کلامش را همسر مهربانش ادا کرد. - بله عزیزم. با اون عقدی که شادمهر برام گرفت و نامزدی که بابام ترتیبش رو داد، انگاری دوتا عروسی تجربه کردم. من تصمیم دارم هزینه‌اش رو به یکی از آشناهامون بدم که می‌خواد دخترش رو عروس کنه؛ اما متاسفانه توان...
  9. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌شانزده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی - نه! من عمو رو دوست دارم هانیه. عمو خوبه؛ خیلی خوبه. شانه‌ام را بار دیگر نوازش کرد و گونه‌های خیسم را ب*و*سید. - می‌دونم درد می‌کشی. حق داری اگه بخوایی دیگه نگاهت بهشون نیوفته؛ اما می‌دونی وقتی رفتی، روشنا از خواب بیدار شد اول سراغ کیو گرفت؟...
  10. MAHTA☽︎

    کامل شده رمان آخرین شبگیر| مهدیه سیف‌الهی کاربر انجمن تک‌رمان

    #پست_صد‌و‌پانزده #آخرین_شبگیر #مهدیه_سیف‌الهی گرشا نگاه دزدید و با صدایی ضعیف پاسخ داد. - یه اتفاق کوچیک بود که مامانت بخاطر همون نمی‌خواست... مامان به سرعت به سمتم چرخید و با صدای بلند تقریباً فریاد کشید: - باید داد می‌زدم از دیدن صورتت شرمم میشه؟ باید حتما به ز*ب*ون می‌آوردم که از...
بالا