کامل شده شآه بآبآ | پوررضا کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ebrahim~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
گدای سخت‌کوش

شنیده بودم آدمیزاد به هرچی بخنده‌ها، همون بلا به سر خودش میاد.
این یارو چه پولداره! ها ها ها ها!...
خدایا من الان دارم بهش می‌خندم یه نمه دقت کن:
- هاهاهاها.
چی‌شد؟ هیچی، تو اگه به یک بدی بخندی هزار برابر همون بلا سر خودت میاد. ماشالله نیت بلاها همیشه خیره.
مثلا میاد می‌زنه رو شونت می‌گه:
- داداش اومدم خودم و چتر کنم پیشت که دیگه غلط کنی به چیزی بخندی!
من و دوستم سوار ماشین بودیم و خیلی بی‌سر و صدا داشتیم می‌رفتیم خونه‌ی من.
خونه بنده یه طبقه بالاتر از خونه حاجیم بود و همه دوران حاجیم که انگار خودش خونه نداشت اصلا! اومده بود پیش من تنها نباشم.
تو راه بودیم دیدم که مرد مثلا بیست و چهار یا بیست و پنج ساله‌ای با دست و پای کَج! داره از خیابون رد می‌شه.
روم به دیوار یکم بهش خندیدیم و رفتیم خونم.
چون خوابم می‌اومد، رفتم اتاق خوابم و خوابیدم.
***
فکر کنم از عصر گذشته بود چون هوا داشت تاریک می‌شد. صدای داد یه نفر می‌اومد که انگار یه نفر دیگه رو تشویق به انجام کاری می‌کرد.
خب حاجیم که نمی‌تونه فوتبال ببینه، ننم هم همیشه خوابه، پس کیه؟!
از اتاق بیرون رفتم و دیدم عه! حاجیم از پنجره داد می‌زنه:
- اسکل اون‌طرف! بابا اون‌طرف، تو از منم کَرتری لامذهب.
- حاجی چی‌شده؟
و رفتم دم پنجره و همون پسره دست و پا کج و دیدم که خیلی صاف و سالم داره این‌طرف و اون‌طرف می‌دوه!
حاجیم گفت:
- گدا هم گداهای قدیم، این حتی نمی‌تونه پول رو بگیره، چطوری می‌خواد زندگی کنه؟
- حاجی تو از دو طبقه پول انداختی و انتظار داری بره بگیرتش؟
- خب نمی‌تونه بگیره، نگیره. مگه من بهش گفتم بگیره؟ گدای دوران ما از شصت طبقه هم براش پول می‌نداختی مثل مرد عنکبوتی می‌پرید بالا و می‌گرفت! مردم چقدر تنبل شدن.
سرم و برای تایید حرفش تکون دادم و گفتم:
- حالا چند تومن هست؟
فکر کردم الان می‌خواد بگه پنجاه تومنی چیزی، اما...
- هزار تومن.
- چی میگی حاجی؟ اون داره خودش و می‌کشه برای هزار تومن؟
- از سرشم زیاده، پسره تنبل.
و رفت و نشست. داد زدم:
- داداش خودت و پاره نکن، فقط هزار تومنه.
اونم داد زد:
- هزار تومن هم هزار تومنه.
و ادامه داد!
منم پنجره رو بستم و نشستم با حاجیم فیلم دیدم.
چند روز پیش که من تو یه ساختمون کار می‌کنم تا برای عروسیم پول جمع کنم، یه مرد خوشتیپ و خوش استیل دیدم که با کت و شلوار داره به سمتم میاد.
رسید بهم و گفت:
- آقای پوررضا؟
- بله؟
- من رو یادته؟
- نه والا، ولی بقیه میگن که صاحب‌کارمی.
لبخند زد و گفت:
- درسته، پدربزرگ شما کاری کرد که من بفهمم پول درآوردن این‌قدرا هم آسون نیست! من وقتی اون پول هزار تومنی رو روی هوا گرفتم، مثل یه چیز با ارزش توی جیبم گذاشتم که بهش خطری نرسه، چون براش از سلامتیم زده بودم.
- نکنه تو همون گدایی که برای هزار تومن هلک بودی؟
زد رو شونم و گفت:
- درسته! حاجیت خیلی مرد بود.
خب هم پا*ر*تی خوبی برای سرکارگری بود، همه مایه ننگی برای من که بهش خندیدم هیچی نشدم، بهم خندید همه‌چی شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
یک شلوار خفن

همه ساکت بودند که ناگهان مَنی گفت:
- بابا حرف بزنید دیگه، مثلا اومدین ملاقاتم همه‌تون غمبرک گرفتین.
ولی همون موقع احساس کردم که خیلی زر زیادی زدم.
همه با هرکی دلش می‌خواست حرف می‌زد جز من بدبخت!
حدود شصت نفر که نصف خاندان بودن چپیده بودن تو اتاق و صداشون تا سی متری هم می‌رفت.
یهو در باز شد و می‌تی کمان با نشان بسیح فعالش وارد اتاق شد. همه به سجده رفتن و ایشون هم با مهربانی به سرشون دست می‌کشید.
- به به نوه گلم، از این ورا؟ مگه نگفتم چیز سنگین بر ندار خطرناکه؟
یهو یاد اون روزی افتادم که حاجیم دستور داده بود دوتا کیسه سیمان رو، روی کمرم این ور و اون ور بکشونم و وقتی خسته می‌شدم به جونم غر می‌زد.
از هپروت اومدم بیرون و گفتم:
- آره، اصلا به حرف شما گوش ندادن یه غم بزرگی رو روی س*ی*نه‌ام جا داد، جای شما خالی.
- حالا این‌ها رو بی‌خیال، کف کردی که اومدم ملاقاتت؟
- کف چیه حاجی؟ از شدت ذوق دیسک دیگه‌ام ترکید.
اومد کنارم نشست و به بقیه گفت ساکت باشن.
بلند گفت:
- من برات یه هدیه آوردم، امیدوارم که خوشت بیاد.
بی‌توجه به درد کمرم تو جام نشستم و مشتاق به دستاش که داشت یه چیزی رو از جیب بزرگش در می‌آورد نگاه می‌کردم.
- حاجی چی هست حالا؟
یهو یه چیز شبیه شلوار کردی بیرون آورد و جلو صورتم گرفت و گفت:
- دی دیریی دین! شلوار مخصوص دیسک کمر، با یک کِش آپشن که ببندی دور کمرت شلوارت نیوفته، آخه می‌دونی، کمرش یکم گشاده.
اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:
- حاجی مطمئنی این برای من؟
- آره، پس می‌خواستی مال کی باشه؟ البته برای من بود، دیدم دیگه کهنه شده رفتم یه جدیدش رو گرفتم و این رو دادم به تو.
فکر کردم چه افتخار بزرگی نصیبم شده.
تو دستم گرفتم و گفت:
- حالا این کِش و شلوار کردی به چه دردی می‌خوره؟
- ماشالله این شلوار همه کارست. می‌تونی باهاش دست‌هات رو خشک کنی، سرما خوردی بینیت رو تمیز کنی، دسته قابلمه که د*اغ کرده رو بگیری و خیلی چیزای دیگه.
- حاجی داری شوخی می‌کنی؟ الان باید یه چیزی می‌آوردی به درد کمرم بخوره نه دستام و خشک کنه.
- همین رو آوردم برات برو خدات و شکر کن.
- الان میرم که خدام رو هزار مرتبه شکر کنم! فقط حاجی، من این و تو خونه می‌پوشما.
- اصلا امکان نداره بذارم تو خونه بپوشی، تازگی‌ها مد شده همه از اینا می‌پوشن.
همون‌طور که بغض گلوم و گرفته بود گفتم:
- حاجی این آخه زیر شلواریه! بیرون بپوشمش باید تو کفشم سنگ جاسازی کنم که شلوارم بالون نشه من و ببره بالا.
- هرکاری دوست داری بکن، فقط یادت نره این رو من برات هدیه آوردم و نه کس دیگه‌ای.
و رفت، رفت، یه زنگم نزد. من، دل کندم از همه‌اش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
کدوم عاشق شده؟

بالاخره هرکسی عاشق شده رفته زن گرفته دیگه نه؟
خب نه! قدیم‌ها مگه عشق و عاشقی بود؟
اگر هم بود به پسره نمی‌دادنش پسره می‌رفت خودش رو آتیش می‌زد و به قول خودشون مثلا می‌خواستن خونواده دختره عذاب‌وجدان بگیرن.
بلعکس نه تنها خانواده عروس عذاب‌وجدان نمی‌گرفت! بلکه دخترش رو زودتر عروس می‌کرد که روح عاشق قبلی نیاد سراغش!
اینجا لازمه همه‌مون یک دور پوکر بشیم.
همین موضوع ذهنم رو درگیر کرده بود که رفتم خونه و وسط حاجیم و ننم نشستم و گفتم:
- حاجی، چطور عاشق ننه شدی؟
ابروهاش رو تا جایی برد بالا که بین موهاش گم شد! خب مگه چی گفتم یا جبار؟
گفت:
- چی؟ داری جوک میگی بامزه؟ من بیام عاشق ننه‌ات بشم؟
- خب حالا چرا عصبی میشی، پس چطور گرفتیش؟
محکم تو جاش نشست و دستش رو گذاشت روی زانوش و پُرابهت گفت:
- ننه‌ات عاشق من شد.
نه بابا! وجدانن؟ پس ننم اومد تو رو گرفت؟
البته این‌ها رو به خودش نگفتم که ناراحت نشه، یا بهتره بگم که من مرحوم نشم!
رو به ننم که داشت با چشمای درشت و حرصی بابابزرگ رو نگاه می‌کرد، گفتم:
- به‌به ننمون! شنیدم عاشق شدی رفتی شوهرت رو گرفتی!
- چی داری زر زر می‌کنی؟ اول که بابای نی قلیونت و دیدم فکر کردم گداست اومده تو خونمون بمونه.
آبروم پرید بالا! موضوع هیجانی شد. خواستم یه سوال دیگه بپرسم که بابابزرگ وسط پرید و با صدای بلند گفت:
- چی داری می‌گی من نمی‌شنوم؟
راست می‌گفت، گوش پدربزرگم سنگین بود. مادربزرگم با داد دم گوش من گفت:
- میگم وقتی اومدی خونمون فکر کردم گدایی.
- چی! گدا اون داداشته که پنجاه تومن رو هنوز نداده! فکر می‌کنی من ازت خوشم می‌اومد که اومدم خاستگاریت؟ ننه بابام زور کرده بود که آخرین دختر ترشیده اسماعیل رو بندازن به من، وقتی دیدمت یه دختر دماغی زشت بودی! الان بهتر شدی.
ولی من عکس ننه رو دیده بودم خیلی خوشگل بود که!
احساس کردم وضعیت یه نمه چیز شده، از اونا که دعوا میشه ها از اونا.
پس به گونه فشنگ مانند از خونه خارج شدم.
نیم ساعت بعد رفتم دیدم گل میگن و می‌خندن. چی میگی!
الان اینا دعوا نمی‌کردن؟
بعد که دقت کردم دیدم داره مختار رو میده و ننم ترجمش می‌کنه.
پشت هر خنده‌ای یک هدف خبیثانست!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
اَه! جاییت نشکست پس؟

تا اونجایی که بنده حقیر خبر دارم، از ندیم قدیم مُد بوده والدین و والدینِ والدین، باید ارادت خاصی به بچه و نوه‌شون داشته باشن.
پدر و مادر عزیز توجه داشته باشید که ارادت داشتن فقط زدن و له کردن کبود کردن و بادمجون و گوجه کاشتن رو صورت بچه نیست!
به خدا یه نمه محبت هم توش موجوده.
چرا نمی‌خواین باور کنین؟ یا شاید من اشتباه می‌کنم!
ممکنه که ارادت داشتن فقط برای من بوده و نه بچه‌های دیگه.
عرضم به طول شما، من دانشجوی فیزیک بودم. سر یه مسئله‌ای درحال تفکر و انیشتن‌بازی بودم و بستنی یخی‌ هم می‌خوردم.
دیدم حاجیم از جاش پاشده داره کپسول رو که برای تنگی نفسش آورده بودیم و دست کاری می‌کنه!
خدا به داد این یکی برسه.
جلو رفتم و همون‌طور که بستنی دستم بود گفتم:
- حاجی باز داری چیکار می‌کنی؟
- مگه من تا حالا کاری کردم که میگی باز؟ دارم جای کپسول و درست می‌کنم.
نه حاجی، اصلا تو مگه کاری‌ام انجام می‌دی مظلوم جونم؟
به کمک عصاش بلند شد و رفت بیرون و چند تکه سنگ و کاشی آورد تا بذاره زیر کپسول تا کج نشه.
گفتم:
- حاجی ولش کن خودم بعدا درست می‌کنم. حاجی بی‌خیالش دیگه غلط کرد.
- نه من باید این رو درست کنم.
خب من دیگه چی می‌گفتم؟
بستنی رو گذاشتم دهنم و همین که خواستم برگردم کپسول دو و نیم متری به وزن هشتاد کلیو درحال افتادن بود.
کمرم رو تازه عمل کرده بودم و حاجیمم چون مریض بود، توان ایستادوندن کپوس رو نداشت.
دهنم داشت از یخی بستی منجمد میشد. آخرش به یه تصمیم بزرگ رسیدم که بستنی رو توف کنم بیرون تا به مغزم نرسیده.
توف کردم و سعی کردم بلندش کنم اما نمیشد. حاجیم دیگه کشید عقب و من و کپسول عزیز و حاجیم پخش زمین شدیم.
کپسول رو کمرم بود، خودم رو به زور از زیرش کشیدم بیرون و یه نگاه به حاجیم که داشت خودش رو می‌تکوند، کردم.
خدایا، من دیگه چیزی ندارم که بگم.
یک هو گفت:
- اَه، جاییت نشکست پس؟
- می‌خوای برم بکشنم؟
از جاش بلند شد و گفت:
- نه ایشالله دفعه بعد.

سخن نویسنده:

داستان شاه بابا رو به اتمام، امیدوارم خوشتون اومده باشه.
همه پارت‌ها بر اساس واقعیت بود اما من یکم بال و پر دادم و بعضی از حرفایی که حاجی خدا بیامورزم که زد مثلا آخرهای این داستان، زاده ذهن خودم بود و حاجیم اینقدر هم در آرزوی مرگم نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
خواب و بیداری

شصت نفر نصف خاندان، جلوی حاجیم صف کشیده بودن و داشتن با هیجان به داستانی که حاجیم براشون تعریف می‌کرد، گوش می‌دادن.
- داستان نبود، خوابش بود.
آره آره! خوابش بود. تازگی‌ها خواب زیادی می‌دید و هروقت هم برام تعریفش می‌کرد من کاملا برعکسش رو می‌دیدم.
البته هنوز امیدوارم خواب مردان هم چپ باشه.
مثلا یک بار دیده بود:
"تکه‌ای از دوران کهن"
- با تراکتور رفته بودم سر زمین داشتم شخم می‌زدم که یک‌هو دیدم شخم‌زن به یک چیزی گیر کرد.
پیاده شدم و بعد اینکه گیرش رو درست کردم، دیدم شش پنج‌ تا خمره که توش لبالب پره طلاست زیر شخم زنن.
-حاجی زیاد به پول فکر می‌کنی؟ آخر عمری عمل نیک کن.
- زر نزن، آدم وسط حرف بزرگ‌ترش می‌پره؟ خجالت نمی‌کشی؟ برو مثل داداشت باش.
چشمام ناگهان به داداشم افتاد که دستش رو تا آرنج تو دماغش برده بود. دید داریم نگاش می‌کنیم، کار قبلیش و حتی به کتفشم حساب نکرد و گفت:
- خجالت بکش!
لامصب تو چقدر شیرینی.
حاجیم ادامه داد:
- آدم از بزرگ‌ترش یاد می‌گیره، وایسا من بابات رو ببینم.
حاجی به جای شاهنامه‌گویی، من به دامنت می‌افتم، فقط می‌گفتی که نه بچه، من مال دنیا دوست ندارم.
- باباجون ولش کن، آدم بی‌ادب آخرش همینه.
نیشم و شل کردم و گفتم:
- آخ که چقدر راست گفتی داداش. حاجی مگه آدم بی‌ادب و بی‌تربیت و کسی که رو حرف بزرگ‌ترش می‌پره، آیا واجب هست که ضامن داداشش برای گرفتن وام سیصد میلیونی به‌خاطر خرید خونش هم بشه؟
- نه که نمیشه.
ابرو بالا انداختم. والا همه عادت دارن من رو توی جمع خ*را*ب کنن، اما من چون پسر خوبیم، خ*را*ب نمی‌کنم، اتفاقا گند می‌زنم بهش.
داداشم دیگه چیزی نگفت و رفت تو کنج خلوت خونه برای خودش اشک ریخت.
گفتم:
- حاجی من اشتباه کردم، خوابت رو بگو.
- آره، تراکتور رو بردم کنار و زمین و با بیل کندم، همه خمره‌ها رو در آوردم و رو تریلی گذاشتم و برگشتم خونه، یه خمره رو دادم فلانی، اون یکیم دادم به عموت، بقیه هم دادمش ننت که بین بچه‌ها پخش کنه. تو آخرین نفر بودی، اما چون شانس نداشتی نوبتت که شد از خواب پریدم.
- باشه حاجی، از این چیزا زیاد پیش میاد، خودت رو ناراحت نکن."
این اولین ماجرای خواب حاجیم بود که زنگیش رو شکوفا کرد. از اون موقع به بعد هر شب خواب می‌دید.
مثلا خواب دید سرش رو شونه می‌کنه و برعکس خوابی که من دیدم دارم شونه می‌کنم و شپش می‌ریزه، داره از موهاش طلا می‌ریزه!
امروز که همه دورش جمع شده بودن، همچین می‌گفت:
- آره، احساس کردم از انباری صدای گاو میاد. رفتم دیدم عه! یه گاو لاغر مردنی که سرما خورده بود و از گشنگی داشت می‌مرد تو انباریه! براش آب و غذا بردم و داشتم نازش می‌کردم ننتون نذاشت ادامه‌اش رو ببینم! از جام پاشدم رفتم تو انباری، تو راه انباری بودم دیدم هامان از در انبار بیرون میاد و میگه که گشنشه؛ اون موقع فهمیدم از طرف خدا برام وحی اومده که اگه به هامان چیزی ندم می‌گیره می‌میره راحت می‌شیم.
همیشه می‌گفتن زیر هر عمل خیری، یه راز خفن ضایعی پنهونه. میگم آخه چرا حاجیم برام گوشت گوسفند گرفته بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
تو اینور می‌ری و من اونور

همیشه زندگی شیرین نیست، طنزها و شادی‌ها، بالاخره به یک آرامش ختم میشه.
قرار بود که مادربزرگم و نصف زن‌های خاندان که مردهاشون سر کار بودن، باهم ارتش جمع کنن و برن مشهد زیارت آقا.
می‌خواستن منم ببرن اما هم حال من یه نمه ناخوش بود، هم حال حاجیم که رو تشک خوابیده بود.
اولش که مادربزرگم دلش رضا نمی‌داد حاجیم رو تنها بذاره و تو این وضعیت بره، اما وقتی حاجیم باهاش موافقت کرد، تصمیم گرفت همراه بقیه بره.
یادمه که دوتا نوه کوچیک حاجیم که بابابزرگم عاشقشون بود هم قرار بود با من و عمه‌اشون بمونن.
بچه‌ها و حاجی یه عشق غیر قابل وصفی بینشون به وجود آورده بودن که عشق‌های امروزی جلوش باید سجده کنن.
شب قبل رفتن مامان بزرگ و بقیه، حاجیم پول در آورد و داد به مامان بزرگ و گفت:
- بیا، اینا رو خورد خورد بده بچه‌ها تا خرجش کنن.
مامان بزرگم به شوخی گرفت و گفت:
- من چرا بدم حاجی؟ خودت بده دیگه.
اون موقع بود که حاجیم یه لبخند زد و گفت:
- تو اونور میری و من این‌ور.
همه یه لحظه ساکت شدن، مامان بزرگم گفت:
- اگه اینطوری بگی من نمی‌رم‌ها.
- نه بابا برو، من شوخی کردم. تا تو نمیری منم نمی‌میرم.
روز بعدش کاروان به راه افتاد. به مدت ده روز مشهد بودن.
عمه‌ام اومده بود و تمام تلاشمون رو برای خوب شدن حال حاجیم می‌کردیم.
تا وقتی که حالش بدتر شد و مجبور شدیم دکتر بیاریم بالا سرش.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
دکتر گفت که باید ببرینش بیمارستان، اما همین که بابابزرگم اسم بیمارستان شنید پاشد نشست و گفت:
- من رو ببرین بیمارستان از ارث محرومتون می‌کنم!
خب ماهم نبردیم، نه به خاطر ندادن ارث، حاجیم واقعا از بیمارستان متنفر بود و هر وقت اونجا می‌رفت و بستری می‌شد داد و بی‌داد راه می‌انداخت و می‌گفت من رو از این خ*را*ب شده ببرین خونه خودم.
جاش رو جلوی بخاری انداخته بودیم و از این‌ور بهش سرم وصل بود و از اون‌ور هم گ*از کپسول که نفسش رو آزاد کنه. از این‌که می‌دید همه چی بهش وصل کردیم عصبانی بود و سُرُم روی دستش رو دست‌کاری می‌کرد و نمی‌دونم چطوری و کِی! اون و جوری می‌کشید بیرون که خود دکتره هم متعجب میشد.
به حاجی نگاه کردم دیدم خوابه، رفتم جلوی تلویزیون نشستم و فیلمی که نشون می‌داد و با صدای کم دیدم که یک وقت بیدار نشه، اما انگار حاجیم منتظر فرصت بود!
همین که سرم و چرخوندم فیلم ببینم فوری دست به کار شد و سرم و از دستش بیرون کشید.
سر بر گردوندم ببینم بیدار شده یا نه، دیدم می‌خواد از جاش بلند بشه.
فوری رفتم کنارش و گفتم:
- حاجی این‌کارها چیه؟ چرا نمی‌خوای حالت خوب بشه؟ می‌خوای کجا بری؟
من رو هول داد و بی‌جواب گذاشت و خواست از در بره بیرون که تعادلش رو از دست داد و کم مونده بود بخوره زمین که گرفتمش.
- حاجی می‌خوای کجا بری آخه؟ زمستونه، برف اومده، هوا سرده، بیرون بری سرما می‌خوری‌ها.
- نمی‌خوام وقتی می‌میرم تمیز نباشم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
ناراحت بودم، هوا واقعا سرد بود، بهش گفتم "بیاد بشینه شب می‌بریمش الان سرما می‌خوره" با کمک من اومد و نشست.
عمه‌ام براش آب مرغ آورد، چون دندون مصنوعیش رو برای این‌که لثه‌اش رو اذیت می‌کرد در آورده بودیم، مجبور بودیم مایعات بدیم و حاجیم خیلی هم خوشش می‌اومد.
اما این‌دفعه نخورد! نصف شب بود که از خواب بیدار شدم تا اگه بیدار باشه ببریمش حموم یا اگه حموم از یادش رفته باشه یه چیزی بدم بخوره گشنه نمونه.
پاشدم دیدم داره حرف می‌زنه. رفتم کنارش، دستش رو بلند کرده بود و داشت انگار به یه نفر اشاره می‌کرد.
ناگهان گفت:
- خدایا، چرا اون‌جا اون‌طور خوشگل وایستادی؟ بیا جونم رو بگیر و راحتم کن!
زود عمه‌ام رو صدا کردم و بهش گفتم، گفت "که حاجی عزرائیل رو دیده! "
دیگه بغض کرده بودم، از وقتی که اون حرف و گفته بود، نه چیزی می‌خورد و نه چیزی می‌گفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
- حاجی نمی‌خوای با من حرف بزنی جونم به قربونت؟
چشم‌های کوچیک آبیش و باز کرد و غمگین نگام کرد.
دستش و به زور روی شکمش برد و دیگه تکون زیادی نخورد.
روی دو زانو نشسته بودم و کنار جای حاجیم، داشتم تب حاجیم رو کم می‌کردم.
داشت می‌سوخت، صبحی مجبورمون کرد ببریمش حموم، خودش با اون وضعیتش حموم کرد و همراه من که تو راه روی یخ منتظرش بودم، به داخل خونه برگشت.
سرما خورده بود، پشیمون بودم.
مامان‌بزرگ زنگ زده بود حال احوالش رو بپرسه و من هم بهش گفته بودم که زیاد خوب نیست.
ننه بزرگ گفته بود که یه خواب دیده، دلش نمیاد بیشتر از این بمونه، می‌گفت خواب دیده بود:
- حاجی نشسته بود و بدون هیچ حرفی دامنم و می‌کشید. انگار می‌گفت که برگرد. هامان من دیگه نمی‌کشم که بمونم. قراره فردا بعد از ظهر راه بیوفتیم.
من هم بهش گفتم:
- زیاد عجله نکنین، حاجی خوب میشه و پا میشه با شما مثل قدیم میگه و می‌خنده.
اما حاجیم نمی‌تونست دووم بیاره.
همه‌اش نگران این بودم که خدایی نکرده بره و من و عمه‌ام و دوتا بچه پیشش بمونیم.
محله‌مون کلا خالی بود و ترس این رو داشتم که نکنه حاجیم مثل غریب‌ها بره؟

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
- حاجی رسیدن، یکم دیگه هم بمون حاجی جان من! ببین رسیدن.
صدای در زدن اومد و من با خوشحالی پریدم و در رو باز کردم.
یه لشکر آدم پشت در بودن و همه‌اشون چشماشون اشکی بود.
وقتی من رو با اون چشمای غم بسته و ریش و سیبیل داعشی دیدن نتونستن خودشون رو نگه دارن و رفتن خونه و بالای سر حاجی گریه و زاری کردن.
خوشم نمی‌اومد این کار رو کنن، مگه حاجیم مرده؟ فقط یه نمه حالش ناخوشه.
مامانم از آب سقاخونه تو قاشق چای‌خوری ریخت و همون‌طور که گریه می‌کرد، لبخند هم می‌زد.
خیالم کاملا راحت شده بود. دیگه تنها نبودم، حاجیم تنها نبود، غریب نبود.
***
همه چی امن و امان بود، حاجیم حالش بهتر نشده بود، اما بدتر هم نشده بود.
با خیال راحت رفته بودم خونه خودم، یه طبقه بالاتر از خونه حاجیم، آبگرم‌کن خ*را*ب بود و چون خانوم‌ها می‌خواستن برن حموم تصمیم گرفتم خودم درستش کنم.
چند هفته‌ای که ایل و فامیل رفته بودن مشهد، من هم نتونسته بودم برم سرکار و همه پولایی که داشتم هم برای بیمارستان و سرم زدن و فلان و بهمان خرج کرده بودم.
خ*را*ب‌تر هم بشه خب به من ربطی نداره، جیب خالی و بی‌حال من برم کی رو بیارم درست کنه؟
خلاصه که درحال دست‌کاری کردنش بودم دیدم صدای قدم زدن میاد.
چرخیدم دیدم عه! این که...
این که حاجیم! خوشحال به سمتش رفتم و گفتم:
- حاجی چرا اومدی بالا؟! کسی پایین نبود تنها اومدی با این وضعت آخه قربونت برم؟
یه لبخند زد و گفت:
- حالا که اومدم، داشتی چیکار می‎‌کردی؟
فکر می‌کردم حاجیم به هوش اومده و بقیه با دیدن این معجزه از حال رفته بودن.
با خوشحالی غیر قابل وصفی سمت آبگرم‌کن رفتم و جایی که خ*را*ب بود رو بهش نشون دادم و گفتم که اینجا باعث شده آب سرد از کار بیوفته.
گفت:
- می‌بینم بالاخره به یه دردی خوردی! من دیگه باید برم هامان، مواظب خودت باش.
سر چرخوندم دیدم حاجی نیست.
خندیدم، ماشالله حاجیم چه سرعت عملی داشت لامصب.
خیلی فوری رفته بود طبقه پایین، فقط سوالم این بود چطوری این همه پله رو پایین و بالا رفته؟!
رسیدم طبقه همکف و خواستم در رو باز کنم دیدم زن‌عموم با چشای اشکی و دستمال تو دستش از خونه اومد بیرون.
معلوم بود که اگه یه ذره حرف می‌زد از گریه پس می‌افتاد.
با خنده گفتم:
- عه زن‌عمو، چی شده؟ نکنه تو هم شوک‌زده شدی که حاجی بیدار شده؟
- حاج آقا رفت هامان.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا