موشی صبح زود بیدار شد . سرش را از خانه بیرون کرد . یک هیولا با شال و کلاه دید که به او خیره شده . از ترس ، جیغی کشید و ته لانه برگشت . موشا و همه ی خانواده از جیغ اش بیدار شدند وگفتند : "چی شده " ؟
موشی با ترس و لرز گفت : "یه ...یه هیولا . یه هیولای گنده جِ ...جلویِ خو... خونه مون هست ."
موشا ، آرام و با احتیاط سرش را بیرون کرد تا ببیند این هیولا کجاست ؛ هنوز یک قدم بیرون نگذاشته بود که جیغ بنفشی کشید و همان جا ، دم در غش کرد . همه دورش جمع شدند . یکی آب به صورتش زد . یکی نوازشش کرد . موشی که خودش هیولا را دیده بود ، آمد کنارش و پرسید :"دیدی؟" موشا که تازه یک چشمش را باز کرده بود ، زیر ل*ب گفت :"آ... آره" و دوباره غش کرد. موشی گفت :"او ترسیده . فعلا هیچ کس از خونه بیرون نمی رود تا ببینیم چی کار کنیم."
آن روز گذشت . شب ، موشی و موشا و همه ی بچه ها و فک و فامیل ،دور هم جمع شدند که تا ببینند چه کار باید بکنند.
یکی از بچه موش ها گفت : " با یک طناب دست و پاشو ببندیم ." موشی و موشا دو تایی گفتند : "کی میخواد این کارو بکنه ؟ ما که با دیدنش غش کردیم !"
موشا گفت :" چطوراست از لانه تا زیر پای هیولا ، یک تونل بزنیم ؛ بعد یک چاله زیر پاش بکنیم تا بیفتد توش؟ "
موشی و موشا رو به بچه ها کردند و گفتند:"نظر شما چیه ؟ " . بچه ها گفتند :"خوبه ، عالیه ."
فردا صبح ،کار کندن تونل شروع شد . موشی می کند و موشا خاک ها را عقب می کشید . بچه موش ها هم خاک ها را کیسه کیسه می کردند و ته لانه می بردند . آن قدر کندند و پیش رفتند که نفهمیدند کی غروب شد ! همه خسته و کوفته گرسنه خوابیدند .
فردا که آفتاب همه جا را روشن کرد ، کار دوباره شروع شد . موشی گفت : "شما ها یک کم دیگر بِکَنید تا من سری به بیرون بزنم ببینم چه خبرها هست و چه خبرها نیست ." و یواشکی سرش را از خانه بیرون کرد . باد می آمد .خوب که نگاه کرد ، دید انگارهیولا کوچیک تر شده . با خودش گفت : "شاید داره فرو میره تو چاله ؟ بعد صدا زد : " بچه ها ، بیایید . "
همه آمدند و با هم گفتند : " چی شده ؟
موشی با هیجان گفت : " انگار داریم موفق می شیم ، هیولا کوچیک شده ."
بعد موشا و بچه ها ، یواشکی سرشان را بیرون کردند و دیدند راستی راستی هیولا کوچیک ترشده و از سر و تنش آب می چکد . در همین وقت ، کلاه هیولا رفت تو هوا و همه از ترس این که مبدا راه بیفتد ، دویدند توی لانه . قلب همه تاپ تاپ می زد . موشی ، گوشش را به دیواره ی لانه چسباند و بعد از مدتی گفت : "خبری نیست ؛ بذارین ببینم چی شده ؟" و سرش را بیرون کرد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد وبه خانه آمد و گفت : " خبری نیست ."
دوباره همه به تونل برگشتند و مشغول کار شدند . خاک ها یی را که به کیسه ها می ریختند و می بردند ، بوی نم می داد . موشا گفت : "فکر کنم زیر پای هیولا می رسیم . ببینین خاک خیس خورده."
یک روز دیگر هم گذاشت . حالا دو روز می شد که موش ها زندانی شده بودند . فردا ، همه ، دیرتر بیدار شدند . کار دو روزه ، حسابی خسته شان کرده بود . موشا اولین کسی بود که سرش را از خانه بیرون آورد و به اطراف نگاه کرد . باورش نمی شد ؛ چشم هاش را مالید با خودش گفت : "هیولا کو! . نکنه افتاده تو چاله . بعد داد زد : " آهای بچه ها بیایین . هیولا نیست !"همه آمدند و دیدند ، هیولایی وجود ندارد .
موشی گفت :"شاید افتاده تو چاله و می خواهد از تونل بیاید توی لانه ! بچه ها بپرین بیرون !" بچه ها با ترس و لرز پریدند بیرون .
موشی گفت : " بیایید این دور و بر را بگردیم . شاید رد پایی از هیولا پیدا کردیم ."
موشی راه افتاد و رسید جایی که هیولا ایستاده بود و با انگشت به همه نشان داد:" درست همین جا بود . ببینید ؛ جاش هنوز خیس خیسه .
یکی از بچه موش ها کمی آن طرف تر ،کلاه هیو لا را پیدا کرد . یکی هم شال گ*ردنش را. اما چیزی که موشی پیدا کرد از همه ی آن ها با مزه تر بود . او یک هویج و دو تا بادام و یک قاچ گوجه پیدا کرد و گفت : "ببینید ، هیولا برامون چه هدیه هایی داده !"
بعد همگی رفتند خانه و مشغول خوردن هدیه های هیولا شدند . موشا گفت : "بهتر نیست حالا که هیولا رفته ،خاک ها را به تونل برگردونیم و پرش کنیم ؟" موشی گفت : "نه . بذارید این تونل همین طور بمونه . بعدها می تونیم خونه جدیدمون کنیم ." موشا و بچه ها هم گفتند : " راست میگه ."
بچه موش اولی در حالی که داشت کمی از مغز بادام را می جوید به موشی گفت : " بابا ، تو می دونی هیولا کجا رفته؟"
موشی گفت : " راستش من نمی دانم از کجا آمده بود که کجا رفته باشد ! ولی چیزی که می دانم این است که این هیولا اصلا ترسناک نبوده . وگرنه این همه هدیه های خوش مزه برای ما نمی گذاشت . من که تا به حال چنین چیزی ندیده بودم . انگار آب شده و رفته توی زمین!
همین طور که صحبت می کردند ،پدر بزرگ از سفر برگشت . همه دورش جمع شدند و قصه ی هیولا را برایش گفتند . پدر بزرگ خندید و گفت : " حتما کار بچه هاست ! فکر کنم آن ها آمده اند ، بازی کرده اند و بعد یک آدم برفی درست کرده اند و رفته اند . هوا که آفتابی شده ، هیولا، آب شده !"
بچه موش ها و موشی و موشا که تو عمرشان چنین چیزهایی ندیده بودند و نشنیده بودند ، به لانه رفتند و دور پدر بزرگ نشستند و او قصه ی آدم برفی و آفتاب را با آب و تاب ،برایشان تعریف کرد .
موشی با ترس و لرز گفت : "یه ...یه هیولا . یه هیولای گنده جِ ...جلویِ خو... خونه مون هست ."
موشا ، آرام و با احتیاط سرش را بیرون کرد تا ببیند این هیولا کجاست ؛ هنوز یک قدم بیرون نگذاشته بود که جیغ بنفشی کشید و همان جا ، دم در غش کرد . همه دورش جمع شدند . یکی آب به صورتش زد . یکی نوازشش کرد . موشی که خودش هیولا را دیده بود ، آمد کنارش و پرسید :"دیدی؟" موشا که تازه یک چشمش را باز کرده بود ، زیر ل*ب گفت :"آ... آره" و دوباره غش کرد. موشی گفت :"او ترسیده . فعلا هیچ کس از خونه بیرون نمی رود تا ببینیم چی کار کنیم."
آن روز گذشت . شب ، موشی و موشا و همه ی بچه ها و فک و فامیل ،دور هم جمع شدند که تا ببینند چه کار باید بکنند.
یکی از بچه موش ها گفت : " با یک طناب دست و پاشو ببندیم ." موشی و موشا دو تایی گفتند : "کی میخواد این کارو بکنه ؟ ما که با دیدنش غش کردیم !"
موشا گفت :" چطوراست از لانه تا زیر پای هیولا ، یک تونل بزنیم ؛ بعد یک چاله زیر پاش بکنیم تا بیفتد توش؟ "
موشی و موشا رو به بچه ها کردند و گفتند:"نظر شما چیه ؟ " . بچه ها گفتند :"خوبه ، عالیه ."
فردا صبح ،کار کندن تونل شروع شد . موشی می کند و موشا خاک ها را عقب می کشید . بچه موش ها هم خاک ها را کیسه کیسه می کردند و ته لانه می بردند . آن قدر کندند و پیش رفتند که نفهمیدند کی غروب شد ! همه خسته و کوفته گرسنه خوابیدند .
فردا که آفتاب همه جا را روشن کرد ، کار دوباره شروع شد . موشی گفت : "شما ها یک کم دیگر بِکَنید تا من سری به بیرون بزنم ببینم چه خبرها هست و چه خبرها نیست ." و یواشکی سرش را از خانه بیرون کرد . باد می آمد .خوب که نگاه کرد ، دید انگارهیولا کوچیک تر شده . با خودش گفت : "شاید داره فرو میره تو چاله ؟ بعد صدا زد : " بچه ها ، بیایید . "
همه آمدند و با هم گفتند : " چی شده ؟
موشی با هیجان گفت : " انگار داریم موفق می شیم ، هیولا کوچیک شده ."
بعد موشا و بچه ها ، یواشکی سرشان را بیرون کردند و دیدند راستی راستی هیولا کوچیک ترشده و از سر و تنش آب می چکد . در همین وقت ، کلاه هیولا رفت تو هوا و همه از ترس این که مبدا راه بیفتد ، دویدند توی لانه . قلب همه تاپ تاپ می زد . موشی ، گوشش را به دیواره ی لانه چسباند و بعد از مدتی گفت : "خبری نیست ؛ بذارین ببینم چی شده ؟" و سرش را بیرون کرد و این طرف و آن طرف را نگاه کرد وبه خانه آمد و گفت : " خبری نیست ."
دوباره همه به تونل برگشتند و مشغول کار شدند . خاک ها یی را که به کیسه ها می ریختند و می بردند ، بوی نم می داد . موشا گفت : "فکر کنم زیر پای هیولا می رسیم . ببینین خاک خیس خورده."
یک روز دیگر هم گذاشت . حالا دو روز می شد که موش ها زندانی شده بودند . فردا ، همه ، دیرتر بیدار شدند . کار دو روزه ، حسابی خسته شان کرده بود . موشا اولین کسی بود که سرش را از خانه بیرون آورد و به اطراف نگاه کرد . باورش نمی شد ؛ چشم هاش را مالید با خودش گفت : "هیولا کو! . نکنه افتاده تو چاله . بعد داد زد : " آهای بچه ها بیایین . هیولا نیست !"همه آمدند و دیدند ، هیولایی وجود ندارد .
موشی گفت :"شاید افتاده تو چاله و می خواهد از تونل بیاید توی لانه ! بچه ها بپرین بیرون !" بچه ها با ترس و لرز پریدند بیرون .
موشی گفت : " بیایید این دور و بر را بگردیم . شاید رد پایی از هیولا پیدا کردیم ."
موشی راه افتاد و رسید جایی که هیولا ایستاده بود و با انگشت به همه نشان داد:" درست همین جا بود . ببینید ؛ جاش هنوز خیس خیسه .
یکی از بچه موش ها کمی آن طرف تر ،کلاه هیو لا را پیدا کرد . یکی هم شال گ*ردنش را. اما چیزی که موشی پیدا کرد از همه ی آن ها با مزه تر بود . او یک هویج و دو تا بادام و یک قاچ گوجه پیدا کرد و گفت : "ببینید ، هیولا برامون چه هدیه هایی داده !"
بعد همگی رفتند خانه و مشغول خوردن هدیه های هیولا شدند . موشا گفت : "بهتر نیست حالا که هیولا رفته ،خاک ها را به تونل برگردونیم و پرش کنیم ؟" موشی گفت : "نه . بذارید این تونل همین طور بمونه . بعدها می تونیم خونه جدیدمون کنیم ." موشا و بچه ها هم گفتند : " راست میگه ."
بچه موش اولی در حالی که داشت کمی از مغز بادام را می جوید به موشی گفت : " بابا ، تو می دونی هیولا کجا رفته؟"
موشی گفت : " راستش من نمی دانم از کجا آمده بود که کجا رفته باشد ! ولی چیزی که می دانم این است که این هیولا اصلا ترسناک نبوده . وگرنه این همه هدیه های خوش مزه برای ما نمی گذاشت . من که تا به حال چنین چیزی ندیده بودم . انگار آب شده و رفته توی زمین!
همین طور که صحبت می کردند ،پدر بزرگ از سفر برگشت . همه دورش جمع شدند و قصه ی هیولا را برایش گفتند . پدر بزرگ خندید و گفت : " حتما کار بچه هاست ! فکر کنم آن ها آمده اند ، بازی کرده اند و بعد یک آدم برفی درست کرده اند و رفته اند . هوا که آفتابی شده ، هیولا، آب شده !"
بچه موش ها و موشی و موشا که تو عمرشان چنین چیزهایی ندیده بودند و نشنیده بودند ، به لانه رفتند و دور پدر بزرگ نشستند و او قصه ی آدم برفی و آفتاب را با آب و تاب ،برایشان تعریف کرد .