کامل شده شآه بآبآ | پوررضا کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ebrahim~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
لبخند رو دهنم ماسید. ادب مدب همه‌اش و گذاشتم کنار و با داد گفتم:
- چی داری زر زر می‌کنی؟ من همین الان حاجی رو دیدم! بکش کنار ببینم، بکش کنار.
زن‌عموم که نمی‌دونست گریه کنه یا بترسه فوری از جلوی در کنار رفت.
وارد خونه شدم، فضای خونه غمناک و گرفته بود.
مادر بزرگم همین که من رو دید، همون‌طور که گریه می‌کرد گفت:
- هامان، ببین کی رفته، هامان تاج سرم رفته، هامان آقام رفته.
- ننه چی داری می‌گی؟ من حاجیم رو الان دیدم، به مولا الان دیدمش اومد بالا، فوری خداحافظی کرد و اومد پایین! چرا می‌خواین بگین که حاجی من مرده؟
عموم روی حاجی پخش شده بود، با عصبانیت کشیدمش این‌ور و داد زدم:
- نمیره هم می‌خوای تو خفه‌اش کنی؟
صداش کردم:
- حاجی، ببین اینا دارن دروغ می‌گن! تو نمی‌تونی از پیشم بری. آخه برای چی بری؟ قرار بود بعد اومدن اینا ما بریم مشهد آخه حاجی. چرا رو حرفت نمی‌ایستی؟
قطرات سرم هنوز داشت در هر چند لحظه یک بار می‌ریخت.
اگه ریختنش وای می‌ایستاد دیگه حاجیمم رفته بود.
داد زدم:
- زار نزن، عمه آیینه بیار، تکون بخور پاشو آیینه بیار.
نتونستن پیدا کنن، دیگه در حد انفجار بودم، نمی‌دونستم گریه کنم یا چی...
بغض گلوم رو گرفته بود اما نمی‌تونستم بیرونش کنم.
- هامان نتوسنتم آیینه پیدا کنم. می‌خوایش چیکار؟
بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم جلوی در و دری که آیینه داشت و با دستم شکست و یه قطعه‌اش رو برداشتم و دوباره رفتم بالا سر حاجیم.
زیر بینی حاجیم گرفتم:
- حاجی تو رو خدا نفس بکش.
اما نفس نمی‎کشید. چرا؟ خدایا چرا؟
مادر بزرگم چندتا پارچه آورد و از وسط جر داد و به چند قسمت تقسیم کرد.
یکیش و دور سرش بست. یکیش و دور زانوش بست، یکی رو دور انگشتای پاش بست.
قطرات سرم ایستاد، دیگه کار نکرد. رو شیشه مه نفس حاجیم نبود. عه! حاجیم رفت! خم شدم و سرش رو ب*و*سیدم.
- عه حاجی! رفتی؟ عمرت بخیر.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
پدربزرگ رفت!
عطر شمعدانی‌ها کم رنگ شد.
دیگر صدای نفس‌نفس‌ زدن‌های یک عزیز نمی‌‌آید.
دیگر کسی شاهد لم دادن‌های او روی تشک و بالشت معروفش نیست.
پدربزرگ برای خودش خانه‌ای خرید و برای همیشه زندگیش‌اش را از ما جدا کرد اما، نمی‌دانم چرا در این هوای سرد پالتو و کلاه‌اش را فراموش کرده است؟!
زیر سیگاری، کفش های اسپرت، چمدان مدارک و همه‌ی لباس‌هایش را!
از چهره‌اش فقط همین چند قاب عکس جا مانده، و یک شناسنامه که صفحاتش با مهر "باطل شد" ورق می‌خورد.
بی‌قرار دست‌های تو! پشت پنجره، همان‌جایی که کبوترها بی‌‌قرار دست‎های تو اند.
دیگر هیچ بهانه‌ای برای دیدنت نیست.
هیچ زمانی گندم‌های ریخته شده با پای گرسنگی، عطر دستان تو را برایشان به ارمغان نخواهد آورد.
نه!
دانه‌ها مهم نبودند! شور تو مهم بود.
عشقی که تو را به پای پنجره‌ها می‌کشاند، از هرم نفس‌های تو بود که کبوتری در هوای سرد زمستان جان دوباره می‌گرفت.
و من در فکر این هستم که کبوتران از کجا باید راه خانه‌ی جدید تو را یاد بگیرند؟!

حاج بابام!
یولوم سَنَن کَج اولدی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حبیب.آ

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-05
نوشته‌ها
887
لایک‌ها
3,068
امتیازها
73
کیف پول من
-173
Points
0

miss_meli

مدیر ارشد بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
583
لایک‌ها
7,102
امتیازها
113
کیف پول من
9
Points
0
امضا : miss_meli

فاطمه تاجیکی✾

موسس سابق انجمن تک رمان
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-11-10
نوشته‌ها
1,337
لایک‌ها
21,982
امتیازها
118
سن
24
محل سکونت
قلب دخترم...
کیف پول من
6,425
Points
142
با تشکر از نویسنده عزیز داستان کوتاه بر روی سایت قرار گرفت:
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : فاطمه تاجیکی✾
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا