سهراب، مرغ مهاجر| پریدخت سپهری

  • نویسنده موضوع .SARISA.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 559
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
در این کتاب زندگي سهراب سپهري به‌روايت خواهرش بازگو مي‌شود. اين كتاب با نام «سهراب؛ مرغ مهاجر» به‌روايت پريدخت سپهري ـ خواهر اين شاعر و نقاش ـ ازسوي نشر طهوري منتشر شده است.
در بخش نخست كتاب، چگونگی آشنایی با جهان‌بینی خاص سپهری از طریق شعر شهودی او بررسی می‌شود و در بخش دوم نگارنده ابیات ب*ر*جسته شعر((چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید)) را در راس اندیشه‌های سپهری نهاده و چگونگی رسیدن به این نگاه تازه را در مهم‌ترین پدیده‌های زندگی مانند : عشق، سرنوشت، معرفت و علم، و ازدواج و مرگ، ارزیابی می‌كند .در بخش سوم، سروده‌های : «به باغ همسفران»، «شب تنهایی خوب»، «تپش سایه دوست»، «پشت دریا»، «تا انتها حضور»، «تا نبض خیس صبح» و بخشی از منظومه«مسافر»به چاپ رسیده است بخش چهارم نیز شامل چند سروده از«مهری رحمانی»است .

یادی از پری‌دخت سپهری

پری‌دخت سپهری




کامیار عابدی می‌گوید پری‌دخت سپهری نزدیک‌ترین فرد خانواده به سهراب سپهری بود.
به گزارش ایسنا، این پژوهشگر در پی درگذشت پری‌دخت سپهری در سن ۸۶ سالگی در یادداشت کوتاهی نوشته است: پری‌دخت سپهری (۱۳۹۵-۱۳۰۹) خواهر سهراب سپهری و نزدیک‌ترین فرد خانواده به او محسوب می‌شد. او هم مانند برادرش ذوق ادبی و هنری داشت. سهراب شعر بلند «مسافر» را در خانه او در بابل مازندران سرود (او و خانواده‌اش در نیمه دهه ۱۳۴۰ در این شهر می‌زیستند).
پری‌دخت دو کتاب درباره برادر نام‌آورش نوشت: «سهراب، مرغ مهاجر» (۱۳۷۵) و «هر کجا هستم باشم» (۱۳۸۴). او بویژه در کتاب نخست نکته‌های خواندنی، درخور توجه و قابل استنادی را درباره زندگی سهراب سپهری پیش کشید. علاوه بر این، وی بخش‌هایی ارزشمند از آثار منتشرنشده سهراب را در مجموعه‌ای با عنوان «هنوز در سفرم» (۱۳۸۰) و نامه‌های دیگران به سهراب را در مجموعه‌ای دیگر با عنوان «جای پای دوست» (۱۳۸۷) گردآوری و منتشر کرد.
پری‌دخت سپهری به لحاظ روحی با برادرش احساس همدلی داشت. فرزندانش، مریم، فاطمه، جمیله، جعفر و جلال نام دارند. تا جایی که اطلاع دارم، اغلب فرزندان او هم به هنر و ادبیات علاقه داشته‌اند و دارند. در میان آنان، جعفر فاطمی در زمینه هنرهای تصویری و جلال فاطمی در زمینه کارگردانی و بازیگری فیلم فعالیت داشته‌اند. من برای نگارش مقاله‌ها و کتاب‌هایم درباره سهراب سپهری چندبار با پری‌دخت سپهری تلفنی و حضوری گفت‌وگو داشتم. این بانوی مهربان هربار آگاهی‌های خود را بی‌دریغ در اختیارم قرار داد. روانش آرمیده باد!



منابع:ویستا، ایسنا


11806
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
آغاز زندگی
قسمت اول

سهراب سپهری سومین فرزند خانوادهٔ پنج فرزندی اسدالله خان سپهری و خانم فروغ سپهری است.
فرزندان خانواده به ترتیبِ سن از این قرارند:
منوچهر، همایوندخت، سهراب، پریدخت(نگارنده) و پروانه.
پدرمان فرزند میرزانصرالله خان سپهری از خوانینَ کاشان، رئیس تلگراف خانهٔ شهر و صاحبِ چهار پسر بود که همگی سوارکار و شکارچی بودند. خطِّ خوبی داشتند. در مسائل هنری مثلِ نقاشی، منبت‌کاری و ساختنِ تار ذوقی سرشار نشان می‌دادند.
مادرمان فرزند ملک‌المورخین و نوادهٔ لسان‌الملک سپهر مولفِ کتاب ناسخ‌التواریخ است. مادر وی حمیدهٔ سپهری از خانوادهٔ کلانتر ضرّابی بود، که طبعی شاعرانه داشت و اشعارش در نشریاتِ آن زمان (اواخر دوران قاجار و اوایل حکومت پهلوی) چاپ می‌شد.
از پدربزرگ چیز زیادی، جز خاطراتی مبهم و کمرنگ که مادر نقل کرده‌است به خاطر ندارم. مادر می‌گفت: زمستان بود و هوا سرد بود.
روزی پدربزرگ هنگام بازگشت از راه اداره به خانه، بدون کت وارد منزل شد. علت را پرسیدند، گفت: مردی را لرزان و بدون بالاپوش در راه دیدم. دلم قرار نگرفت و کتم را به او بخشیدم.
زمانی که پدربزرگ میهمانی‌ها به پا می‌کرد و سورها می‌داد من نبودم. زمانی که سینی‌های میوه پوشیده از گل‌های محمدی، برای دوستان هدیه ‌می‌فرستاد من نبودم و زمانی که میراب را به علتِ تاخیر در آبیاری باغ موردِ ضرب و شتم قرار می‌داد باز هم من نبودم. زمانی که پدربزرگ بیمار بود و هنگامی که مُرد من بودم. به یاد می‌آورم عموی کوچکم با بستهٔ داروهایی که برای پدرش خریده بود آمد و از شنیدنِ خبر مرگ او اندوهگین و پریشان، داروها را به میان حیاط انداخت و دیگ‌های غذا را به یاد می‌آورم و گروه مردمی را که اطعام می‌شدند.
ازدواج پدر و مادرمان ازدواجی معمول و متعارف نبود. عموی مادرم «مورخ السلطنهٔ سپهر» به سِمت فرمان دار کاشان منصوب می‌شود. پدربزرگِ اجتماعی و معاشرتی من با او دوستی و رفت و آمد می‌کند و چندی بعد تمایلِ خود را به وصلت با آن خانواده ابراز می‌دارد. مورخ السلطنه برادرزاده‌اش را برای ازدواج در نظر می‌گیرد. اما این دختر (خالهٔ من) که سری در کتاب داشته و معلم خط و زبان انگلیسی در منزل او را تعلیم می‌داده‌اند و تازه دبیرستان را شروع کرده بوده است از تنها مسافرت کردن به کاشان سر باز می‌زند و به این ازدواج تن در نمی‌دهد و مخالفت می‌کند.
برای حل این مشکل، فکرِ بکری به ذهن پدربزرگ می‌رسد و آن اینکه برای پسرِ بعدی یعنی پدرم، خواهرِ دختر را که مادرم باشد خواستگاری کند. پیشنهادِ وی از سوی خانوادهٔ عروس پذیرفته می‌شود. پدرم آن هنگام شانزده سال داشته‌است. پدربزرگ می‌اندیشید که اگر خود از پدر دربارهٔ ازدواج بپرسد، شرم مانع از پاسخ دادن خواهدشد. با این حساب نامه‌ای به آشیخ محمد روحانی که غالبا برای استخاره به نزدش می‌رفت، می‌نویسد و در آن از او می‌خواهد که از حاملِ نامه بپرسد که آیا می‌خواهد ازدواج کند؟
نامه را پدر برای شیخ می‌برد و بدین طریق پاسخِ مثبت او به اطلاعِ پدربزرگ می‌رسد. در نتیجه دو خواهر به عقد دو برادر در آمدند.


سهراب، مرغ مهاجر
پریدخت سپهری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .SARISA.

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
[ دوستان! به علت نایاب بودن کتاب و همچنین ناقص نشدن تاپیک؛ تصمیم برآن شد که کتاب از اول، و اگر عمری باقی بود، کامل قرار گیرد. پست اول نیز ویرایش شد و از قسمت آغاز زندگیِ کتاب شروع می‌کنیم. امیدوارم مورد پسند قرار گیرد.?]
.SARISA.

آغاز زندگی
قسمت دوم

چند سال بعد، سهراب، در روزی آفتابی و پاییزی، ۱۵ مهر ماه سال ۱۳۰۷، حوالی ظهر دیده به جهان گشود. کودکی را در کاشان در باغِ اجدادی که بسیار بزرگ و پر از درختان میوه و گل و سبزه بود و در محله دروازه عطا قرار داشت گذراند. این باغ شاید حدود بیست هزار مترمربع وسعت داشت. ساختمان آن در وسط بنا شده و باغ را به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم می‌کرد. قسمت شمالی مرتفع بود و از طریق راهروی شیب‌دارِ سنگفرشی با قسمت جنوبی می‌پیوست. این سراشیبی برای آسانی حرکتِ اسب‌های پدربزرگ به جای پلکان ساخته شده بود. اصطبلِ اسب‌ها در جنوبی ترین نقطهٔ باغ زیر اتاقِ آبی قرار داشت. در قسمت جنوبی بنا، حوضخانه‌ای با سقفی بلند و گنبدی شکل که ستون‌های گچی استوارش می‌داشتند، دیده می‌شد. در دو سوی حوضخانه، به قرینه، دو اتاق بود که دو عمویم در آنها می‌زیستند. زیر این دو اتاق، دو زیرزمین به چشم می‌خورد که برای فرار از گرمای تابستان در آن‌ها پناه می‌جستیم. اتاقِ سرِ حوضخانه که پنجره‌هایش از دو سو به شمال و جنوب باغ باز می‌شد، اتاق پدربزرگ و همینطور اتاق پذیرایی به حساب می‌آمد. او از این اتاق می‌توانست دو در بزرگ باغ را در منتهاالیه شمال و جنوب آن زیرِ نظر بگیرد.
در قسمت جنوب باغ، شرقِ اتاقِ سر حوضخانه، اتاقی پنج دری به خانواده ما تعلق داشت. پیش از به دنیا آمدن من، خانواده‌ام در اتاق آبی زندگی می‌کردند و اتاق پنج دری، اتاق پذیرایی محسوب می‌شد. قسمت شمالی باغ بسیار باصفا و خوش‌منظره بود. جوی آبی پس از عبور حوضِ مستطیل شکلی مقابل اتاق پنج دری، عرض باغ را طی می‌کرد. این جوی را درختان تنومند و کهنسالِ عرعر و اقاقی احاطه کرده‌بودند.گاه از باغ‌های مجاور سیب‌های سرخی در آب غوطه می‌خوردند و می‌آمدند و ما شادمانه می‌دویدیم و آنها را از آب می‌گرفتیم.

[من درون نور _ باران قصر سیم کودکی بودم
جوی رویاها گلیمی برد
همره آبِ شتابان
می‌دویدم مـسـ*ت زیبایی ...
#سهراب]

زیرِ درختان تنومند کنار جوی آب پر از گل‌های داوودی، شب‌بو، زنبق و اطلسی بود که عطر دلپذیرشان خواب شب‌بوهای کودکی‌مان را معطر می‌کرد. لابلای گل‌ها، محلِ مناسب و دلپذیری برای بازی با عروسک‌ها به شمار می‌رفت. سهراب هم همراه ما ساعت‌ها به این کار می‌پرداخت. عروسکِ سهراب مردی بود که الاغ‌هایی با خورجین داشت. تمام این مجموعهٔ پارچه‌ای را مادر با ذوق و سلیقهٔ خاصی دوخته و پیدا بود که ساخت و پرداخت آن وقت و حوصلهٔ زیادی می‌طلبد. سهراب پس از دورهٔ ابتدایی، هنگام ورود به دبیرستان عروسک بازی را به کنار گذاشت و تمام عروسک‌هایش را به من بخشید.
شب‌های تابستان، در امتدادِ جوی آب زیر درختان تنومندِ عرعر و تبریزی که باد با همهمهٔ وهم‌انگیری در آن‌ها می‌پیچید، پشه‌بندها بسته می‌شد و زمانی که گرمی هوا شدت می‌یافت، پشه‌بندها به پشت‌بام نقلِ مکان می‌کرد.
سهراب در پشه‌بند بزرگ و چهار نفره که به ما بچه‌ها اختصاص داشت، می‌خوابید. گاه و بیگاه در دلِ شب با فریاد و هراس از خواب می‌پرید و از صورتِ وحشتناکی که بالای طاقِ پشه‌بند دیده بود، سخن می‌گفت. شب‌ها از قسمت‌های تاریکِ خانه می‌ترسید و غالبا برای رفتن به این نقاط باید کسی او را همراهی می‌کرد. این ترس تا حدودِ پانزده‌ سالگی که با ما در کاشان بود ادامه داشت.

[تو را در همه شب‌های تنهایی
توی همه شیشه‌ها دیده‌ام
مادر مرا می‌ترسانْد؛
لولو پشت شیشه‌هاست
و من توی شیشه‌ها تو را می‌دیدم
لولوی سرگردان !
#سهراب]


سهراب، مرغ مهاجر
پریدخت سپهری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
باغ ما شاید قوسی از دایرهٔ سبزِ سعادت بود
#قسمت_اول


سهراب خود می‌انگاشت که دورانِ کودکی بسیار خوبی داشته‌است. به رغمِ کسالتِ پدر که حالش روز به روز به دلیلِ نشناختن بیماریش بدتر می‌شد و این به وضوح غمی عمیق در چهره‌های ما بچه‌ها که شاهد ناجرا بودیم می‌نشاند.
سهراب و منوچهر با پسر عموهایمان به نام‌های اسفندیار و تیمور همبازی بودند و گروهِ پسرها را تشکیل می‌دادند که همگی با هم همراهی و موافقت داشتند و هر نوع بازی و شیطنتی را با هم آغاز می‌کردند. گاه خانه شاگردِ منزل این گروه را کاملتر می‌ساخت. سهراب کوچکترین و در ضمن شیطان‌ترین و از نظر هیکل لاغرترین فردِ گروه بود. در مقابل، در ورزش‌هایی چون ژیمناستیک، پارالل، بالانس و شنا بسیار ورزیده می‌نمود. بارها شاهد بالانس زدن و به اصطلاحِ کاشانی‌ها عقرب برداشتن او روی لبهٔ پشت‌بام بودم. این امر اغلب با اعتراضِ مادر که از ترس چشمهایش را می‌بست روبرو می‌شد.
سهراب تنها بچه‌ای بود که می‌توانست از ستونهای گچی حوضخانه و تمام درختان تنومند باغ، فرز و چابک در چشم برهم زدنی بالا برود. هر وقت روی درخت‌های توت شمیرانی می‌رفت ما را که قادر به بالا رفتن نبودیم وا می‌داشت با چنین جمله‌ای از او بخواهیم تا شاخه‌ای را بتکاند: «آقای سهراب خانِ سپهری، اگر شاخه تکاندنی هست، تکان بفرمایید!» او بلافاصله لگدی به شاخه می‌زد و میگفت : «ممنونم، میل بفرمایید!».
باغ انارستا‌نهای وسیعی داشت. معمولا پیش از رسیدنِ کاملِ انارها کسی آن‌ها دا نمی‌چید مگر وقتی که اناری ترک برمی‌داشت.

[تا اناری ترکی بر‌می‌داشت
دست فوارهٔ خواهش می‌شد ...
#سهراب]

یکی از سرگرمی‌هایمان این بود که انار شکسته‌ها را با اشتیاق از لابلای شاخه‌ها پیدا کنیم و بچینیم.

#سهراب_مرغ_مهاجر
#پریدخت_سپهری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
باغ ما شاید قوسی از دایرهٔ سبز سعادت بود...
#قسمت_دوم


از خانه‌های اطراف اغلب برای گرفتنِ انار شکسته به خانهٔ ما می‌آمدند. در قسمتِ جنوبی باغ، کنارِ حوضخانه، ردیفی از درخت‌های گلِ مخملی به چشم می‌خورد. این گل‌ها پنج برگِ دو رویه داشت که یک روی آن زرد و روی دیگرش قرمز رنگ بود. درِ خانهٔ ما، به دلیل دور بودن از ساختمان که کارِ گشودن را مشکل می‌کرد روزها معمولا باز بود و آخر شب‌ها بسته می‌شد. بچه‌های کوچه از وجودِ درختانِ گل خبر داشتند، بخصوص هنگامی که مدرسه‌های اطراف تعطیل می‌شد، دزدکی به باغ یورش می‌آوردند و به دنبالِ اعتراضِ ساکنانِ منزل با جیب‌های پر از گل، پای به فرار میگذاستند. از بالا که نگاه می‌کردیم، حملهٔ بچه‌ها تماشایی بود. انگار عده‌ای دایره‌وار درخت‌های گل را در آ*غ*و*ش گرفته‌ باشند.
سهراب به کمک چوبی، که گل‌ها را دورِ آن نخ می‌پیچید، دسته گل‌های زیبایی می‌ساخت که من و او آنها را برای معلم‌هایمان هدیه می‌بردیم
سهراب عاشقِ روزهای آفتابی بود. ماهِ اسفند، خصوصا اسفندِ کاشان را به عنوانِ سرآغازِ رویشِ جوانه‌ها و شکوفه‌ها خیلی دوست داشت. او پیش از همه، پیدا شدن جوانه‌های گندم و شبدر و درخت‌ِ بید و همچنین دمیدنِ شکوفهٔ هلو، گوجه و گلابی را بشارت می‌داد.
یک روز صبح بسیار زود که نزدیکِ درخت‌های گل محمدی رفته‌بود. ادعا کرد غنچه‌ها موقع شکفتن، صدای مخصوصی دارند که او می‌شنود.هر بار بهار باران‌های شدیدی در کاشان می‌بارید، به طوری که در چند لحظه آب همه جا را فرا می‌گرفت. خطر جاری شدن سیل من و خواهرم کوچکترم را به شدت می‌ترساند. ولی سهراب گاه با پای بر*ه*نه، زیر باران می‌ایستاد و در حالی که پشتِ پیراهنش را بالا می‌زد، خم می‌شد و تختهٔ پشتش را در معرضِ باران قرار می‌داد.

]چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
...
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت
حرف زد ...
نیلوفر کاشت...
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب‌تنی کردن در حوضچهٔ "اکنون" است
#سهراب]

#سهراب_مرغ_مهاجر
#پریدخت_سپهری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
باغ ما شاید قوسی از دایرهٔ سبزِ سعادت بود ...
#قسمت_سوم

شور و هیجانی که نزدیک شدنِ عید نوروز در بچه‌ها به وجود می‌آورد، به هیچ رو قابلِ وصف نیست. سهراب از گل‌های سنبوسه که لابلای گندم‌ها می‌رویید، برای رنگ‌آمیزی و نقاشی روی تخمِ مرغ‌های سفرهٔ هفت‌سین بهره می‌گرفت.لباس‌های عیدمان را در بقچه‌هایی که مادر در اختیارمان می‌گذاشت، جای می‌دادیم و تا موقعِ تحویل سال روزی چند بار آن‌ها را می‌گشودیم و لباس‌ها را لمس می‌کردیم و باز بقچه‌ها را می‌بستیم. قلکی برای جمع‌آوری عیدی‌ها، پاکتی برای شیرینی و آجیلِ نوروز و شیشهٔ کوچکِ عطری برای عطرآگین کردنِ لباس‌ها، محتویاتِ بقچه‌ها را کامل می‌کرد.
شبِ عیدی را به یاد می‌آورم که من و سهراب در حالی که بقچه‌های لباس عیدمان بالای بالشمان بود، از شور و هیجان تا صبح نتوانستیم بخوابیم. در تاریک روشنِ بامدادی، آهسته درجا لباسهایمان را پوشیدیم و در رختخواب نشستیم تا بقیه بیدار شوند و ما بتوانیم حضورِ عید را که با آنقدر اشتیاق منتظر بودیم، با همهٔ وجود لمس کنیم.
از نظرِ انجامِ تکلیف‌های مدرسه در تعطیلاتِ نوروز نگرانی نداستیم. چون تمام آنها را که حجمِ زیادی داشتند، شب عید تمام می‌کردیم. هرچند اینکار تا نیمه‌های شب به درازا می‌کشید و توانِ ما را تحلیل می‌برد، ولی ارزشش را داشت، زیرا از دغدغه و تشویشِ درس و مشق، که در سهراب زیادتر بود، در طولِ تعطیلات راحت می‌شدیم.
مدیرِ دبستانِ سهراب، شخصی معمم و مهربان بود که دوستِ خانوادگی هم به شمار می‌رفت. سهراب بهترین شاگردش محسوب می‌شد، چون همیشه نمره‌هایش بیست و شاگرد اولِ کلاس بود. حتی در دفترِ مدرسه، که آخر هر هفته از نمره‌های بچه‌ها معدل می‌گرفتند، اسمِ سهراب هرگز نفرِ دوم نمی‌آمد، مدیر و معلمان خیلی دوستش داشتند. با این حال سهراب از مدرسه و به خصوص آقای مدیر خیلی می‌ترسید.

#سهراب_مرغ_مهاجر
#پریدخت_سپهری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
باغ ما شاید قوسی از دایرهٔ سبزِ سعادت بود...
#قسمت_چهارم

مدیرِ دبستان معمولا از کوچهٔ شمالیِ باغ می‌گذشت. سهراب حتی در تعطیلاتِ تابستان و ساعاتی که احتمالِ عبورِ او از کوچه می‌رفت، پای در آن نمی‌نهاد. آقای مدیر فردی متدین بود. از این رو، هر روز ظهر، پس از تعطیلِ کلاس‌ها، بچه‌ها برای نماز راهیِ مسجد می‌شدند.
مدرسه‌ای که سهراب شش سالِ ابتدایی را در آن گذراند، خیام نام داشت و به دبستانِ مدرس هم معروف بود. چوب و فلک از برنامه‌های اجتناب‌ناپذیرِ آنجا به حساب می‌آمد. روزی نبود که در زنگ تفریح چند بچهٔ شیطان و خلافکار جلوی چشم دیگران پاهایشان به فلک بسته نشود. اما شخصیتِ خجول و ترسانِ سهراب دور از خانه و استعدادِ درخشان و نمراتِ عالیش هرگز پایش را به چوب و فلک نکشید ولی ترس از مدرسه و مدیر هیچگاه رهایش نکرد. همیشه با بی‌صبری منتظرِ رسیدن روز جمعه و روزهای تعطیل بود. درست برعکسِ مدرسه، سهراب در خانه بچه‌ای شیطان، زورگو و سرکش به حساب می‌آمد. در کتابِ اتاق آبی در قسمتِ «معلم نقاشی ما» خودش به این نکته اشاره می‌کند :
«‌در مدرسه سر به زیر بودم، در خانه سرکش. در مدرسه می‌ترسیدم، در خانه می‌ترساندم.»

اغلب با خواهرِ بزرگش که زیر بارِ زورگویی او نمی‌رفت، کارشان به دعوا می‌کشید و ماجرا به پرتابِ کتاب‌های یکریگر به وسطِ حیاط ختم می‌شد. یک طرفِ سفره یا کرسی که او می‌نشست، کسی جرأت نشستن نداشت. گاهی من، که ضمنا مطیعِ او هم بودم، اجازه داشتم گوشه‌ای از کنارهٔ کرسی را در سمتی که او می‌نشست، اشغال کنم.
پدر در تربیتِ بچه‌ها شخصی مستبد و با انضباط بود.
هیچکدام از ما در حضورِ او ۱جازه نداشتیم طوری که حالتِ لمیدن داشته‌باشد، تکیه بدهیم. اگر اینطور می‌شد، بلافاصله با لحنِ آمرانه‌ای می‌گفت: «درست بنشین». و ما فوری راست می‌نشستیم.
از سوی دیگر، جرأت نمی‌کردیم با دستِ نشسته سر سفره حاضر شویم. تخطی عمدی از قوانین حاکم بر خانواده، معمولا تنبیه شدید را در پی داشت.
سهراب در کتابِ اتاق آبی از این موضوع سخن می‌گوید: « قوس و قزحِ کودکی من در بی‌رحمی فضای خانهٔ ما آب می‌شد».
هنوز به درستی نتوانسته‌ام بفهمم که پدر با آن همه خشونت چطور در موردِ بعضی رفتارها و زورگویی‌های سهراب کوتاه می‌آمد و به او میدان می‌داد. شاید به این دلیل که انجامِ آرزوهایش را در آیندهٔ این پسرِ حساس، تیزهوش و با استعداد می‌دید. حتی عموها هم لطفِ مخصوص به او داشتند. بین خواهرزاده‌ها و اقوامِ دور و نزدیک نیز از محبوبیتی خاص برخوردار بود.

#سهراب_مرغ_مهاجر
#پریدخت_سپهری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.

.SARISA.

مدیریت کل سایت بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-01-15
نوشته‌ها
1,192
لایک‌ها
26,915
امتیازها
138
سن
24
کیف پول من
-381
Points
0
سرگرمی‌های دوران کودکی
#قسمت_اول

یکی از بازی‌های تابستانی سهراب گِل بازی بود. خاکِ کاشان، حاک رس و چسبنده است و بازی با آن لطفِ خاصی دارد. سهراب با گِل ماسک‌های گوناگون می‌ساخت. به این طریق که ابتدا صورتکی گرته می‌زد و بعد از خشک شدنِ گِل، روی آن را آنقدر کاغذ می‌چسباند تا به ضخامتی قابل قبول برسد، آنگاه ماسک را به صورت‌های مختلف در می‌آورد. بچه‌ها از این ماسک‌ها در بازی‌هایشان بهره می‌گرفتند.
با گِل ماشین هم می‌ساخت. به این ترتیب که چرخ‌های گِلی را پس از سوراخ کردن به وسیلهٔ ترکه‌ای چوبی به بدنهٔ ساخته شده می‌پیوست و در جلوی آن شمع قرار می‌داد. تعدادی از ماشین‌ها با نخ به هم اتصال می‌یافتند. شب هنگام شمع‌ها را می‌افروختند و حرکتِ آن‌ها منظرهٔ زیبایی به وجود می‌آورد. شکارِ عقرب سرگرمی دیگرِ او بود. برای این منظور، سهراب مَشکِ کوچکش را از آب می‌انباشت و به دوش می‌انداخت و هر دو از درِ جنوبی که به دشت‌ها و مزار‌(دشت‌افروز) راه داشت بیرون می‌رفتیم. در آن روزها سوراخِ تمام حشرات و از جمله عقرب را می‌سناختیم که افقی در ارتفاع کم و شیبِ مختصر لانه می‌ساخت و برای یافتن آن سر در گم نمی‌ماندیم چون شهرمان مرکزِ عقرب بود. سهراب یکی از سوراخ‌ها را برمی‌گزید و با مَشکش داخل آن آب می‌ریخت تا پر شود. آن وقت در حالِ بیم و امید چشم به سوراخ می‌دوختیم که حباب‌های هوا از درونش بیرون می‌زد و این، آمدنِ عقرب را بشارت می‌داد. بالاخره انتظار به پایان می‌رسید و عقرب با طمانینه سوراخ را ترک می‌گفت.
ما حالتِ دفاع می‌گرفتیم و بر او خیره می‌ماندیم. سهراب شیشه‌ای را که با خود داشت آرام و بت احتیاط سرِ راهش قرار می‌داد تا حیوان به درونِ آن بِخزد. بعد از قطع کردنِ نیش، عقرب به صورتِ حیوان بی‌آزاری در می‌آمد که از آن برای ترساندنِ دیگران استفاده می‌کردیم.

#سهراب_مرغ_مهاجر
#پریدخت_سپهری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .SARISA.
بالا