کامل شده رمان دورویی | ستاره حقیقت جو کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
1.jpg
نام رمان: دورویی
نویسنده: ستاره حقیقت جو کاربر انجمن تک رمان
ویراستار: glAdiAtor
ژانر: اجتماعی، تراژدی
سطح رمان: در حال پیشرفت

خلاصه: یک زندگی، یک زندگی ساده با فراز و فرودهای خاص، یک زندگی که پر از مشکله؛ یک زندگی که گذشتن ازش خودش یک مشکله. میشه گفت, این مشکل چیزیه که اگه یک‌‌بار با یک‌نفر برات اتفاق بیفته‌، بارها و بارها با همون‌شخص برات تکرار میشه؛ ولی پسر قصه‌ی من نمی‌خواد این اتفاق براش بیفته. اون برای فرار کردن از مشکلات داره هر کاری می‌کنه و اینه که برای من قابل احترامه.

سخن نویسنده: این یک داستان واقعیه؛ چیزی که اتفاق‌ افتاده و اون رو به چشم دیدم. البته اینم بگم که، با تلاش‌های زیادی تونستم اجازه نوشتنش رو بگیرم؛ ولی خب، خیلی برام ارزش‌داره که این افتخار نصیبم شده. تو داستان اصلی دست بردم تا قابل فهم‌تر بشه و شماها خوشتون بیاد. امیدوارم استقبال خوبی ازش بشه.

یک دوستی همیشه بهم‌ می‌گفت:
- می‌دونم همه‌چیز درست میشه؛ می‌دونم همه دردها می‌گذرن؛ اما مگه من مهم نیستم؟
بعد از تحمل این‌ همه درد و در نهایت گذشتن شون، به نظرت منی می‌مونه که بخواد شاد باشه؟
جواب من یه لبخند بود و در نهایت این‌که "دوست‌هات برات می‌مونن؛ اون‌ها سر پا نگهت می‌دارن!" اما حالا می‌خوام جوابم رو تغییر بدم. "هیچ‌کس برات نمی‌مونه؛ همه اون‌کسایی که بهت ابراز محبت می‌کردن، دورو از آب در میان و آخرش ولت می‌کنن."

این رمان رو به مادر عزیز و دوست دوست‌داشتنیم سامیار زاهد، تقدیم می‌کنم.
کسانی که تو همه گام‌های نوشتن همراهم بودن و هیچ‌وقت ازم نا‌امید نشدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

miss_meli

مدیر ارشد بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
583
لایک‌ها
5,646
امتیازها
113
کیف پول من
9
Points
0
479


خواهشمند است قبل ازتایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

نحوه تایید رمان


قوانین تایپ رمان


پرسش وپاسخ رمان نویسی



تاپیک جامع درخواست نقد


تایپک جامع درخواست جلد





تیم مدیریت انجمن تک رمان

موفق باشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : miss_meli

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
مقدمه:
دنیا همیشه آن‌طور که ما تصور می‌کنیم نیست.
دوستان، گاهی‌اوقات در نقش دشمنان حاضر می‌شوند. به زبان ساده، تشخیص ذهنیت افراد؛ در حالی که تو محبت می‌کنند، ناممکن است.
ممکن است در طول زمان به افراد مختلف اعتماد کنیم و یا عاشق شویم و یا حتی دوستی پیدا کنیم و او... .
در هر حال باید بگویم، دنیا جای درستی برای اعتماد کردن نیست؛ چون انسان‌ها آن‌چیزی که نشان می‌دهند، نیستند!.
***
از وقتی یادم میاد تو خونه، جنگ بود؛ جنگ اعصاب، جنگ اعصاب و جنگ اعصاب. زمانی‌هم که دعوا نداشتیم مهمون داشتیم که از صدتا دعوا، بدتر بود.
یه‌زمانی آرزوی یک زندگی پر از پول و عشق و حال داشتم؛ اما الآن، فقط یک زندگی عادی می‌خوام؛ همین و بس. خسته‌شدم از همه‌ چیز، از همه‌ چیز و همه‌کس. واقعاً خسته‌ شدم! از تکرار ثانیه‌ها، از تکرار پشت سر هم زندگی، من حتی از نفس کشیدن هم خسته شدم! از همه‌ چیز.
پوف کلافه‌ای کشیدم و از پشت میز کامپیوتر بلند شدم‌. چشم‌هام از بی‌خوابی زیاد، می‌سوختن. دستی به موهام کشیدم و از اتاق خارج شدم که چشمم به خونه سوت و کور افتاد. مشخص بود کسی خونه نیست. همه لامپ‌ها خاموش بودن. این‌جا کمی برای زندگی دل‌گیر نبود؟ شاید نه و شاید آره. اصلاً شاید، فقط برای من این‌طور بود؛ شاید.
معدم داشت سوراخ می‌شد، رفتم سمت آشپزخونه که چشمم به باقی‌مونده غذای ناهار که رو گ*از بود افتاد. اه، کی حال داشت غذا گرم کنه؟ در یخچال رو بی‌هدف باز و بسته‌ کردم و اومدم بیرون. چشمم به ساعت افتاد؛ شیش بود. می‌تونستم برم و یک چرخی بزنم. می‌دونستم که حالآ حالآها بر نمی‌گر*دن؛ بنابراین رفتم بالا و سعی کردم لباس مناسبی پیدا کنم. همیشه عادت داشتم تو خونه با بالا تنه ل*خت بگردم و اگه چیزی می‌پوشیدم، احساس خفگی بهم دست می‌داد. بی‌خیال فرعی هات شدم و یه شلوار لی ساده و یه بلیز آستین کوتاه سفید تنم کردم، و کمی عطر به خودم زدم و یه شانه سطحی به موهام کشیدم و در آخر با برداشتن کتونی‌های سفیدم از تو جا کفشی، گوشیم، سوییچ ماشین و کلید خونه از اتاق اومدم بیرون. یک برق تو پذیرایی روشن گذاشتم تا همه‌ چیز تو تاریکی فرو نره و بعد کلاً از خونه خارج شدم و تو ماشین ال‌نود مشکیم نشستم. هوم، کجا برم؟ کجا رو دارم که برم؟! مقصدم خونه مجردی خودم و پوریا بود. واقعاً هم که این بهترین راه بود برای فرار کردن از خودم. پوریا باهام حرف می‌زد و واقعاً هم حرف‌هاش تاثیرگذار بودن. مثل یک برادر بود باهام؛ وقتی پیشش بودم، احتیاج به حرف‌زدن نداشتم. اون من رو می‌فهمید و همین خاصش می‌کرد. بعد از حدوداً یک‌ربع رانندگی به خونه رسیدم. "نصف خونه برای من بود و نصفش برای پوریا. هیچ‌وقت زحمتامون رو برای خریدن این خونه یادم نمی ره" دم در خونه ترمز زدم و از ماشین پیاده شدم و کمی سر و وضعم رو مرتب کردم. در همون حال به خونه نزدیک شدم و آیفون رو زدم و بعد از گفتن کلمه "منم" در جواب "کیه" گفتن پوریا، منتظر موندم تا در رو باز کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با صدای تیک در به سمت جلو هولش دادم و وارد حیاط شدم، و بعد از طی کردن مسیر کوتاهی توی آسانسور بودم. نگاهم توی آینه آسانسور به خودم افتاد؛ چشمای آبی درشت، ابروهای پر، بینی کوچیک، لبای کمی درشت و صورت کشیده. خوب بودم. قیافم عیبی نداشت. اما توی وضعیتی که بودم، داشتن قیافه خوب، تیپ خوب و حتی پول معنایی نداشت. دنیای من فرق داشت
- طبقه سوم.
با شنیدن صدای اعصاب خورد کنی که "طبقه سوم" رو اعلام می‌کرد، دوباره یک نگاه کوتاه توی آینه به خودم انداختم و از آسانسور خارج شدم و به سمت در آپارتمان رفتم. در باز بود. کفشام رو در آوردم و آروم رفتم داخل.
با دیدن خونه چشمام چهارتا شد. لعنتی! من فقط چهار روز نبودم؛ اما پوریا همه‌ چیز رو به گند کشیده‌ بود. پسره خاک بر سر، همه‌ چیز ولو بود رو مبل و زمین‌‌. وضعیت خونه، زندگیِ مجردیِ یک پسر شلخته رو داد می‌زد.
وقتی من بودم مجبورش می‌کردم تمیز کنه؛ ولی الان... .
پوریا: به‌به! ببین کی این‌جاست؛ داداش سامی. چه عجب از این‌ورها داداشم؟.
چند قدم جلوتر رفتم و کاملا وارد خونه شدم. پوریا تو آشپزخونه بود و از ب*غ*ل چای‌ساز خودش رو پهن کرده‌ بود رو پیش‌خوان تا بتونه در ورودی رو ببینه.
- سلام پوریا.
- اوه لعنتی، تو که باز شکست‌ خورده‌ای.
واستا دوتا چایی بریزم، میام می شینیم و دور هم گپ می‌زنیم داداشم.
نیاز داشتم؟ آره به این حرف زدن‌ها نیاز داشتم.
روی مبل‌های راحتی پذیرایی نشستم و به تلوزیون خیره‌شدم. چیزی از فیلم و یا هر کوفتی که داشت پخش‌ می‌شد، نمی‌فهمیدم و این تنها چیز بی‌اهمیت اطرافم بود.
پوریا: چته؟! گرفته نباش سامی.
فقط سرم رو برگردوندن سمتش، که فهمید امشب عوض‌شدن جو و حال و هوام رو نمی‌خوام. زیر چشمی بهم نگاه کرد و نفسِ عمیقی کشید.
پوریا: باز رفتن مهمونی؟.
- برن.
- یعنی، موضوع این نیست؟.
- نه.
- پس چی؟.
فنجونش رو برداشت و آروم به ل*بش نزدیک کرد.
- من خسته شدم!.
در همون حال پرسید:
- از چی؟.
- از زندگی، از همه‌ چیز خسته شدم! کی تموم میشه؟.
انگار حرفی که زدم زیاد به مزاجش خوش‌ نیومده‌ بود که استکان کوچیک چاییش رو محکم روی میز کوبید.
پوریا: یک‌بار دیگه بگو.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به تلویزیون خیره‌شدم و آروم گفتم:
- من خسته شدم!.
- غلط کردی!.
- شوخی نمی‌کنم پوریا.
-فکر کردی من شوخی می‌کنم؟! نه حاجی، یک‌بار دیگه همچین حرفی بزنی، نه من، نه تو!.
- بی‌خیال.
- من جدیم!.
چیزی نگفتم که عصبی بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. یه نفسِ عمیق کشیدم. حق داشت عصبی بشه، تو این‌ موارد سابقه خیلی‌خوبی نداشتم. خب، یعنی اصلاً سابقه‌ی خوبی نداشتم.
پوریا: فکرهای مزخرف رو از خودت دور کن! فهمیدی؟
سرم رو بلند کردم و به اون‌که درست روبه‌روی مبل ایستاده‌ بود، نگاهی انداختم. اون کی تا این‌جا اومد؟!
پوریا: سامیار فهمیدی؟.
با کمی مکث ادامه داد:
- ببین... .
اومد و روی مبل کناریم نشست و ادامه‌ داد:
- سامی هر کسی تو زندگیش مشکلاتی داره؛ ولی تو داری زیادی بزرگش می‌کنی، متوجه میشی حرفم رو؟
بازم چیزی نگفتم، حالآ که فکر می‌کردم، امشب اصلاً دلم نمی‌خواست حرف بزنم. چرا اومدم این‌جا؟ نباید می‌اومدم.
- کجا بخوابم؟.
- سامی!.
- امشب نه پوریا. تختم رو که شکوندی بزغاله؛ امشب کجا بخوابم؟.
برگشتم و تو چشماش زل زدم، ناامید نگاهی به چشم‌هام انداخت و پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- هر جور مایلی سامی، تخت گرفتم برات تو اتاقته.
سرم رو تکون‌دادم و آروم از جام بلند شدم برم سمت اتاق، که صداش از پشت سرم توجه ام رو جلب‌ کرد.
- من امشب تا دوازده بیرونم با بچه‌ها، در اتاق رو ببند که اومدم بدخواب نشی.
برگشتم و لبخندی به صورتش پاشیدم:
- باشه داداش، بهت خوش بگذره!.
و بعد دوباره به سمت اتاق رفتم. چشمم به ساعت روی دیوار افتاد. اوپس تازه ساعت هفت بود. لعنتی، چرا امروز این‌قدر دیر می‌گذشت؟.
وارد اتاقم شدم و هم‌زمان با ورودم به اتاق بلیزم رو در آوردم، دیگه داشت کلافه‌ام می‌کرد. اتاق زیاد شلوغی نداشتم و تنها وسیله‌های داخلش، یک تخت یک‌نفره و یک میز کامپیوتر و یک کمد لباس بود. من همین سادگی رو دوست‌داشتم.
بلیزم رو، روی صندلی میز کامپیوتر پرت کردم و خودم رو تخت ولو شدم.
کار خاصی نداشتم انجام بدم، و می‌دونستم حالآ حالآها هم خوابم نمی‌بره. یک‌دفعه ذهنم جرقه زد و خاطرات دو روز پیش خودم و پوریا از تو ذهنم رد شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
(دو روز قبل)
پوریا: توکه این‌قدر وقتت رو صرف نوشتن می‌کنی، خب پخش کن دو سه‌نفری هم بخونن.
برگشتم و حق به جانب نگاهش کردم و گفتم:
- نمی‌خوای که بذارم تو اینستاگرام؟ هوم!.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- نه، وایستا بگم حرفم رو. پروانه یک سایت می‌شناسه برای رمان و رمان‌نویسی.
- من رمان می‌نویسم؟.
- اَه بذار حرفم رو کامل بزنم. آها، یه سایت می‌شناسه راجع به رمان و همین مسائل؛ میگم رمان، فقط رمان نیست. دل نوشته، داستان کوتاه، رمان و همه‌ چیز. برو ثبت‌نام کن!.
- تو چه‌قدر باهوشی.
- خدایی میگم سامی، برو ثبت‌نام کن.
یه‌کم فکر کردم، بد هم نمی‌گفت. برای منی که بیش‌تر وقت‌ها مشغول نوشتن شعر و دل‌نوشته بودم فضای خوبی بود.
- خب اسمش چی هست؟.
- آهان، قربون آدم چیز فهم، بده من گوشیت رو تا برسیم خونه ثبت‌نامت کنم.
- توی داشبورده.
خم شد و گوشی رو برداشت و مشغول‌ شد.
***
سرم رو تکون‌دادم و دوباره به ساعت خیره‌شدم، "هفت و ده‌دقیقه". بی‌خیالش. می‌ذارمش برای فردا. با این‌فکر رو تخت ولو شدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم و کمی چشمام رو، روی هم بزارم که موفق هم بودم.
***
نمی‌دونم ساعت چند بود که از شدت تشنگی از خواب بیدار شدم. نمی‌دونستم چم شده، فقط متوجه می‌شدم که دارم از داخل آتیش می‌گیرم.
با سرعت به سمت آشپزخونه رفتم و بطری آبی که روی پیش‌خوان بود رو برداشتم و یک‌نفس سر کشیدم. لعنتی چم شده بود؟!
دستی به پیشونیم کشیدم و به سمت سینک ظرف‌شویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم. با بی‌حالی تمام، از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم و باز رو تخت دراز کشیدم تا حالم سر جاش بیاد. خدا رو شکر که این‌دفعه با چندتا نفس‌ِ عمیق حالم جا اومد.
پلک‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و دراز کشیدم؛ ولی مگه می‌تونستم باز بخوابم؟ لعنتی! نگاهم به ل**پ تاپ روی میز افتاد. هوم، فکر خوبی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
غلتی توی جام زدم و آروم بلند شدم و ل**پ تاپ رو از روی میز برداشتم. برگشتم سمت تخت و با بی‌حالی رو تخت دراز کشیدم. به ساعت یه نگاه انداختم؛ نه شب. یه‌کم دیر بود که بخوام وارد سایت بشم؛ اما خب می‌تونستم یک دوری بزنم ببینم، چی به چیه‌.
گزینه‌ی ورود رو لمس کردم. اوه‌اوه‌، چی‌ها که این‌جا داره! یه‌کم گنگ بود. می‌ترسیدم به یک‌چیز دست بزنم و همه‌چیز بپره؛ اما خب به امتحانش می‌ارزید.
با یه‌کم گشتن تو بخش‌هاش، فهمیدم فقط رمان نیست و واقعاً گسترده‌‌تر از این حرف‌هاست. چشمم به یک باکس کوچیک خورد "Chat-23"، یعنی الآن بیست و سه‌نفر فعال اند؟ نه‌بابا این‌ موقع شب کی آنلاینه آخه، اون‌هم توی انجمن رمان‌نویسی! جالبیش هم این‌بود، وقت پیام "یک لحضه قبل" بود! شاید قاطی کرده. یک سلام کوچیک دادم که دیدم نه، واقعاً موجود زنده هست. با چندنفرشون آشنا شدم؛ اولش آرمان و درسا و بعد ستاره و نگین . میشه گفت، آرمان یک‌پسر بیست‌ ساله خون‌گرم بود؛ ولی سعی می‌کرد جدی باشه و باعث می‌شد، کلی لبخند به ل*بم بیاره. درسا هم یک‌دختر بامزه و مهربون بود که از همون لحظه اول فهمیدم، بیش‌تر از سنش می‌فهمه و حرف‌زدن باهاش حس خوبی بهم می‌داد. ستاره، نمی‌دونم چرا اسمش این‌قدر برام آشنا بود! مخصوصاً فامیلیش. شهرتی که انگار سال‌ها تو گوشم زنگ‌می‌زده. بگذریم، اون‌هم یک‌دخترِ مهربون و خون‌گرم بود؛ البته یه‌کمی جدی‌ ولی شیطون. شخصیت جالبی داشت. نگین یک‌دختر بیست، بیست و یک‌ساله که خیلی مهربون بود و از همین دیدار اول باهاش حس صمیمیت خاصی می‌کردم.
همین‌که این‌قدر خوب و می‌شد گفت مهربون بودن، باعث شد خودم رو معرفی کنم و سعی‌کنم کمی باهاشون جور بشم‌. جالب بود! خیلی بیش‌تر از اون‌ چیزی که فکرش رو می‌کردم. اسمم "s*s" بود؛ بیش‌ترشون فکر‌ می‌کردن دخترم.
به کمک آرمان درخواست تغییر اسمم رو دادم و میشه گفت ساعت یک‌شب، اون‌هم به زور شارژ برقی ل**پ تاپ که رو به اتمام بود، از اون‌جا دل کندم.
واقعاً جالب بود، طرز برخورد و صحبت کردنشون. جوری باهام برخورد می‌کردن که انگار مدت‌هاست من رو می‌شناسن و همین باعث می‌شد احساس غریبی نکنم. باهاشون مهربون بودم و راحت ارتباط برقرار می‌کردم، چیزی‌که توی دنیای واقعی، واقعاً به دور از شخصیتم بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با کنار گذاشتن ل**پ تاپ، تازه فهمیدم که اینترنت چه‌قدر وقت ازم گرفته. پوف کلافه‌ای کشیدم و برای بار دوم، به‌خاطر آب‌خوردن از اتاق خارج شدم که پوریا رو ولو شده روی مبل دیدم.
احمق رو نگاه کن! بازهم رو مبل خوابیده. لیوان آب‌ سرد رو یک‌نفس سر کشیدم و بعد از شستن لیوان رفتم و از اتاق پوریا براش پتویی آوردم و روش انداختم. دوباره به سمت اتاق خودم رفتم. دلم یک خواب خیلی طولآنی می‌خواست.
با شنیدن صدای زنگ گوشیم از رو میز کامپیوتر برش داشتم و نگاه کلافه‌ای بهش انداختم. هه! بابا. اون باهام چی‌کار داشت؟ جواب ندادم و کلافه گوشی رو سایلنت کردم که همون‌ موقع قطع شد‌. اوه! چهارده‌ تماسِ از دست‌ رفته ازش داشتم. بی‌خیال، الآن اصلآ وقت مناسبی نبود. گوشی رو به کل خاموش کردم و رو میز گذاشتم. به سمت کمد رفتم و شلوارک کوتاهی برای خودم انتخاب کردم و بعد از عوض‌ کردن شلوارک با خیال راحت رو تخت ولو شدم و سعی‌کردم کمی بخوابم که خدا رو شکر موفق هم بودم.
***
چشمام رو آروم باز کردم. رو شکم رو تخت ولو بودم. دیدم تار بود، چندبار پلک‌زدم تا درست بشه. سرم رو به بالش فشار دادم و هم‌زمان پلک‌هام رو محکم روی هم فشار دادم.
لعنتی، باز خوابم می‌اومد. چرا باید این‌قدر زود بلند بشم؟!.
سرم رو از بالش جدا کردم و هم‌زمان خمیازه‌ای کشیدم و سعی‌کردم خودم رو جمع و جور کنم. همه تنم از خستگی زیاد، فرمان بی‌هوشی می‌دادن.
نفسِ‌ عمیقی کشیدم و بلند شدم و دنبال شلوارک گشتم و چند دقیقه‌ای طول‌ کشید تا یادم بیاد روی دسته صندلی گذاشتمش. شلوارم رو عوض کردم، که یک‌دفعه چشمم به ساعت روی میز افتاد؛ نه بود. لعنتی! چه‌قدر خوابیدم.
تند تند زیپ شلوارم رو بالا کشیدم و گوشی و تیشرتم رو زیر بغلم زدم و از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس دوییدم. بین این‌ همه عجله، گوشی و تیشرتم رو، روی مبل پرت کردم.
اه! ساعت یازده کلاس بسکتبال داشتم.
به سمت روشویی حمله‌کردم و صورت پف‌کرده از پر خوابیم رو با صابون شستم و با کمی گشتن توی کمد بالآی روشویی و پیدا کردن مسواکم تندتند مشغول مسواک‌ زدن شدم‌.
بعد از انجام‌ دادن کارهام بازهم با عجله بیرون‌ اومدم و تیشرتم رو تنم کردم و بدون بیدار کردن پوریایی که روی مبل ولو بود، از خونه خارج شدم. امروز پنج‌شنبه بود و دانشگاه کلاسی نداشتیم؛ پس می‌تونستم بزارم بخوابه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
با سرعت از خونه بیرون‌ زدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت‌ کردم. در همون‌ حال، گوشیم رو روشن‌ کردم تا به سهیل، هم‌ باشگاهیم زنگ‌ بزنم که با سیلی از پیام‌ها و تماس‌های بابا مواجه شدم. الآن اصلآ وقت مناسبی نبود.
با اون سرعت‌ زیاد تو مدت‌ زمان کمی به خونه رسیدم. از ماشین پیاده‌شدم و دزدگیر رو زدم و سریع وارد حیاط شدم‌. به جزء ماشین بابا و آرمان، ماشین عمه‌هم توی حیاط بود؛ اونم درست رو جا پارک من. پوف کلافه‌ای کشیدم و سعی‌کردم بی‌خیالش بشم، سریعاً وارد خونه شدم. اَه، صدای بگو مگوهاشون از این‌جا هم قابل شنیدن بود. برای رد شدن از راه‌پله و رفتن به اتاقم باید از پذیرایی و جلوی‌ چشمشون رد می‌شدم؛ ولی الآن اصلآ حس و حال صحبت‌ کردن با کسی رو نداشتم. کمی دست‌دست کردم؛ اما خب، بالآخره که باید می‌رفتم. بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم، پام رو توی خونه گذاشتم و وارد پذیرایی شدم. هم‌زمان با صدای باز شدن در و ورودم، سرِ همه به سمت در برگشت.
- سلام.
اولین‌ کسی که جوابم رو داد خواهرم سارا بود و بعد کم‌کم جواب‌های همه به سمتم پرتاب شد. نگاه مختصری به جمع انداختم؛ آرمان برادرم، ندا زن‌ داداشم، بابا و عمه آرزو و مهلا دختر عمم. پوف!.
- من باید برم بالآ وسیله‌هامو بردارم؛ کلاس دارم.
بدون این‌که منتظر جوابی از سمتشون باشم به سمت راه‌پله رفتم و زود از دید رأسشون دور شدم. سریعاً وارد اتاقم شدم. از شانس خوب یا بدم ساکم رو از دیروز جمع کرده‌ بودم؛ سریع برش داشتم. از اتاق خارج شدم و دوباره به سمت راه‌پله رفتم که حرفای عمه نظرم رو جلب‌ کرد.
- بالآخره که باید این پسر رو سر به راه کنی ارشیا "بابا".
همون‌طور که آروم پایین می‌رفتم، صداش برام واضح‌تر می‌شد.
آرمان با آرامش همیشگیش گفت:
- عمه‌جان، سامی خیلی‌هم سر به راهه. بهتره سر به سرش نذاریم.
ندا: آرمان درست میگه!.
بابا: نه، آرزو راست میگی. معلوم نیست داره چی‌کار می‌کنه!.
آرمان: بابا!.
بابا: حرفی نمی‌مونه آرمان.
اوپس، بحث همیشگی‌. کامل از پله‌ها پایین رفتم و حالآ در معرض دید همشون بودم. بی‌خیالی بهترین راه بود، بی‌خیالشون شدم و به سمت در ورودی رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو

ستاره حقیقت جو

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-30
نوشته‌ها
213
لایک‌ها
631
امتیازها
63
سن
20
محل سکونت
لنگرود
کیف پول من
1,876
Points
131
- خداحافظ.
بابا: کجا می ری؟.
با تعجب برگشتم سمتش که با آرامش رو مبل نشسته بود و زول زده‌بود به من. ساکم رو بالآ آوردم تا ببینتش و با چشم و اَبرو بهش اشاره کردم و "کلاسی" زیر ل**ب گفتم. با دیدن اخم‌های بابا، پوف کلافه‌ای کشیدم که صدای پچ‌پچ‌وار عمه به گوشم رسید. برگشتم سمتش و بهش خیره شدم که خم شد سمت مهلا و چیزی بهش گفت، که نشنیدم.
بابا: دیشب کجا بودی؟.
گوشه‌ی سمت راست ل*بم بالآ پرید و "هه" کوچیکی از دهنم خارج‌شد. داشت جلو این‌ همه آدم بازخواستم می‌کرد! برای امروز بس نبود؟.
مامان: چی‌شده؟.
برگشتم سمتش. با سینی چای داشت از آشپزخونه خارج می‌شد، طولی نکشید که به ما رسید‌.
بابا: دیشب کجا بودی؟.
دیگه زیادی بود. همان‌طور که نگاهم به مامان بود، خطاب به بابا گفتم:
- خونه پوریا.
مامان: چیزی شده پسرم؟.
با مهربونی برگشتم سمتش و گفتم:
- نه مامان‌جان، چیزی نشده.
بابا: نه اصلا چیزی نشده. ه*رز پرورش دادیم خانم!.
با شنیدن این‌کلمه از ز*ب*ون بابا اونم خطاب به من و درست توی جمع، گردنم ناخودآگاه به سمتش چرخید و صدای تیک استخون‌هام توی پذیرایی پیچید.
صدای"هین" گفتن مامان و "وای" که ندا گفت به کنار؛ ولی صدای تک‌خنده مهلا عجیب رو مخم بود. یعنی با من بود؟ اون‌هم درست این‌جا تو این جمع؟!.
ل*بم به پوزخند باز شد و با همون پوزخند که ته مایه‌های خنده‌داشت، برگشتم سمتش و با همون لحن‌ مسخره که واقعاً می‌دونستم ازش متنفره گفتم:
- جانم؟!.
انگار باور نداشتم چی شنیدم. تا حالآ این‌جوری بهم توهین نکرده‌ بود، اونم جلوی آدمایی که به حد مرگ ازشون نفرت‌داشتم.
آرمان: بابا؟!
هه چه عجب!.
عمه: بابا نداره که آرمان جان؛ تو خودت پدری می‌فهمی، نمی شه که بچه آدم شبا خونه نیاد. مردم چی‌ میگن؟!.
دیگه بس بود هر چی هیچی نگفتم. با آرامش ساختگی برخلاف آتشی که توی وجودم بود، برگشتم سمت عمه و با لحن تاسف‌بار مسخره‌ای گفتم:
- عمه‌خانم؟! دختر تو چندشب چندشب خونه نمیاد، بابا میاد خونتون کلانتر بازی در بیاره؟.
یه‌لحظه همه‌جا ساکت‌شد. حتی ساحل چهار ساله که توی ب*غ*ل ندا بود هم، تحت‌تاثیر فضا قرار گرفته‌ بود و زول زده‌ بود به من.
اجازه ندادم زمان زیادی بگذره و با لحن عادیم ادامه‌دادم:
- هروقت این اتفاق‌افتاد، حق دخالت‌ کردن تو زندگی من بهتون داده‌ میشه.
تعجب رو به راحتی می‌تونستم از توی چشم‌هاش بخونم. انتظار نداشت منِ همیشه ساکت، بخوام جوابش رو بدم؛ ولی دیگه بس بود‌. نگاهم چرخید سمت بابا که با عصبانیت بهم زول زده‌ بود. دماغم رو چین‌ دادم و سرم رو به سمت‌ راست که عمه بود کج کردم و مثلاً با تاسف گفتم:
- امیدوارم دلخوری پیش نیومده‌ باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ستاره حقیقت جو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا