به اینکه...
همیشه یه سه نقطه تو ذهنمه...
این سه نقطه پوچه...
نامعلومه...
دقیقا شبیه ما که هیچ وقت نمیفهمیم یه ثانیه بعد چه اتفاقی میفته!...
این سه نقطه، اینقدر میره...
میره و میره تا یه به «پایان» برسه...
به اینکه...
این سه نقطه، بعضی وقتها چقدر قشنگ میشه...
اما همین سه نقطه...
یه روز دلت رو میشکنه...
اما...
با یه اتفاق...
با یه جانم گفتن(همراه با یه فسقلی)
تیکههای دلت بهم میچسبه ...
اینجاس که میگی...
چه سه نقطهی قشنگی...
به این که...
نباید ما آدمها دل ببندیم...
چون...
همگی میفهمیم که پایان این سه نقطه مرگه...
اما وابسته میشیم...
دل میبندیم...
و اون لحظه که...
مرگ به سراغمون میاد...
اون لحظه که پایان این سه نقطه نوشته مبشه...
به اون لحظهای که...
دلمون میگیره از مرگ...
به اون لحظه که بعضی آدمها...
با خوشی به سمتش میرن...
اون آدمها...
غم دارن و...
و فکر میکنن رهایی ازش...
همین پایانه سه نقطهس...
اما نیست...
به اینکه...
خیلیها...
دمغ میشن!...
نمیخوان مرگ به سراغشون بیاد...
اما زندگیه!...
این سه نقطه، همیشه یه پایانی داره...
#Golnaz
(ببخشید زیاد بود؛ اما هر چی به فکرم رسید رو نوشتم)
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان