کامل شده شآه بآبآ | پوررضا کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ebrahim~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
%D8%B4%D8%A7%D9%87_%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D8%8C.jpg

یا صالح اغثنی
داستان کوتاه: شاه بابا
خالق اثر: نَوِه بویوک بابا کاربر انجمن تک رمان
ویراستار: queen lovely و مریم مرشدزاده
سبک اثر: طنز
لحن گفتار: اول شخص
بافت اثر: غیر ادبی


خلاصه:
این داستان کوتاه در خصوص خاطراتی هست، که من از کودکی تا به این سن،از پدر بزرگم که چند ماه پیش عمرش رو داد به شما نوشتم.

پیرمردی که از داشتن و فهم و شعور زبان زد همه بود.
البته نوه‌اش که من باشم خیلی سعی می‌کردم، مثل اون باشم اما نمی‌شد.

پس بشنو از وی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
شاه بابایم

«نگاه‌ات پر معنا بود!

سخنت پر بها بود.
رفتارت گنج تجربه‌ها بود.
اگر بودی، می‌گفتی برایم حکمرانی نکن!
زیرا که من سلطنتی افراشته‌ام!
اگر که بودی،
می‌گفتی خودت را با ارزش بدان، با هر اشتباهی نلرز و جبران کن!
اما حالا که نیستی!
عمه‌ام جانشینت شده!
با یک تفاوت که او زخم زبان می‎‌زند

تو دُرِّ کلام می‌گفتی.»

خشم حاجی

یادم میاد وقتی من و داداشم بچه بودیم، پدر بزرگم الان دوست نداشته باشه خیلی دوستمون داشت.
از کارهایی که می‌کردیم تعریف می‌کرد.
همیشه پشتمون بود و هیچ‌وقت از گل نازک‌تر چیزی بهمون نمی‌گفت.
خیلی آروم بود و بزرگ خاندان بودنش به ابهت زیادش اضافه می‌کرد.
اما این آرومی و از گل نازک‌تر نگفتن، توی یک روز، تبدیل به از گل نازک‌تر گفتن و ناآرومی شد!
من و داداشم جلوی تلویزیون رنگی کوچولویی که داشت جومونگ رو نشون می‌داد، نشسته بودیم و همین‌طور که فیلم نگاه می‌کردیم از توی قابلمه بزرگی که توش برنج بود و ما اون رو به دو قسمت تقسیم کرده بودیم، با هم برنج می‌خوردیم.
این تقسیم غذا چیزی بود که باید بهش پا قرص می‌کردیم.
یعنی باید باید بهش عمل می‌کردیم!
من مواظب بودم تا داداشم از خط وسط، با قاشقش این‌طرف نیاد و داداشمم همین کار رو می‌کرد!
اگه یک دونه برنج هم به سمت من می‌اومد، جزوی از میراث غذاییم به حساب می‌اومد و قابل برگشت نبود.
من عاشق جومونگ بودم و وقتی نگاهش می‌کردم، فقط با چشمام نگاه نمی‌کردم!
پای گوش و دهن و دماغ و گردو و... هم وسط بود.
اصلا حواسم به غذام و داداشم، که درحال قاچاق برنج از زمین من به زمین خودش بود نبود.
وقتی تموم شد، سر برگردوندم که بقیه غذام رو بخورم، دیدم نیست!
از یقه داداشم گرفتم و پنج، شیش تا چک زدم تو صورتش.
هر چند ازم بزرگ بود؛ اما قدرت من ازش بیشتر بود.
شروع کرد به گریه کردن.
حاج بابام روی تشک کنار بخاری نشسته بود و نگاه‌مون می‌کرد.
بعد از این‌که داداشم گریه کرد، رفت دراز کشید و پتو رو هم روی خودش کشید.
حاج بابام هی نازش رو می‌کشید و وعده و رشوه‌های قلنبه سلمبه می‌داد! مثلا:
- بیا ب*غ*ل آقاجون ببینم، وایسا الان پا میشم می‌زنمش حالش جا بیاد.
- گریه نکن بچه گلم، بیا بهت پول میدم به اون نمی‌دم.
هر چه قدر حاج بابام نازش رو می‌کشید، صدای گریه داداشم بیشتر میشد.
تا این‌که حاج بابام تو جاش جابه‌جا شد و با صدای بلند و عصبی گفت:
-هر دو تون گوهین!
نه تنها صدای گریه داداشم دیگه نیومد، بلکه صدای همه اهل خونه بریده شد و صدای نفس‌هامون هم در نیومد.
ضایع شدن جلو فامیل حس خیلی بدی داره که تجربه‌اش کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
مهر و محبت عظیم!

بزرگ شدیم، بزرگ شدیم و بزرگ شدیم. خیلی هم نه ها! فقط چهارده سال داشتیم که بین من و داداشم جدایی افتاد.
بین من و اونی که سر غذا با هم دعوا می‌کردیم و خودمون و سوپاسا و کاکرو جا می‌زدیم.
اما خب نقطه‌ی مثبتش این‌جاست که من بازم پیش حاجیم موندم.
شب‌ها طبقه پایین پیش پدربزرگ و مادربزرگم می‌خوابیدم، تا اگه اتفاقی افتاد یا چیزی لازمشون شد به دادشون برسم.
مثل همیشه رفتم مسواکم و زدم و دستشویی هم رفتم و جاهامون رو انداختم و رفتم زیر پتو.
یه رفیق اسکلی داشتم که عاشق جن و این چیزا بود و هر روز ذهن ما رو با این حرف‌هاش شکوفا می‌کرد.
از ساعت یازده تا ساعت دو چشم رو هم نذاشتم، ولی یه مدت بعد بالاخره خوابم برد.
با صدای داد یه نفر از خواب بیدار شدم!
همه‌جا رو با چشم‌هایی که از جاش بیرون زده بود، برانداز می‌کردم! اما اصلا نمی‌تونستم چیزی ببینم. صدا بود؛ اما تصویر نبود.
ناگهان جلوی روم یک نفر رو دیدم که روی خودش یه چادر سیاه انداخته بود.
حس بدی داشتم، انگار روم بختک افتاده بود و هر چه قدرم حرکت می‌کردم، مثل کنه بهم چسبیده بود و ول نمی‌کرد.
خلاصه بعد کلی وحشی‌بازی رفتم جلو و با دست اون نفری که من رو ترسونده بود و هول دادم.
یه دفعه با صدای خیلی بلند "زارت" افتاد زمین.
پنج، شش دور سکته زدم و عقب پریدم و کمرم خورد به دیوار.
هنوز از جام بلند نشده بودم.
بعد افتادن اون کس یا چیز به زمین نور جلوی چشمم فوران کرد.
دقت کردم دیدم تلویزیونه که حاجیم ساعت سه صبح باز کرده بود و به قول خودش منتظر اذان بود.
صدای تلویزیون نود و نه بود و به گفته پدر بزرگم"صدای تلویزیون و زیاد بالا نبرده تا من اذیت نشم".
من هم اصلا اذیت نشدم!
فقط کم مونده بود ایست‌ قلبی کنم و جن‌زده شم برم پی کارم، مغزم هم سکته کنه و فقط همین.
دیگه از سر عصبانیت رفتم زیر پتو و تا صبح از زیر اون جم نخوردم.
وقتی داشتم صبحونه می‌خوردم، موضوع رو به حاجیم تعریف کردم و اون گفت:
-دیدم نور تلویزیون میوفته رو صورتت، گفتم اذیت نشی رو صندلی پارچه انداختم، تا تو رو آزار نده.
خوشحالی من تو اون زمان، غیر قابل وصف بود لامصب.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
کمد بی‌مذهب

مثل همیشه باز هم طبقه پایین خوابیده بودم و این سری خبری از جن و مهربونی پدربزرگم نبود!
تازه از دانشگاه اومده بودم و وقتی رسیدم ساعت ۱۰ بود.
حاجیم جای من و خودش و مامان‌بزرگم رو انداخته بود و خیلی ازش ممنون بودم.
وقتی اومدم کلی قربون صدقه‌ام رفت.
مثلا:
- ماشالله چقدر بزرگ شدی!
- آفرین بزرگ شو دَرسِت و بخون و پول لازم شدی، فقط بهم بگو.
منم که از خوشی داشتم کف می‌کردم.
بعد کلی حرف زدن بالاخره گرفتیم خوابیدیم.
البته در کمد رو که حاجیم از توش جاها رو برداشته بود و یادم رفته بود ببندم و در کل به روم نیاوردم که بازه!
نصف شب بود، دیدم یکی داره حرف می‌زنه. چشمام رو یکم باز کردم.
همه‌جا تاریک بود؛ اما یه سایه دیگه‌ای رو به روم تکون می‌خورد و حرف می‌زد.
می‌گفت:
- پدر سوخته، می‌میری در این کمد رو ببندی؟ کلم پوکید. یه چیزیش بشه تو رو لای در می‌ذارم پسره‌ی خر!
بلند شدم گفتم:
- جونم چی‌شده حاجی؟ کی رو داری فوش می‌دی؟
این دفعه چشمام به تاریکی عادت کرده بود و می‌تونستم حاجیم و ببینم.
صورتش عصبانی بود و اخماش به هم دست داده بودن و داشتن روبوسی می‌کردن.
یه لحظه ترسیدم، گفتم نکنه چیزی شده باشه!
یه دفعه با صدای بلند گفت:
- خاک تو سر احمقت کنم که به جز چی‌ شده! چیز دیگه‌ای بلد نیستی، پس آخه تو به چه دردی می‌خوری؟ پول مدرسه‌ات و از جیب شپش‌زده‌ات در میاری یا من میدم؟
ناراحت گفتم:
- حاجی چرا نصف شبی داری رو سرم منت می‌ذاری؟ خب بگو چی شده؟
- در کمد رو باز گذاشتی، ندیدمش صورتم خورد کبود شد.
- حاجی تو خودت جاها رو انداخته بودی من که نبودم، یادت نیست؟
- رو حرف من زر نزن. یه ماه شهریت رو نمی‌دم! ببینم بازم می‌تونی در کمد رو باز بذاری.
دیگه چیزی نگفتم و رفتم زیر پتو تا یک هو به سرش نزنه پول دوماه شهریم رو نده.
اون لحظه فکر می‌کردم تو این مواقع چقدر من به درد می‌خورم!
در کل من و برای به گر*دن گرفتن تقصیرها زاییدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
زولیخا به یوسیف چی چی خواهد گفت؟

من و حاجیم جمع‌مون جمع بود و داشتیم یَک سریال خفنی و می‌دیدم که حاجیم عاشقش بود.
سریالی به نام"یوسف پیامبر" پس چی فکر کردین؟
فکر می‌کنین ما می‌نشستیم عصر جدید نگاه می‌کردیم؟ نه عزیز من، یوسف و مختار دیگه جزوی از زندگی‌مون شده بودن.
تلویزیونم نشون نمی‌داد می‌رفتیم سی‌دیش رو می‌گرفتیم، می‌نشستیم می‌دیدیم و حال می‌کردیم!
خلاصه که حد علاقه نوه و بابابزرگ به این دوتا سریال، اندازه علاقه‌مون به زنامون نبود.
حاجیم گفت:
- بشین یاد بگیر.
گفتم:
- چی رو؟
- دلبری کردن و دیگه، والا قیافه خوبی که نداری ولی اخلاقت یه نمه خوبه! از نعمت خدا استفاده کن، برو دلبری کن! مگه نمی‌بینی یوسف چه عاشق‌های خوشگلی داره؟
- حاجیم من این‌قدر عاشقتم! همیشه خدا بهم امید زندگی میدی بعدشم، نسیم چشه؟ تازه دختره نَوَتَم هست، خیلی هم خوشگله. دیگه چی از این بهتر؟
- اون که سلیقه تو نبود، من بهت گفتم بگیریش.
دیدم دارم زارت و زارت ضایع میشم تصمیم گرفتم بشینم فیلم رو ببینم.
بالاخره تموم شد و دهنم روی خوش ساکت بودن رو به خودش دید.
شب شد! بابابزرگم علاقه شدیدی به شب‌زنده‌داری و یاد کردن از تلویزیون داشت و چون روش نمی‌شد بگه فیلم دوست دارم، از ساعت سه بلند می‌شد و همون‌طور که شبکه نمایش رو نگاه می‌کرد می‌گفت:
- منتظرم اذون بگه که برم نمازم رو بخونم.
آخه قربونت برم، فدات بشم، اذون ساعت سه میده که تو پا میشی دهن منم سرویس می‌کنی؟
اما گوشش از این حرفا پر بود و به کتفشم حساب نمی‌کرد.
نصف شب دیدم صدای تلویزیون که میزانش نود و نه بود و به گفته خودش" صداش رو زیاد نمی‌کرد تا اذیت نشم" در اومد.
سرم رو زیر بالش بردم و با دستم روش فشار دادم تا صداش به گوشم نرسه، این کارم نتیجه داشت.
خوابم برده بود که دیدم دارم تکون تکون می‌خورم. چشمام رو باز کردم دیدم حاجیم با پاهاش داره قلقلکم میده که بلند بشم، از این کارش خندم گرفت.
گفتم:
- جونم حاجی؟ اتفاقی افتاده؟ حاج ننه چیزیش شده؟
همین که دید بلند شدم رفت تو جاش نشست و گفت:
- نه بابا! دختر اسماعیل که مثل خرس خوابیده، گوشای من کره، اما اون بدتره، هرچقدر صداش زدم بیدار نشد.
- آهان خب، حاجی کارم داشتی؟
مشتاق گفت:
- آره پسر گلم! بیا بگو این یوسف به زولخیا داره چی میگه.
- حاجی من که همین سه ساعت پیش داشتم برات تعریف می‌کردم آخه.
- یادم نمونده، حالا باز هم بیا بگو، مگه جونت در میاد؟
- نه، حاجی اصلا تو جون بخواه.
و نشستم و سریال یوسف پیامبر رو برای سومین بار در روز براش ترجمه کردم و بعد تموم شدن، بالاخره اجازه خوابیدن بهم داد!
***
دانشگاه‌ام دیر شده بود و خواب مونده بودم.
حاضر شدم و همین که در و بستم، سکوت همه جا رو فرا گرفت.
پدر بزرگم به صدای زیاد در حساس بود.
خب شما نگران نباشین! چیزی نشد!
فقط یه ماه شهریم باز افتاد گر*دن خودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
پاشو نون بخر

این سری هم داستان شبمه!
اما متفاوت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کنین!
حاج بابام با چشمایی ریز شده و با حواس جمع، روبه‌روم نشسته و چنان زل‌ زده بود به من، چنان زل زده به من که پلیس به یک خلافکار حرفه‌ای این‌قدر زل نمی‌زنه!
آخه به خدا من خوابم چرا نمی‌خوای باور کنی؟
منتظر یه حرکت کوچیک از من بود که زود دست به کار بشه و بگه:
- عه، هامان بیدار شدی؟ برو نون بخر بقیه پولم بیار.
اما اصلا دلم نمی‌خواست این اتفاق بیوفته.
دیروز از بس قالب زده بودم و کار کرده بودم، جونم از گوشم در اومده بود و حتی به خودم اجازه بیدار شدنم نمی‌دادم. ولی خطر بیخ گوشم بود!
نباید تکون می‌خوردم. تکون نخور هامان، تو می‌تونی.
به خدا توکل کن.
چندتا آیت‌الکرسی خوندم و ثوابش رو به خودم فرستادم.
- خدایا، ای پروردگار روز روشن و ظلمت تاریکی.
ای تویی که آفریدگار جهان و گیتی هستی!
من را یاری دِه، تا از این خواب مصلحتی سر فراز بیرون آیم.
آمین یا رب‌الشاغلین.
گفتم نذر پنج تن کنم، فکر کردم شاید جواب نده به خاطر همین نذر دوازده تن و هفتاد و دو شهید در صحرای کربلا کردم و مثل مجستمه اصلا از جام تکون نخوردم.
تو بگو یه میلی میتر، اما من و بکشن هم توی این موقعیت نیم میلی متر هم تَبی تربیتی نمی‎خورم.
خیلی‌ خیلی نامحسوس به طوری که دیده نشه چشمام رو باز کردم و دیدم حاجیم به جلو خم شده و همون‌طور که دستاش و رو هم گذاشته و با چشمای کاووشگر من رو دید می‌زنه، یواش یواش جلوترم میاد.
زود بستم. ای خاک بر سرت، اگه ببینتت چیکار می‌کنی خب لامصب؟
نفس تو سینم حبس شده بود.
یهو کناره دماغم خارش لازم شد، چین انداختم تا حداقل کم بخاره. دِ حاجی، جون هرکی دوست فقط یه پلک بزن!
من نگران خودتم به مولا.
ولی خب، این حرفا که به گوشش نمی‌رسید:
-عه هامان! می‌بینم بیدار شدی. پاشو برو نون بگیر بقیه پولمم بیار.
چه جالب! احساس می‌کنم، قدیما نذرها بیشتر جواب می‌داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
یَک روز بی بلا

صدای یه چیزی می‌اومد.
چشمام و باز کردم دیدم حاج بابام روی مبل کنار گُل نشسته و داره دست کاریش می‌کنه.
عاشق این گُلای شبیه هندونه بود. در حدی که یه درخت کاج به اون بزرگی که تو حیاط به اندازه عمر نوح سن داشت و با اره برقی فاتحش رو خوند!
اونم به خاطر این‌که به قول خودش" جلو رسیدن نور به گُل رو گرفته بود"
از جام بلند شدم. اونم وقتی من رو دید، دست و پاش رو گم کرد و دست از فرم دادن به گل برداشت.
باهم رفتیم صبحونمون رو خوردیم.
پاشدم جام و جمع کردم و بابا بزرگمم رفت بیرون.
بعد چند لحظه دیدم بندری‌‌وار داره در رو باز می‌کنه.
خب بی‌چاره حقم داشت! الان که تابستون بود، منطقه ما برف اومده بود.
اصلا پاییز بهار نمی‌شناسه، هر روزمون چهار فصله!
مثلا وسط سیزده به‌ در برف می‌باره در رو باز می‌کنیم با بیل تونل می‌زنیم که برسیم به مقصد.
خلاصه حاجیم با سرعت جت اومد کنار بخاری ایستاد تا خودش رو گرم کنه.
گوشیم رو به شارژ می‌زدم که دیدم"زارت" شیشه بخاری شکست.
یه لحظه به هم نگاه کردیم، آب دماغ حاجیم یه قطره افتاده بود رو بخاری و ترکونده بود.
گفتم:
- حاجی مگه آب دماغت گازوییله که گند زد به شیشه بخاری؟
گفت:
- تو حرف نزن، همین تقصیر توعه دیگه! گوشیت رو زدی به برق، گ*از به بخاری نرسید.
حرفش و با کمال میل و با جون و دل قبول کردم. راست میگه دیگه همه‌چی تقصیر منه!
گوشیم با شارژر برداشتم بردم اون‌طرف که پریز برق داشت و نزدیک گُل بود.
همون لحظه گُل به اون بزرگی با گلدونش"زارت" افتاد رو زمین، گلدونم شکست!
به جون خودم من باهاش کاری نداشتم، تقصیر خودشه غشی بازی در آورد!
یهو حاجیم زد تو گوشم گفت:
- بیا، همین رو می‌خواستی؟ پاشو برو بیرون تا من رو هم نشکوندی.
مغزم از شدت باهوشی حاجیم دیابت گرفت.

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
حاجی نیکوکار می‌شود

شب بود. حدودا ساعت سه و نیم و این چیزا بود که دیدم تلویزیون خاموش شد!
تعجب کردم! نکنه اتفاقی برای حاجیم افتاده؟ فوری از جام بلند شدم و بابا بزرگم رو دیدم که داره به کمک عصا بلند میشه.
خدایا خودت کمک کن! این از شب‌زنده‌داریش زده، یعنی چه اتفاقی افتاده؟
صداش کردم.
- ها؟
- حاجی چیزی شده؟ تو رو خدا بگو، من طاقتش رو دارم.
- تو هنوز نخوابیدی؟ دارم میرم گلاب به روت.
یه نفس عمیق کشیدم. خیلی ذهنیت خوبی از من داشت الان دیگه به آقاشون جنتلمنه تبدیل شدم.
- آهان، موفق باشی.
و گرفتم خوابیدم. یک دقیقه بعد برگشت و شروع به حرف زدن کرد:
- آره، نمی‌دونین که چی‌شد.
مامان بزرگم که از سر و صداهای ما بیدار شده بود گفت:
- چی‌شده؟
حاجیم شروع کرد:
"این قسمت و با لحجه غلیظ ترکی بخونین"
- آره! مختار رو دیدم که داشت از پشت بوم پیس پیس می‌کرد! برگشتم گفتم جونم عمو؟
گفت:
_ جومونگ داره با نوه‌اش میاد این‌طرف، سرش رو گرم کن من با کیان اینا از پشت بهشون خنجر می‌زنیم!
تو دو راهی عشق اول و عشق دوم، من و قرار داده بودن.
رو به خدا کردم و گفتم:
- "خدایا، تو که می‌دونی من هیچ‌وقت به کسی خ*یا*نت نمی‌کنم. خودت یه راهی بهم نشون بده"
اینجا ایستاد. حاج ننم رو نگاه کردم.
حاج ننم پرسید:
- چی‌ شده پیر مرد؟ سر پیری نکنه دیوونه شدی؟ بمیری کدوم زمین به بچه بزرگت می‌رسه؟
عصبی گفتم:
- عه ننه این چه حرفیه، تو هم وقت گیر آوردی؟ با اون بچه استغفرالله ِت.
گفت:
- مگه نمی‌بینی عقلش رو از دست داده، آدم باید تو هر لحظه به فکر بچه‌هاش باشه.
بی‌توجه به جوک ننم رو به حاجیم گفتم:
- خب حاجی بقیش؟
رفت تو جاش نشست و رو به من ادامه داد:
- آره، یهو دیدم مردان اَنَجَجوس"آنجلوس" دارن میان سمتم، دقت کردم دیدم هشت نفرن، بعد یوسیف از بین جمعیت اومد بیرون گفت:
- ما از نزد خدا آمده‌ایم، بر تو وحی شده جلوی نبرد جومونگ و مختار را بگیری"
و این‌طوری شد که منم عضوی از نیکوکاران شدم.
- نه بابا!
- پس چی فکر کردی؟ خلاصه که خواب خیلی خوب و خفنی بود! من که خوشم اومد، خدا بیشترش کنه.
رب العالمین پدرت و بیامورزه، این و چرا زودتر نگفتی؟ من که کمرم زیر این همه چیز دانستنی شکست آخه لامصب.
ننم صورتش و جمع کرد و گفت:
-نمی‌خوادم بمیره، نصف شبی ما رو اسکل کرده داره خواب تعریف می‌کنه.
اما من هنوز تو کف اون همه استرس کشیدنم بودم که تو یه دقیقه شصت کیلو وزن کم کردم.
می‌ترسیدم اینایی که گفته واقعیت داشته باشه و به خونمون شبیخون بزنن.

سخن نویسنده:

دوستان می‌دونم این زیاد خنده‌دار نبود، اما کاملا واقعی بود و اصلا یه ذره هم ازش کم و زیاد نکردم و فکر کنم سر همینم یکمی بی‌مزه شد.
اگه ایده‌ای برای زیاد کردن پیاز داغش دارین ممنون میشم بهم بگین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
ای کسانی که آجیل را غارت می کنید!

عید، یعنی در خطر افتادن آجیل‌ها توسط مهمون‌های فرصت‌جو!
بابا بزرگم علاوه به جومونگ و گل و این چیزا، به بادوم هندی ارادت خاصی داشت.
یعنی اگه عید می‌شد، هر چه‌قدر بادوم هندی می‌خرید، باید جلوی خودش می‌بود تا تسلط کافی بهش و داشته باشه.
عید نوروز بود و چون ما یکی از بزرگ‌های شهرمون بودیم، نصف آبادی مثل قوم مغول شبیخون زده بودن خونمون.
حاج بابامم اخماش تو هم بود و اگه آزاد بود، همون لحظه یه سپر دفاعی دور بادوم هندی می‌کشید.
البته یه بار ازش پرسیدم:
- حاجی تو نه می‌ذاری کسی بادوم‌ها رو بخوره، نه خودت می‌خوری، پس برای چی نگه‌اش داشتی؟
- به خاطر با کلاسیش دیگه! مگه نمی‌دونی؟
خلاصه چون منم نمی‌دونستم به رو خودم نیاوردم که ریا نشه.
سر سفره نشسته بودیم، هر چند دقیقه یک بار یه نفر از اون سر سفره تا این سر سفره دراز می‌کشید و تموم تلاشش رو می‌کرد بادوم هندی رو برداره، اما مگه می‌شد؟
حاجیم خیلی نامحسوس ظرفش و عقب می‌کشید و با یه خنده ریلکس می‌گفت:
- تعارف نکن، بردارین دیگه چرا بر نمی‌دارین؟!
حتی اگه دست کسی هم به این گنج می‌رسید حاجیم یَک نگاهی بهش می‌نداخت که باید یه دور اشهد می‌خوند.
آقا ما یه همسایه‌ای داریم به اسم میرشکور که چون حوصله‌مون نمی‌کشید اسم به اون بلندی و صدا بزنیم بهش می‌گفتیم"میشکور" . دقت کنید نگفتن حرف"ر" باعث خلاصه بودن و آسون گفتنش میشه.
آره!
این آقا میشکور چون بزرگم بود و خیلی هم خونسرد، نگاهای پرتاب‌کننده آجر بابابزرگم رو به کتفشم حساب نمی‌کرد.
دوتا می‌نداخت بالا شیش تا می‌نداخت تو جیبش. یکی نیست بگه حاجی تو اومدی عید دیدنی و روبوسی آخه این کارها چیه مرد گنده؟
بچه کوچولوها داشتن تلویزیون می‌دیدن، حاجیمم سرگرم کارتون بود.
یه موش‌کور بود که به نظر خیلی احمق می‌اومد و چون عید بود، به عنوان سینمایی گذاشته بودنش.
حاجیم یهو یه نگاه به میشکور و یه نگاه به من کرد و بلند پرسید:
- هامان اون حیوون چی چیه؟
گفتم:
- حاجی اون کور سیچان*
- چی؟
- کور سیچان کور سیچان.
- چی؟
بالاخره تصمیم گرفتم اسم فارسیش بگم که شاید بشنوه، گفتم:
- موش‌کور.
- چی؟
ای بابا حاجی مگه اسکل کردی؟
- بابا این حیوون نفهم موشه کوره موشه کور.
- میشکور؟
و برگشت و به میشکور که بادوم هندی‌ها تو دستش بودن نگاه کرد، ابرو بالا انداخت و گفت:
- می‎بینم کارتونم می‌سازی میشکور.
همه‌مون مثل جغد سر چرخوندیم به دیوار و داشتیم اتم‎های سازنده رو می‌شموردیم.
اصلا می‌دونستین اتم‌ها تو همه اجسام هستن یا فقط من و بقیه جمع می‌دونستیم؟

*کور= کور
سیچان=موش
البته سیچان معنی دیگه داره اما روم به دیوار نمیشه گفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ebrahim~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
50
لایک‌ها
585
امتیازها
53
کیف پول من
-15
Points
0
ماهواره جَوگیر

دقت کردین؟ راستش منم دقت نکردم!
اصلا دقت کردن نمی‌خواد، از دور چراغ زرد می‌زنه که وقتی میری خونه یکی و تلویزیون روشنِ، یَک فیلم‌های خفن و جیگری میده.
لامصب انگار شبکه‌هایی که ما تو تلویزیون خونمون داریم اونی نیست که این‌جاست!
مثلا خونه مادربزرگم، من هی می‌خوام به کتفمم حساب نکنم اما آخرشم مجبور میشم بشینم همون رو نگاه کنم.
خونه یکی از اقوام دورمون رفته بودیم که سر بزنیم و حاجیم و ننه بزرگمم اومده بودن.
شبکه نمایش یه فیلمی می‌داد آدم حال می‌کرد، نوه و دده هم تعارف و گذاشتیم کنار و رفتیم دوتا بالش آوردیم دراز کشیدیم وسط حال و کنترل به دست غرق فَنّ‌هایی بودیم که جکی چان داشت به حریفش می‌زد.
مدتی گذشت این فیلمه تموم نشد، حاجیم یه پیس‌پیس کرد و آروم گفت:
- هامان، تو خونهِ تو هم ازین فیلما نشون می‌ده؟
- آره حاجی، چطور؟
گفت:
- پاشو بریم، اینا همیشه ساعت یک شب می‌خوابن، زشته مزاحم خوابشون باشیم.
سر بر گردوندم دیدم همشون یه جا انداختن و رفتن زیر پتو و خوابیدن، چقدر بی‌ملاحظه، بی‌تربیتایِ بی‌تربیت.
خود پیامبر گفت مهمون حبیب خداست، پس کو؟ من میگم اینا ظاهری با ادبن حاجیم میگه نه.
به حاجیم گفتم"بره تو ماشین بشینه و مامان‌بزرگم با خودش ببره منم بیام."
گفت " باشه" و از خونه بیرون رفت.
منم تلویزیون خاموش کردم و ظرفایی که کثیفش کرده بودیم هم شستم و اومدم بیرون.
سرعتی می‌روندم که حاجیم برسه و فیلم رو ببینه. البته هنوز وسط‌هاش بود، از ساعت سه بعد از ظهر نشستیم تا ساعت یک قبل از ظهر هنوز کار خاصی انجام نداده بودن.
حاجیم پرسید:
- هامان تو هم می‌تونی مثل جکی لگد بزنی؟!
- آره حاجی، لگد و که خرم می‌تونه بزنه.
آروم مثلا من نشنوم گفت:
- می‌ترسیدم بلد نباشی پیش خرا رو سیاهمون کنی!
تا مقصد چیزی نگفتم.
پیاده شدیم و رفتیم خونه تلویزیون روشن کردم، یادم رفته بود ماهواره رو قطع کنم و یه مرد و زن فیس تو فیس هم بودن.
زود شبکه عوض کردم، بیا! حالا من بشینم پا ماهواره شنگول منگول میده، الان حاجیم اینا اومدن خونمون می‌خواد خودی نشون بده.
هعی شبکه‌ها رو عوض می‌کردم و نمی‌تونستم یه خوبش و پیدا کنم.
شبکه ملی‌ها رو هم نمی‌آورد. مجبوری یه فیلم بزن بزن چینی پیدا کردم و به حاجیم گفتم:
- این بچه جکی چانِ، جکی چان مُرد این اومده انتقام می‌گیره.
گفت "باشه" و نشست دید، اما چشمتون روز بد نبینه، مرد و زن که داشتن به هم نزدیک می‌شدن، منم داشتم به تلویزیون نزدیک می‌شدم.
حاجیم و ننه بزرگمم دست رو دست گذاشته بودن و با چشمای ریز شده جلوتر می‌رفتن.
همین که می‌خواستم بزنم شبکه بعد، حاجیم گفت:
- نزن ببینیم آخرش چی می‌شه.
- جان؟
- جان و زهرمار، نزن ببینم می‌خواد چی بگه؟
حاجی به روح جکی چان این نمی‌خواد هیچی بگه.
دیگه به هم رسیده بودن، حاجیم ناگهان گفت:
- اینا دارن چیکار می‌کنن؟
- هیچی حاجی، باهم آشتی کردن دارن روبوسی می‌کنن.
خدا رو شکر به خیر گذشت.

سخن نویسنده:

شرمنده بی‌مزه شد. همون اتفاقاتی رو نوشتم که رخ داده بی‌کم و کسر و چون یکمم فقط یه نمه ناخوشم حال نداشتم چیزای دیگه اضافه کنم.
بد بود حلال کنید تا چند روز بعد که یه داستان دیگه اوکی کنم.

نظراتتون و بهم بگید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا