لبخند رو دهنم ماسید. ادب مدب همهاش و گذاشتم کنار و با داد گفتم:
- چی داری زر زر میکنی؟ من همین الان حاجی رو دیدم! بکش کنار ببینم، بکش کنار.
زنعموم که نمیدونست گریه کنه یا بترسه فوری از جلوی در کنار رفت.
وارد خونه شدم، فضای خونه غمناک و گرفته بود.
مادر بزرگم همین که من رو دید، همونطور که گریه میکرد گفت:
- هامان، ببین کی رفته، هامان تاج سرم رفته، هامان آقام رفته.
- ننه چی داری میگی؟ من حاجیم رو الان دیدم، به مولا الان دیدمش اومد بالا، فوری خداحافظی کرد و اومد پایین! چرا میخواین بگین که حاجی من مرده؟
عموم روی حاجی پخش شده بود، با عصبانیت کشیدمش اینور و داد زدم:
- نمیره هم میخوای تو خفهاش کنی؟
صداش کردم:
- حاجی، ببین اینا دارن دروغ میگن! تو نمیتونی از پیشم بری. آخه برای چی بری؟ قرار بود بعد اومدن اینا ما بریم مشهد آخه حاجی. چرا رو حرفت نمیایستی؟
قطرات سرم هنوز داشت در هر چند لحظه یک بار میریخت.
اگه ریختنش وای میایستاد دیگه حاجیمم رفته بود.
داد زدم:
- زار نزن، عمه آیینه بیار، تکون بخور پاشو آیینه بیار.
نتونستن پیدا کنن، دیگه در حد انفجار بودم، نمیدونستم گریه کنم یا چی...
بغض گلوم رو گرفته بود اما نمیتونستم بیرونش کنم.
- هامان نتوسنتم آیینه پیدا کنم. میخوایش چیکار؟
بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم جلوی در و دری که آیینه داشت و با دستم شکست و یه قطعهاش رو برداشتم و دوباره رفتم بالا سر حاجیم.
زیر بینی حاجیم گرفتم:
- حاجی تو رو خدا نفس بکش.
اما نفس نمیکشید. چرا؟ خدایا چرا؟
مادر بزرگم چندتا پارچه آورد و از وسط جر داد و به چند قسمت تقسیم کرد.
یکیش و دور سرش بست. یکیش و دور زانوش بست، یکی رو دور انگشتای پاش بست.
قطرات سرم ایستاد، دیگه کار نکرد. رو شیشه مه نفس حاجیم نبود. عه! حاجیم رفت! خم شدم و سرش رو ب*و*سیدم.
- عه حاجی! رفتی؟ عمرت بخیر.
- چی داری زر زر میکنی؟ من همین الان حاجی رو دیدم! بکش کنار ببینم، بکش کنار.
زنعموم که نمیدونست گریه کنه یا بترسه فوری از جلوی در کنار رفت.
وارد خونه شدم، فضای خونه غمناک و گرفته بود.
مادر بزرگم همین که من رو دید، همونطور که گریه میکرد گفت:
- هامان، ببین کی رفته، هامان تاج سرم رفته، هامان آقام رفته.
- ننه چی داری میگی؟ من حاجیم رو الان دیدم، به مولا الان دیدمش اومد بالا، فوری خداحافظی کرد و اومد پایین! چرا میخواین بگین که حاجی من مرده؟
عموم روی حاجی پخش شده بود، با عصبانیت کشیدمش اینور و داد زدم:
- نمیره هم میخوای تو خفهاش کنی؟
صداش کردم:
- حاجی، ببین اینا دارن دروغ میگن! تو نمیتونی از پیشم بری. آخه برای چی بری؟ قرار بود بعد اومدن اینا ما بریم مشهد آخه حاجی. چرا رو حرفت نمیایستی؟
قطرات سرم هنوز داشت در هر چند لحظه یک بار میریخت.
اگه ریختنش وای میایستاد دیگه حاجیمم رفته بود.
داد زدم:
- زار نزن، عمه آیینه بیار، تکون بخور پاشو آیینه بیار.
نتونستن پیدا کنن، دیگه در حد انفجار بودم، نمیدونستم گریه کنم یا چی...
بغض گلوم رو گرفته بود اما نمیتونستم بیرونش کنم.
- هامان نتوسنتم آیینه پیدا کنم. میخوایش چیکار؟
بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم جلوی در و دری که آیینه داشت و با دستم شکست و یه قطعهاش رو برداشتم و دوباره رفتم بالا سر حاجیم.
زیر بینی حاجیم گرفتم:
- حاجی تو رو خدا نفس بکش.
اما نفس نمیکشید. چرا؟ خدایا چرا؟
مادر بزرگم چندتا پارچه آورد و از وسط جر داد و به چند قسمت تقسیم کرد.
یکیش و دور سرش بست. یکیش و دور زانوش بست، یکی رو دور انگشتای پاش بست.
قطرات سرم ایستاد، دیگه کار نکرد. رو شیشه مه نفس حاجیم نبود. عه! حاجیم رفت! خم شدم و سرش رو ب*و*سیدم.
- عه حاجی! رفتی؟ عمرت بخیر.
آخرین ویرایش توسط مدیر: