پوچم! خالیام! خالی از هر حس؛ خالی از هر چیز!
خنثیام. چرا؟! نمیدانم! تو میدانی؟!
اوه! یادم نبود که تو هیچ نمیدانی! ای کاش من هم همانند تو بودم!
این روزها دلم یک بغض قدیمی را میخواهد؛ ولی نیامده! شاید او هم فهمیده که لیاقتش را ندارم!
همانند همان دو آدم زندگیم! همان کسانی که مرا رها کردند و رفتند!
آخر مگر من چند ساله بودم؟! هه، اشتباه کردم! آخر مگر من چند ماهه بودم؟!
زمستان، سرد است؛ ولی آن خودخواهی های ما، سرد ترش میکند.
آن طمعکاری، آن کوری!
انسانها یک چیز میخواهند. چیزی که چشمشان را کور کرده و وجدانشام را کشته!
خیلی وقت است که کشته شده!
انسانیت! وجدان!
این روزها برای انسانها نه انسانیتای هست و نه حیوانیتای! توصیفش را نمیتوان کرد فقط یک جمله باید گفت « انسان ها انسان نیستند! »
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان