با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
خلاصه:
نگاهاش را بسی برنده بر تن لرزاناش انداخت، طمعهاش همیشه جانکش بود و آن چشمان خانه خ*را*بکناش تمام ایمان این مرد را خریدار بود. افعی حکم این مرد بود و جنون این افعی دخترکی با چشمان مشکی بود.
چشمانی که خماریاش پا بر تَلّهای این عشق میگذاشت و نفس و جان از این مرد میرباید.
تناش برای مردی بود که هرم نفسهایش جهنمی بیبدیلاش بود و تراشیدههای تنش بر دستان گرم و سوزان این مرد پر از نیاز بود.
نیاز به نگاهای که دخترک باور کند او در تمام این لحظهها کسی را دارد که در شرفاش خون میریزد و سر میبرد.
مقدمه:
حالهای از دلزَدگی، تو را به جنون میکِشاند و تشنجهای ذهنی تو را از حقایق وا میدارد؛ در زمانی که ذهنَت در وِصالِ یار گلاویز است. حقیقت خون در بینِ یادمانها بیرحمانه در برابر نِفرین زوبین میکِشد و آن روز مرگِ حقیقت در برابر چشمان تمامی حاظران رقم میخورد. سرنوشت را خون نوشت و ما بازی کردیم صح*نهای را که در بین وَرَقاتَش، لَکّههایِ خون به زیبایی مشهود بود.
کد:
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: نَئِد
نام نویسنده: تَبَسُّم . جیم
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: [USER=1680]Negin_SH[/USER]
خلاصه:
نگاهاش را بسی برنده بر تن لرزاناش انداخت، طمعهاش همیشه جانکش بود و آن چشمان خانه خ*را*بکناش تمام ایمان این مرد را خریدار بود. افعی حکم این مرد بود و جنون این افعی دخترکی با چشمان مشکی بود.
چشمانی که خماریاش پا بر تَلّهای این عشق میگذاشت و نفس و جان از این مرد میرباید.
تناش برای مردی بود که هرم نفسهایش جهنمی بیبدیلاش بود و تراشیدههای تنش بر دستان گرم و سوزان این مرد پر از نیاز بود.
نیاز به نگاهای که دخترک باور کند او در تمام این لحظهها کسی را دارد که در شرفاش خون میریزد و سر میبرد.
مقدمه:
حالهای از دلزَدگی، تو را به جنون میکِشاند و تشنجهای ذهنی تو را از حقایق وا میدارد؛ در زمانی که ذهنَت در وِصالِ یار گلاویز است. حقیقت خون در بینِ یادمانها بیرحمانه در برابر نِفرین زوبین میکِشد و آن روز مرگِ حقیقت در برابر چشمان تمامی حاظران رقم میخورد. سرنوشت را خون نوشت و ما بازی کردیم صح*نهای را که در بین وَرَقاتَش، لَکّههایِ خون به زیبایی مشهود بود.
نگاهم در پی صاحب عزا است و دلم جای دیگر. سعی میکنم تمام حواسم را معطوف صاحب عزا کنم. حرکات دست و صورت سرخ و لباس خاکیاش، یا حتی آن مشت خاکی که بر روی سی*ن*هاش میکوبد، بیش از اندازه مصنوعی و غیر قابل باور است. زَنک مشخص است که دارد همه را بازی میدهد! اما چرا؟
با حس یک نگاه سنگین و طولانی سرم را بلند میکنم؛ خوب حس میکنم که کیست. همین اطراف است و نگاهش، قفل من است. مدّتی میشود به این آمدنهایش و حضور او عادت کردهام. کاش میتوانستم در صورتش داد بزنم دیگر مثل سایهام میمانی. بس کن!
اما حضور او بخاطر من نیست، میشناسمش، بیشتر صورتش را در نورهای کم با استفاده از رنگهای گرم میکشم دلم میخواهد مانند شخصیتش شناخته نشدنی و ندیده بماند و البته مرموز برای رهایی از این زندان چقدر دیگر نشستن لازم بود؟
بیحواس سر میچرخانم شاید باز هم این من باشم که نگاهش را شکار میکند و او با یک اخم در بین ابروهایش از من رو برمیگرداند. هرچند که من در برابرش هولم؛ یک هول بیدست و پا. سایهاش را در بین درختی میبینم؛ مشکی پوشیده است. مثل تمام وقتها که دستش جزء رنگ مشکی و سرمهای روی رنگ دیگری نمیچرخد. یعنی بیرون نمیآید تا ملوسش یک دل سیر نگاهش کند؟ حتماً صلاح دیده است. جملهای که این روزها خانم جان گوشهایم را حسابی با آن شستهوشو داده!
اگر صلاحش در این است که من نبینمش، این صلاح را نمیخواهم. این صلاح چیزی نیست جزء سلاحی برای من، تا جنگ و دعوای دیگری را آغاز کنم.
کمکم از پشت درخت بیرون میآید. نگاهش به من نیست؛ اما مسیرش من هستم. مانند همیشه چه کسی نمیداند که دل او با آن اُبُهَتِ وَهم برانگیز، گروی دختر حاج عبدی است؟ مگر کسیام مانده است که متوجهاش نکرده باشد؟
از کنار صندلیام که رد میشود، کاغذی را روی پایم میاندازد و مسیرش را سمت پسر مسیب آقا کج میکند. لبخندی بر لبانم مینشانم و به قامتش از پشت نگاه میکنم. قربان صدقه رفتن برایش را در دل تمام میکنم و برگه را باز میکنم.
نوشته بزرگ و پر رنگی نظرم را جلب میکند.
«حالت خوبه ملوس؟ میخوای بریم خونه؟ صاف بشین تکیه بده برای بچه بد نباشه» جلوی لبخندم را که کمکم دارد به قهقه تبدیل میشود. را میگیرم از دیشب که در بین حرفهایمان به او گفتهام آنقدر میخورم که مانند زنهای حامله شوم، برایم دست گرفته است. حتی قبل از آمدنمان هم با بچهی خیالی در بطنم درگیر بود و حرف میزد و گاهی هم از من برای جنسیت و اسمش نظر میخواست.
نگاهم در پی صاحب عزا است و دلم جای دیگر. سعی میکنم تمام حواسم را معطوف صاحب عزا کنم. حرکات دست و صورت سرخ و لباس خاکیاش، یا حتی آن مشت خاکی که بر روی سی*ن*هاش میکوبد، بیش از اندازه مصنوعی و غیر قابل باور است. زَنک مشخص است که دارد همه را بازی میدهد! اما چرا؟
با حس یک نگاه سنگین و طولانی سرم را بلند میکنم؛ خوب حس میکنم که کیست. همین اطراف است و نگاهش، قفل من است. مدّتی میشود به این آمدنهایش و حضور او عادت کردهام. کاش میتوانستم در صورتش داد بزنم دیگر مثل سایهام میمانی. بس کن!
اما حضور او بخاطر من نیست، میشناسمش، بیشتر صورتش را در نورهای کم با استفاده از رنگهای گرم میکشم دلم میخواهد مانند شخصیتش شناخته نشدنی و ندیده بماند و البته مرموز برای رهایی از این زندان چقدر دیگر نشستن لازم بود؟
بیحواس سر میچرخانم شاید باز هم این من باشم که نگاهش را شکار میکند و او با یک اخم در بین ابروهایش از من رو برمیگرداند. هرچند که من در برابرش هولم؛ یک هول بیدست و پا. سایهاش را در بین درختی میبینم؛ مشکی پوشیده است. مثل تمام وقتها که دستش جزء رنگ مشکی و سرمهای روی رنگ دیگری نمیچرخد. یعنی بیرون نمیآید تا ملوسش یک دل سیر نگاهش کند؟ حتماً صلاح دیده است. جملهای که این روزها خانم جان گوشهایم را حسابی با آن شستهوشو داده!
اگر صلاحش در این است که من نبینمش، این صلاح را نمیخواهم. این صلاح چیزی نیست جزء سلاحی برای من، تا جنگ و دعوای دیگری را آغاز کنم.
کمکم از پشت درخت بیرون میآید. نگاهش به من نیست؛ اما مسیرش من هستم. مانند همیشه چه کسی نمیداند که دل او با آن اُبُهَتِ وَهم برانگیز، گروی دختر حاج عبدی است؟ مگر کسیام مانده است که متوجهاش نکرده باشد؟
از کنار صندلیام که رد میشود، کاغذی را روی پایم میاندازد و مسیرش را سمت پسر مسیب آقا کج میکند. لبخندی بر لبانم مینشانم و به قامتش از پشت نگاه میکنم. قربان صدقه رفتن برایش را در دل تمام میکنم و برگه را باز میکنم.
نوشته بزرگ و پر رنگی نظرم را جلب میکند.
«حالت خوبه ملوس؟ میخوای بریم خونه؟ صاف بشین تکیه بده برای بچه بد نباشه» جلوی لبخندم را که کمکم دارد به قهقه تبدیل میشود. را میگیرم از دیشب که در بین حرفهایمان به او گفتهام آنقدر میخورم که مانند زنهای حامله شوم، برایم دست گرفته است. حتی قبل از آمدنمان هم با بچهی خیالی در بطنم درگیر بود و حرف میزد و گاهی هم از من برای جنسیت و اسمش نظر میخواست.
میدانم بیشتر قصدش این بود که حواس من را از این مراسم پرت کند. جمع ها و مراسمی که جو غم و ناراحتی دارند، حال من را بد میکرد. وگرنه او اهل چنین شوخیهایی نیست.
لبخندِ آرامم را حفظ میکنم؛ دیگر نه صدای مداح را میشنوم نه صدای حاج خانم را، با حضورش دلم گرم است. به قول خودش یک ملوس است و یک دختر حاج آقا عبدی بازاری معتمد محل! برای او فقط یک یار خوب و نیک وجود دارد و او یک هویار دارد.
مراسم تقریباً رو به اتمام است و من در کنار حاج خانم به سوی صندلیای که همسر آقا مسیب روی آن نشسته است، میرویم. همین است؟ یک تشییع و خرواری خاک؟ یک سینی حلوا و فاتحه؟ از نظر من خداحافظی با مردی که 60 سال در میان مردم زندگی میکرده، کم است.
هر چند که کم برای من معنی متفاوت از بقیه دارد.
بعد از گفتن تسلیت به خانواده آنها، شانه به شانهٔ پدر و حاج خانم، بهشت زهرا را ترک میکنیم، برگه هنوز هم در دستم است.
حس خوبی که به من منتقل میکند، وصف نشدنی است. به جلوی ماشین که میرسیم، میبینمش آن طرفتر به ماشینش تکیه داده است.
سکسکه میکنم. نه یکی! بلکه چند تا؛ آن هم پشت سر هم. دستبندم را از دستم در میآورم و روبه حاج خانم میگویم:
- مامان من دستبندم افتاده؛ میرم دنبالش.
حاج خانم سر تکان میدهد و بابا با گفتن برو دخترکم، با نگاهش من را بدرقه میکند. از دیدشان که محو میشوم، دستبندم را میبندم و به طرفش پا تند میکنم.
در ماشینش نشسته است؛ روی صندلی جلو مینشینم و نفسم را آسوده بیرون میدهم. سر میچرخانم، سیگارش بین انگشتانش است.
خودم را به سمت او مایل میکنم و سیگارش را چنگ میزنم. قبل از اینکه عقب بکشم، جای رژ ل*بم را از روی گ*ردنش پاک میکنم. دو دکمهٔ اول پیراهنش باز است. سیگار را روی تتو اسمش فشار میدهم، از سوزشش چشم میفِشارد و من عقب میکشم.
بعد از یک دقیقه چشم باز میکند و میگوید:
- کجان اهل محل تا ببینن دختر حاج عبدی چجوری از یه لاته بیسر و پا دلبری میکنه؟
خجول رو میگیرم و سر به زیر میاندازم که میگوید:
- با من میای؟
آرام میگویم:
- نه پیچیدم، مامان اینا منتظرن.
سری تکان میدهد و دست روی گونهاش میگذارد. میخندم و آرام میبوسمش عقب که میکشم، به گردنبندم چنگ میزند و آن را میکشد. شوکه نگاهش میکنم که میگوید:
- غنیمت جنگه خانم.
میخندم و دیوانهای میگویم. همانطور که میخواهم پیاده شوم، زمزمه میکنم:
- مراقب خودت باش.
با چشمان باریکش نگاهم میکند و با لبخند تلخی میگوید:
- تو مراقب خودت باش دیگه هیچ مادری تو رو به دنیا نمیاره.
میدانم بیشتر قصدش این بود که حواس من را از این مراسم پرت کند. جمع ها و مراسمی که جو غم و ناراحتی دارند، حال من را بد میکرد. وگرنه او اهل چنین شوخیهایی نیست.
لبخندِ آرامم را حفظ میکنم؛ دیگر نه صدای مداح را میشنوم نه صدای حاج خانم را، با حضورش دلم گرم است. به قول خودش یک ملوس است و یک دختر حاج آقا عبدی بازاری معتمد محل! برای او فقط یک یار خوب و نیک وجود دارد و او یک هویار دارد.
مراسم تقریباً رو به اتمام است و من در کنار حاج خانم به سوی صندلیای که همسر آقا مسیب روی آن نشسته است، میرویم. همین است؟ یک تشییع و خرواری خاک؟ یک سینی حلوا و فاتحه؟ از نظر من خداحافظی با مردی که 60 سال در میان مردم زندگی میکرده، کم است.
هر چند که کم برای من معنی متفاوت از بقیه دارد.
بعد از گفتن تسلیت به خانواده آنها، شانه به شانهٔ پدر و حاج خانم، بهشت زهرا را ترک میکنیم، برگه هنوز هم در دستم است.
حس خوبی که به من منتقل میکند، وصف نشدنی است. به جلوی ماشین که میرسیم، میبینمش آن طرفتر به ماشینش تکیه داده است.
سکسکه میکنم. نه یکی! بلکه چند تا؛ آن هم پشت سر هم. دستبندم را از دستم در میآورم و روبه حاج خانم میگویم:
- مامان من دستبندم افتاده؛ میرم دنبالش.
حاج خانم سر تکان میدهد و بابا با گفتن برو دخترکم، با نگاهش من را بدرقه میکند. از دیدشان که محو میشوم، دستبندم را میبندم و به طرفش پا تند میکنم.
در ماشینش نشسته است؛ روی صندلی جلو مینشینم و نفسم را آسوده بیرون میدهم. سر میچرخانم، سیگارش بین انگشتانش است.
خودم را به سمت او مایل میکنم و سیگارش را چنگ میزنم. قبل از اینکه عقب بکشم، جای رژ ل*بم را از روی گ*ردنش پاک میکنم. دو دکمهٔ اول پیراهنش باز است. سیگار را روی تتو اسمش فشار میدهم، از سوزشش چشم میفِشارد و من عقب میکشم.
بعد از یک دقیقه چشم باز میکند و میگوید:
- کجان اهل محل تا ببینن دختر حاج عبدی چجوری از یه لاته بیسر و پا دلبری میکنه؟
خجول رو میگیرم و سر به زیر میاندازم که میگوید:
- با من میای؟
آرام میگویم:
- نه پیچیدم، مامان اینا منتظرن.
سری تکان میدهد و دست روی گونهاش میگذارد. میخندم و آرام میبوسمش عقب که میکشم، به گردنبندم چنگ میزند و آن را میکشد. شوکه نگاهش میکنم که میگوید:
- غنیمت جنگه خانم.
میخندم و دیوانهای میگویم. همانطور که میخواهم پیاده شوم، زمزمه میکنم:
- مراقب خودت باش.
با چشمان باریکش نگاهم میکند و با لبخند تلخی میگوید:
- تو مراقب خودت باش دیگه هیچ مادری تو رو به دنیا نمیاره.
به قدمهایم سرعت میبخشم. وقتی به ماشین بابا نزدیک میشوم، نفس آسودهای میکشم. در صندلی عقب که جای میگیرم حاج بابا استارت میزند و میگوید:
- خانم شما رو میذارم خونه، خودم هم میرم مغازه چیزی میخوایی بگو تا امشب قبل این که بیام خونه بگیرم.
قبل از این که حاج خانم ل*ب باز کند پیش دستی میکنم و با لحن مظلومی میگویم:
- بابا ماست نداریم ماست بگیر.
حاج بابا لبخندی میزند و با مهربانی باشه بابا جانی زمزمه میکند. گاهی با خودم فکر میکنم اگر آنها بفهمند چه میشود؟ خانم جان که قطعاً سکته میکند. شاید هم مرا بکُشد.
درست است که پدرم من را مانند تمام دخترهای دیگر برای پوشِشم آزاد گذاشته است؛ اما خب این چیزها کمی برای او زیادهروی به حساب میآید! او اعتماد کرد به من و در قبالش هم میخواهد دخترش دست از پا خطا نکند.
بهتر است بگویم پدرم نمیخواهد من هم مانند هیلدا بشوم. بروم به بهانهی درس خواندن و با یک شکم بالا آمده برگردم!
گاهی که فکر میکنم، حاجی آبرویش برایش مهم است؛ اما نه به اندازهی ما با صدای حاج خانم از فکر بیرون میآیم.
- هویارم، دخترم من دارم میرم بازار میای مادر؟
تن آسا ل*ب میزنم:
- واجبه حاج خانم؟
حاج خانم چادرش را روی سرش مرتب میکند و میگوید:
- نه دخترکم بمون خونه، ما هم با چندتا از خانومهای مسجد داریم میریم جهاز عروس درست کنیم، در حد توانمون میخوایم کمک کنیم، گفتم شاید دلت بخواد بیای.
دلم نمیخواست، اصلاً هم نمیخواستم شاید او میآمد به دیدنم، من هم معدوم شدن را نمیخواستم. وقتی حاج بابا جلوی درب خانه نگه داشت سریع پیاده شدم. هر چند لحظهی آخر صدای حاج خانم به وضوح در گوشم پیچید.
- انشاﷲ قسمت تو هم بشه.
وقتی وارد حیاط خانه شدم، بدون آن که جایی را نگاه کنم به طرف اتاقم قدم برداشتم. قسمت من، چیزی که کامل قرار است مال من باشد؟ بدون آنکه با کسی تقسیمش کنم؟
سر بر روی بالشت میگذارم. من آدم سیاه و سفیدی هستم، یک لایه خاک نازک بر روی ورقات زندگیام هست! حتی با آمدن جاوید هم که مانند بادی زندگیام را با خود رُبود هم چیزی تغییر نکرد؛ یک سایهی شوم همیشه بر روی زندگیام کمین کرده است.
نفسم را به سختی بیرون میدهم. بغض گلویم را میفشارد؛ دستم را بر روی قلبم مشت میکنم چشمانم را بر روی دیوار اتاقم میچرخانم؛ دیوارهای آجری رنگ طراحیهای چسبانده شده. صدایش را که در کنار گوشم میشنوم قلبم میایستد!
- خوش سلیقه بودی ملوس، از این دنیا به این بزرگی یه اتاق خوشگل نسیبت شد یه جاوید که برای یه قطره اشکت یه محلُ آتیش میزنه!
هول میشوم. سریع از جایم بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. در همان حین که کوچه را چک میکنم زیر ل*ب میغُرم:
- جاوید! تو اینجا چی کار میکنی؟ نمیگی یکی ببینه آبرو واسه من نمیمونه؟ میخوای بگن دختر حاج عبدی اون کارس پسر آورده خونه؟
به قدمهایم سرعت میبخشم. وقتی به ماشین بابا نزدیک میشوم، نفس آسودهای میکشم. در صندلی عقب که جای میگیرم حاج بابا استارت میزند و میگوید:
- خانم شما رو میذارم خونه، خودم هم میرم مغازه چیزی میخوایی بگو تا امشب قبل این که بیام خونه بگیرم.
قبل از این که حاج خانم ل*ب باز کند پیش دستی میکنم و با لحن مظلومی میگویم:
- بابا ماست نداریم ماست بگیر.
حاج بابا لبخندی میزند و با مهربانی باشه بابا جانی زمزمه میکند. گاهی با خودم فکر میکنم اگر آنها بفهمند چه میشود؟ خانم جان که قطعاً سکته میکند. شاید هم مرا بکُشد.
درست است که پدرم من را مانند تمام دخترهای دیگر برای پوشِشم آزاد گذاشته است؛ اما خب این چیزها کمی برای او زیادهروی به حساب میآید! او اعتماد کرد به من و در قبالش هم میخواهد دخترش دست از پا خطا نکند.
بهتر است بگویم پدرم نمیخواهد من هم مانند هیلدا بشوم. بروم به بهانهی درس خواندن و با یک شکم بالا آمده برگردم!
گاهی که فکر میکنم، حاجی آبرویش برایش مهم است؛ اما نه به اندازهی ما با صدای حاج خانم از فکر بیرون میآیم.
- هویارم، دخترم من دارم میرم بازار میای مادر؟
تن آسا ل*ب میزنم:
- واجبه حاج خانم؟
حاج خانم چادرش را روی سرش مرتب میکند و میگوید:
- نه دخترکم بمون خونه، ما هم با چندتا از خانومهای مسجد داریم میریم جهاز عروس درست کنیم، در حد توانمون میخوایم کمک کنیم، گفتم شاید دلت بخواد بیای.
دلم نمیخواست، اصلاً هم نمیخواستم شاید او میآمد به دیدنم، من هم معدوم شدن را نمیخواستم. وقتی حاج بابا جلوی درب خانه نگه داشت سریع پیاده شدم. هر چند لحظهی آخر صدای حاج خانم به وضوح در گوشم پیچید.
- انشاﷲ قسمت تو هم بشه.
وقتی وارد حیاط خانه شدم، بدون آن که جایی را نگاه کنم به طرف اتاقم قدم برداشتم. قسمت من، چیزی که کامل قرار است مال من باشد؟ بدون آنکه با کسی تقسیمش کنم؟
سر بر روی بالشت میگذارم. من آدم سیاه و سفیدی هستم، یک لایه خاک نازک بر روی ورقات زندگیام هست! حتی با آمدن جاوید هم که مانند بادی زندگیام را با خود رُبود هم چیزی تغییر نکرد؛ یک سایهی شوم همیشه بر روی زندگیام کمین کرده است.
نفسم را به سختی بیرون میدهم. بغض گلویم را میفشارد؛ دستم را بر روی قلبم مشت میکنم چشمانم را بر روی دیوار اتاقم میچرخانم؛ دیوارهای آجری رنگ طراحیهای چسبانده شده. صدایش را که در کنار گوشم میشنوم قلبم میایستد!
- خوش سلیقه بودی ملوس، از این دنیا به این بزرگی یه اتاق خوشگل نسیبت شد یه جاوید که برای یه قطره اشکت یه محلُ آتیش میزنه!
هول میشوم. سریع از جایم بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. در همان حین که کوچه را چک میکنم زیر ل*ب میغُرم:
- جاوید! تو اینجا چی کار میکنی؟ نمیگی یکی ببینه آبرو واسه من نمیمونه؟ میخوای بگن دختر حاج عبدی اون کارس پسر آورده خونه؟
دستش که دور کمرم حلقه میشود، به سمتش برمیگردم. سفیدی چشمانش با رگههای قرمز زینت خاصی دارد. کمرم را فشار میدهد و شالم را از روی سرم برمیدارد. با آرامترین لحن ممکن حرفش را میزند.
- میخوای کتککاری راه بندازم ملوس؟ مثل هشت بارِ قبل؟
ابداً نمیخواستم، این بدترین چیز برای من است. با هر دعوایی که جاوید بر سر من میکند، همه مشکوکتر و با هر مشت او آبروی من ریخته میشود. تنها حسنی که دارد، همه میدانند جاوید بر سر دخترهای محل حساس است. از پسرهای این اطراف کسی از ترس جاوید دست از پا خطا نمیکند.
کمرم در بین دستانش درد میگیرد؛ وقتی که اذیتش میکردم همین بود. کمرم قربانی رفتار بدم با او بود. کمی از او فاصله میگیرم. متأثر نگاهم میکند. برای این که زودتر برود و من از این احساس ترس و اضطراب راحت شوم، میگویم:
- کاری داشتی جاوید؟
- نه، میخوام برم خونه عرفان اینها گفتم شاید بخوای بیای.
صددرصد که میخواستم بروم، دو ماهی میشوَد عسل را ندیده بودم. نه حاج خانم و نه جاوید خیلی کم پیش میآمد تا بگذارند من به دیدن عسل بروم. آن هم دلیلش عرفان بود، همسر عسل و بهترین دوستِ جاوید، حاج خانم میگفت خانه زن متأهل رفتن ندارد. جاوید هم که هیچگونه از تنها رفتن بیرون آن هم بدون خودش خوشَش نمیآید.
لبخندم را جمع میکنم، در پاسخگویی کمی تعلل میکنم. به حاج خانم چه بگویم؟ باز هم دروغ؟ شاید بگویم میروم خانه عمه بتول، دنیا هوایَم را دارد. هر چند مشکوک کردن دنیا به رفت و آمدهایم زیاد هم کار عاقلانهای نیست.
با صدای پاشیدن چیزی با شُک به جاوید نگاه میکنم که یکی از رنگهایم بر روی صورتش پاشیده شده، با عصبانیت به رویم نگاه میکند، کمکم ل*بم به لبخند کش میآید که پیشدستی میکند و میگوید:
- فقط دلم میخواد بخندی هویار.
گوشه چشمانم جمع میشود، ل*بم را بر دهانم میکشم و از قیافه رنگیاش رو میگیرم. به طرف سرویس اتاقم که میرود با صدا میخندم.
وقتی از سرویس بیرون میآید خیلی عجیب و غیرمنتظره زیر ل*ب میگوید:
- اگه من نباشم چیکار میکنی؟
هویار: بلدم به دیوار خودم تکیه کنم.
لبانش به پوزخند کِش میآید چشم میگیرم، تصورش هم دردناک است ر*اب*طهمان ر*اب*طهی با دَوامی بود. بود؟ اَفکارم را پس میزنم و با تُنِ صدای ملایمی میگویم:
- میری بیرون؟ با دنیا هماهنگ کنم آماده میشم میام.
دستش که دور کمرم حلقه میشود، به سمتش برمیگردم. سفیدی چشمانش با رگههای قرمز زینت خاصی دارد. کمرم را فشار میدهد و شالم را از روی سرم برمیدارد. با آرامترین لحن ممکن حرفش را میزند.
- میخوای کتککاری راه بندازم ملوس؟ مثل هشت بارِ قبل؟
ابداً نمیخواستم، این بدترین چیز برای من است. با هر دعوایی که جاوید بر سر من میکند، همه مشکوکتر و با هر مشت او آبروی من ریخته میشود. تنها حسنی که دارد، همه میدانند جاوید بر سر دخترهای محل حساس است. از پسرهای این اطراف کسی از ترس جاوید دست از پا خطا نمیکند.
کمرم در بین دستانش درد میگیرد؛ وقتی که اذیتش میکردم همین بود. کمرم قربانی رفتار بدم با او بود. کمی از او فاصله میگیرم. متأثر نگاهم میکند. برای این که زودتر برود و من از این احساس ترس و اضطراب راحت شوم، میگویم:
- کاری داشتی جاوید؟
- نه، میخوام برم خونه عرفان اینها گفتم شاید بخوای بیای.
صددرصد که میخواستم بروم، دو ماهی میشوَد عسل را ندیده بودم. نه حاج خانم و نه جاوید خیلی کم پیش میآمد تا بگذارند من به دیدن عسل بروم. آن هم دلیلش عرفان بود، همسر عسل و بهترین دوستِ جاوید، حاج خانم میگفت خانه زن متأهل رفتن ندارد. جاوید هم که هیچگونه از تنها رفتن بیرون آن هم بدون خودش خوشَش نمیآید.
لبخندم را جمع میکنم، در پاسخگویی کمی تعلل میکنم. به حاج خانم چه بگویم؟ باز هم دروغ؟ شاید بگویم میروم خانه عمه بتول، دنیا هوایَم را دارد. هر چند مشکوک کردن دنیا به رفت و آمدهایم زیاد هم کار عاقلانهای نیست.
با صدای پاشیدن چیزی با شُک به جاوید نگاه میکنم که یکی از رنگهایم بر روی صورتش پاشیده شده، با عصبانیت به رویم نگاه میکند، کمکم ل*بم به لبخند کش میآید که پیشدستی میکند و میگوید:
- فقط دلم میخواد بخندی هویار.
گوشه چشمانم جمع میشود، ل*بم را بر دهانم میکشم و از قیافه رنگیاش رو میگیرم. به طرف سرویس اتاقم که میرود با صدا میخندم.
وقتی از سرویس بیرون میآید خیلی عجیب و غیرمنتظره زیر ل*ب میگوید:
- اگه من نباشم چیکار میکنی؟
هویار: بلدم به دیوار خودم تکیه کنم.
لبانش به پوزخند کِش میآید چشم میگیرم، تصورش هم دردناک است ر*اب*طهمان ر*اب*طهی با دَوامی بود. بود؟ اَفکارم را پس میزنم و با تُنِ صدای ملایمی میگویم:
- میری بیرون؟ با دنیا هماهنگ کنم آماده میشم میام.
سری تکان میدهد و به طرف در اتاقام میرود. چرا اینگونه گفت؟ باید منظوری را در پشت کلمات باک بر انگیزاش در نظر بگیرم؟ با ذهنی بیسامان تلفنم را بر میدارم و بر روی شمارهی دنیا کلیک میکنم.
صدای نفسنفس زدنش که در گوشم میپیچد با اِنزجار کلماتم را ردیف میکنم و به چیزی که در ذهنم پروبال میگیرد فکر نمیکنم.
- سلام، کجایی؟
دنیا به زور و زحمت گفت:
- با... شگاهم
بدنم از این همه به بیحیاییاش لرزه میافتد! مشخص است باشگاهش یکی از همان دوست پسرهای رنگیاش هست!
هویار:میخوام برم جایی هوامو داری؟
تیکهتیکه میگوید:
- آ... آره برو، ف.. فعلاً
قبل از آن که قطع کنم با چیزی که میشنوم ابروهایم از تعحب بالا میرود!
- هوی چته مر*تیکه!
با دهانی باز به تلفنم نگاه میکنم! و با قطع کردنش دستی در بین تاکهایم میکشم. دنیا نمونهای از یک دختر بیشرم بود. ل*بم را در دهانم جمع میکنم و لباسهایم را تعویض میکنم.
با ترک کردن اتاق نفس آسودهای میکشم و به طرف حیاط قدم برمیدارم. تلفنم در دستم میلرزد، ندید میدانم او است میخواهد بگوید بیایم کوچه پشتی لبخندی میزنم. همین که میخواهم از در بیرون بروم با صدای جمیله خانم سر بلند میکنم:
- هوشیار کجا میری؟
- هویار، جمیله. ه-واو-ی-الف-ر.
زَنک، کفتار پیر کدام صِفت مناسب است. نمیدانم اما این همه از پروییاش تعحب برانگیر است. رو میگیرم و به صدا زدنهای پی در پی جمیله توجه نمیکنم. ساعت نزدیک هفت است و کوچه تاریک است. تنها نور تیر برق است که بر صورتش روشنایی میبخشد.
وقتی من را میبیند کمی نگاهم میکند. جهان چشمانش تیره بود؟ خسته نه، خسته باشد میگوید هویارَم تا جانم بشنود. ناراحت باشد که سرش بر روی زانوهایم هست و راز دل باز میکند، مشکل داشته باشد هم باهم حلش میکنیم. این نگاه چه میگوید که حرفهایش سرا زیر است.
خودم را عادی نشان میدهم؛ بیهیچ دلهرهای راه خانهی عرفان را نمیفهمم چگونه میرویم دلم تشویش است نگاهام نگران. چرا هیچ نمیگوید؟
وقتی میرسیم لبخندی گرم به رویم میزند، کمی آرام میشوم. با دست به کنار خودش هدایتم میکند و در میزند. صدای سر زنده عرفان را میشنونم که به عسل میگوید:
- خانم بیا رفیقت اومد.
سری تکان میدهد و به طرف در اتاقام میرود. چرا اینگونه گفت؟ باید منظوری را در پشت کلمات باک بر انگیزاش در نظر بگیرم؟ با ذهنی بیسامان تلفنم را بر میدارم و بر روی شمارهی دنیا کلیک میکنم.
صدای نفسنفس زدنش که در گوشم میپیچد با اِنزجار کلماتم را ردیف میکنم و به چیزی که در ذهنم پروبال میگیرد فکر نمیکنم.
- سلام، کجایی؟
دنیا به زور و زحمت گفت:
- با... شگاهم
بدنم از این همه به بیحیاییاش لرزه میافتد! مشخص است باشگاهش یکی از همان دوست پسرهای رنگیاش هست!
هویار:میخوام برم جایی هوامو داری؟
تیکهتیکه میگوید:
- آ... آره برو، ف.. فعلاً
قبل از آن که قطع کنم با چیزی که میشنوم ابروهایم از تعحب بالا میرود!
- هوی چته مر*تیکه!
با دهانی باز به تلفنم نگاه میکنم! و با قطع کردنش دستی در بین تاکهایم میکشم. دنیا نمونهای از یک دختر بیشرم بود. ل*بم را در دهانم جمع میکنم و لباسهایم را تعویض میکنم.
با ترک کردن اتاق نفس آسودهای میکشم و به طرف حیاط قدم برمیدارم. تلفنم در دستم میلرزد، ندید میدانم او است میخواهد بگوید بیایم کوچه پشتی لبخندی میزنم. همین که میخواهم از در بیرون بروم با صدای جمیله خانم سر بلند میکنم:
- هوشیار کجا میری؟
- هویار، جمیله. ه-واو-ی-الف-ر.
زَنک، کفتار پیر کدام صِفت مناسب است. نمیدانم اما این همه از پروییاش تعحب برانگیر است. رو میگیرم و به صدا زدنهای پی در پی جمیله توجه نمیکنم. ساعت نزدیک هفت است و کوچه تاریک است. تنها نور تیر برق است که بر صورتش روشنایی میبخشد.
وقتی من را میبیند کمی نگاهم میکند. جهان چشمانش تیره بود؟ خسته نه، خسته باشد میگوید هویارَم تا جانم بشنود. ناراحت باشد که سرش بر روی زانوهایم هست و راز دل باز میکند، مشکل داشته باشد هم باهم حلش میکنیم. این نگاه چه میگوید که حرفهایش سرا زیر است.
خودم را عادی نشان میدهم؛ بیهیچ دلهرهای راه خانهی عرفان را نمیفهمم چگونه میرویم دلم تشویش است نگاهام نگران. چرا هیچ نمیگوید؟
وقتی میرسیم لبخندی گرم به رویم میزند، کمی آرام میشوم. با دست به کنار خودش هدایتم میکند و در میزند. صدای سر زنده عرفان را میشنونم که به عسل میگوید:
- خانم بیا رفیقت اومد.
درب را که باز میکند به گرمی حال و احوال پرسی میکنیم. عسل را که در قاب درب ورودی خانهشان میبینم، خوشحال سمتش قدم برمیدارم. خوش آمد میگوید و من برای پذیرایی به کمکش میروم، هر چند که قصدم درگیر کردن ذهنم بود.
سرگرم ریختن چایها هستم که با سوالی که عسل میپرسد هول میشوم، مخصوصاً که صدایش را پشت سرم میشنوم.
عسل گفت:
- چته؟
عسل بفهمه مرگیم هست یعنی جاوید هم فهمیده. هول میشوم و آب جوش بر روی دستم میریزد. یکباره جیغ بلندی میکشم که جاوید با ترس به آشپزخانه میآید. دستم را تند و تند تکان میدهم و چشمانم را میفشارم.
جاوید گفت:
- آروم بگیر دختر عه! عسل خانم میشه بهم زرد چوبه بدید؟
بعد از پاشیدن زرد چوبه بر روی دستم به آرامی سوزشش خوب میشود و فقط گزگز میکند. جاوید به همراه عرفان با گفتن:«حواستو جمع کن!» باز هم من را با عسل تنها میگذارد و میرود.
هرچند که میدانم تنها بشویم قرار است پو*ست از تنم جدا کند. عسل یکی از آن نگاههای مشکوکش را حوالهام میکند و باز هم میپرسد:
- چه مرگته تو دختر؟
هویار: هیچی.
- پس این چشمهات چی میگن؟
ل*ب میگزم. لعنت به من که هیچ نمیتوانم پنهان کنم. موضوع را با تُن صدای آرام و مختصر برای عسل تعریف میکنم که لبخند میزند و میگوید:
- نگران نباش بابا چیزی نیست عرفان و جاوید دوستن، چیزی بود عرفان بهم میگفت.
درک نمیکند و نمیشناسد. جاوید را، او اگر نخواهد من چیزی را بفهمم حتی عرفان را هم لال میکند تا چیزی به همسرش نگوید!
برای این که شلوغش نکنم «راست میگی» زیر ل*ب زمزمه میکنم. دلم را به حرفهای عسل خوش میکنم و تمام شب را سعی میکنم نهایت لذّت را در کنار عزیزانم ببرم.
حرفهایم با عسل از هر دری ذهنم را آرام میکند، مثلاً از فرزندشان، اَزل میگوید و قربان صدقهاش میرود. ماه هشتم است و شکمش بزرگ شده.
اتاقش را برای بار هزارم نشانم میدهد و با ذوق انتظار آمدنش را میکشد، در دلم خدا را شکر میکنم و برای سلامتی بچه کوچکش دعا میکنم.
عسل برایم یکی از بهترینها بود؛ هم دوست است برایم و هم یک تنه جای هیلدا را پُر کرده است. خالصانه مهربانی میکند و مادرانه اشتباهاتم را میگوید.
مانند خامیهایی که در اوایل ر*اب*طهام با جاوید داشتم بچهتر بودم و دل نازکتر هر چه میشد ناراحت و خشمگین میشدم.
درب را که باز میکند به گرمی حال و احوال پرسی میکنیم. عسل را که در قاب درب ورودی خانهشان میبینم، خوشحال سمتش قدم برمیدارم. خوش آمد میگوید و من برای پذیرایی به کمکش میروم، هر چند که قصدم درگیر کردن ذهنم بود.
سرگرم ریختن چایها هستم که با سوالی که عسل میپرسد هول میشوم، مخصوصاً که صدایش را پشت سرم میشنوم.
عسل گفت:
- چته؟
عسل بفهمه مرگیم هست یعنی جاوید هم فهمیده. هول میشوم و آب جوش بر روی دستم میریزد. یکباره جیغ بلندی میکشم که جاوید با ترس به آشپزخانه میآید. دستم را تند و تند تکان میدهم و چشمانم را میفشارم.
جاوید گفت:
- آروم بگیر دختر عه! عسل خانم میشه بهم زرد چوبه بدید؟
بعد از پاشیدن زرد چوبه بر روی دستم به آرامی سوزشش خوب میشود و فقط گزگز میکند. جاوید به همراه عرفان با گفتن:«حواستو جمع کن!» باز هم من را با عسل تنها میگذارد و میرود.
هرچند که میدانم تنها بشویم قرار است پو*ست از تنم جدا کند. عسل یکی از آن نگاههای مشکوکش را حوالهام میکند و باز هم میپرسد:
- چه مرگته تو دختر؟
هویار: هیچی.
- پس این چشمهات چی میگن؟
ل*ب میگزم. لعنت به من که هیچ نمیتوانم پنهان کنم. موضوع را با تُن صدای آرام و مختصر برای عسل تعریف میکنم که لبخند میزند و میگوید:
- نگران نباش بابا چیزی نیست عرفان و جاوید دوستن، چیزی بود عرفان بهم میگفت.
درک نمیکند و نمیشناسد. جاوید را، او اگر نخواهد من چیزی را بفهمم حتی عرفان را هم لال میکند تا چیزی به همسرش نگوید!
برای این که شلوغش نکنم «راست میگی» زیر ل*ب زمزمه میکنم. دلم را به حرفهای عسل خوش میکنم و تمام شب را سعی میکنم نهایت لذّت را در کنار عزیزانم ببرم.
حرفهایم با عسل از هر دری ذهنم را آرام میکند، مثلاً از فرزندشان، اَزل میگوید و قربان صدقهاش میرود. ماه هشتم است و شکمش بزرگ شده.
اتاقش را برای بار هزارم نشانم میدهد و با ذوق انتظار آمدنش را میکشد، در دلم خدا را شکر میکنم و برای سلامتی بچه کوچکش دعا میکنم.
عسل برایم یکی از بهترینها بود؛ هم دوست است برایم و هم یک تنه جای هیلدا را پُر کرده است. خالصانه مهربانی میکند و مادرانه اشتباهاتم را میگوید.
مانند خامیهایی که در اوایل ر*اب*طهام با جاوید داشتم بچهتر بودم و دل نازکتر هر چه میشد ناراحت و خشمگین میشدم.
بعد از این شب مطلوب و کمی نا آرامای که سِپری کردم. حال دست در دست او به سمت خانه قدم بر میداشتم دلم تختم را میخواست و یک خواب که لذّتاش در تمام تنم بِپیچد اما کاش با چشم برهَم گذاشتنم فکر و خیال او مرا آزار ندهد!
زیر ل*ب چیزی زمزمه میکند، تمام بدنم گوش میشوَد تا صدای دل نشیناش تنم را در بر بگیرد، کلمات را پشت سرهم ادا میکند لحنش آرام است و گیرا
جاوید:راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او این همه تابش و رخشندگیاست مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است.
همه گفتند : مبارک باشد.
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است.
نم اشک را با نوک انگشت اشارهام از زیر چشمانام پاک میکنم، لبخند تلخی حواله صورت خنثیاش میکنم و لبان خشکم که قصد ور آمدن ندارند را باز میکنم و میگویم:
- فروغ فرخزاد
یکی از همان لبخندهای قبل از خداحافظیاش را به رویم زد و تن سردم را در آ*غ*و*ش استوارش کشید، با اشتیاق سرم را بر روی سی*ن*هاش گذاشتم بعد از چند ثانیه ل*ب باز کرد و گفت:
- نکن این طوری ملوس! دل کندنم سخت میشه میام خونهتوناااا
پشته چشمی نازک میکنم و با گفتن «خیلی بیحیایی» از آ*غ*و*شش دل میکنم، دو دستم را میگیرد و به لباناش نزدیک میکند میبوسد، غرق در احساس میشوم.
چه کسی حتی فکر اش را میکند جاوید تخس و لات محل این گونه در مقابل ته تغاری حاج عبدی رام و پر احساس است که شعر بخواند در مقابلاش؟
قطعاً اگر بخواهم این موضوع را برای کسی بگویم دیوانه خطاب شوم، مردم این محله از جاوید جز گر*دن کشی و یعقه ج*ر دا*دن برای ن*ا*موس، اهل محل چیزی ندیدهاند.
دستانم را پایین میآورم و پو*ست دستاش را نوازشگر لمس میکنم میخندد و با چشمانی که از شیطنت براق است میگوید:
- ببین من هنوز سر تصمیم هستما بیام؟
مشتی به بازویاش میزنم و با گفتن «خیلی پرویی» با قدمهای آرام ازش فاصله میگیرم و دست تکان میدهم برایش و میگویم خداحافظ، میشنوم که خداحافظ ملوسی میگوید و با هر قدمی که ازش دور میشوم تناش در سیاهی کوچه محو میشود، باقی مسیر را با خیال این که میدانم پشتم است طی میکنم.
بعد از این شب مطلوب و کمی نا آرامای که سِپری کردم. حال دست در دست او به سمت خانه قدم بر میداشتم دلم تختم را میخواست و یک خواب که لذّتاش در تمام تنم بِپیچد اما کاش با چشم برهَم گذاشتنم فکر و خیال او مرا آزار ندهد!
زیر ل*ب چیزی زمزمه میکند، تمام بدنم گوش میشوَد تا صدای دل نشیناش تنم را در بر بگیرد، کلمات را پشت سرهم ادا میکند لحنش آرام است و گیرا
جاوید:راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او این همه تابش و رخشندگیاست مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است.
همه گفتند : مبارک باشد.
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است.
نم اشک را با نوک انگشت اشارهام از زیر چشمانام پاک میکنم، لبخند تلخی حواله صورت خنثیاش میکنم و لبان خشکم که قصد ور آمدن ندارند را باز میکنم و میگویم:
- فروغ فرخزاد
یکی از همان لبخندهای قبل از خداحافظیاش را به رویم زد و تن سردم را در آ*غ*و*ش استوارش کشید، با اشتیاق سرم را بر روی سی*ن*هاش گذاشتم بعد از چند ثانیه ل*ب باز کرد و گفت:
- نکن این طوری ملوس! دل کندنم سخت میشه میام خونهتوناااا
پشته چشمی نازک میکنم و با گفتن «خیلی بیحیایی» از آ*غ*و*شش دل میکنم، دو دستم را میگیرد و به لباناش نزدیک میکند میبوسد، غرق در احساس میشوم.
چه کسی حتی فکر اش را میکند جاوید تخس و لات محل این گونه در مقابل ته تغاری حاج عبدی رام و پر احساس است که شعر بخواند در مقابلاش؟
قطعاً اگر بخواهم این موضوع را برای کسی بگویم دیوانه خطاب شوم، مردم این محله از جاوید جز گر*دن کشی و یعقه ج*ر دا*دن برای ن*ا*موس، اهل محل چیزی ندیدهاند.
دستانم را پایین میآورم و پو*ست دستاش را نوازشگر لمس میکنم میخندد و با چشمانی که از شیطنت براق است میگوید:
- ببین من هنوز سر تصمیم هستما بیام؟
مشتی به بازویاش میزنم و با گفتن «خیلی پرویی» با قدمهای آرام ازش فاصله میگیرم و دست تکان میدهم برایش و میگویم خداحافظ، میشنوم که خداحافظ ملوسی میگوید و با هر قدمی که ازش دور میشوم تناش در سیاهی کوچه محو میشود، باقی مسیر را با خیال این که میدانم پشتم است طی میکنم.