کامل شده داستان کوتاه شب که می‌شد|ماهک کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع AYDAW
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 444
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
15,299
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
نام داستان کوتاه: شب که می‌شد..
نام نویسنده: ماهک(آیدا نایبی) کاربر انجمن تک رمان
ژانر:تراژدی_عاشقانه
ناظر: گلبرگ
خلاصه:(به زودی ...)
ماهک نوشت:
:giggle:
دوستان عزیزم که این داستان رو میخونید:
1-این داستان، رمان کوتاه هستش و من به دلیل نبود این ساب مجبور به گذاشتن این داستان توی این ساب شدم
2-داستان یه ذره غم داره...پایان خوشی نداره و کسی که دوست نداره پایان تلخ بخونه پیشنهاد نمیکنم
3-شب که می‌شد، یکی از سخت ترین اثرهای من حساب می‌شه. خوشحال میشم همراهیم کنید
و در آخر
من شماها رو فراتر از حد تصورتون عاشق?
مقدمه:
شب که میشه منم و ، خودم و بالکنی

یه دیوونه ی تنها ، شدم تو حال کنی

شب که میشه ، میشه صفر تا صدم ده ثانیه

مینویسم چیزی که بر میاد ، از دستام اینه

شب همینه ، همه چی خطریه

میکنم از بقیه ، میشمارم زخمو میزنم بخیه

شب که میشه هنوزم قلبم ازت دلخوره

میمونم تنهایی با یه دنیا دلهره

شب که میشه حوصلم سر میره بی تو

بگو خیالت منو ول کنه ، خیالت منو ول کنه

شب که میشه فاصله میفته به جونم

چی باعث شدی بری فقط میخوام بدونم

شب که میشه حس میکنم سیاهی ریشه کرده توو من
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
15,299
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
-یادت میاد خونتون چه شکلی بود؟
خونمون؟ خونه؟ چه جوری بود؟ چرا یادم نیست. دستای لرزونم رو به سمت یک شی چوبی بردم. چیکار باید می‌کردم؟ ناگهان دستش رو با مهربونی به سمتم دراز شد.
-عزیزم روی این برگه ی سفید عکس خونتون رو بکش برام!
از لبخند مضحک گوشه‌ی ل*بش بدم اومد. نباید می‌خندید! اون برگه‌ی سفید چی بود؟ شی چوبی و ظریف رو برداشتم. ناگهان صداهایی که آشنا بودن تو سرم شروع به بحث و جدل کردن.
«وای اون قناری رو ببین»
«از فردا باهم شیرینی درست می کنیم ژوان مامان! »
«تو برای من مثل گل مقدسی»
خونه مون چه شکلی بود؟ یک خط سیاه وسط آن همه سفیدی کشیدم. نه نه! یک خط اریب کشیدم. اینجوری نبود. بدنم لرز گرفت. خونمون این شکلی نبود.
-خونمون این نبود...
دست مهربون باز به سمتم بلند شد.
-آروم باش عزیزم...
-نه! خونمون اینجوری نیست...
-باشه...
از ته دلم جیغ کشیدم.
-ولم کن لعنتی من خونمونو میخوام!
دستش رو پس زدم و به سمت پنجره قدم برداشتم. اتاق تنگ و خاکستری رنگ رو دوست ندارم.دست مهربون بلند کسایی رو صدا زد که دوست نداشتم ببینمشون. چشمام دو دو می‌زد. چرا همه جا تاریک شد؟ برقو خاموش کردن یعنی؟ بدنم سنگین تر از حد تحملمه. با سری سنگین شده به طرف اون زن برگشتم. آمپول بزرگ توی دستش بهم دهن کجی می‌کرد.
***
زنجیر رو توی دستم می‌چرخوندم. یه بار به چپ یه بار به راست. سرم رو بلند کردم. از اون پنجره ی کوچیک و باریک نور سفید به چشمام می‌خورد. تاریکی مطلق چند وقتی بود که همدمم بود. پس چرا تموم نمیشه؟ من واقعا خسته شدم! از جام بلند شدم. از اون آینه ی کوچیک کنار در اتاقم می تونستم خودمو ببینم. چشمام خوشگل بود. دوستش دارم. یه حالت درشتی داشت که رنگ میشی خودنمایی براقم خیلی زیاد خودنمایی میکرد
چقدر تاریکه اینجا؛ فقط چشمام معلومه. یعنی صورتم چه جوریه؟ دوباره روی تخت نشستم. تخت صدای بدی می‌داد. جوری که هر بار با بلند شدن یا نشستن روش، صدای جیرجیرش روی مغزم مته می‌کشید.
اتاق خیلی کوچیکی بود. خیلی کوچیک هر کس جای من بود قلبش مثل بم منفجر می شد. اما من خیلی وقته از مرز ترکیدن گذشتم. فقط می خوام یادم بیاد. از این حس بی حسی بیرون بیام. صدایی از پشت سرم می اومد. صدایی که هرشب به میعادگاه تشویشم قدم می گذاشت.
-چقدر دیر اومدی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
15,299
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
پاهام رو در شکمم جمع کردم و به پشتی تخت تکیه دادم. ناگهان صورتش رو به روم حس کرد. اما ناواضح! بدون هیچ تصویری! هرم گرم نفساش، صورت یخ زده‌م رو نوازش میکرد.
-خودت امشب دیر اومدی.
صداش آرامشی نداشت، فقط حس بد رو توی دلم بیشتر می کرد. مثل همون قرص هایی که هر شب می خوردم با اصرار دست مهربون و دوستاش و امتناهای من برای خوردن که هیچ وقت جواب نمیداد و با زور راهی معدم می شد.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با ته مونده ی صدام گفتم:
-تو چرا هیچ وقت بهم کمک نمی کنی؟
ناگهان با سرعت روی تخت نشست که سرم مثل فنر از روی زانوهام پرید و دستم روی قلبم ثابت موند.
-تو کمک نمیخوای! تو فقط باید درد بکشی و این درد کشیدن رو تموم کنی!
به صورتی که هیچ وقت نتونستم کامل ببینم خیره شدم. ظلمات شب بر اتاق قوطی کبریت مانندم چیره شده بود و تنها اون باریکه ی نور روی صورتم می تابید.
-درد چجوریه؟ مگه من درد می کشم؟
نفس های سنگینی کنار گوشم حس کردم. لرزان کمی از او فاصله گرفتم. نفسم در قفل و زنجیر بود و من صامت فقط به کلماتش که مثل تازیانه به قلب و روحم خورده می شد گوش دادم:
-این جاهای ک*بودی روی دست و پاهات رو می بینی؟ باید این کبودیا بیشتر و بیشتر بشن. نفست مثل الان دیگه بالا نیاد. اون وقته که دیگه درد نمی کشی! الان داری درد می کشی ولی تظاهر می کنی!
- تو منو یادته؟ منو میشناسی؟
-بهتر از خودت تورو میشناسم!
نفس هایی که به بینیم میخورد نشون می داد رو به روی من داره نفس می کشه. کاش بگه کیم! بگه چه شکلیم؟ یا منو با خودش ببره!
-میشه یکم دیگه حرف بزنی؟
صدای زمختش رو دوست داشتم. با اینکه آزار دهنده بود ولی این آزار رو دوست داشتم.
-مگه حرف نزدم؟
-چرا حرف زدی ولی وقتی صبح بشه باید کسایی رو تحمل کنم که دوستشون ندارم! من میخوام برم.
-ولی تو دیوونه ای!
«دیوونه ای»! من دیوونه بودم؟ من دیوونم که از کل دنیا سهمم یه اتاق شیش در چهاره که اتاقش حتی نور نداره.
-می دونی من چرا دیوونه شدم؟
-به مرور یادت میارم!
نور اتاق بیشتر شد. طوری که تمام صورتم و دندان های اون پدیدار شد. دندوناش مثل تیغ گلای توی باغچه ی اینجا تیز بودن. کمی از فاصله گرفتم.
دستش به طرفم دراز شد؛ کوبش قلبم نامنظم بود. هر لحظه امکان داشت از حرکت بایسته و دیگه نکوبه!
آب دهانم رو قورت دادم. انگار توپی راه نفس کشیدنم رو گرفته. دستتش روی موهام که هر دفعه کوتاه می شد کشید. موهایی که تا بالای گوش هام بودن.
-یه زمانی اینقدر موهات بلند بود، زمینو با خودش جارو می زد! ولی الان....
یعنی موهای منو دیده؟ موهای منم بلند بودن؟ هیجان زده بابت کشف جدیدم در مورد خودم، دو زانو روی تخت نشستم و با صدایی بلند تر از حد معمول گفتم:
-وایی! یعنی موهای من اونقدر بلند بودن که نمی تونستم ببندمشون؟ چه رنگین تو می دونی؟
ناگهان دیگه نبود. فضای دورم تهی از هر کسی بود و من بودم و یک قلبی که از شدت ناراحتی و هیجان ماقبلش می کوبید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
15,299
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
15,299
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
15,299
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
15,299
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
-خب؛ خوابیدم! حالا چی میشه؟
نگاهش یه جوری بود. دوستش نداشتم. کاش شب می شد میومد. اونطوری راحت تر بودم. طرز نگاه کردنش به من کلی حرف های عجیب و غریب داشت که ازشون سر در نمی اوردم.
دستاش روی چشمام نشست. دنیام دوباره پیش روم تیره و تار شد، دستاش نرم بود و بوی گل می داد؛ از همون گل هایی که بوته ی پر گلش وسط باغچه ی این زندون خودنمایی می کنه.
-به هیچی فکر نکن ژوان! حتی گلایی که توی باغچه دارن پژمرده میشن!
-فکر نکنم، چیکار کنم؟
-سعی کن بخوابی! فقط بخواب!
-میگم خوابم نمیبره تو میگی بخواب! دندون خاری چقد منو ایت می کنی.
به سرعت دستش رو از روی صورتم برداشت. اخماش تو هم گره خورده بودن. مردد خودم رو روی تخت بالا کشیدم و نشستم.
-ژوان بعضی وقتا ادم باید یادش بره. شاید دلت نخواد بدونی که کی بودی و چرا الان اینجایی!
به سمت دراهنی رفت اما من بلند گفتم:
-بخدا میخوام یادم بیاد. خواهش میکنم دندون خاری بگو من کی بودم.
برگشت. بی روح و بی احساس تو چشمای مشتاق من خیره شد.
-باشه، شب می بینمت ژوان! به مرور یادت میاد..یعنی یادت میارم.
یک پلک زدم اما دیگر نبود. بغض کردم. مثل همیشه. چشمام اونقدر از زور اشک می سوخت که حتی نمیتونستم پلکی بزنم. با دستایی که سر شده بود و روانی که بهم ریخته بود اشک می ریختم. به حالی که معلوم نبود اشک می ریختم. دلیلی نداشتم برای ادامه ی زندگیم، دیگه اشک نمیریختم! زار میزدم.
مظلومانه و بی ریا!
-کی میشه یادم بیاد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : AYDAW

AYDAW

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-04-01
نوشته‌ها
684
لایک‌ها
15,299
امتیازها
93
کیف پول من
3,769
Points
0
***
روزهای زیادی بود که دندون خاری پیشم نمیومد. دست مهربون رو به ندرت می دیدم. اما تلخ تر از همه ی اینا اینه که یادم اومد. من همون دختر تنهایی بودم که توی زلزله زنده موندم. تنهایی بعضی وقتا بد نیست، نفرت انگیزه مثل الان. شب که می شد...نور ماه هم با من قهر میکنه و اتاقم بی فروغ تر از همیشه میشه. کاش زنده نمی موندم.
دلم...هرروز دارم به این فکر میکنم من دلی هم دارم؟ چجوری تاالان تحمل کردم و دم نزدم؟ بی حس شدم. دیگه حتی با خودمم حرف نمیزنم. اون یار بلند قامتم رو یادم اومد. چقدر دلم تنگ شده که بغلش برم. خونه ی کاه گلیمونو یادم اومد، همون خونه ای که چله ی تابستون رو پشت بومش می خوابیدم و ستاره هاشو میشماردم. ستاره ها الان چه شکلی شدن؟ هنوز همونجور ریز و نقلی موندن؟ اون اهنگی که هرروز دوستم با شوق فراوون می خوند، تو مغزم پخش میشه و قلبم از تنهایی بیشتر می گیره.روی تخت مثل همیشه مچاله شدم اما این دفعه، آینه ی اتاقم توی دستمه. امشب دیگه گریه نمی کردم.
-یادم اومدید ولی ای کاش یه جور دیگه!
-چیکار داری میکنی؟
سرم رو با تردید و آهسته بالا آوردم. صدای دندون خاری بود. توی اون تاریکی نمیتونستم صورتش رو تشخیص بدم. آهسته گفتم:
-دوستش داشتم! میخوام برم دنیای دیگه تا دنبالش بگردم.
گرمای وجودش رو کنارم احساس کردم. تخت بالا و پایین شد اما من همچنان صامت به دیوار روبه روم خیره شه بودم.
-کیو دوست داشتی؟
-کاشکی منم می رفتم. نفس کشیدنم چه فایده ای داره وقتی دارم توی این تنهایی و بی کسی نابود میشم!
- مگه من نیستم؟
خنده م گرفت. او بود ولی گویی نبود!
-تو واقعی نیستی! من یکیو دوست داشتم دندون خاری! یکی که بخاطر فداکاریش الان زنده موندم. فکر کرد زنده بمونم راحت میشم ولی به ازای هر نفسی که می کشم دارم عذاب می کشم. فکر میکنم تمام وجودمو سیاهی پر کرده! شب که میشه فکرش از ذهنم بیرون نمیره. هرلحظه فکر میکنم کنارمه ولی نیست.
-چرا پیشته!
دستام رو تو دستاش گرفت. اونم دستاش مثل من سرد شده بود، منجمد! با حرفش همه ی اون سردی از بین رفت. برای اولین بار، نفس راحت کشیدم. یه حس مثل زمانی که به مقصد رسیدی و از خوشحالی داری بال بال میزنی.
-من همیشه پیشت بودم ژوان! خیلی وقته منتظر اینم که بیای پیشم!
"پایان"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : AYDAW
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا