عجلهای که از شوق و ذوق دیدنش
بود ، حسی ناب
بود . حسی که توی توصیف کردنش عاجز میشدی حسی که با اینکه سردرگمت میکرد قلبت هم به تپش میوفتاد؛ اما یه لحظه فقط برای یه لحظه بغض کردم چون اونجایی که میرفتم حق مهتای من ن
بود . حق مهتای پاک و مهربون ن
بود . من گناه کردم، من جای اون باید... .
سریع خودم رو جمع و جور کردم مهتا دوست نداشت ناراحتیم رو ببینه. ناراحتی ای که همیشه دارمش اما به خاطر آدمهای زندگی توی خودم میریزم.
بالآخره رسیدم، به جایی که بوی مرگ و زندگی رو میداد.
لبخند تلخی زدم و با قدمهایی که گرچه سست
بود ن اما شوق داشتن به سمتش رفتم.
منطقِ دلبستگی_ Golnaz
ژیگرم مگ میشه به رمانت سر نزنم cheerleader2
Golnaz گلی بپر مونو بده
تنم رو پشت درخت پنهان و سرم رو کمی به راست متمایل کردم. داشتم از لابه لای شاخ و برگ درخت ها می دیدمشون. قلبم تند و بی وقفه می کوبید. چشم های ترسیده م روشون دو دو می زد، چطور باور می کردم؟
صدای اَره برقی، دلخراش ترین صدایی بود که تا به حال شنیده بود م. انگشت های دست راستم رو روی دهنم فشار دادم تا جیغ نزنم، تا فریاد نکشم! حدودا پنج_شش نفری بود ند. مردی با قد متوسط و عصای خاص و متفاوت مشکیش که تا به حال ندیده بود م داشت با یکیشون حرف می زد، بعد از گفتن حرف هاش و تعظیم مرد مقابلش سری به نشونه ی تایید تکون داد و با یکی دیگه دور شد.
کسی سمت چپ ایستاده بود که فقط می تونستم نیم رخش رو ببینم، چیزی باعث شد بیشتر خم بشم تا بتونم اون شخص رو ببینم. فقط سه ثانیه طول کشید تا به سمتم برگرده و مستقیم من رو ببینه! چشم های گرد شده ام بی شباهت به چشم های گرد شده اش نبود .
«اون من رو دید!»
نگاه یکی دیگه اشون هم بهم افتاد، بی وقفه فریاد زد: اقا یکی اون جاست!
ترس، وحشت، ناباوری توی وجودم تزریق شد. همین که نفر دومی که من رو دید به سمتم قدم برداشت فرار رو بر قرار ترجیح دادم.
صدای اشناش به گوشم رسید که با فریاد گفت: بگیرینش!
با تمام انرژی و توانم می دویدم و از لابه لای درخت ها می گذشتم، صدای له شدن برگ درختان زیر پام بی نهایت شبیه صدای له شدن قلبم بود . نفس نفس زدن هام توی صدای پای کسی که دنبالم می کرد گم می شد. شالم دور گردنم افتاد و باد موهای نیمه کوتاهم رو به ر*ق*ص در اورد. نگاهم به رو به رو بود ، شاید اگر خودم رو به رودخونه می رسوندم می تونستم فرار کنم. به سمت سرازیری رودخونه رفتم، صدای شلیک گوله تو جنگل پیچید.
_اخ!
تپش قلبم به هزار رسید و بازوم سوخت. از حرکت ایستادم و دستم رو روی بازوم گذاشتم، می سوخت و خون گرم ازش جاری شده بود . از درد چهره ام جمع شد؛ به عقب نگاه کردم سه نفر به دنبالم بود ند، اون ها اسلحه داشتند و اگر بهم می رسیدند معلوم نبود چه اتفاقی برام می افتاد. برداشتن قدم اول رو در حالی که هنوز نگاهم به عقب بود همانا، و معلق شدن هم همانا!
تن زخمی و خسته ام مسیر سراشیبی رودخونه رو طی کرد و به کنار رود خونه افتاد.
صدای فریاد توی گوشم اکو می شد.
کسی نامم رو صدا میزد، کسی که هرگز باور نمی کردم!
اب سرد رودخونه بازوی زخمیم رو بیشتر می سوزوند. خون تنم توی اب پخش می شد و می رفت. سرعت تپش های قلبم کم و کم تر می شد و نگاهم مات موند.
Shaghayegh_h96
رمان پادام
بهترین قسمتشو کپی نمودی*-* دیدار دو خواهر
بده مونولوگ رو
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان