خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • انجمن بدون تغییر موضوع و محتوا به فروش می رسد (بعد از خرید باید همین روال رو ادامه بدید) در صورت توافق انتشارات نیز واگذار می شود. برای خرید به آیدی @zahra_jim80 در تلگرام و ایتا پیام بدید

ساعت تک رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
71
کیف پول من
21,891
Points
109
بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان: اِلونایِ هائم
ژانر: عاشقانه، تخیلی، ترسناک
تیم نویسندگی دادفر: حوراء، عسل
روند پارت‌گذاری: روزانه یک پارت.
نکته مهم: این نسخه سانسور شده.
خلاصه:
«دوستی» کلمه‌ی قشنگیه. پر از حس و وایب خوبه. ولی زیاد بهش بها بدی، تهش خیلی چیزها رو از دست میدی. اون «خیلی چیزها» رو که از دست بدی، اهمیت این کلمه برات از بین میره و اون زمانه که دیگه چیزی برای از دست دادن نداری. به اون مرحله که رسیدی، می‌تونی به خیلی جاها برسی. خدا رو چه دیدی، شاید تونستی از این ورطه‌ای که توش گیر افتادی هم نجات پیدا کنی.

پی‌نوشت:
عنوان داستانک، از دو واژه «الونا» و «هائم» شکل گرفته که هر کدوم از دو ریشه مجزا هستن. الونا در واقع یک لقبه، به معنای تنها و ریشه انگلیسی داره. هائم هم به معنای سرگرشته یا حیران و ریشه عربی_فارسی.
تنهای سرگشته

#انجمن_تک_رمان
#داستانک_الونای_هائم
#تیم_نویسندگی_دادفر
#حوراء_تقی_پور
#عسل
کد:
بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان: اِلونایِ هائم
ژانر: عاشقانه، تخیلی، ترسناک
تیم نویسندگی دادفر: حوراء، عسل
خلاصه:
«دوستی» کلمه‌ی قشنگیه. پر از حس و وایب خوبه. ولی زیاد بهش بها بدی، تهش خیلی چیزها رو از دست میدی. اون «خیلی چیزها» رو که از دست بدی، اهمیت این کلمه برات از بین میره و اون زمانه که دیگه چیزی برای از دست دادن نداری. به اون مرحله که رسیدی، می‌تونی به خیلی جاها برسی. خدا رو چه دیدی، شاید تونستی از این ورطه‌ای که توش گیر افتادی هم نجات پیدا کنی.

پی‌نوشت: عنوان رمان، از دو واژه «الونا» و «هائم» شکل گرفته که هر کدوم از دو ریشه مجزا هستن. الونا در واقع یک لقبه، به معنای تنها و ریشه انگلیسی داره. هائم هم به معنای سرگرشته یا حیران و ریشه عربی_فارسی.
تنهای سرگشته
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_الونای_هائم
#تیم_نویسندگی_دادفر
#حوراء_تقی_پور
#عسل
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
71
کیف پول من
21,891
Points
109
مقدمه
بی‌گمان، دنیای انسان‌ها تنها آنچه در مرزهای نگاه‌شان جای دارد نیست. از روزگارانی که حتی خاطره‌ای از آن بر زبان‌ها نمانده، اسراری به یغما رفته‌اند که در دل گذرگاه‌های تاریک زمان محصور مانده‌اند.
گاه، آنچه که به درگاه حقیقت می‌رسد، به جای آن‌که در آ*غ*و*ش حقیقت آرام گیرد، در دل هراس و تاریکی جا می‌گیرد؛ اما گاهی نیز در لحظه‌ای گم‌شده، دستانی ناشناس، کتابی گشوده و رازهایی پنهان را در هم‌نشینی کلمات بیدار می‌کند؛ رازهایی که نباید به آگاهی رسید؛ اما گاه انسان در دام آن‌ها می‌افتد.
وقتی جست‌وجوگر حقیقت، بر آستانه اسرار قرار می‌گیرد، هیچ‌چیز از او پنهان نمی‌ماند، مگر آنچه که نمی‌خواهد ببیند.

و آن هنگام که در این میان کسی بی‌صدا و ناخواسته قدمی بر می‌دارد، زمان به گونه‌ای دگرگون می‌شود که گویی مرزهای دنیای انسان‌ها و دیگر ساحت‌های گیتی، از هم گسیخته و در هم می‌آمیزند.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_الونای_هائم
#تیم_نویسندگی_دادفر
#حوراء_تقی_پور
#عسل
کد:
:مقدمه
بی‌گمان، دنیای انسان‌ها تنها آنچه در مرزهای نگاه‌شان جای دارد نیست. از روزگارانی که حتی خاطره‌ای از آن بر زبان‌ها نمانده، اسراری به یغما رفته‌اند که در دل گذرگاه‌های تاریک زمان محصور مانده‌اند.
 گاه، آنچه که به درگاه حقیقت می‌رسد، به جای آن‌که در آ*غ*و*ش حقیقت آرام گیرد، در دل هراس و تاریکی جا می‌گیرد؛ اما گاهی نیز در لحظه‌ای گم‌شده، دستانی ناشناس، کتابی گشوده و رازهایی پنهان را در هم‌نشینی کلمات بیدار می‌کند؛ رازهایی که نباید به آگاهی رسید؛ اما گاه انسان در دام آن‌ها می‌افتد.
 وقتی جست‌وجوگر حقیقت، بر آستانه اسرار قرار می‌گیرد، هیچ‌چیز از او پنهان نمی‌ماند، مگر آنچه که نمی‌خواهد ببیند.
و آن هنگام که در این میان کسی بی‌صدا و ناخواسته قدمی بر می‌دارد، زمان به گونه‌ای دگرگون می‌شود که گویی مرزهای دنیای انسان‌ها و دیگر ساحت‌های گیتی، از هم گسیخته و در هم می‌آمیزند.
[HASH=5]#انجمن_تک_رمان[/HASH]
[HASH=84968]#داستانک_الونای_هائم[/HASH]
[HASH=84994]#تیم_نویسندگی_دادفر[/HASH]
[HASH=83901]#حوراء_تقی_پور[/HASH]
[HASH=84969]#عسل[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

حوراء

ناظر آزمایشی+تایپیست+گوینده
مقام‌دار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-22
نوشته‌ها
71
کیف پول من
21,891
Points
109
- خب چرا آخه؟
دستان مردانه‌اش را قاب صورتم کرد. برای این‌که تأثیر حرف‌هایش را ببیند صورتش را نزدیک آورد و مستقیم در چشمان گرد و مشکی‌رنگم خیره شد. شمرده‌شمرده ل*ب زد:
- عزیزم! اکیپ بیشتر از دو نفر شه دیگه تموم! هر روز بحث، هر روز جدل، هر روز دو به هم‌زنی. اصلا رفاقتِ سه نفره پاک و خالص وجود نداره. من ده سال ازت بزرگ‌ترم و همه‌ی این راه‌ها را طی کردم.
دستانم را بر دست‌هایش گذاشتم و آن‌ها را از صورتم کنار زدم. با جدیت ل*ب زدم:
- ببین آقا پسر! تو غلط‌هایی که می‌خواستی کنی رو کردی، اوکی! ولی من نکردم. دلیل نمی‌شه چون تو توی رفاقت شکست خوردی من هم رفیق‌هام رو کنار بذارم!
صاف ایستاد. جدی شد و من چقدر از این جدی شدن‌هایش هراس دارم. با لحنی سرد گفت:
- اون رفیق‌هات روزی صدبار اختلاف سنی ما رو مثل پتک به سرت م... .
حرفش را قطع کردم و عصبی گفتم:
- توأم هر روز بدشون رو میگی. مگه میگن ولش کن به‌خاطر ما؟
با تأسف نگاهم کرد. خجالت کشیدم. تند رفتم؟ او قرار است شریک زندگی‌ام شود؛ اما آن‌ها نیز دوستانم بودند. ناخوداگاه بغض کردم.
کلافه دستی به صورتش کشید. می‌دانستم چقدر تحمل بچه بازی‌هایم، برای مردی به سن او سخت است؛ اما دست خودم نبود. چشم‌هایش را برای لحظه‌ای برهم فشرد. چشم باز کرد و با دست موهایم را از جلوی صورتم کنار زد.
- باشه دخترم. بغض نکن. من الان میرم دفتر، بعدا صحبت می‌کنیم.
نفس عمیقی می‌کشد. چشم‌هایش را می‌بندد؛ انگار برای زدن حرفی با خودش کلنجار می‌رود. در نهایت با صدایی که دارد تحلیل می‌رود، مستأصل ل*ب می‌زند:
- فقط مواظب خودت باش.
دلم برایش ضعف می‌رود. مگر می‌شود این مرد را دوست نداشت؟ بغض را از یاد می‌برم و قلبم مالامال از مهر می‌شود. دلم می‌خواست برای «دخترم» گفتن‌هایش بمیرم. به‌جای این‌که جوابش را بدهم با دستان ظریف و کشیده‌ام، صورتش را قاب می‌گیرم و با عمل‌کرد بی‌نقص ل*ب‌هایم قلب عاشقش را به تپش وامی‌دارم.

***

با صدای زنگ گوشی‌ام چشم باز می‌کنم. س*ی*نه‌ی بر*ه*نه و براق اردوان درست مقابل چشمانم، چشمک می‌زند. گردنم کمی از سفتی بازویش که زیر سرم، نقش بالشت را ایفا می‌کرد درد گرفته بود. سرم را همان‌طور که بر بازویش قرار داشت، کمی به عقب مایل کردم و به چهره‌اش در خواب نگاه کردم. ل*ب‌های کلفت و مردانه‌اش وسوسه‌ام می‌کرد. صدای زنگ گوشی‌ام داشت بر اعصابم خش می‌انداخت. کمی سرم را بلند کردم که موهای بلندم روی بازوی اردوان کشیده شدند. سریع گوشی را از زیر بالشت بیرون کشیدم و صدایش را کم کردم. نیم نگاهی به اردوان کردم تا از خواب بودنش مطمئن شوم. چشمان بسته‌اش خیالم را راحت می‌کند. دوباره نگاهم را به صفحه‌ی گوشی می‌دهم. ویشکا است. با احتیاط دست اردوان را از روی تنم کنار می‌زنم و روی تخت می‌نشینم. برهنگی تنم، لحظات خوشی که با اردوان گذرانده‌ام را یادآوری می‌کند و لبخندی بر ل*بم می‌نشیند. خم می‌شوم و پیراهن مردانه‌ی سفیدرنگ اردوان را از زیر تخت برمی‌دارم. تماس قطع می‌شود. اهمیتی نمی‌دهم. پیراهن را که تنم می‌کنم، مقابل آینه‌ی قدی اتاق می‌ایستم. پیراهن مردانه‌ی اردوان، تن توپرم را لاغرتر نشان می‌دهد و قسمت بالاتنه‌ام را ب*ر*جسته‌تر. بلندی‌اش قد کوتاهم را کوتاه‌تر نشان می‌دهد و از این موضوع، اخم ریزی روی پیشانی‌ام نقش می‌بندد.
پوفی می‌کشم و همان‌طور که از اتاق خارج می‌شوم، صفحه‌ی گوشی‌ام را روشن می‌کنم. رمز را که سال آشنایی‌ام با اردوان است وارد می‌کنم و وارد مخاطبین می‌شوم. بر شماره‌ی ویشکا که با نام «دافعلی» سیو کرده‌ام کلیک می‌کنم و این‌بار، من با او تماس می‌گیرم.
#انجمن_تک_رمان
#داستانک_الونای_هائم
#تیم_نویسندگی_دادفر
#حوراء_تقی_پور
#عسل
کد:
- خب چرا آخه؟
دستان مردانه‌اش را قاب صورتم کرد. برای این‌که تأثیر حرف‌هایش را ببیند صورتش را نزدیک آورد و مستقیم در چشمان گرد و مشکی‌رنگم خیره شد. شمرده‌شمرده ل*ب زد:
- عزیزم! اکیپ بیشتر از دو نفر شه دیگه تموم! هر روز بحث، هر روز جدل، هر روز دو به هم‌زنی. اصلا رفاقتِ سه نفره پاک و خالص وجود نداره. من ده سال ازت بزرگ‌ترم و همه‌ی این راه‌ها را طی کردم.
دستانم را بر دست‌هایش گذاشتم و آن‌ها را از صورتم کنار زدم. با جدیت ل*ب زدم:
- ببین آقا پسر! تو غلط‌هایی که می‌خواستی کنی رو کردی، اوکی! ولی من نکردم. دلیل نمی‌شه چون تو توی رفاقت شکست خوردی من هم رفیق‌هام رو کنار بذارم!
صاف ایستاد. جدی شد و من چقدر از این جدی شدن‌هایش هراس دارم. با لحنی سرد گفت:
- اون رفیق‌هات روزی صدبار اختلاف سنی ما رو مثل پتک به سرت م... .
حرفش را قطع کردم و عصبی گفتم:
- توأم هر روز بدشون رو میگی. مگه میگن ولش کن به‌خاطر ما؟
با تأسف نگاهم کرد. خجالت کشیدم. تند رفتم؟ او قرار است شریک زندگی‌ام شود؛ اما آن‌ها نیز دوستانم بودند. ناخوداگاه بغض کردم.
کلافه دستی به صورتش کشید. می‌دانستم چقدر تحمل بچه بازی‌هایم، برای مردی به سن او سخت است؛ اما دست خودم نبود. چشم‌هایش را برای لحظه‌ای برهم فشرد. چشم باز کرد و با دست موهایم را از جلوی صورتم کنار زد.
- باشه دخترم. بغض نکن. من الان میرم دفتر، بعدا صحبت می‌کنیم.
نفس عمیقی می‌کشد. چشم‌هایش را می‌بندد؛ انگار برای زدن حرفی با خودش کلنجار می‌رود. در نهایت با صدایی که دارد تحلیل می‌رود، مستأصل ل*ب می‌زند:
- فقط مواظب خودت باش.
دلم برایش ضعف می‌رود. مگر می‌شود این مرد را دوست نداشت؟ بغض را از یاد می‌برم و قلبم مالامال از مهر می‌شود. دلم می‌خواست برای «دخترم» گفتن‌هایش بمیرم. به‌جای این‌که جوابش را بدهم با دستان ظریف و کشیده‌ام، صورتش را قاب می‌گیرم و با عمل‌کرد بی‌نقص ل*ب‌هایم قلب عاشقش را به تپش وامی‌دارم.

***

با صدای زنگ گوشی‌ام چشم باز می‌کنم. س*ی*نه‌ی بر*ه*نه و براق اردوان درست مقابل چشمانم، چشمک می‌زند. گردنم کمی از سفتی بازویش که زیر سرم، نقش بالشت را ایفا می‌کرد درد گرفته بود. سرم را همان‌طور که بر بازویش قرار داشت، کمی به عقب مایل کردم و به چهره‌اش در خواب نگاه کردم. ل*ب‌های کلفت و مردانه‌اش وسوسه‌ام می‌کرد. صدای زنگ گوشی‌ام داشت بر اعصابم خش می‌انداخت. کمی سرم را بلند کردم که موهای بلندم روی بازوی اردوان کشیده شدند. سریع گوشی را از زیر بالشت بیرون کشیدم و صدایش را کم کردم. نیم نگاهی به اردوان کردم تا از خواب بودنش مطمئن شوم. چشمان بسته‌اش خیالم را راحت می‌کند. دوباره نگاهم را به صفحه‌ی گوشی می‌دهم. ویشکا است. با احتیاط دست اردوان را از روی تنم کنار می‌زنم و روی تخت می‌نشینم. برهنگی تنم، لحظات خوشی که با اردوان گذرانده‌ام را یادآوری می‌کند و لبخندی بر ل*بم می‌نشیند. خم می‌شوم و پیراهن مردانه‌ی سفیدرنگ اردوان را از زیر تخت برمی‌دارم. تماس قطع می‌شود. اهمیتی نمی‌دهم. پیراهن را که تنم می‌کنم، مقابل آینه‌ی قدی اتاق می‌ایستم. پیراهن مردانه‌ی اردوان، تن توپرم را لاغرتر نشان می‌دهد و قسمت بالاتنه‌ام را ب*ر*جسته‌تر. بلندی‌اش قد کوتاهم را کوتاه‌تر نشان می‌دهد و از این موضوع، اخم ریزی روی پیشانی‌ام نقش می‌بندد.
پوفی می‌کشم و همان‌طور که از اتاق خارج می‌شوم، صفحه‌ی گوشی‌ام را روشن می‌کنم. رمز را که سال آشنایی‌ام با اردوان است وارد می‌کنم و وارد مخاطبین می‌شوم. بر شماره‌ی ویشکا که با نام «دافعلی» سیو کرده‌ام کلیک می‌کنم و این‌بار، من با او تماس می‌گیرم.
[HASH=5]#انجمن_تک_رمان[/HASH]
[HASH=84968]#داستانک_الونای_هائم[/HASH]
[HASH=84994]#تیم_نویسندگی_دادفر[/HASH]
[HASH=83901]#حوراء_تقی_پور[/HASH]
[HASH=84969]#عسل[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا