• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

آموزشی داستانهای انگلیسی همراه با متن فارسی

  • نویسنده موضوع miss_meli
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 203
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

miss_meli

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
598
لایک‌ها
6,397
امتیازها
113
کیف پول من
155
Points
0
Mountain Story

"A son and his father were walking on the mountains.

Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"

To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"

Curious, he yells: "Who are you?"

He receives the answer: "Who are you?"

And then he screams to the mountain: "I admire you!"

The voice answers: "I admire you!"

Angered at the response, he screams: "Coward!"

He receives the answer: "Coward!"

He looks to his father and asks: "What's going on?"

The father smiles and says: "My son, pay attention."

Again the man screams: "You are a champion!"

The voice answers: "You are a champion!"

The boy is surprised, but does not understand.

Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE.

It gives you back everything you say or do.

Our life is simply a reflection of our actions.

If you want more love in the world, create more love in your heart.

If you want more competence in your team, improve your competence.

This relationship applies to everything, in all aspects of life;

Life will give you back everything you have given to it."



YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"

-- Unknown Author



داستان كوهستان

پسري همراه با پدرش در كوهستان پياده روي مي كردند كه ناگهان پسر به زمين مي خورد و آسيب مي بيند و نا خود آگاه فرياد مي زند: "آآآه ه ه ه ه"

با تعجب صداي تكرار را از جايي در كوهستان مي شنود. "آآآه ه ه ه ه"

با كنجكاوي، فرياد مي زند:"تو كي هستي؟"

صدا پاسخ می دهد:"تو كي هستي"

سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد مي زند:" ستايشت مي كنم"

صدا پاسخ مي دهد:" ستايشت مي كنم"

به خاطر پاسخ عصباني مي شود و فرياد مي زند:"ترسو"

جواب را دريافت مي كند:"ترسو"

به پدرش نگاه مي كند و مي پرسد:" چه اتفاقي افتاده؟ "

پدر خنديد و گفت:" پسرم، گوش بده"

اين بار پدر فرياد مي زند: " تو قهرماني"

صدا پاسخ مي دهد : " تو قهرماني"

پسر شگفت زده مي شود، اما متوجه موضوع نمي شود

سپس پدر توضيح مي دهد: " مردم به اين پژواك مي گويند، اما اين همان زندگيست"

زندگي همان چيزي را كه انجام مي دهي يا مي گويي به تو بر مي گرداند

زندگي ما حقيقا بازتابي از اعمال ماست

اگر در دنيا عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري را در قلبت بيافرين

اگربدنبال قابليت بيشتري در گروهت هستي. قابليتت را بهبود ببخش

اين ر*اب*طه شامل همه چيز و همه ی جنبه هاي زندگي مي شود

زندگي هر چيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد

زندگي تو يك اتفاق نيست، انعكاسي از وجود توست
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : miss_meli

miss_meli

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
598
لایک‌ها
6,397
امتیازها
113
کیف پول من
155
Points
0
داستان عشق بدون شرط Unconditional Love


Unconditional Love


A story is told about a soldier who was finally coming home after having fought in Vietnam. He called his parents from San Francisco. "Mom and Dad, I'm coming home, but I've a favor to ask. I have a friend I'd like to bring home with me." "Sure," they replied, "we'd love to meet him." "There's something you should know" the son continued, "he was hurt pretty badly in the fighting. He stepped on a landmine and lost an arm and a leg. He has no where else to go, and I want him to come live with us." "I'm sorry to hear that, son. Maybe we can help him find somewhere to live." "No, Mom and Dad, I want him to live with us." "Son," said the father, "you don't know what you're asking. Someone with such a handicap would be a terrible burden on us. We have our own lives to live, and we can't let something like this interfere with our lives. I think you should just come home and forget about this guy. He'll find a way to live on his own." At that point, the son hung up the phone. The parents heard nothing more from him. A few days later, however, they received a call from the San Francisco police. Their son had died after falling from a building, they were told. The police believed it was suicide. The grief-stricken parents flew to San Francisco and were taken to the city morgue to identify the body of their son. They recognized him, but to their horror they also discovered something they didn't know, their son had only one arm and one leg.

The parents in this story are like many of us. We find it easy to love those who are good-looking or fun to have around, but we don't like people who inconvenience us or make us feel uncomfortable. We would rather stay away from people who aren't as healthy, beautiful, or smart as we are. Thankfully, there's someone who won't treat us that way. Someone who loves us with an unconditional love that welcomes us into the forever family, regardless of how messed up we are.



عشق بدون شرط

داستان در مورد سربازي است که بعد از جنگيدن در ويتنام به خانه برگشت. قبل از مراجعه به خانه از سانفرانسيسکو با پدر و مادرش تماس گرفت. "بابا و مامان دارم ميام خونه، اما يه خواهشي دارم. دوستي دارم که مي خوام بيارمش به خونه." پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما، خيلي دوست داريم ببينيمش." پسر ادامه داد: "چيزي هست که شما بايد بدونيد. دوستم در جنگ شديدا آسيب ديده. روي مين افتاده و يک پا و يک دستش رو از دست داده. جايي رو هم نداره که بره و مي خوام بياد و با ما زندگي کنه." "متاسفم که اينو مي شنوم. مي تونيم کمکش کنيم جايي براي زندگي کردن پيدا کنه." "نه، مي خوام که با ما زندگي کنه." پدر گفت: "پسرم، تو نمي دوني چي داري مي گي. فردي با اين نوع معلوليت دردسر بزرگي براي ما مي شه. ما داريم زندگي خودمون رو مي کنيم و نمي تونيم اجازه بديم چنين چيزي زندگيمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بايستي بياي خونه و اون رو فراموش کني. خودش يه راهي پيدا مي کنه." در آن لحظه، پسر گوشي را گذاشت. پدر و مادرش خبري از او نداشتند تا اينکه چند روز بعد پليس سان فرانسيسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختماني مرده بود. به نظر پليس علت مرگ خودکشي بوده. پدر و مادر اندوهگين، با هواپيما به سان فرانسيسکو رفتند و براي شناسايي جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسايي اش کردند. اما شوکه شدند به اين خاطر که از موضوعي مطلع شدند که چيزي در موردش نمي دانستند. پسرشان فقط يک دست و يک پا داشت.

پدر و مادري که در اين داستان بودند شبيه بعضي از ما هستند. براي ما دوست داشتن افراد زيبا و خوش مشرب آسان است. اما کساني که باعث زحمت و دردسر ما مي شوند را کنار مي گذاريم. ترجيح مي دهيم از افرادي که سالم، زيبا و خوش تيپ نيستند دوري کنيم. خوشبختانه، کسي هست که با ما اينطور رفتار نمي کند. کسي که ما رو با يک عشق بدون شرط دوست داره و بدون توجه به اينکه چه ناتواني هايي داريم به داخل شدنمون به خانواده هميشگي خوشامد ميگه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : miss_meli

miss_meli

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
598
لایک‌ها
6,397
امتیازها
113
کیف پول من
155
Points
0
مادر و دختر



One summer day, when tourists were lining up to enter a stately house, an old gentleman whispered to the person behind him, “Take a look at the little fellow in front of me with the poodle cut and the blue jeans. Is it a boy or a girl!?” “It’s a girl,” came the angry answer. “I ought to know. She’s my daughter.” “Forgive me, sir!” apologized the old fellow. “I never dreamed you were her father.” “I’m not,” said the parent with blue jeans. “I’m her mother!”



یک روز تابستانی، وقتی جهانگردان برای وارد شدن به یک خانه با شکوه صف کشیده بودند، یک آقای مسن به آرامی به نفر پشت سر خود گفت: «یک نگاه به کودکی که جلوی من ایستاده و موهایش را مثل سگ های پشمالو آرایش کرده و شلوار جین آبی پوشیده بینداز. معلوم نیست که دختر است یا پسر؟!» شخص مقابل خشمگینانه جواب داد: «آن بچه دختر است. معلوم است که من باید این را بدانم که او دختر است! چون او دختر خود من است.» شخص مسن برای معذرت خواهی گفت: «لطفا مرا ببخشید آقای محترم! من حتی تصورش را هم نمی کردم که شما پدر آن بچه باشید.» شخص عصبانی که شلوار جین آبی هم پوشیده بود گفت: «نه نیستم! من مادر او هستم!»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : miss_meli

miss_meli

مدیر ارشد بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-22
نوشته‌ها
598
لایک‌ها
6,397
امتیازها
113
کیف پول من
155
Points
0
خونه‌ي دوست دخترت كجاست؟ What's your girl-friend's address

Two soldiers were in camp. The first one's name was George, and the second one's name was Bill. George said, 'Have you got a piece of paper and an envelope, Bill?'

Bill said, 'Yes, I have,' and he gave them to him.

Then George said, 'Now I haven't got a pen.' Bill gave him his, and George wrote his letter. Then he put it in the envelope and said, 'Have you got a stamp, Bill?' Bill gave him one.

Then Bill got up and went to the door, so George said to him, 'Are you going out?

Bill said, 'Yes, I am,' and he opened the door.

George said, 'Please put my letter in the box in the office, and ... ' He stopped.

'What do you want now?' Bill said to him.

George looked at the envelope of his letter and answered, 'What's your girl-friend's address?'



دو سرباز در يك پادگان بودند. نام اولي جرج بود، و نام دومي بيل بود. جرج گفت: بيل، يك تيكه كاغذ و يك پاكت نامه داري؟

بيل گفت: بله دارم. و آن‌ها را به وي داد.

سپس جرج گفت: حالا من خودكار ندارم. بيل به وي خودكارش را داد، و جرج نامه‌اش را نوشت. سپس آن را در پاكت گذاشت و گفت: بيل، آيا تمبر داري؟. بيل يك تمبر به او داد.

در آن هنگام بيل بلند شد و به سمت در رفت، بنابراين جرج به او گفت: آيا بيرون مي‌روي؟.

بيل گفت: بله، مي‌روم. و در را باز كرد.

جرج گفت: لطفا نامه‌ي مرا در صندوق پست بياندازيد، و ... . او مكث كرد.

بيل به وي گفت: ديگه چي مي‌خواهي؟

جرج به پاكت نامه‌اش نگاه كرد و گفت: آدرس دوست دخترت چيه؟.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : miss_meli

parya_N

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-25
نوشته‌ها
452
لایک‌ها
2,201
امتیازها
63
سن
23
محل سکونت
Tabriz
کیف پول من
50
Points
0
How good we are?

A little boy went into a drug store, reached for a soda carton and pulled it over to the telephone. He climbed onto the carton so that he could reach the buttons on the phone and proceeded to punch in seven digits.

The store-owner observed and listened to the conversation: The boy asked, "Lady, Can you give me the job of cutting your lawn? The woman replied, "I already have someone to cut my lawn."

"Lady, I will cut your lawn for half the price of the person who cuts your lawn now." replied boy. The woman responded that she was very satisfied with the person who was presently cutting her lawn.

The little boy found more perseverance and offered, "Lady, I'll even sweep your curb and your sidewalk, so on Sunday you will have the prettiest lawn in all of Palm beach, Florida." Again the woman answered in the negative.

With a smile on his face, the little boy replaced the receiver. The store-owner, who was listening to all, walked over to the boy and said,
"Son... I like your attitude; I like that positive spirit and would like to offer you a job."

The little boy replied, "No thanks, I was just checking my performance with the job I already have. I am the one who is working for that lady, I was talking to!"

چقدر شایسته ایم؟

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
انجمن تک رمان
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".

پسرک در حالی که لبخندی بر ل*ب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا