ماهواره جَوگیر
دقت کردین؟ راستش منم دقت نکردم!
اصلا دقت کردن نمیخواد، از دور چراغ زرد میزنه که وقتی میری خونه یکی و تلویزیون روشنِ، یَک فیلمهای خفن و جیگری میده.
لامصب انگار شبکههایی که ما تو تلویزیون خونمون داریم اونی نیست که اینجاست!
مثلا خونه مادربزرگم، من هی میخوام به کتفمم حساب نکنم اما آخرشم مجبور میشم بشینم همون رو نگاه کنم.
خونه یکی از اقوام دورمون رفته بودیم که سر بزنیم و حاجیم و ننه بزرگمم اومده بودن.
شبکه نمایش یه فیلمی میداد آدم حال میکرد، نوه و دده هم تعارف و گذاشتیم کنار و رفتیم دوتا بالش آوردیم دراز کشیدیم وسط حال و کنترل به دست غرق فَنّهایی بودیم که جکی چان داشت به حریفش میزد.
مدتی گذشت این فیلمه تموم نشد، حاجیم یه پیسپیس کرد و آروم گفت:
- هامان، تو خونهِ تو هم ازین فیلما نشون میده؟
- آره حاجی، چطور؟
گفت:
- پاشو بریم، اینا همیشه ساعت یک شب میخوابن، زشته مزاحم خوابشون باشیم.
سر بر گردوندم دیدم همشون یه جا انداختن و رفتن زیر پتو و خوابیدن، چقدر بیملاحظه، بیتربیتایِ بیتربیت.
خود پیامبر گفت مهمون حبیب خداست، پس کو؟ من میگم اینا ظاهری با ادبن حاجیم میگه نه.
به حاجیم گفتم"بره تو ماشین بشینه و مامانبزرگم با خودش ببره منم بیام."
گفت " باشه" و از خونه بیرون رفت.
منم تلویزیون خاموش کردم و ظرفایی که کثیفش کرده بودیم هم شستم و اومدم بیرون.
سرعتی میروندم که حاجیم برسه و فیلم رو ببینه. البته هنوز وسطهاش بود، از ساعت سه بعد از ظهر نشستیم تا ساعت یک قبل از ظهر هنوز کار خاصی انجام نداده بودن.
حاجیم پرسید:
- هامان تو هم میتونی مثل جکی لگد بزنی؟!
- آره حاجی، لگد و که خرم میتونه بزنه.
آروم مثلا من نشنوم گفت:
- میترسیدم بلد نباشی پیش خرا رو سیاهمون کنی!
تا مقصد چیزی نگفتم.
پیاده شدیم و رفتیم خونه تلویزیون روشن کردم، یادم رفته بود ماهواره رو قطع کنم و یه مرد و زن فیس تو فیس هم بودن.
زود شبکه عوض کردم، بیا! حالا من بشینم پا ماهواره شنگول منگول میده، الان حاجیم اینا اومدن خونمون میخواد خودی نشون بده.
هعی شبکهها رو عوض میکردم و نمیتونستم یه خوبش و پیدا کنم.
شبکه ملیها رو هم نمیآورد. مجبوری یه فیلم بزن بزن چینی پیدا کردم و به حاجیم گفتم:
- این بچه جکی چانِ، جکی چان مُرد این اومده انتقام میگیره.
گفت "باشه" و نشست دید، اما چشمتون روز بد نبینه، مرد و زن که داشتن به هم نزدیک میشدن، منم داشتم به تلویزیون نزدیک میشدم.
حاجیم و ننه بزرگمم دست رو دست گذاشته بودن و با چشمای ریز شده جلوتر میرفتن.
همین که میخواستم بزنم شبکه بعد، حاجیم گفت:
- نزن ببینیم آخرش چی میشه.
- جان؟
- جان و زهرمار، نزن ببینم میخواد چی بگه؟
حاجی به روح جکی چان این نمیخواد هیچی بگه.
دیگه به هم رسیده بودن، حاجیم ناگهان گفت:
- اینا دارن چیکار میکنن؟
- هیچی حاجی، باهم آشتی کردن دارن روبوسی میکنن.
خدا رو شکر به خیر گذشت.
سخن نویسنده:
شرمنده بیمزه شد. همون اتفاقاتی رو نوشتم که رخ داده بیکم و کسر و چون یکمم فقط یه نمه ناخوشم حال نداشتم چیزای دیگه اضافه کنم.
بد بود حلال کنید تا چند روز بعد که یه داستان دیگه اوکی کنم.
نظراتتون و بهم بگید.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان