#۹
سوسن که از کنارم میرود و من هم، همزمان با رفتنِ او، از سالن خارج میشوم. هوا به شدت سرد بود و باران هم نمنم میبارید.
علی دهخدا راننده نارنجستان همراه با چتری در دست هایش کنار درب ورودی ایستاده بود. با دیدن من کمی جلو میآید و چتر را به طرفم میگیرد و مودبانه د*ه*ان باز میکند و میگوید:
_ شبتون بخیر خانم. خودتون میرید یا...
در حالی که شال بافتم را روی سرم جا به جا میکردم، میان حرف هایش میپرم و بدون توجه به چتری که به سمتم گرفته شده بود به سمت ماشین میروم.
_ امشب حوصله ندارم.
سپس درب عقب ماشین را باز میکنم و سوار میشوم. علی هم چند ثانیه بعد پشت رل مینشیند و حرکت میکند.
از نارنجستان تا اصطبل سی دقیقه ای راه بود و در این هوای مه آلود و بارانی شاید در زمان بیشتری نسبت به سی دقیقه های همیشگی به اصطبل میرسیدیم و من میتوانستم فارغ از این دنیای حقیقی اندکی چشمهایم را ببندم واین برایم جای شکر داشت.
قبل از هر چیزی سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و تلفن همراهم را از جیب شلوارم بیرون میکشم. شماره سیاوش را لمس می کنم و طبق معمول دو بوق نخورده، صدای بشاش و هیجانی اش به گوشم میرسد.
_ جونم جیگر؟
مسخره بازی هایش تمامی نداشت و گاهی وقتها این پسرک سر به هوا با شلوغ بازی هایش بدجور نگرانم میکرد.
_ کجایید؟
سرفهای می کند و بعد با کمی مکث پاسخ سؤالم را میدهد:
_ نزدیک اصطبلم.
معنی این جمله اش را به خوبی حفظ بودم.
_ که ن*زد*یک*ی! کجا هستی دقیقاً؟
اینبار بدون مکث و با استرسی که کاملاً در تن صدایش مشهود بود، جواب می دهد:
_ غلط کردم. سی دقیقه دیگه اصطبلم.
نیشخند گوشه ل*ب هایم مهمان می شود. بدون هیچ حرف دیگری تماس را قطع میکنم. میدانستم هرجایی میتواند باشد جز نزدیک اصطبل. او هیچوقت کارهایش را سر وقت انجام نمیداد و در هیچ جلسهای به موقع حاضر نمیشد .چوب این کارش را هم بارها از من خورده بود.
پوفی کلافه میکشم و خسته از تنش های این چند وقت، چشم هایم را میبندم. موسیقی بیکلام ویولن، هوای بارانی و جاده برایم ترکیب فوق العادهای به حسابمی آمد.
میتوانستم ساعت ها یا شاید هم روزها در همین حالت بمانم و تمام بیخوابی هایم را تلافی کنم. ولی کلاف در هم ریخته این روزهایم آنقدر آشفته و گره خورده شده بود که هم خواب را و هم خودم را، از خودم گرفته بودـ.
نمیدانم چقدر زمان میگذرد که صدای علی هوشیارم میکند.
_خانم رسیدیم.
چشمهایم باز میشوند و متعجب از این حجم بی خوابی و خستگی، نگاهی به اطراف میاندازم. درست رو به روی راهرو ورودی اسب ها به داخل اصطبل بودیم.
بدون حرف تلفنم را که کنارم افتاده بود برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم. انگار بارش باران قطع شده بود و جایش را با سوز و سرمایی وحشتناک عوض کرده بود. این حجم از سرما در اوایل پاییز کمی عجیب و غیر عادی به نظر میرسید.
دوطرف بارانیام را به هم نزدیک میکنم و بی خیال بابت شالی که روی موهایم نامرتب قرار گرفته بود، وارد راهرو میشوم.
سوسن که از کنارم میرود و من هم، همزمان با رفتنِ او، از سالن خارج میشوم. هوا به شدت سرد بود و باران هم نمنم میبارید.
علی دهخدا راننده نارنجستان همراه با چتری در دست هایش کنار درب ورودی ایستاده بود. با دیدن من کمی جلو میآید و چتر را به طرفم میگیرد و مودبانه د*ه*ان باز میکند و میگوید:
_ شبتون بخیر خانم. خودتون میرید یا...
در حالی که شال بافتم را روی سرم جا به جا میکردم، میان حرف هایش میپرم و بدون توجه به چتری که به سمتم گرفته شده بود به سمت ماشین میروم.
_ امشب حوصله ندارم.
سپس درب عقب ماشین را باز میکنم و سوار میشوم. علی هم چند ثانیه بعد پشت رل مینشیند و حرکت میکند.
از نارنجستان تا اصطبل سی دقیقه ای راه بود و در این هوای مه آلود و بارانی شاید در زمان بیشتری نسبت به سی دقیقه های همیشگی به اصطبل میرسیدیم و من میتوانستم فارغ از این دنیای حقیقی اندکی چشمهایم را ببندم واین برایم جای شکر داشت.
قبل از هر چیزی سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و تلفن همراهم را از جیب شلوارم بیرون میکشم. شماره سیاوش را لمس می کنم و طبق معمول دو بوق نخورده، صدای بشاش و هیجانی اش به گوشم میرسد.
_ جونم جیگر؟
مسخره بازی هایش تمامی نداشت و گاهی وقتها این پسرک سر به هوا با شلوغ بازی هایش بدجور نگرانم میکرد.
_ کجایید؟
سرفهای می کند و بعد با کمی مکث پاسخ سؤالم را میدهد:
_ نزدیک اصطبلم.
معنی این جمله اش را به خوبی حفظ بودم.
_ که ن*زد*یک*ی! کجا هستی دقیقاً؟
اینبار بدون مکث و با استرسی که کاملاً در تن صدایش مشهود بود، جواب می دهد:
_ غلط کردم. سی دقیقه دیگه اصطبلم.
نیشخند گوشه ل*ب هایم مهمان می شود. بدون هیچ حرف دیگری تماس را قطع میکنم. میدانستم هرجایی میتواند باشد جز نزدیک اصطبل. او هیچوقت کارهایش را سر وقت انجام نمیداد و در هیچ جلسهای به موقع حاضر نمیشد .چوب این کارش را هم بارها از من خورده بود.
پوفی کلافه میکشم و خسته از تنش های این چند وقت، چشم هایم را میبندم. موسیقی بیکلام ویولن، هوای بارانی و جاده برایم ترکیب فوق العادهای به حسابمی آمد.
میتوانستم ساعت ها یا شاید هم روزها در همین حالت بمانم و تمام بیخوابی هایم را تلافی کنم. ولی کلاف در هم ریخته این روزهایم آنقدر آشفته و گره خورده شده بود که هم خواب را و هم خودم را، از خودم گرفته بودـ.
نمیدانم چقدر زمان میگذرد که صدای علی هوشیارم میکند.
_خانم رسیدیم.
چشمهایم باز میشوند و متعجب از این حجم بی خوابی و خستگی، نگاهی به اطراف میاندازم. درست رو به روی راهرو ورودی اسب ها به داخل اصطبل بودیم.
بدون حرف تلفنم را که کنارم افتاده بود برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم. انگار بارش باران قطع شده بود و جایش را با سوز و سرمایی وحشتناک عوض کرده بود. این حجم از سرما در اوایل پاییز کمی عجیب و غیر عادی به نظر میرسید.
دوطرف بارانیام را به هم نزدیک میکنم و بی خیال بابت شالی که روی موهایم نامرتب قرار گرفته بود، وارد راهرو میشوم.