هیچکس اسم گلهای له شده را به یاد ندارد.
پرندههایی که سقوط کردهاند، منتظر باد بعدی هستند تا دوباره پرواز کنند.
دعای خالی هیچ چیز را تغییر نمیدهد...
(متن آهنگ انیمهی نبرد با تایتانها)
***
در یکی از کوچهپسکوچههای روزگار، بچهای را دیدم؛ لباسهایش بوی فقر میداد؛ رنگ و رویش همچون خاک خشکیده و به دور از لطافت بود. زندگی تمام عزمش را جزم کرده بود تا او را به زانو دربیاورد؛ اما لبخندش، سلاحی هولناک بود؛ گویی که هیچ چیز برای او سخت و دشوار نیست؛ گویی اصلا جنگی نیست بین زنده ماندن و هیچ شدن. کفشها از هم دریده میشوند و پاها پینه میبندند؛ اما لبخند تنها دارایی او باقی میماند. ثروتمندان با نشستن گرد خاکی بر روی کفشهای مارک خود، عزای آخرت میگیرند؛ لاکن پسر بچه هنوز لبخندش را حفظ کرده است؛ چه شیرین است این ایستادگی و دیوانگی محض که یک تنه در مقابل این دنیا قد علم کرده است. خستگی ندارد؛ پشیمانی و دست کشیدن ندارد؛ این راه فقط قابل ادامه دادن است؛ گزینهای برای خارج شدن از بازی نیست؛ حکم سنگینیست این ادامه دادن با کفشهایی که دیگر کمر شکان شدهاند؛ تحملشان طاق شده و دهـ*ــان باز کردهاند و پسرک هنوز لبخند زنان به راهش ادامه میدهد. بوییدن یک کفش نو و واکس خورده؛ تماشای یک مرد قدرت با ردای سیاه و گران قیمت، لمس یک پتوی گرم و نرم؛ شاید آرزوهای محالی برای آن بچه باشند؛ اما حال، آن لبخند پرقدرت که بر روی لبان خشکیدهاش نشسته، محالترین آرزوی انسانها شده است.
#شاهرخ_اردلان
#گلهای_فراموش_شده
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان