گدای سختکوش
شنیده بودم آدمیزاد به هرچی بخندهها، همون بلا به سر خودش میاد.
این یارو چه پولداره! ها ها ها ها!...
خدایا من الان دارم بهش میخندم یه نمه دقت کن:
- هاهاهاها.
چیشد؟ هیچی، تو اگه به یک بدی بخندی هزار برابر همون بلا سر خودت میاد. ماشالله نیت بلاها همیشه خیره.
مثلا میاد میزنه رو شونت میگه:
- داداش اومدم خودم و چتر کنم پیشت که دیگه غلط کنی به چیزی بخندی!
من و دوستم سوار ماشین بودیم و خیلی بیسر و صدا داشتیم میرفتیم خونهی من.
خونه بنده یه طبقه بالاتر از خونه حاجیم بود و همه دوران حاجیم که انگار خودش خونه نداشت اصلا! اومده بود پیش من تنها نباشم.
تو راه بودیم دیدم که مرد مثلا بیست و چهار یا بیست و پنج سالهای با دست و پای کَج! داره از خیابون رد میشه.
روم به دیوار یکم بهش خندیدیم و رفتیم خونم.
چون خوابم میاومد، رفتم اتاق خوابم و خوابیدم.
***
فکر کنم از عصر گذشته بود چون هوا داشت تاریک میشد. صدای داد یه نفر میاومد که انگار یه نفر دیگه رو تشویق به انجام کاری میکرد.
خب حاجیم که نمیتونه فوتبال ببینه، ننم هم همیشه خوابه، پس کیه؟!
از اتاق بیرون رفتم و دیدم عه! حاجیم از پنجره داد میزنه:
- اسکل اونطرف! بابا اونطرف، تو از منم کَرتری لامذهب.
- حاجی چیشده؟
و رفتم دم پنجره و همون پسره دست و پا کج و دیدم که خیلی صاف و سالم داره اینطرف و اونطرف میدوه!
حاجیم گفت:
- گدا هم گداهای قدیم، این حتی نمیتونه پول رو بگیره، چطوری میخواد زندگی کنه؟
- حاجی تو از دو طبقه پول انداختی و انتظار داری بره بگیرتش؟
- خب نمیتونه بگیره، نگیره. مگه من بهش گفتم بگیره؟ گدای دوران ما از شصت طبقه هم براش پول مینداختی مثل مرد عنکبوتی میپرید بالا و میگرفت! مردم چقدر تنبل شدن.
سرم و برای تایید حرفش تکون دادم و گفتم:
- حالا چند تومن هست؟
فکر کردم الان میخواد بگه پنجاه تومنی چیزی، اما...
- هزار تومن.
- چی میگی حاجی؟ اون داره خودش و میکشه برای هزار تومن؟
- از سرشم زیاده، پسره تنبل.
و رفت و نشست. داد زدم:
- داداش خودت و پاره نکن، فقط هزار تومنه.
اونم داد زد:
- هزار تومن هم هزار تومنه.
و ادامه داد!
منم پنجره رو بستم و نشستم با حاجیم فیلم دیدم.
چند روز پیش که من تو یه ساختمون کار میکنم تا برای عروسیم پول جمع کنم، یه مرد خوشتیپ و خوش استیل دیدم که با کت و شلوار داره به سمتم میاد.
رسید بهم و گفت:
- آقای پوررضا؟
- بله؟
- من رو یادته؟
- نه والا، ولی بقیه میگن که صاحبکارمی.
لبخند زد و گفت:
- درسته، پدربزرگ شما کاری کرد که من بفهمم پول درآوردن اینقدرا هم آسون نیست! من وقتی اون پول هزار تومنی رو روی هوا گرفتم، مثل یه چیز با ارزش توی جیبم گذاشتم که بهش خطری نرسه، چون براش از سلامتیم زده بودم.
- نکنه تو همون گدایی که برای هزار تومن هلک بودی؟
زد رو شونم و گفت:
- درسته! حاجیت خیلی مرد بود.
خب هم پا*ر*تی خوبی برای سرکارگری بود، همه مایه ننگی برای من که بهش خندیدم هیچی نشدم، بهم خندید همهچی شد.
شنیده بودم آدمیزاد به هرچی بخندهها، همون بلا به سر خودش میاد.
این یارو چه پولداره! ها ها ها ها!...
خدایا من الان دارم بهش میخندم یه نمه دقت کن:
- هاهاهاها.
چیشد؟ هیچی، تو اگه به یک بدی بخندی هزار برابر همون بلا سر خودت میاد. ماشالله نیت بلاها همیشه خیره.
مثلا میاد میزنه رو شونت میگه:
- داداش اومدم خودم و چتر کنم پیشت که دیگه غلط کنی به چیزی بخندی!
من و دوستم سوار ماشین بودیم و خیلی بیسر و صدا داشتیم میرفتیم خونهی من.
خونه بنده یه طبقه بالاتر از خونه حاجیم بود و همه دوران حاجیم که انگار خودش خونه نداشت اصلا! اومده بود پیش من تنها نباشم.
تو راه بودیم دیدم که مرد مثلا بیست و چهار یا بیست و پنج سالهای با دست و پای کَج! داره از خیابون رد میشه.
روم به دیوار یکم بهش خندیدیم و رفتیم خونم.
چون خوابم میاومد، رفتم اتاق خوابم و خوابیدم.
***
فکر کنم از عصر گذشته بود چون هوا داشت تاریک میشد. صدای داد یه نفر میاومد که انگار یه نفر دیگه رو تشویق به انجام کاری میکرد.
خب حاجیم که نمیتونه فوتبال ببینه، ننم هم همیشه خوابه، پس کیه؟!
از اتاق بیرون رفتم و دیدم عه! حاجیم از پنجره داد میزنه:
- اسکل اونطرف! بابا اونطرف، تو از منم کَرتری لامذهب.
- حاجی چیشده؟
و رفتم دم پنجره و همون پسره دست و پا کج و دیدم که خیلی صاف و سالم داره اینطرف و اونطرف میدوه!
حاجیم گفت:
- گدا هم گداهای قدیم، این حتی نمیتونه پول رو بگیره، چطوری میخواد زندگی کنه؟
- حاجی تو از دو طبقه پول انداختی و انتظار داری بره بگیرتش؟
- خب نمیتونه بگیره، نگیره. مگه من بهش گفتم بگیره؟ گدای دوران ما از شصت طبقه هم براش پول مینداختی مثل مرد عنکبوتی میپرید بالا و میگرفت! مردم چقدر تنبل شدن.
سرم و برای تایید حرفش تکون دادم و گفتم:
- حالا چند تومن هست؟
فکر کردم الان میخواد بگه پنجاه تومنی چیزی، اما...
- هزار تومن.
- چی میگی حاجی؟ اون داره خودش و میکشه برای هزار تومن؟
- از سرشم زیاده، پسره تنبل.
و رفت و نشست. داد زدم:
- داداش خودت و پاره نکن، فقط هزار تومنه.
اونم داد زد:
- هزار تومن هم هزار تومنه.
و ادامه داد!
منم پنجره رو بستم و نشستم با حاجیم فیلم دیدم.
چند روز پیش که من تو یه ساختمون کار میکنم تا برای عروسیم پول جمع کنم، یه مرد خوشتیپ و خوش استیل دیدم که با کت و شلوار داره به سمتم میاد.
رسید بهم و گفت:
- آقای پوررضا؟
- بله؟
- من رو یادته؟
- نه والا، ولی بقیه میگن که صاحبکارمی.
لبخند زد و گفت:
- درسته، پدربزرگ شما کاری کرد که من بفهمم پول درآوردن اینقدرا هم آسون نیست! من وقتی اون پول هزار تومنی رو روی هوا گرفتم، مثل یه چیز با ارزش توی جیبم گذاشتم که بهش خطری نرسه، چون براش از سلامتیم زده بودم.
- نکنه تو همون گدایی که برای هزار تومن هلک بودی؟
زد رو شونم و گفت:
- درسته! حاجیت خیلی مرد بود.
خب هم پا*ر*تی خوبی برای سرکارگری بود، همه مایه ننگی برای من که بهش خندیدم هیچی نشدم، بهم خندید همهچی شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: