وودی گاوچران ، اسباب بازی محبوب اندی بود . او به همراه اسلینکی ( سگ عروسکی ) ، رکس ( دایناسور ) ، پوتیتوهد ( کله سیب زمینی ) ، خوکی به نام ( هم ) و سایر اسباب بازیها در اتاق خواب اندی زندگی می کردند . این اسباب بازیها استثنایی بودند . آنها وقتیکه هیچکس در اطرافشان نبود ، جان می گرفتند . یک روز وودی همه اسباب بازیها را صدا زد و به آنها گفت : اندی و خانواده اش به زودی اسباب کشی می کنند و به همین دلیل است که اندی امروز تولدش را جشن می گیرد . اسباب بازیها نگران شدند . جشن تولد برای آنها ، به معنی ورود اسباب بازیهای جدید بود . چه اتفاقی می افتاد اگر اندی اسباب بازیهای جدیدش را بیشتر از آنها دوست می داشت ؟ رکس با ناراحتی گفت : یکی از ما ممکن است کنار گذاشته شود وودی قول داد که جای هیچ نگرانی نیست چون اندی این کار را نخواهد کرد . اسباب بازیها با دلهره منتظر بودند تا اندی کادوهایش را باز کند .
همه چیز خوب پیش رفت با اینکه آخرین بسته باز شد . آن یک فضانورد جالب بود . اندی اسباب بازی را به اتاق خوابش در طبقه دوم برد و در آنجا گذاشت سپس از اتاق بیرون رفت . تازه وارد چراغهای روی بالش را روشن کرد و گفت : من بازلایت یر پلیس فضا هستم . همه فکر کردند که باز باید اسباب بازی جالبی باشد البته همه به جز وودی . او به باز حسادت می کرد . وود ی با تمسخر گفت تو پلیس فضایی نیستی ، تو هم مثل بقیه ما یک اسباب بازی هستی . ناگهای اسباب بازیها صدای پارس کردن سگی را از بیرون شنیدند و با شتاب به طرف پنجره دویدند . سید – پسر همسایه – داشت یک سرباز اسباب بازی را خ*را*ب می کرد و اسکاد – سگ سید – با اشتیاق آنها را تماشا می کرد .
اسباب بازیها بدون اینکه کمکی از دستشان برآید ، سید را نگاه می کردند که در حال خ*را*ب کردن سرباز بود . اسباب بازیها سرجایشان بازگشتند . اما وودی هنوز هم از دست باز عصبانی بود . او فکر می کرد که اگر ماشین کنترل از راه دور را به طرف باز هدایت کند ، اسباب بازی جدید پشت میز می افتد و گم می شود . ماشین با سرعت خیلی زیاد حرکت کرد و همه چیز خ*را*ب شد و باز به بیرون از پنجره افتاد وودی گفت این یک اتفاق بود . ولی هیچ یک از اسباب بازیها حرف او را باور نکردند . در همان موقع اندی وارد اتاق شد و یکراست به طرف باز رفت . او داشت به پیتزا فروشی سیاره می رفت و می خواست باز را با خودش ببرد . اندی مادرش را صدا زد و گفت : نمی توانم باز را پیدا کنم . به جای باز وودی را می آورم . اما باز به همراه آنها رفت ! او به داخل بوته ها افتاده بود و هنگامی که اتومبیل در حال حرکت بود ، پرید و به سپر آن آویزان شد . در پیتزا فروشی وسایل بازی متنوعی وجود داشت . باز فکر کرد که یکی از آنها ، سفینه ی فضایی واقعی است .
وودی هم به دنبال او به درون سفینه رفت . داخل سفینه پر از اسباب بازیهای فضایی عجیب و غریب بود که به وسیله چنگک بیرون آورده می شدند . وودی و باز به شدت ترسیدند وقتیکه دیدند پسری که قرار است آنها را بدست بیاورد ، کسی جز سید – همسایه ی شرور اندی – نیست . سید آنها را به اتاق خوابش برد . وودی و باز وحشت زده بودند . آنها توسط یک دسته اسباب بازی که خیلی عجیب بودند محاصره شدند . سید آنها را از تکه های شکسته شده اسباب بازیها درست کرده بود . اسباب بازیها به وودی و باز نزدیکو نزدیک تر شدند . وودی از ترس فریاد زد : جلو نیایید شما خطرناک هستید . باز زود باش ، باید هر چه زود تر از اینجا برویم . هر دو پا به فرار گذاشتند .
در آن هنگام باز صدایی شنید که می گفت : باز پیغام را دریافت کن . از مرکز فرماندهی است . باز وودی را که درون قفسه کمد پنهان شده بود رها کرد و به طرف صدا دوید . اما آن صدا فقط آگهی تلویزیونی برای تبلیغ اسباب بازی باز بود . باز گیج شده بود و با خودش زیر ل*ب گف : این حقیقت داره ؟ آیا من واقعا یک اسباب بازی هستم . باز می خواست ثابت کند که یک پلیس فضایی واقعی است . بنابراین سعی کرد پرواز کند ولی به زمین اصابت کرد و بازویش شکست وودی باز را پیدا کرد و در همان موقع چشمش به بیرون از پنجره اتاق سید افتاد . او دوستانش را در اتاق اندی دید و باز را به اتاق سید برگرداند . وودی با صدای بلند گفت : آهای دوستان ! کمک . او به شدت دست تکان داد . اما اسباب بازیها از دست وودی عصبانی بودند . آنها فکر می کردند او به باز آسیب رسانده است .
در همان لحظه کله سیب زمینی فریاد زد : قاتل ، و سپس سگ عروسکی کرکره را پایین کشید . وودی با ناراحتی از پشت پنجره کنار رفت . به نطر می رسید که وودی و باز در خانه سید زندانی شده بودند . خوشبختانه بعد از آن همه اتفاق ، اسباب بازیهای سید با آنها دوست شدند و همان شب بازوی باز را تعمیر کردند . بعد از چند لحظه سید وارد اتاق شد و باز را برداشت و یک موشک بزرگ به پشتش بست . او با خنده ناخوشایندی گفت : می خواهم غافلگیرت کنم فردا تو را به فضای بیکران می فرستم . آن شب باز ناراحت و دلگیر بود . او به وودی گفت : حق با تو بود ، من پلیس فضایی نیستم . من فقط یک اسباب بازی هستم . وودی گفت : اما همین اسباب بازی بودنت باعث شده تو استثنایی باشی . تو اسباب بازی اندی هستی و او فکر می کند که تو بی نظیری . اندی به ما احتیاج دارد و ما باید پیش او برگردیم . باز دقایقی فکر کرد و گفت حق با توست . بیا برویم .
ولی دیر شده بود . زنگ ساعت سید به صدا در آمد . سید خودش را به باز رساند آن را برداشت و گفت : حالا وقتشه فضانورد . او با شتاب به طبقه پایین روفت و به سمت حیاط دوید و شروع به ساختن سکوی پرتاب موشک کرد . وودی به طرف اسباب بازیهای سید رفت و از آنها کمک خواست . او با التماس گفت : لطفا کمکم کنید تا باز را نجات بدهم باز دوست منه . اسباب بازیها به وودی لبخند شدند و سرشان را به نشانه ی مثبت تکان دادند . همگی با هم نقشه کشیدند تا باز را نجات دهند . بیرون از خانه توی حیاط سید آماده روشن کردن فتیله ی موشک بود و معکوس می شمرد . ده ، نه ، هشت ، ... که ناگهان متوجه وودی شد و او را برداشت . در همان لحظه تمام اسباب بازیها س*ی*نه خیز به طرف سید آمدند و محاصره اش کردند . سپس وودی شروع به صحبت کرد .
سید جیغ کشید و گفت : وای کمک ! این اسباب بازیها زنده اند . و فریاد زنان به طرف خانه دوید . وودی و باز آزاد شدند آنها از اسباب بازیها به خاطر کمکشان تشکر کردند و به طرف خانه به راه افتادند . باز نفس زنان گفت : امروز روز اسباب کشی است . وودی گفت : عجله کن . باید خودمان را به آنها برسانیم . آندو با عجله به دنبال کامیون دویدند . باز موفق شد که از سپر عقب کامیون بالا برود اما اسکاد – سگ سید – که در تعقیب آنها بود ، پای وودی را گرفت . وودی فریاد زد : دور شو ! او سعی می کرد خودش را نجات بدهد . اسکاد فقط خرناس می کشید . باز شجاعانه از سپر پایین پرید و اسکاد را فراری داد . در نتیجه سگ به خانه اش باز گشت .
اما حالا وودی روی سپر کامیون و باز تنها و درمانده توی خیابان بود . وودی با زحمت فراوان خودش را به داخل کامیون رساند و جعبه اسباب بازیهای اندی را پیدا کرد . اسباب بازیها از دیدن وودی تعجب کردند . وودی به آنها گفت : باز اون بیرون وسط خیابونه به دردسر افتاده . ما باید به باز کمک کنیم . سپس ماشین کنترل از راه دور را برداشت و به سمت باز هدایت کرد کله سیب زمینی با صدای بلند گفت : آهای ! وودی می خواهد از شر ما خلاص شود . درست همان کاری که با باز کرد ! زود باشید بگیریمش . اسباب بازیها در حالیکه با عصبانیت فریاد می کشیدند ، وودی را از داخل کامیون به بیرون پرتاپ کردند . اما لحظاتی بعد دیدند وودی و باز سوار بر ماشین کنترل از راه دور به دنبال آنها در حرکتند عصبانیتشان به حیرت تبدیل شد .
رکس دایناسور گفت : نگاه کنید ! آنها با هم هستند . پس وودی داشت راست می گفت . سرعت ماشین کمتر و کمتر و سپس متوقف شد . باز آهی کشید و گفت : باتری ها خالی شدند . از شانس بد وودی و باز ، کامیون با فاصله ی زیاد از جلوی چشم آنها ناپدید شد . ناگهان باز چیزی به خاطر آورد و گفت : وودی موشک! موشک سید هنوز به پشت باز وصل بود . آنها فتیله ی موشک را روشن کردند و موشک آنها را به آسمان برد . قبل از انفجار موشک باز دکمه روی س*ی*نه اش را فشار داد . بالهایش باز شد و از موشک جدا شدند . آنها بر فراز کامیون پرواز کردند . وودی خندید و گفت : ما داریم پرواز می کنیم . دقایقی بعد در داخل ماشین اندی فرود آمدند . وودی و باز نجات پیدا کردند و نزد پسری بازگشتند که آنها را دوست می داشت .
بعد از همه ی این کاجراها ، وودی و باز دوستانی بسیار صمیمی شدند . وودی به هیچ وجه به باز حسادت نمی کرد و باز فضانورد هم خوشحال بود که مثل بقیه یک اسباب بازی است . آنها همگی با هم در خانه جدید ساکن شدند و چند ماه را به خوبی و خوشی سپری کردند تا اینکه کریسمس از راه رسید به شدت برف می بارید اندی برای باز کردن کادوی قشنگ کریسمس با شتاب به طبقه ی پایین رفت . بار دیگر اسباب بازیها منتظر ورود اسباب بازی جدیدی شدند . وودی از باز پرسید نگرانی ؟ باز جواب داد : نه ، تو چطور ؟ وودی بات شوخی و خنده گفت : باز ! بگو ببینم ممکنه اندی کادویی بدتر از تو بگیره ؟ با شنیدن صدای واق واق ، جواب سوال داده شد . اسباب بازیها خندیدند و گفتند : وای یه توله سگ !
خروس هم قبول كرد و دنبال انها راه افتاد .كم كم هوا تاریك شد و انها مجبور شدند كنار درختی توقف كنند . سگ و الاغ كنار درخت خوابیدند . اما گربه و خروس رفتند بالای درخت و روش شاخه های ان نشستند . از گرسنگی خوابشان نمی برد و دور بر را نگاه می كردند ناگهان خروس گفت : « من از دور نوری را می بینم . انگار كلبه ای است بیاید برویم انجا شاید چیزی پیدا كنیم و بخوریم . » الاغ و سگ هم قبول كردند و دوباره راه افتادند رفتند و رفتند تا به كلبه رسیدند از پشت پنجره ان به داخل نگاه كردند روی میز غذاهای زیادی بود و چهار مرد دور میز نشسته بودند و غذا می خوردند . كنار دست انها هم سكه های طلا جمع بود . الاغ گفت : « اینها دزد هستند باید این دزدها را از كلبه بیرون كنیم » خروس به داخل كلبه نگاهی كرد و گفت : انها چهار نفر مرد قوی هیكل هستند ، چطوری می خواهی انها را بیرون كنیم ؟
گربه گفت : راست می گید ، انها خیلی قوی هستند . قیافه هایشان را نگاه كن . ما چی ؟ خسته و گرسنه!.سگ از خستگی چرت می زد . اما الاغ در فكر بود . داشت نقشه ای می كشید الاغ می دانست كه با فكر می توان بر زور بازو پیروز شد . پس باید فكر می كرد و نقشه خوبی می كشید .الاغ دوستانش را به كناری برد و نقشه اش را برای انها گفت . همه تعجب كردند . نقشه خوبی بود . باید زودتر دست به كار می شدند .آنها آهسته جلو رفتند و الاغ دو پای جلویش را بالا اورد و گذاشت ل*ب پنجره . سگ پرید به پشت الاغ و انجا ایستاد بعد نوبت گربه بود . او پرید بالا و روی پشت سگ ایستاد . حالا فقط خروس مانده بود . او هم پرید روی پشت گربه. سایه حیوانها افتاد داخل اتاق . سایه مثل یك غول بزرگ و ترسناك بود . دزدها با دیدن این غول به وحشت افتادند .
در همین لحظه حیوانها شروع كردند به سرو صدا كردن . صدایشان در هم پیچید و صدای وحشتناكی ایجاد كرد و دزدها بیشتر ترسیدند و وحشتزده پا به فرار گذاشتند . ان قدر ترسید بودند كه حتی سكه هایشان را هم جا گذاشتند با فرار كردن دزدها ، چهار دوست از شادی فریاد كشیدند :« زنده باد ما برنده شدیم . دزدها فرار كردند.»همه به فكر الاغ آفرین گفتند و رفتند داخل خانه . دور میز نشستند و مشغول خوردن شدند . گربه همان طور كه ماهی را به دندان می كشید ، گفت :« نقشه ات عالی بود الاغ جان !» خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت « من فكر نمی كردم این قدر زود موفق شویم !»الاغ گفت : «نقشه من خوب بود اما كمك شما هم خیلی مؤثر بود . اگر همیشه با هم باشیم در هر كاری موفق می شویم با هم بودن خیلی مهم است تنها هیچ كاری نمی شود كرد .
و اما بشنوید از دزدها . انها رفتند و رفتند و كنار درختی ایستادند . سردسته دزدها گفت : « ماخیلی زود ترسیدیم و فرار كردیم باید برگردیم و با ان غول بجنگیم . غول كه ترس ندارد .» سردسته رو به یكی از دزدها كرد و ئگفت : « ما اینجا می مانیم . تو برو سرو گوشی اب بده شاید بتوانی سكه ها را با خودت بیاوری . شاید هم توانستی غول را از پا در اوری .»دزد بیچاره می ترسید و نمی خواست قبول كند . اما ان قدر به او اصرار كردند كه قبول كرد و راه افتاد امد طرف كلبه . دزد اهسته آهسته داخل كلبه شد . همه جا تاریك بود و چیزی دیده نمی شد وقتی نزدیك بخاری رسید ، دوتا شعله كوچك داخل بخاری به چشمش خورد . فكر كرد اتش بخاری است . خواست كبریتی را روشن كند .
همه چیز خوب پیش رفت با اینکه آخرین بسته باز شد . آن یک فضانورد جالب بود . اندی اسباب بازی را به اتاق خوابش در طبقه دوم برد و در آنجا گذاشت سپس از اتاق بیرون رفت . تازه وارد چراغهای روی بالش را روشن کرد و گفت : من بازلایت یر پلیس فضا هستم . همه فکر کردند که باز باید اسباب بازی جالبی باشد البته همه به جز وودی . او به باز حسادت می کرد . وود ی با تمسخر گفت تو پلیس فضایی نیستی ، تو هم مثل بقیه ما یک اسباب بازی هستی . ناگهای اسباب بازیها صدای پارس کردن سگی را از بیرون شنیدند و با شتاب به طرف پنجره دویدند . سید – پسر همسایه – داشت یک سرباز اسباب بازی را خ*را*ب می کرد و اسکاد – سگ سید – با اشتیاق آنها را تماشا می کرد .
اسباب بازیها بدون اینکه کمکی از دستشان برآید ، سید را نگاه می کردند که در حال خ*را*ب کردن سرباز بود . اسباب بازیها سرجایشان بازگشتند . اما وودی هنوز هم از دست باز عصبانی بود . او فکر می کرد که اگر ماشین کنترل از راه دور را به طرف باز هدایت کند ، اسباب بازی جدید پشت میز می افتد و گم می شود . ماشین با سرعت خیلی زیاد حرکت کرد و همه چیز خ*را*ب شد و باز به بیرون از پنجره افتاد وودی گفت این یک اتفاق بود . ولی هیچ یک از اسباب بازیها حرف او را باور نکردند . در همان موقع اندی وارد اتاق شد و یکراست به طرف باز رفت . او داشت به پیتزا فروشی سیاره می رفت و می خواست باز را با خودش ببرد . اندی مادرش را صدا زد و گفت : نمی توانم باز را پیدا کنم . به جای باز وودی را می آورم . اما باز به همراه آنها رفت ! او به داخل بوته ها افتاده بود و هنگامی که اتومبیل در حال حرکت بود ، پرید و به سپر آن آویزان شد . در پیتزا فروشی وسایل بازی متنوعی وجود داشت . باز فکر کرد که یکی از آنها ، سفینه ی فضایی واقعی است .
وودی هم به دنبال او به درون سفینه رفت . داخل سفینه پر از اسباب بازیهای فضایی عجیب و غریب بود که به وسیله چنگک بیرون آورده می شدند . وودی و باز به شدت ترسیدند وقتیکه دیدند پسری که قرار است آنها را بدست بیاورد ، کسی جز سید – همسایه ی شرور اندی – نیست . سید آنها را به اتاق خوابش برد . وودی و باز وحشت زده بودند . آنها توسط یک دسته اسباب بازی که خیلی عجیب بودند محاصره شدند . سید آنها را از تکه های شکسته شده اسباب بازیها درست کرده بود . اسباب بازیها به وودی و باز نزدیکو نزدیک تر شدند . وودی از ترس فریاد زد : جلو نیایید شما خطرناک هستید . باز زود باش ، باید هر چه زود تر از اینجا برویم . هر دو پا به فرار گذاشتند .
در آن هنگام باز صدایی شنید که می گفت : باز پیغام را دریافت کن . از مرکز فرماندهی است . باز وودی را که درون قفسه کمد پنهان شده بود رها کرد و به طرف صدا دوید . اما آن صدا فقط آگهی تلویزیونی برای تبلیغ اسباب بازی باز بود . باز گیج شده بود و با خودش زیر ل*ب گف : این حقیقت داره ؟ آیا من واقعا یک اسباب بازی هستم . باز می خواست ثابت کند که یک پلیس فضایی واقعی است . بنابراین سعی کرد پرواز کند ولی به زمین اصابت کرد و بازویش شکست وودی باز را پیدا کرد و در همان موقع چشمش به بیرون از پنجره اتاق سید افتاد . او دوستانش را در اتاق اندی دید و باز را به اتاق سید برگرداند . وودی با صدای بلند گفت : آهای دوستان ! کمک . او به شدت دست تکان داد . اما اسباب بازیها از دست وودی عصبانی بودند . آنها فکر می کردند او به باز آسیب رسانده است .
در همان لحظه کله سیب زمینی فریاد زد : قاتل ، و سپس سگ عروسکی کرکره را پایین کشید . وودی با ناراحتی از پشت پنجره کنار رفت . به نطر می رسید که وودی و باز در خانه سید زندانی شده بودند . خوشبختانه بعد از آن همه اتفاق ، اسباب بازیهای سید با آنها دوست شدند و همان شب بازوی باز را تعمیر کردند . بعد از چند لحظه سید وارد اتاق شد و باز را برداشت و یک موشک بزرگ به پشتش بست . او با خنده ناخوشایندی گفت : می خواهم غافلگیرت کنم فردا تو را به فضای بیکران می فرستم . آن شب باز ناراحت و دلگیر بود . او به وودی گفت : حق با تو بود ، من پلیس فضایی نیستم . من فقط یک اسباب بازی هستم . وودی گفت : اما همین اسباب بازی بودنت باعث شده تو استثنایی باشی . تو اسباب بازی اندی هستی و او فکر می کند که تو بی نظیری . اندی به ما احتیاج دارد و ما باید پیش او برگردیم . باز دقایقی فکر کرد و گفت حق با توست . بیا برویم .
ولی دیر شده بود . زنگ ساعت سید به صدا در آمد . سید خودش را به باز رساند آن را برداشت و گفت : حالا وقتشه فضانورد . او با شتاب به طبقه پایین روفت و به سمت حیاط دوید و شروع به ساختن سکوی پرتاب موشک کرد . وودی به طرف اسباب بازیهای سید رفت و از آنها کمک خواست . او با التماس گفت : لطفا کمکم کنید تا باز را نجات بدهم باز دوست منه . اسباب بازیها به وودی لبخند شدند و سرشان را به نشانه ی مثبت تکان دادند . همگی با هم نقشه کشیدند تا باز را نجات دهند . بیرون از خانه توی حیاط سید آماده روشن کردن فتیله ی موشک بود و معکوس می شمرد . ده ، نه ، هشت ، ... که ناگهان متوجه وودی شد و او را برداشت . در همان لحظه تمام اسباب بازیها س*ی*نه خیز به طرف سید آمدند و محاصره اش کردند . سپس وودی شروع به صحبت کرد .
سید جیغ کشید و گفت : وای کمک ! این اسباب بازیها زنده اند . و فریاد زنان به طرف خانه دوید . وودی و باز آزاد شدند آنها از اسباب بازیها به خاطر کمکشان تشکر کردند و به طرف خانه به راه افتادند . باز نفس زنان گفت : امروز روز اسباب کشی است . وودی گفت : عجله کن . باید خودمان را به آنها برسانیم . آندو با عجله به دنبال کامیون دویدند . باز موفق شد که از سپر عقب کامیون بالا برود اما اسکاد – سگ سید – که در تعقیب آنها بود ، پای وودی را گرفت . وودی فریاد زد : دور شو ! او سعی می کرد خودش را نجات بدهد . اسکاد فقط خرناس می کشید . باز شجاعانه از سپر پایین پرید و اسکاد را فراری داد . در نتیجه سگ به خانه اش باز گشت .
اما حالا وودی روی سپر کامیون و باز تنها و درمانده توی خیابان بود . وودی با زحمت فراوان خودش را به داخل کامیون رساند و جعبه اسباب بازیهای اندی را پیدا کرد . اسباب بازیها از دیدن وودی تعجب کردند . وودی به آنها گفت : باز اون بیرون وسط خیابونه به دردسر افتاده . ما باید به باز کمک کنیم . سپس ماشین کنترل از راه دور را برداشت و به سمت باز هدایت کرد کله سیب زمینی با صدای بلند گفت : آهای ! وودی می خواهد از شر ما خلاص شود . درست همان کاری که با باز کرد ! زود باشید بگیریمش . اسباب بازیها در حالیکه با عصبانیت فریاد می کشیدند ، وودی را از داخل کامیون به بیرون پرتاپ کردند . اما لحظاتی بعد دیدند وودی و باز سوار بر ماشین کنترل از راه دور به دنبال آنها در حرکتند عصبانیتشان به حیرت تبدیل شد .
رکس دایناسور گفت : نگاه کنید ! آنها با هم هستند . پس وودی داشت راست می گفت . سرعت ماشین کمتر و کمتر و سپس متوقف شد . باز آهی کشید و گفت : باتری ها خالی شدند . از شانس بد وودی و باز ، کامیون با فاصله ی زیاد از جلوی چشم آنها ناپدید شد . ناگهان باز چیزی به خاطر آورد و گفت : وودی موشک! موشک سید هنوز به پشت باز وصل بود . آنها فتیله ی موشک را روشن کردند و موشک آنها را به آسمان برد . قبل از انفجار موشک باز دکمه روی س*ی*نه اش را فشار داد . بالهایش باز شد و از موشک جدا شدند . آنها بر فراز کامیون پرواز کردند . وودی خندید و گفت : ما داریم پرواز می کنیم . دقایقی بعد در داخل ماشین اندی فرود آمدند . وودی و باز نجات پیدا کردند و نزد پسری بازگشتند که آنها را دوست می داشت .
بعد از همه ی این کاجراها ، وودی و باز دوستانی بسیار صمیمی شدند . وودی به هیچ وجه به باز حسادت نمی کرد و باز فضانورد هم خوشحال بود که مثل بقیه یک اسباب بازی است . آنها همگی با هم در خانه جدید ساکن شدند و چند ماه را به خوبی و خوشی سپری کردند تا اینکه کریسمس از راه رسید به شدت برف می بارید اندی برای باز کردن کادوی قشنگ کریسمس با شتاب به طبقه ی پایین رفت . بار دیگر اسباب بازیها منتظر ورود اسباب بازی جدیدی شدند . وودی از باز پرسید نگرانی ؟ باز جواب داد : نه ، تو چطور ؟ وودی بات شوخی و خنده گفت : باز ! بگو ببینم ممکنه اندی کادویی بدتر از تو بگیره ؟ با شنیدن صدای واق واق ، جواب سوال داده شد . اسباب بازیها خندیدند و گفتند : وای یه توله سگ !
خروس هم قبول كرد و دنبال انها راه افتاد .كم كم هوا تاریك شد و انها مجبور شدند كنار درختی توقف كنند . سگ و الاغ كنار درخت خوابیدند . اما گربه و خروس رفتند بالای درخت و روش شاخه های ان نشستند . از گرسنگی خوابشان نمی برد و دور بر را نگاه می كردند ناگهان خروس گفت : « من از دور نوری را می بینم . انگار كلبه ای است بیاید برویم انجا شاید چیزی پیدا كنیم و بخوریم . » الاغ و سگ هم قبول كردند و دوباره راه افتادند رفتند و رفتند تا به كلبه رسیدند از پشت پنجره ان به داخل نگاه كردند روی میز غذاهای زیادی بود و چهار مرد دور میز نشسته بودند و غذا می خوردند . كنار دست انها هم سكه های طلا جمع بود . الاغ گفت : « اینها دزد هستند باید این دزدها را از كلبه بیرون كنیم » خروس به داخل كلبه نگاهی كرد و گفت : انها چهار نفر مرد قوی هیكل هستند ، چطوری می خواهی انها را بیرون كنیم ؟
گربه گفت : راست می گید ، انها خیلی قوی هستند . قیافه هایشان را نگاه كن . ما چی ؟ خسته و گرسنه!.سگ از خستگی چرت می زد . اما الاغ در فكر بود . داشت نقشه ای می كشید الاغ می دانست كه با فكر می توان بر زور بازو پیروز شد . پس باید فكر می كرد و نقشه خوبی می كشید .الاغ دوستانش را به كناری برد و نقشه اش را برای انها گفت . همه تعجب كردند . نقشه خوبی بود . باید زودتر دست به كار می شدند .آنها آهسته جلو رفتند و الاغ دو پای جلویش را بالا اورد و گذاشت ل*ب پنجره . سگ پرید به پشت الاغ و انجا ایستاد بعد نوبت گربه بود . او پرید بالا و روی پشت سگ ایستاد . حالا فقط خروس مانده بود . او هم پرید روی پشت گربه. سایه حیوانها افتاد داخل اتاق . سایه مثل یك غول بزرگ و ترسناك بود . دزدها با دیدن این غول به وحشت افتادند .
در همین لحظه حیوانها شروع كردند به سرو صدا كردن . صدایشان در هم پیچید و صدای وحشتناكی ایجاد كرد و دزدها بیشتر ترسیدند و وحشتزده پا به فرار گذاشتند . ان قدر ترسید بودند كه حتی سكه هایشان را هم جا گذاشتند با فرار كردن دزدها ، چهار دوست از شادی فریاد كشیدند :« زنده باد ما برنده شدیم . دزدها فرار كردند.»همه به فكر الاغ آفرین گفتند و رفتند داخل خانه . دور میز نشستند و مشغول خوردن شدند . گربه همان طور كه ماهی را به دندان می كشید ، گفت :« نقشه ات عالی بود الاغ جان !» خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت « من فكر نمی كردم این قدر زود موفق شویم !»الاغ گفت : «نقشه من خوب بود اما كمك شما هم خیلی مؤثر بود . اگر همیشه با هم باشیم در هر كاری موفق می شویم با هم بودن خیلی مهم است تنها هیچ كاری نمی شود كرد .
و اما بشنوید از دزدها . انها رفتند و رفتند و كنار درختی ایستادند . سردسته دزدها گفت : « ماخیلی زود ترسیدیم و فرار كردیم باید برگردیم و با ان غول بجنگیم . غول كه ترس ندارد .» سردسته رو به یكی از دزدها كرد و ئگفت : « ما اینجا می مانیم . تو برو سرو گوشی اب بده شاید بتوانی سكه ها را با خودت بیاوری . شاید هم توانستی غول را از پا در اوری .»دزد بیچاره می ترسید و نمی خواست قبول كند . اما ان قدر به او اصرار كردند كه قبول كرد و راه افتاد امد طرف كلبه . دزد اهسته آهسته داخل كلبه شد . همه جا تاریك بود و چیزی دیده نمی شد وقتی نزدیك بخاری رسید ، دوتا شعله كوچك داخل بخاری به چشمش خورد . فكر كرد اتش بخاری است . خواست كبریتی را روشن كند .