کامل شده داستان کوتاه اینرسی| Asal_Kmکاریر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .DefectoR.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 848
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
نام:اینرسی
ژانر:اجتماعی
نویسنده : Asal_Km
خلاصه: وقتی انسانی می‌میرد، دادگاهی برپا می‌شود. حکم داده میشود. دیه قصاص! وقتی داستانی می‌میرد اما...


فکر کن ایستاده ای جلوی در هواپیما. با یکی از آن لبخند های طلایی به مسافرهایی که بعد از یک تعطیلات ل*ذت بخش می‌خواهند به میهن بازگردند خوشامد می‌گویی. آخرین پرواز امشب است. هی خستگی یک روز کاری را زیر نقاب مهماندار خندان پنهان می‌کنی. فکر کن ایستاده ای در انتهای یکی از آن پله های طولانی. هی سلام می‌کنی. شب به خیر می‌گویی. لبخند می‌زنی. کارت های پرواز را چک می‌کنی. تند تند آدرس شماره های صندلی را می‌دهی:

_ بالا راهروی راست ردیف پنجم. پایین راهروی راست ردیف دهم، وسط...

ببین ! مسافر های برگشت همیشه گام هایشان سنگین تر است. انگار یک عالمه خاطره را روی شانه هایشان می‌برند. فکر کن کسی که برای آخرین بار آخرین دری که قرار است بسته بماند را می‌بندد تو باشی. من اصلا نمی‌دانستم قرار است چه بلایی بر سرم بیاوری . فکر می‌کردم این پرواز مثل بقیه ی پرواز های دیگر است.

_ آخه من نمیدونم این فرهنگ هواپیما سواری این ملت کی درست میشه؟ تو اصلا فک کن یه اتوبوس! میخوای سوار شی نباید ده دقیقه جلوتر تو ایستگاه منتظر باشی؟ ... به من ربطی نداره آقای فتحی! ما درو بستیم. بزار بمونن تو کشور غریب ببینم شب میخوان کجا بخوابن؟... بله بله!...آره بابا اگه اینطوری باشه که اصلا معلوم نیس بیان یا نیان . مگه مسخرشونیم تا فردا صبح اینجا وایسیم؟ ... قربان شما! شبتون به خیر!

گوشی را قطع کرد و یک بند شروع کرد به غر زدن: چه خوش خیالن این ملت واقعا باریک الله داره ایول بابا!... شاکری! میتونی بری برا توضیحات؟

با کمال میل سرم را تکان دادم. این کار مورد علاقه ی من بود. دوست داشتم با نگاه یخی خیره شوم به انتهای راهرو بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم با ایما و اشاره طرز استفاده از ماسک را بگویم. بگویم که درهای خروج اضطراری کجاست یا کمربندها چطور باز، بسته و یا محکم میشوند. اینکه یک نفر به جای تو پشت میکروفن حرف بزند هم خودش نعمتیست مجبور نیستی ل*ب هایت را تکان بدهی. حتی می‌توانی تصور کنی بی آنکه کلمه ای میان تو و غریبه ها رد و بدل شود، آنها حرف تورا می‌فهمند و این همیشه بیشتر از هرچیزی به من ل*ذت می‌دهد.حتی اگر مطلب منتقل شده چیز ساده ای مثل جای جلیقه بوده باشد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
کارت فرود اضطراری بر روی آب را که به همه نشان می دهم، روی صندلی ام می‌نشینم و کمربندم را می‌بندم. می‌دانم باید یک موضوع جدید برای نوشتن پیدا کنم. یک موضوع جدید... یک موضوع جدید!... چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم صدای حرکت سریع چرخ ها روی باند را نادیده بگیرم. فایده ای ندارد. به امید دیدن کسی که قرار است الهام بخش من باشد تا جایی که می‌توانم مردم اطراف را نگاه می‌کنم. بعضی ها از همین حالا به خواب رفته اند. مثلا آن دختری که شالش دور گ*ردنش است و اصلا حواسش نیست که مردی که در ردیف بغلی نشسته نگاهش روی او می‌گردد. اگر واقعا چیزی که توی سرهاست مهم تر از چیزی باشد که روی آنهاست چطور؟اگر هیولاهایی که توی سرها هستند را به جای زندانی کردن آزاد کنیم فک کنم هرکسی حداقل می‌فهمد طرف مقابلش چطور آدمیست. در جامعه ای که نافش را با ریاکاری بریده اند فکر کنم چنین امتیازی به کار همه بیاید.می‌توانم از این داستان بنویسم؟ نه! مهر سیاسی می‌خورد حالا بیا و درستش کن.

کلافه بازدمم را فوت میکنم. من یک مهماندار نویسنده هستم. نه ! نویسنده ی مهماندار هستم. نه بودم نه یعنی پیش از آنکه آن بلا را بر سرم بیاوری بودم. البته نه اینکه حالا باشم. یا نباشم... آه! نمی‌دانم! موضوع ! موضوع!

هواپیما از زمین کنده میشود. پرواز می‌کند و من منتظر همین لحظه ام. همیشه منتظر همین لحظه می‌مانم. حتی پیش از آنکه برای همیشه در این داستان گیر کنم، این لحظه برایم حس دیگری داشت . همین لحظه که ته دلت خالی می‌شود و می‌ریزد پایین. یک دلیل فیزیکی داشت. اسمش ... این... اینرسی؟ همین بود! آره اینرسی. همیشه فکر میکردم مرگ هم باید چیزی در این مایه ها باشد. روحت پرواز میکند و این همان خاصیتیست که به خاطر آن جسمت جا میماند روی زمین.اینرسی! اسم دهن پرکنی برای یک داستان است. می‌تواند اسم داستان من باشد؟ نه! مهر واژه ی دخیل می‌خورد. ولش کن! شاید فقط از "مرگ " بنویسم.می‌ توانم از مرگ بنویسم؟ آه یادم می‌آید یک بار یک‌نفر به من گفت که زیادی از ناامیدی ها مینویسم. مهر نیمه ی خالی لیوان می‌خورد!

شاید باید چند روزی مرخصی بگیرم ، بزنم به دل طبیعت و از گیسوی درختان شعر ببافم و بعد با# طبیعت در فضای مجازی انتشار دهم تا بلکه حداقل به درد عکس نوشته بخورد.شاید این همان چیزیست که نویسنده ها باید دنبالش باشند. باید خودشان را بگذارند جای گل و بلبل تا به دغدغه های انسانی از ج*ن*س خودشان فکر نکنند و به منفی بافی متهم نشوند.همزمان با زنگ خاموش شدن علامت بستن کمربندها کمربندم را باز می‌کنم .برای آوردن چرخ دستی غذا ها به طرف کابین راه می‌افتم. فکر می‌کنم. به هیولاهای توی سرها. به مرگ. به اینرسی. و البته به طبیعت! در راه صدای منتظری به گوشم می‌خورد که از اینکه چاق شده شکایت می‌کند. یک بچه بی‌قراری می‌کند. جیغ میزند. من نمیدانستم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.DefectoR.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-17
نوشته‌ها
717
لایک‌ها
29,482
امتیازها
128
سن
24
محل سکونت
صدف_فاز دو_ مجتمع بهاران:)
کیف پول من
3,469
Points
66
نمی‌دانستم کسی مرا خط به خط می‌نویسد. بی خبر از انتقام جویی تمام خطوطی که از نوشتنشان صرفه نظر کردم، بی‌خبر از این داستان جعلی که وجود دارد یا ندارد، در توهم شنیدن یک نبض به زندگی ادامه می‌دادم نه! می‌دهم. چه فرقی میکند؟ زندگی من مگر چیست که بخواهم آن را معطل فعل های مضارع و ماضی یا مثبت و منفی کنم؟ نفسی هست و نیست. کسی نفسهایم را می‌نویسد قلب کاغذ را خراش می‌دهد و من را نقش می‌زند.

از جلوی کابین خلبان که رد میشوم بوی ا*ل*ک*ل میزند زیر دماغم. من از اولش هم به این شاکری مشکوک بودم. کمک خلبان مرموز با آن چشم های تیره. به نظر میرسد یک آدم پر از رازهای سرد باشد

آه اگر این شم نویسندگی برای من نان و آب می‌شد شاید اصلا به خودم زحمت نمی‌دادم که بگردم دنبال شغل دوم. آنوقت هیچ وقت در این چرخه ی باطل گیر نمی‌کردم. کاش پیش از آنکه انتقام تمام نانوشته ها را از من بگیری ، چرخش قلمی انتهای باز زندگانی ام را می‌بست. پیش از آنکه قصه ی ناتمام زندگانی ام در کاغذی نوشته شود که دست آخر شعله ای آن را می‌سوزاند. پیش از آنکه تا ابد بین زمین و هوا معلق شوم ای کاش...

تو من را سوزاندی. حالا کسی روی تو مهر نمی‌زند. نه به سیاسی بودن متهم می‌شوی و نه به منفی بافی. تو نویسنده ای بودی که من را سوزاند.اما گوش کن . صدای کشیده شدن قلم بر روی کاغذ را میشنوی؟ نویسنده ی دیگری من را می‌نویسد. از حرف مردم نمی‌ترسد. خاطره ی نبض هایم را روی کاغذ زنده می‌کند. می‌شنوی ؟ از زبان من می‌نویسد. خودش را که بگذارد جای من تا ابد بین دو دنیای واقعی و غیر واقعی گیر می‌کند. بخشی از وجودش را در این داستان جا می‌گذارد. آن قسمت ازروحش که در این چرخه جا مانده است همیشه گرفتار نوعی اینرسیست.

حالا دوباره چشمانت را ببند. فکر کن ایستاده ای جلوی در هواپیما با یکی از آن لبخند های طلایی...



بهمن 96

کرمانی ها
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا