خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • تخفیف عیدانه ۶۰ درصدی چاپ کتاب در انتشارات تک رمان کلیک کنید

درحال تایپ رمان کیفَر| آفاق کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Donya Nadali
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 628
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
86
کیف پول من
15,946
Points
83
نام رمان : کیفَر
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده : آفاق
ناظر: حوراء
خلاصه:
دنا، دختری از تبار درد و تنهایی، در پی انتقام نفس می‌کشد. او با قلبی سراسر نفرت و خشمی بی‌پایان برای نابودی خاندان یکتا و دشمنانش می‌کوشد؛ حال باید دید، آیا این مسیر تاریک او را به هدفش می‌رساند یا شعله‌های سوزان انتقام، او را در این راه نابود می‌کند!؟ باید دید دست سرنوشت دنای قصه کیفَر را به کدام راه می‌کشاند.
atiye♡
#انجمن_تک_رمان
#کیفر
#آفاق
کد:
نام رمان : کیفَر
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده : آفاق
ناظر: [USER=8037]حوراء[/USER]
خلاصه:
دنا، دختری از تبار درد و تنهایی، در پی انتقام نفس می‌کشد. او با قلبی سراسر نفرت و خشمی بی‌پایان برای نابودی خاندان یکتا و دشمنانش می‌کوشد؛ حال باید دید، آیا این مسیر تاریک او را به هدفش می‌رساند یا شعله‌های سوزان انتقام، او را در این راه نابود می‌کند!؟
باید دید دست سرنوشت دنای قصه کیفَر را به کدام راه می‌کشاند.
 atiye♡
#انجمن_تک_رمان
#کیفر
#آفاق
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Sarina.

مدیر ارشد + ناظر ارشد رمان + مدیر تایپیست
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیریت تالار
ناظر ارشد
ناظر انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
تیزریست انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
ادیتور انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-21
نوشته‌ها
947
کیف پول من
157,416
Points
1,291
IMG_20241024_071640_151.jpg
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
86
کیف پول من
15,946
Points
83
حبه قندی را طبق عادت درون استکان کمر باریک محبوبش می‌اندازد. ده ثانیه صبر می‌کند و بعد با قاشق کنار استکانش، به مدت پنج ثانیه چای و حبه قند را آرام‌آرام و با حوصله هم می‌زند. حال وقتش رسیده بود.
انگشتان ظریفش را دور کمرِ استکان حلقه کرده و با چشمانی بسته جرعه‌ای می‌نوشد. درستش همین بود. مزه جان می‌داد برایش.
همان‌طور که جرعه‌ای دیگر از چای خوش‌رنگ را می‌نوشد، اشاره‌ای به مرد ایستاده روبه‌رویش می‌کند.
به ثانیه نمی‌کشد که صدای رسای مرد بلند می‌شود:
- خانم طبق گفته شما تعداد نگهبان‌ها رو زیاد کردیم. با افزایش تعداد نگهبان‌ها تصمیم گرفتیم شیفت بندیشون کنیم. چهار گروه شش نفره بر اساس ساعت‌بندی مشخص شده سر پست‌شون قرار می‌گیرن.
گروه اول، دوازده شب تا شش صبح.گروه دوم، شش صبح تا دوازده ظهر.گروه سوم، دوازده ظهر تا شش غروب.گروه چهارم، از شش غروب تا دوازده شب. اسکورت سیاوش و شهاب هم زوج کردیم. سیستم هوشمند نارنجستان هم بیشتر و بروزتر کردیم خانم. همه‌اشون رو به سیستم شما... .
میان حرف‌های مرد می‌آید:
- وصل نکن. به سیستم محسن وصل‌شون کن.
سَرِ مرد فورا پایین می‌آید و دست روی چشم‌هایش می‌گذارد:
- شما امر کنید خانم. امری نیست دیگه با من؟
با تکان دادن سرش به معنای نه، مرد به سرعت عقب‌گرد کرده و از اتاق خارج می‌شود.
نفس می‌گیرد و بعد استکان را که خالی از چای شده بود روی میز قرار می‌دهد. حالش نه خوب بود نه بد. مشکلش را فقط خودش می‌دانست، خدای بالا سرش و خاتونی که خاک در آغوشش گرفته.
قلبش تیر می‌کشد. امان از دردهای گاه‌وبی‌گاه قلبش.
گاهی چنان می‌گرفت که گویی دیگر جان در ب*دن ندارد.
خاتون و درد نبودنش مثل پیچک دورتادور تنش را دربرمی‌گرفت و خارهایش را در ب*دن زخمی‌اش فرو می‌کرد.
با بدنی سنگین شده از روی کاناپه‌های راحتی بلند می‌شود. قدم‌هایش را آرام، اما محکم برمی‌دارد و از اتاق خارج می‌شود.
قرص‌های قلبش را درون اتاق خوابش گذاشته بود و مسافت کمی در پیش داشت تا به اتاق مد نظرش برسد. انگشت اشاره‌اش را روی صفحه دیجیتالی کنار درب برای شناسایی می‌گذارد و هجده رقم اعداد را برای بازگشایی قفل هوشمند درب وارد می‌کند.
با باز شدن درب اتاق موج سرمایی به صورتش شلاق می‌زند و تنش از شدت سرما، به لرز می‌افتد.
چند روز می‌شد که در این اتاق پا نگذاشته بود؟ دقیق نمی‌دانست. انگار حساب و کتاب خواب و بیداری‌اش، از دستش دررفته بود.
کارهایش، دردها و زخم‌هایش خواب را از چشمانش گرفته بودند.
درون اتاق پا می‌گذارد که درب خودبه‌خود بسته می‌شود. با دست مالشی به قلبش می‌دهد و از کشوی عسلی قرص زیر زبانی را درون د*ه*ان می‌گذارد.
خسته از تنش‌های این مدت، با قلبی رو به نابودی تنِ خسته‌اش را روی تخت پرت می‌کند. تنی با زخم‌های کهنه. که هر از گاهی سر باز می‌کردند، می‌سوختند و خون از میانشان شره می‌کرد.
#انجمن_تک_رمان
#کیفر
#آفاق
کد:
حبه قندی را طبق عادت درون استکان کمر باریک محبوبش می‌اندازد. ده ثانیه صبر می‌کند و بعد با قاشق کنار استکانش، به مدت پنج ثانیه چای و حبه قند را آرام‌ آرام و با حوصله هم می‌زند. حال وقتش رسیده بود.
انگشتان ظریفش را دور کمرِ استکان حلقه کرده و با چشمانی بسته جرعه‌ای می‌نوشد. درستش همین بود. مزه جان می‌داد برایش.
همان‌طور که جرعه‌ای دیگر از چای خوش‌رنگ را می‌نوشد، اشاره‌ای به مرد ایستاده روبه‌رویش می‌کند.
به ثانیه نمی‌کشد که صدای رسای مرد بلند می‌شود:
- خانم طبق گفته شما تعداد نگهبان‌ها رو زیاد کردیم. با افزایش تعداد نگهبان‌ها تصمیم گرفتیم شیفت بندیشون کنیم. چهار گروه شش نفره بر اساس ساعت‌بندی مشخص شده سر پست‌شون قرار می‌گیرن.
گروه اول، دوازده شب تا شش صبح.گروه دوم، شش صبح تا دوازده ظهر.گروه سوم، دوازده ظهر تا شش غروب.گروه چهارم، از شش غروب تا دوازده شب. اسکورت سیاوش و شهاب هم زوج کردیم. سیستم هوشمند نارنجستان هم بیشتر و بروزتر کردیم خانم. همه‌اشون رو به سیستم شما... .
میان حرف‌های مرد می آید:
- وصل نکن. به سیستم محسن وصل‌شون کن.
سَرِ مرد فورا پایین می‌آید و دست روی چشم‌هایش می‌گذارد:
- شما امر کنید خانم. امری نیست دیگه با من؟
با تکان دادن سرش به معنای نه، مرد به سرعت عقب‌گرد کرده و از اتاق خارج می‌شود.
نفس می‌گیرد و بعد استکان را که خالی از چای شده بود روی میز قرار می‌دهد. حالش نه خوب بود نه بد. مشکلش را فقط خودش می‌دانست، خدای بالا سرش و خاتونی که خاک در آغوشش گرفته.
قلبش تیر می‌کشد. امان از دردهای گاه‌وبی‌گاه قلبش.
گاهی چنان می‌گرفت که گویی دیگر جان در ب*دن ندارد.
خاتون و درد نبودنش مثل پیچک دور تا دور تنش را دربرمی‌گرفت و خارهایش را در ب*دن زخمی‌اش فرو می‌کرد.
با بدنی سنگین شده از روی کاناپه‌های راحتی بلند می،شود. قدم‌هایش را آرام اما محکم برمی‌دارد و از اتاق خارج می‌شود.
قرص،های قلبش را درون اتاق خوابش گذاشته بود و مسافت کمی در پیش داشت تا به اتاق مد نظرش برسد. انگشت اشاره‌اش را روی صفحه دیجیتالی کنار درب برای شناسایی می‌گذارد و هجده رقم اعداد را برای باز گشایی قفل هوشمند درب وارد می‌کند.
با باز شدن درب اتاق موج سرمایی به صورتش شلاق می زند و تنش از شدت سرما، به لرز می‌افتد.
چند روز می‌شد که در این اتاق پا نگذاشته بود؟ دقیق نمی‌دانست. انگار حساب و کتاب خواب و بیداری‌اش، از دستش در رفته بود.
کارهایش، دردها و زخم‌هایش خواب را از چشمانش گرفته بودند.
درون اتاق پا می‌گذارد که درب خودبه‌خود بسته می‌شود. با دست مالشی به قلبش می‌دهد و از کشوی عسلی قرص زیر زبانی را درون د*ه*ان می‌گذارد.
خسته از تنش‌های این مدت، با قلبی رو به نابودی تنِ خسته،اش را روی تخت پرت می‌کند. تنی با زخم‌های کهنه. که هر از گاهی سر باز می‌کردند، می‌سوختند و خون از میانشان شره می کرد.
#انجمن_تک_رمان
#کیفر
#آفاق
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
86
کیف پول من
15,946
Points
83
یک ساعتی گذشته است. ضربان قلبش به حالت عادی برگشته و درد قلبش حالا دیگر کاملا رفع شده بود. چشمانش باز است و به سقف سیاه‌رنگِ اتاق زل زده.
تقه‌ای به درب اتاق زده می‌شود. فورا نیمه‌خیز می‌نشیند و چشم‌های بی‌فروغش را به مانیتور روبه‌رویش می‌دوزد. سیاوش است و یک سینی غذا در دست‌هایش. بی‌خیال دوباره به حالت اول دراز می‌کشد و این‌بار چشم‌هایش را می‌بندد؛ اما مگر سیاوش بی‌خیال می‌شود؟
دوباره و دوباره صدای ضربه‌های وارد شده به درب، محکم‌تر و تندتر می‌شود.
عصبی از این سروصداهای بی‌موقع با سرعت به سمت درب قدم برمی‌دارد و یک ضرب درب را باز می‌کند.
- چی می‌خوای؟
سیاوش بی‌توجه به او، وارد اتاق می‌شود و سینی را روی میز می‌گذارد.
- بخور.
بدون نگاه کردن به سیاوش به سمت پنجره‌های شیشه‌ای اتاق می‌رود. پاییز شروع شده و آسمان خاکستری شده بود؛ حال نیز قطره‌های باران بی‌رحمانه به شیشه‌های پنجره خودشان را می کوباندند و صدای بلند رعدوبرق گوش فلک را کَر کرده بود.
- تو رو قرآن دِنا. تو رو به روح خاتون قسم دست بردار از این کارها!
این حرف برایش سنگین تمام شد.
- هنوز نفهمیدی دِنا خاک شده و رفته پی کارش؟ ۲۴سال پیش خاکش کردن توی قبرستونی که سال‌تاسال حتی سر خاکش نرفتن و نمی‌رن.
برمی‌گردد به سمت سیاوش و با دست محکم به تخت س*ی*نه‌ی خودش می‌زند.
- من ملکه‌ام. ملکه شاهپور! تکرار کن.
فریاد می‌زند این‌بار:
- گفتم تکرار کن!
سیاوش چشم می‌بندد؛ امان از حرف‌های بی‌موقعش. کاش فقط لال شود.
- از دهنم پرید به‌خدا.
پوزخند دِنا کاملا مشخص بود و صد البته پر از حرف.
- دهنت رو به‌هم می‌دوزم سیاوش شاهپور! حواست رو جمع کن دفعه دومی در کار نباشه!
سپس به سمت درب اتاق قدم برمی‌دارد و میان راه محکم سینی غذا را به سمت زمین پرت می‌کند. از صدای بلند شکستن ظرف‌ها سیاوش مات می‌شود؛ انگار روزهای کذایی دنا دوباره بازگشتند. این‌بار ولی با شدت بیشتر.
همان‌جا روی زمین می‌نشیند. با تلفن همراهش شماره شهاب را می‌گیرد و به ثانیه نمی‌کشد که صدای بشاش شهاب در گوشش پخش می‌شود:
- جانم سیا؟
سیاوش عمیق نفس می‌کشد و با درد زمزمه می‌کند:
- بیا نارنجستان شهاب. امروز باید باهاش حرف بزنیم.
#انجمن_تک_رمان
#کیفر
#آفاق
کد:
یک ساعتی گذشته است. ضربان قلبش به حالت عادی برگشته و درد قلبش حالا دیگر کاملا رفع شده بود. چشمانش باز است و به سقف سیاه‌رنگِ اتاق زل زده.
تقه‌ای به درب اتاق زده می‌شود.
فورا نیمه‌خیز می‌نشیند و چشم‌های بی‌فروغش را به مانیتور روبه‌رویش می‌دوزد.
سیاوش است و یک سینی غذا در دست‌هایش. بی‌خیال دوباره به حالت اول دراز می‌کشد و این‌بار چشم‌هایش را می‌بندد؛ اما مگر سیاوش بی‌خیال می‌شود؟
دوباره و دوباره صدای ضربه‌های وارد شده به درب، محکم‌تر و تندتر می‌شود.
عصبی از این سروصداهای بی‌موقع با سرعت به سمت درب قدم برمی‌دارد و یک ضرب درب را باز می‌کند.
- چی می‌خوای؟
سیاوش بی‌توجه به او، وارد اتاق می‌شود و سینی را روی میز می‌گذارد.
- بخور.
بدون نگاه کردن به سیاوش به سمت پنجره‌های شیشه‌ای اتاق می‌رود. پاییز شروع شده و آسمان خاکستری شده بود؛ حال نیز قطره‌های باران بی‌رحمانه به شیشه‌های پنجره خودشان را می کوباندند و صدای بلند رعدوبرق گوش فلک را کَر کرده بود.
- تو رو قرآن دِنا. تو رو به روح خاتون قسم دست بردار از این کارها!
این حرف برایش سنگین تمام شد.
- هنوز نفهمیدی دِنا خاک شده و رفته پی کارش؟ ۲۴سال پیش خاکش کردن توی قبرستونی که سال‌تاسال حتی سر خاکش نرفتن و نمی‌رن.
برمی‌گردد به سمت سیاوش و با دست محکم به تخت س*ی*نه‌ی خودش می‌زند.
- من ملکه‌ام.  ملکه شاهپور! تکرار کن.
فریاد می‌زند این‌بار:
- گفتم تکرار کن!
سیاوش چشم می‌بندد؛ امان از حرف‌های بی‌موقعش. کاش فقط لال شود.
- از دهنم پرید به‌خدا.
پوزخند دِنا کاملا مشخص بود و صد البته پر از حرف.
- دهنت رو به‌هم می‌دوزم سیاوش شاهپور! حواست رو جمع کن دفعه دومی در کار نباشه!
سپس به سمت درب اتاق قدم برمی‌دارد و میان راه محکم سینی غذا را به سمت زمین پرت می‌کند. از صدای بلند شکستن ظرف‌ها سیاوش مات می‌شود؛ انگار روزهای کذایی دنا دوباره بازگشتند. این‌بار ولی با شدت بیشتر.
همان‌جا روی زمین می‌نشیند. با تلفن همراهش شماره شهاب را می‌گیرد و به ثانیه نمی‌کشد که صدای بشاش شهاب در گوشش پخش می‌شود:
- جانم سیا؟
سیاوش عمیق نفس می‌کشد و با درد زمزمه می‌کند:
- بیا نارنجستان شهاب. امروز باید باهاش حرف بزنیم.
#انجمن_تک_رمان
#کیفر
#آفاق
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
86
کیف پول من
15,946
Points
83
کد:
#3



عمارت در سکوت فرو رفته بود. دنا باز به اتاق کارش پناه برده و سیاوش با استرسی مشهود، روی کاناپه در انتظار شهاب نشسته بود. جز صدای تیک‌تاک عقربه‌های ساعت، دیگر هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید؛ گویی عمارت در خاک، مدفون شده است. مرگ در میان اتاق‌به‌اتاقش لانه کرده و حیات در آن دیگر معنایی ندارد. با مرگ خاتون، بذر غم و اندوه جای‌جای این عمارت پاشیده شده بود. غمِ نبود خاتون، هنوز هم بعد از پنج سال دردآور بود؛ هم برای او، هم برای دنا و هم برای شهاب.
بتول خدمتکار عمارت، با لباس فرم سرمه‌ای‌رنگ کنار سیاوش قرار می‌گیرد. ل*ب‌هایش را تر کرده و د*ه*ان باز می‌کند:
- آقا! آقا شهاب اومدن. تو کتابخونه منتظر شما هستن.
سیاوش نیز با صدای بتول، گویا به خود آمده و با بلند شدنش، هم‌زمان سری به نشانه مثبت تکان داده و می‌گوید:
- کسی مزاحم ما نشه.
بتول چشم گویان عقب گرد کرده و به آشپزخانه می‌رود. سیاوش با قدم‌هایی تند، به سمت کتابخانه راهی می‌شود.
شهاب روی کاناپه‌های چرمِ جگری‌رنگ نشسته بود و با آی‌پد درون دستش چیزی را با دقت نگاه می‌کرد؛ در همین حین، سیاوش نیز وارد سالنی که نام کتابخانه را یدک می‌کشد، می‌شود و هم‌زمان صدای هیجان‌انگیز شهاب هم بلند می‌شود.
- سیا بیا این‌جا رو ببین.  اگه بفهمی کی اومده وصله‌ی ناجور شده با یکتاها دور از جونت سکته می‌کنی. خودم که تا یه ربع تو هپروت بودم.
سپس با خنده آی‌پد را جلو می‌برد و سیاوش کنجکاو، با چند قدم کوتاه خودش را به شهاب می‌رساند.
چشمانش را ریز کرده و خیره به صفحه آی‌پد شده و بعد زنگ سکوت در گوش‌هایش زده می‌شود. چشمانش از فرط حیرت گرد می‌شود.
- بگو که شوخیه؟
شهاب آی‌پد را خاموش کرده و روی میز عسلی می‌گذارد:
- کاش شوخی بود. از یک ساعت پیش که این ویدیو رو دیدیم ده بار فلش بک زدم تا ببینم اشتباه کردم یا نه. ولی نه! هیچ اشتباهی نبود. خودِخودِ ناکسشه.
سیاوش عصبی تنش را روی کاناپه پرت می‌کند.
- اگه دنا بفهمه چی؟
شهاب خونسرد میان کلام سیاوش می‌‌پرد:
- هیچی. پو*ست تک‌تکمون کنده‌اس!
سیاوش تنش را جلو می‌کشد.
- باید بریم بهش بگیم. هرچند بعید می‌دونم تا الان نفهمیده باشه. ولی گفتن ما واجبه شهاب. یادت رفته؟ شرط اول و آخرش برای بودن ما این بود که آب می‌خوریم بهش بگیم.
شهاب به نشانه تایید سر تکان می‌دهد و آرام، طوری که فقط سیاوش که نزدیکش نشسته بود بشنود، می‌گوید:
- دونستن یا ندونستن این مسئله فرقی به حال ما نداره سیا. چه دور باشه و چه نزدیک، هدفمون تغییری می‌کنه؟ نه. پس اتفاقا باید خوشحال هم باشیم که اومده و چسبیده به یکتاها. این جوری هم برای ما راحت شد هم دنا. حداقل می‌دونیم که بیشتر از قبل، سرش گرم این ماجرا میشه و دور میشه از فکر و خیال‌های الکی.
شهاب پشت بند حرفش از روی کاناپه بلند شده  و رو به سیاوش ادامه می‌دهد:
- الان هم می‌ریم بهش جریان رو می‌گیم. حرف اول و آخر رو اون باید بزنه. احیاناً اگه چیزی گفت بهمون، بذار پای عصبی بودنش. سیا! تو دل اون دختر هیچی نیست. فقط تظاهر می‌کنه.
سیاوش پوفی کلافه می‌کشد و با بی‌میلی از جایش بلند شده و می‌گوید:
- باشه بابا. نبودی ببینی امروز چه قیامتی کرد. نه غذا می‌خوره، نه درست می‌خوابه، نه دارو مصرف می‌کنه. آخرش هم خودش رو به کشتن میده هم ما رو نابود می‌کنه. من نگرانشم شهاب. خیلی نگران!
شهاب آرام می‌خندد:
- خری تو؟ دنا همه ما رو روی یه انگشتش می‌چرخونه. اگه نگران سلامتیشی درکت می‌کنم چون من هم به اندازه تو نگرانم ولی مگه نمی‌شناسیش؟ پنج ساله خاتون رفته، همه می‌گفتن خاتون سرمایه‌ی خودش رو به بچه‌هاش نداد، داد به یه دختر غریبه. ولی چی‌شد؟ دیدی که! صد برابر کرد همه چیز رو. اون هم یه دختر بیست ساله.
سیاوش دستی در خرمن موهای تقریباً موج دارش می کشد و با بی‌میلی و نگرانی عمیقی که در چشمانش نهفته بود، به همراه شهاب راهی اتاق دنا می‌شود.
پس از چند ثانیه با تقه‌ای که سیاوش به درب اتاق می‌زند، وارد می‌شوند و دنا را پشت میز، مشغول مطالعه برگه‌هایی می‌بینند.



دنا نیز هم چنان که تمام حواسش به پرونده شرکت تابان بود، سری به نشانه << چیه؟ >> برای آن دو تکان می‌دهد.



سیاوش با نیم نگاهی به شهاب ل*ب تر می کند و می گوید.



_راستش یه مسئله ای پیش اومده.



دنا همچنان مشغول مطالعه پرونده است.



_خب؟



این یعنی زود حرفت را بزن و اتاق را ترک کن.



این بار شهاب پیش دستی می کند و با نیم نگاهی به سیاوش و چشمان نگرانش آی پد به دست به سمت میز دنا می رود.



ای پد را روی میز و جلوی دنا می گذارد و د*ه*ان باز می‌کند.



_امروز متوجه شدیم شاهرخ اسفندیار با حسین یکتا شریک شده و مثل اینکه دیشب هم در مهمونی که شاهرخ در تهران برگذار کرده بوده همه خاندان یکتا دعوت بودن جز همایون، افرا، بانو همسر حاج علی و اردلان پسر هانیه.



شراکتشون هم هنوز مشخص نیست. یعنی خبر قطعی به گوش ما هنوز نرسیده.



دنا ورقه هاب درون دستش را روی میز می گذارد و با نگاهی به آی پد کم کم طرح لبخند روی ل*ب هایش شکل می گیرد.



_پس بلاخره اومد.
#3

عمارت در سکوت فرو رفته بود.

دنا باز به اتاق کارش پناه برده و سیاوش با استرسی مشهود روی کاناپه در انتظار شهاب نشسته بود.

جز صدای تیک تاک عقربه های ساعت، دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسید.

گویی عمارت در خاک، مدفون شده است.

مرگ در میان اتاق به اتاقش لانه کرده و حیات در آن دیگر معنایی ندارد.

با مرگ خاتون، بذر غم و اندوه جای جای این عمارت پاشیده شده بود.

غمِ نبود خاتون، هنوز هم بعد از پنج سال دردآور بود. هم برای او، هم برای دنا و هم برای شهاب.

بتول خدمتکار عمارت، با لباس فرم سرمه ای رنگ کنار سیاوش قرار می‌گیرد. ل*ب هایش را تر کرده و د*ه*ان باز می‌کند:

_آقا! آقا شهاب اومدن تو کتابخونه منتظر شما هستن.

سیاوش نیز با صدای بتول گویا به خود آمده و با بلند شدنش، همزمان سری به نشانه مثبت تکان داده و می‌گوید:

_کسی مزاحم ما نشه.

بتول چشم گویان عقب گرد کرده و به آشپزخانه می‌رود و سیاوش با قدم هایی تند، به سمت کتابخانه راهی می‌شود.

شهاب روی کاناپه های چرمِ جگری رنگ نشسته بود و با آی پد درون دستش چیزی را با دقت نگاه می‌کرد.

در همین حین سیاوش نیز وارد سالنی که نام کتابخانه را یدک می‌کشد، می‌شود و همزمان صدای هیجان انگیز شهاب هم بلند می‌شود.

_سیا بیا این جارو ببین. اگه بفهمی کی اومده وصله ی ناجور شده با یکتا ها دور از جونت سکته می کنی. خودم که تا یه ربع تو هپروت بودم.

سپس با خنده آی پد را جلو می‌برد و سیاوش کنجکاو، با چند قدم کوتاه خودش را به شهاب می رساند.

چشمانش را ریز کرده و خیره به صفحه ای پد شده و بعد زنگ سکوت در گوش هایش زده می‌شود و چشمانش از فرط حیرت گرد می شود.

_بگو که شوخیه؟

شهاب ای پد را خاموش کرده و روی میز عسلی می‌گذارد:

_کاش شوخی بود! از یک ساعت پیش که این ویدئو رو دیدیم ده بار فلش بک زدم تا ببینم اشتباه کردم یا نه؛ ولی نه! هیچ اشتباهی نبود. خودِ خودِ ناکسشه.

سیاوش عصبی تنش را روی کاناپه پرت می‌کند.

_اگه دنا بفهمه چی؟

شهاب خونسرد میان کلام سیاوش می پرد:

_ هیچی، پو*ست تک تکمون کندست.

سیاوش تن اش را جلو می کشد.

_باید بریم بهش بگیم. هرچند بعید میدونم تا الان نفهمیده باشه ولی گفتن ما واجبه شهاب. یادت رفته؟ شرط اول و آخرش برای بودن ما این بود که آب می‌خوریم بهش بگیم.

شهاب به نشانه تایید سر تکان می دهد و آرام و طوری که فقط سیاوش که نزدیکش نشسته بود بشنود، می گوید.

_دونستن یا ندونستن این مسئله فرقی به حال ما نداره سیا. چه دور باشه و چه نزدیک هدفمون تغییری می‌کنه؟ نه.

پس اتفاقا باید خوشحال هم باشیم که اومده و چسبیده به یکتاها.

این جوری هم برای ما راحت شد هم دنا.

حداقل میدونیم که بیشتر از قبل، سرش گرم این ماجرا میشه و دور میشه از فکر و خیال های الکی.

شهاب پشت بند حرفش از روی کاناپه ها بلند شده و رو به سیاوش ادامه می‌دهد :

_الانم میریم بهش جریانو می گوییم. حرف اول و آخرو اون باید بزنه. احیاناً اگه چیزی گفت بهمون بزار پای عصبی بودنش. سیا، تو دل اون دختر هیچی نیست فقط تظاهر می کنه.

سیاوش پوفی کلافه می‌کشد و با بی میلی از جایش بلند شده و می گوید.

_باشه بابا. نبودی ببینی امروز چه قیامتی کرد. نه غذا می خوره، نه درست می‌خوابه، نه دارو مصرف می کنه. آخرش هم خودشو به کشتن میده هم مارو نابود می کنه. من نگرانشم شهاب، خیلی نگران.

شهاب آرام می‌خندد :

_خری تو؟ دنا همه مارو روی یه انگشتش می‌چرخونه. اگه نگران سلامتیشی درکت می‌کنم چون من هم به اندازه تو نگرانم ولی مگه نمیشناسیش؟ پنج ساله خاتون رفته؛ همه می گفتن خاتون سرمایه ی خودشو به بچه هاش نداد، داد به یه دختر غریبه، ولی چیشد؟ دیدی که! صد برابر کرد همه چیزو. اون هم یه دختر 20 ساله.

سیاوش دستی در خرمن موهای تقریباً موج دارش می کشد و با بی میلی و نگرانی عمیقی که در چشمانش نهفته بود، به همراه شهاب، راهی اتاق دنا می شود.

پس از چند ثانیه با تقه ای که سیاوش به درب اتاق می زند، وارد می‌شوند و دنا را پشت میز مشغول مطالعه برگه هایی می‌بینند.

دنا نیز هم چنان که تمام حواسش به پرونده شرکت تابان بود، سری به نشانه << چیه؟ >> برای آن دو تکان می‌دهد.

سیاوش با نیم نگاهی به شهاب ل*ب تر می کند و می گوید.

_راستش یه مسئله ای پیش اومده.

دنا همچنان مشغول مطالعه پرونده است.

_خب؟

این یعنی زود حرفت را بزن و اتاق را ترک کن.

این بار شهاب پیش دستی می کند و با نیم نگاهی به سیاوش و چشمان نگرانش آی پد به دست به سمت میز دنا می رود.

ای پد را روی میز و جلوی دنا می گذارد و د*ه*ان باز می‌کند.

_امروز متوجه شدیم شاهرخ اسفندیار با حسین یکتا شریک شده و مثل اینکه دیشب هم در مهمونی که شاهرخ در تهران برگذار کرده بوده همه خاندان یکتا دعوت بودن جز همایون، افرا، بانو همسر حاج علی و اردلان پسر هانیه.

شراکتشون هم هنوز مشخص نیست. یعنی خبر قطعی به گوش ما هنوز نرسیده.

دنا ورقه هاب درون دستش را روی میز می گذارد و با نگاهی به آی پد کم کم طرح لبخند روی ل*ب هایش شکل می گیرد.

_پس بلاخره اومد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
86
کیف پول من
15,946
Points
83
کد:
#4
شهاب، آرام می خندد و سری به نشانه ی
 تأسف تکان می دهد. دنا همیشه غافلگیرانه رفتار می کرد.
سیاوش اما با ناباوری بر می‌گردد سمت شهاب و می گوید:
_چی گفت الان؟
و با چشمانی گرد شده به سمت دنا قدم بر می دارد.
_یعنی چی؟
بلآخره اومد دیگه چیه این وسط؟ ترو قرآن بگید چخبره این جا!
دنا میمیک صورت خون سردش را حفظ می کند و بی توجه به جلز و ولز های سیاوش عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشته و از پشت میز بلند می شود.
با نیم نگاهی به شهاب و سیاوش، با قدم هایی آرام به سمت کاناپه های لجنی رنگ می رود و با آرامشی که از خبر های شهاب نصیبش شده بود، روی آن می نشیند.
نیشخند گوشه ی ل*بش جا خوش می کند و بلآخره با چشمانی ریز شده که انگار تک تک حرکات آن دو را زیر نظر دارد، د*ه*ان باز می‌کند:
_خودم یه کاری کردم تورشون به هم گره بخوره.
با این حرف دنا این بار دیگر چیزی از سیاوش باقی نمی ماند.
بهت و حیرت، تمام وجودش را در بر گرفته بود و همانند خشک شده ها پلک هم نمی زد.
بر عکس او، شهاب آرام و کاملاً عادی نگاهش را به دنا دوخته بود و چشمان مشکی رنگش بیشتر از همیشه برق می زدند و خوشحال از اینکه دنا تمام هوش و حواسش را روی این ماجرا گذاشته است، با دقت به حرفایشان گوش می داد.
دنا با دیدن حال و روزشان با تک خندی ادامه می دهد.
_انتظار داشتین یک پام اینجا باشه، یک پام هم اون سرِ دنیا؟
معلومه که نه! هردو یه جا باشن بهتره، نیست؟
تمرکزم روی یه چیزه شهاب، گوش میدی؟ انقدر خیره منو نگاه نکن.
با تو هم هستم سیاوش؛ بشین گوش بده به حرفام.
فقط و فقط زجر و عذابشون رو می‌خوام.
سیاوش دستی به صورت کلافه اش می‌کشد.
_من نمی دونم واقعاً چی باید بگم. فقط می‌خوام بدونم چرا بدون این که به ما چیزی بگی قدم‌هات رو بر می‌داری؟
اگه قرار به انتقامه که من و شهاب هم توی این انتقام کوفتی سهم داریم.
این که چیزی نمیگی و در آخر این قدر خونسرد کارهات رو برای ما تعریف می‌کنی ، فقط برای ما یک چیز رو مشخص می‌کنه.
نمی خوای ما وارد بازی بشیم نه؟
شهاب بلآخره از جایش تکان می خورد و با نفسی عمیق روی کاناپه ی کنار دنا می نشیند.
حرف های سیاوش ذهن او را هم مشغول کرده بود، اما نه به اندازه ای که توانایی و هوش و ذکاوت دنا را نادیده بگیرد.
 دنا با ابرو هایی که این بار در هم تنیده شده اند به سیاوش خیره شده بود.
حق با سیاوش بود. او به هیچ عنوان نمی‌خواست پای سیاوش و شهاب را به چنین کارها و جنایاتی باز کند.
جانش را برای هر دو می‌داد.
نسبت خونی نداشتند اما روحشان بسته به روح دیگری بود.
حرفی نمی زند و از جایش بلند می شود که این بار صدای شهاب او را سر جایش میخ کوب می کند:
_ ملکه ما بهت اعتماد کامل داریم. تو فرزند مادر مایی و خواهر ما. برای ما هیچ چیز جز اینکه تو ملکه شاهپوری اهمیت نداره.
من به شخصه به تک تک تصمیمات از همون اول تا آخر احترام گذاشتم و می زارم.
اما بخشی از این مسائل به ما هم مربوطه ملکه . بخشی که اسم خاتون روشه.
دنا به سمتشان بر می‌گردد و دوباره روی همان کاناپه ای که رویش نشسته بود، می نشیند. همان طور آرام و خونسرد اما با کمی نگرانی به سیاوشی که کنار شهاب جا گرفته بود نگاه می‌کند و شهاب را خطاب قرار می‌دهد و می گوید.
_ حرفِ من اینه که نزارم پای هیچ کدوم از شما وارد کثافتی که من و خانوادم و دشمنام درست کردیم بشه.
خاتون جای خودش رو داره شهاب. بحث خاتون کلا جداست.
من نگرانم. شما دو تا دست من امانت هستید. چجوری می تونم اجازه اینو بدم که با پای خودتون برید توی دهن شیر. ها؟
سیاوش سرفه مصلحتی می‌کند و با سلقمه ای به پهلوی شهاب رو به دنا می گوید.
_الان برنامه ای که داری چیه ملکه؟ حداقل بگو که بدونیم و در جریان باشیم.
باور کن من امروز سه تا سکته از ترس و استرس پشت سر هم زدم.
دنا تک خندی می زند و با تأسف سری تکان می‌دهد.
_انقدر که از من می‌ترسی فکر نکنم از عزرائیل ترس داشته باشی نه؟
سیاوش با مسخرگی چند بار پشت سر هم پلک می‌زند و ل*ب هایی برچیده شده سری به معنای << آره >> تکان می دهد.
شهاب لبخند عمیقی می زند و با همان لبخند رو به دنا می کند و می گوید.
_سیاوش راست می‌گه ملکه. الان این دو تا به هم نزدیک شدن. حالا از این جا به بعد برنامه چیه؟
دنا به پشتی کاناپه تکیه می‌دهد و با لبخندی که حال به پوزخند تبدیل شده، به تخت وایت برد رو به رویش که پر شده  از عکس ها و نوشته هایی که مربوط به اسفندیار و خانواده یکتا بود، نگاه می کند و می گوید.
_می‌خوام وارد جمعشون بشم. اونا به یه مهمون ناخوانده نیاز دارن.
#4
شهاب، آرام می خندد و سری به نشانه ی تأسف تکان می دهد. دنا همیشه غافلگیرانه رفتار می کرد.
سیاوش اما با ناباوری بر می‌گردد سمت شهاب و می گوید:
_چی گفت الان؟
و با چشمانی گرد شده به سمت دنا قدم بر می دارد.
_یعنی چی؟
بلآخره اومد دیگه چیه این وسط؟ ترو قرآن بگید چخبره این جا!
دنا میمیک صورت خون سردش را حفظ می کند و بی توجه به جلز و ولز های سیاوش عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشته و از پشت میز بلند می شود.
با نیم نگاهی به شهاب و سیاوش، با قدم هایی آرام به سمت کاناپه های لجنی رنگ می رود و با آرامشی که از خبر های شهاب نصیبش شده بود، روی آن می نشیند.
نیشخند گوشه ی ل*بش جا خوش می کند و بلآخره با چشمانی ریز شده که انگار تک تک حرکات آن دو را زیر نظر دارد، د*ه*ان باز می‌کند:
_خودم یه کاری کردم تورشون به هم گره بخوره.
با این حرف دنا این بار دیگر چیزی از سیاوش باقی نمی ماند.
بهت و حیرت، تمام وجودش را در بر گرفته بود و همانند خشک شده ها پلک هم نمی زد.
بر عکس او، شهاب آرام و کاملاً عادی نگاهش را به دنا دوخته بود و چشمان مشکی رنگش بیشتر از همیشه برق می زدند و خوشحال از اینکه دنا تمام هوش و حواسش را روی این ماجرا گذاشته است، با دقت به حرفایشان گوش می داد.
دنا با دیدن حال و روزشان با تک خندی ادامه می دهد.
_انتظار داشتین یک پام اینجا باشه، یک پام هم اون سرِ دنیا؟
معلومه که نه! هردو یه جا باشن بهتره، نیست؟
تمرکزم روی یه چیزه شهاب، گوش میدی؟ انقدر خیره منو نگاه نکن.
با تو هم هستم سیاوش؛ بشین گوش بده به حرفام.
فقط و فقط زجر و عذابشون رو می‌خوام.
سیاوش دستی به صورت کلافه اش می‌کشد.
_من نمی دونم واقعاً چی باید بگم. فقط می‌خوام بدونم چرا بدون این که به ما چیزی بگی قدم‌هات رو بر می‌داری؟
اگه قرار به انتقامه که من و شهاب هم توی این انتقام کوفتی سهم داریم.
این که چیزی نمیگی و در آخر این قدر خونسرد کارهات رو برای ما تعریف می‌کنی ، فقط برای ما یک چیز رو مشخص می‌کنه.
نمی خوای ما وارد بازی بشیم نه؟
شهاب بلآخره از جایش تکان می خورد و با نفسی عمیق روی کاناپه ی کنار دنا می نشیند.
حرف های سیاوش ذهن او را هم مشغول کرده بود، اما نه به اندازه ای که توانایی و هوش و ذکاوت دنا را نادیده بگیرد.
دنا با ابرو هایی که این بار در هم تنیده شده اند به سیاوش خیره شده بود.
حق با سیاوش بود. او به هیچ عنوان نمی‌خواست پای سیاوش و شهاب را به چنین کارها و جنایاتی باز کند.
جانش را برای هر دو می‌داد.
نسبت خونی نداشتند اما روحشان بسته به روح دیگری بود.
حرفی نمی زند و از جایش بلند می شود که این بار صدای شهاب او را سر جایش میخ کوب می کند:
_ ملکه ما بهت اعتماد کامل داریم. تو فرزند مادر مایی و خواهر ما. برای ما هیچ چیز جز اینکه تو ملکه شاهپوری اهمیت نداره.
من به شخصه به تک تک تصمیمات از همون اول تا آخر احترام گذاشتم و می زارم.
اما بخشی از این مسائل به ما هم مربوطه ملکه . بخشی که اسم خاتون روشه.
دنا به سمتشان بر می‌گردد و دوباره روی همان کاناپه ای که رویش نشسته بود، می نشیند. همان طور آرام و خونسرد اما با کمی نگرانی به سیاوشی که کنار شهاب جا گرفته بود نگاه می‌کند و شهاب را خطاب قرار می‌دهد و می گوید.
_ حرفِ من اینه که نزارم پای هیچ کدوم از شما وارد کثافتی که من و خانوادم و دشمنام درست کردیم بشه.
خاتون جای خودش رو داره شهاب. بحث خاتون کلا جداست.
من نگرانم. شما دو تا دست من امانت هستید. چجوری می تونم اجازه اینو بدم که با پای خودتون برید توی دهن شیر. ها؟
سیاوش سرفه مصلحتی می‌کند و با سلقمه ای به پهلوی شهاب رو به دنا می گوید.
_الان برنامه ای که داری چیه ملکه؟ حداقل بگو که بدونیم و در جریان باشیم.
باور کن من امروز سه تا سکته از ترس و استرس پشت سر هم زدم.
دنا تک خندی می زند و با تأسف سری تکان می‌دهد.
_انقدر که از من می‌ترسی فکر نکنم از عزرائیل ترس داشته باشی نه؟
سیاوش با مسخرگی چند بار پشت سر هم پلک می‌زند و ل*ب هایی برچیده شده سری به معنای << آره >> تکان می دهد.
شهاب لبخند عمیقی می زند و با همان لبخند رو به دنا می کند و می گوید.
_سیاوش راست می‌گه ملکه. الان این دو تا به هم نزدیک شدن. حالا از این جا به بعد برنامه چیه؟
دنا به پشتی کاناپه تکیه می‌دهد و با لبخندی که حال به پوزخند تبدیل شده، به تخت وایت برد رو به رویش که پر شده از عکس ها و نوشته هایی که مربوط به اسفندیار و خانواده یکتا بود، نگاه می کند و می گوید.
_می‌خوام وارد جمعشون بشم. اونا به یه مهمون ناخوانده نیاز دارن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
86
کیف پول من
15,946
Points
83
کد:
#5



دنا با زیرکی دیگر حرفش را ادامه نداد و سیاوش دلخور از این نصفه و نیمه حرف زدن های خواهر ناتنی اش از جایش بلند می شود و رو به شهاب می گوید:

_ بلند شو بریم. این خانم تا ما رو دق نده ولمون نمی‌کنه.

شهاب می‌خندد از اخم های نا منظم و چین افتادن گوشه ی چشم های درشت برادرش.

سیاوش سعی می کرد خنده اش را پشت اخم های در همش پنهان کند و گویا موفق هم نمی شود.

اما دنا خونسرد چشم هایش را به تخت وایت برد رو به رویش دوخته بود و سکوت را در اختیار گرفته بود.

سکوتی که تن برادر هایش می لرزاند و همانند کبریت در انبار باروت عمل می‌کرد.

شهاب از روی کاناپه بلند می شود و نگاه دنا او را دنبال می‌کند.

به سمت سیاوش می رود و ضربه نسبتاً محکمی روی شانه سیاوش می کوباند و با مسخره بازی می گوید:

_ بریم داداشم. بریم که من کلی آرزو دارم. زوده بمیرم اونم به دست این عجوزه.

دنا چپ چپ به شهاب نگاه می‌کند و شهاب مردانه و آرام می‌خندد.

ناگهان خنده اش را جمع می‌کند و با جدیت صاف می ایستد و حرفش را عوض می‌کند.

_  پس با این حساب یه جلسه ای ترتیب میدم با اعضای اصلی گروه تا از اول  یکی یکی مورد ها و مکان ها و نقشه رو بررسی کنیم. مشکلی که نیست؟

دنا قاطعانه می گوید:
_ نه!
و در ادامه به سمت در اشاره می کند:

_به لیلی بگید برام چای بیاره.

این حرفش را خیلی خوب می‌توانستند معنی کنند.

یعنی زودتر بیرون بروید و حرف اضافه ای دیگر نزنید.

سیاوش اولین نفر پیش قدم می شود و به سمت درب اتاق قدم بر می دارد و در همان حین د*ه*ان باز می‌کند و می گوید:

_ امشب ساعت ده اصطبل خارج شهر بچه ها رو جمع می‌کنم.

دنا سری به معنای باشه تکان می دهد و از روی کاناپه بلند می‌شود و به سمت تراس اتاق می رود.

چند ثانیه بعد هم صدای باز و بسته شدن درب اتاق به گوشش می رسد.

نفس عمیقی می کشد و نگاهش خیره می شود به صندلی های فلزی سفید رنگ که گوشه تراس چیده شده بودند.

جای همیشگی خاتون آن جا بود.

با عصایی با طراحی خاصِ سر شیر و خاتم کاری های ظریفی که روی تنه عصا کار شده بود.

خاتون همیشه عصایش را در دست داشت روی همان صندلی ها می نشست و قهوه ترک همیشگی اش را می‌خورد.

هیچ وقت دلیل عصا دست گرفتن خاتون را نفهمید.

یازده سال با او زندگی کرد و هیچ وقت ندید خاتون از درد پا یا از درد کمر ناله کند.

دقیقا از فردای روزی که او را به ایران آورد و رسماً دنا را به فرزندخواندگی پذیرفت، عصایش را در دست هایش دید و چقدر می‌ترسید از زنی که یک ثانیه هم اخم هایش را از هم باز نمی کرد و حکم مادرش را برایش داشت.

از یاد آوری آن روز ها لبخند کوچکی روی ل*ب هایش نقش می‌بندد.

به سمت صندلی ها می رود و روی یکی از آن ها می‌نشیند.

آخرین بار را خوب به یاد داشت. آخرين باری که خاتون اخم هایش کم تر شده بود و فنجان قهوه همیشگی اش رو به رویش نبود.

همان روزی که از مرگ و سرطان بدخیم ریه و زمان کمی که برای زنده بودن و ماندن در کنارشان داشت، برایشان می گفت.

دنا رو به رویش نشسته بود و پسر ها دو طرف دنا ایستاده بودند.

آن روز همه چیز از ثروت عظیم خاتون به دنا سپرده شد. دختری که هویت نداشت و در انباری خانه شاهرخ اسفندیار در رُم پیدا شده بود.

زخمی و کثیف و پژمرده .

صدای هق هق های کودکانه اش هنوز بعضی شب ها او را از خواب بیدار می کرد.

دنایی که هویت گرفت از خاتون و نام ملکه را با خود یدک می کشید.

ملکه شاهپور

ملکه ی نارنجستان

دختری که در بیست و یک سالگی قصه زندگی اش را از زبان خاتون شنید و به وضوح خرد شدنش را به چشم دید.

بیست و یک سال آرزوی داشتن خانواده را در سر داشت و حال که در آستانه بیست و شش سالگی به سر می برد مرگ تک تکشان را می خواست.

دنا انتقام می خواست.

انتقامی که منجر به نابودی تک تکشان شود.
#5

دنا با زیرکی دیگر حرفش را ادامه نداد و سیاوش دلخور از این نصفه و نیمه حرف زدن های خواهر ناتنی اش از جایش بلند می شود و رو به شهاب می گوید:
_ بلند شو بریم. این خانم تا ما رو دق نده ولمون نمی‌کنه.
شهاب می‌خندد از اخم های نا منظم و چین افتادن گوشه ی چشم های درشت برادرش.
سیاوش سعی می کرد خنده اش را پشت اخم های در همش پنهان کند و گویا موفق هم نمی شود.
اما دنا خونسرد چشم هایش را به تخت وایت برد رو به رویش دوخته بود و سکوت را در اختیار گرفته بود.
سکوتی که تن برادر هایش می لرزاند و همانند کبریت در انبار باروت عمل می‌کرد.
شهاب از روی کاناپه بلند می شود و نگاه دنا او را دنبال می‌کند.
به سمت سیاوش می رود و ضربه نسبتاً محکمی روی شانه سیاوش می کوباند و با مسخره بازی می گوید.
_ بریم داداشم. بریم که من کلی آرزو دارم. زوده بمیرم اونم به دست این عجوزه.
دنا چپ چپ به شهاب نگاه می‌کند و شهاب مردانه و آرام می‌خندد.
ناگهان خنده اش را جمع میکند و با جدییت صاف می ایستد و حرفش را عوض می‌کند.
_ پس با این حساب یه جلسه ای ترتیب میدم با اعضای اصلی گروه تا از اول یکی یکی مورد ها و مکان ها و نقشه رو بررسی کنیم. مشکلی که نیست؟
دنا قاطعانه می گوید:
_نه!
و در ادامه به سمت در اشاره می کند:
_به لیلی بگید برام چای بیاره.
این حرفش را خیلی خوب می‌توانستند معنی کنند.
یعنی زودتر بیرون بروید و حرف اضافه ای دیگر نزنید.
سیاوش اولین نفر پیش قدم می شود و به سمت درب اتاق قدم بر می دارد و در همان حین د*ه*ان باز می‌کند و می گوید:
_ امشب ساعت ده اصطبل خارج شهر بچه ها رو جمع می‌کنم.
دنا سری به معنای باشه تکان می دهد و از روی کاناپه بلند می‌شود و به سمت تراس اتاق می رود.
چند ثانیه بعد هم صدای باز و بسته شدن درب اتاق به گوشش می رسد.
نفس عمیقی می کشد و نگاهش خیره می شود به صندلی های فلزی سفید رنگ که گوشه تراس چیده شده بودند.
جای همیشگی خاتون آن جا بود.
با عصایی با طراحی خاصِ سر شیر و خاتم کاری های ظریفی که روی تنه عصا کار شده بود.
خاتون همیشه عصایش را در دست داشت روی همان صندلی ها می نشست و قهوه ترک همیشگی اش را می‌خورد.
هیچ وقت دلیل عصا دست گرفتن خاتون را نفهمید.
یازده سال با او زندگی کرد و هیچ وقت ندید خاتون از درد پا یا از درد کمر ناله کند.
دقیقا از فردای روزی که او را به ایران آورد و رسماً دنا را به فرزندخواندگی پذیرفت، عصایش را در دست هایش دید و چقدر می‌ترسید از زنی که یک ثانیه هم اخم هایش را از هم باز نمی کرد و حکم مادرش را برایش داشت.
از یاد آوری آن روز ها لبخند کوچکی روی ل*ب هایش نقش می‌بندد.
به سمت صندلی ها می رود و روی یکی از آن ها می‌نشیند.
آخرین بار را خوب به یاد داشت. آخرين باری که خاتون اخم هایش کم تر شده بود و فنجان قهوه همیشگی اش رو به رویش نبود.
همان روزی که از مرگ و سرطان بدخیم ریه و زمان کمی که برای زنده بودن و ماندن در کنارشان داشت، برایشان می گفت.
دنا رو به رویش نشسته بود و پسرها دو طرف دنا ایستاده بودند.
آن روز همه چیز از ثروت عظیم خاتون به دنا سپرده شد. دختری که هویت نداشت و در انباری خانه شاهرخ اسفندیار در رُم پیدا شده بود.
زخمی و کثیف و پژمرده .
صدای هق هق های کودکانه اش هنوز بعضی شب ها او را از خواب بیدار می کرد.
دنایی که هویت گرفت از خاتون و نام ملکه را با خود یدک می کشید.
ملکه شاهپور
ملکه ی نارنجستان
دختری که در بیست و یک سالگی قصه زندگی اش را از زبان خاتون شنید و به وضوح خرد شدنش را به چشم دید.
بیست و یک سال آرزوی داشتن خانواده را در سر داشت و حال که در آستانه بیست و شش سالگی به سر می برد مرگ تک تکشان را می خواست.
دنا انتقام می خواست.
انتقامی که منجر به نابودی تک تکشان شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
86
کیف پول من
15,946
Points
83
#6
بغض چندین ساله اش را قورت می دهد و انگشتان ظریفش دور گلویش حلقه می شوند نرم نرم گلویش را مالش می دهد.
فوراً از روی صندلی ها بلند می شود و به داخل اتاق پا تند می کند.
یاد آوری آن روز های وحشتناکی که گذرانده بود برایش زجر و عذابی بیش نبود.
زجری که می دانست سالیان سال گریبان گیرش است و حالا حالا ها قصد ول کردن یقه اش را ندارد.
چند دقیقه وسط اتاق می ایستد. پی در پی نفس های عمیقی می کشد. حالش ک کمی بهتر می شود به سمت کتابخانه ای که یک طرف دیوار اتاق را کاملا در اختیار خود گرفته بود قدم بر می دارد. در این میان چشمش به استکان چای که روی میز عسلی قرار داشت، می افتد. چایی که سفارشش را به پسر ها کرده بود و حال میل خوردنش را دیگر نداشت.
بی توجه به چای محبوبش دستی به موهای پرکلاغی اش می کشد و رضایت مند از اینکه موهایش را تا روی شانه هایش کوتاه کرده بود، لبخند نصفه نیمه ای می زند.
لبخند هایی که هر از چند وقت پیدا می شدند و دوباره در میان سیلی از اخم ها و بی حسی ها گم می شدند.
با همان لبخند نصفه و نیمه کتابی را از قفسه سوم به سمت خودش می کشد و با این کار قفسه تکانی می خورد و دورانی شروع به چرخیدن می کند و اتاقی پر از تجهیزات کامپیوتری و صفحه های نمایش بزرگی که تصاویری از مکان ها و اشخاص مختلف را نشان می داد، دیده می شود.
دو مرد هیکلی پشت سیستم ها نشسته بودند.
با دیدن دنا فوراً از جایشان بلند شده و با اشاره دنا به سمت صندلی هایشان دوباره سرجایشان نشستند.
اتاقک مخفی بین دیوار کتابخانه و اتاقی که تبدیل به انباری شده بود قرار داشت.
اتاقی که هیچکس جز دنا و خاتون و آن دو مرد از آن خبر نداشتند.
درب اتاقک یکی از میان کتابخانه و درب درگیرش از میان سرویس بهداشتی اتاقی که به انباری تبدیل شده بود باز می شد و هر روز صبح محسن و پیمان همان دو مرد هیکلی، شروع به کار می کردند و تا یازده شب یک لحظه هم نگاهشان را از مانیتور ها بر نمی داشتند.
دنا به سمت تخته هوشمند بزرگی که به یک طرف دیوار نصب شده بود می رود و دست هایش را درون جیب شلوار مشکی رنگش فرو می کند و نگاهش میخ کوبِ تصاویر خانه یکتای بزرگ می شود.
حاج علی یکتا پدربزرگش!
پوزخند ل*ب هایش را شکار می‌کند و با تمسخر و حقارت نگاهش را روی تک تک افراد درون آن تصویر می‌چرخاند.
مادر و پدرش، برادر هایش، عمو ها و زنعمو هایش، عمه اش، پدر بزرگش، مادربزرگش،
عموزاده هایش و بسیاری از افراد دیگر که تک تکشان را در این چند سال شناخته بود.
انگار برایشان اصلا مهم نبود دخترکی با موهای پرکلاغی از میان جمعشان کم شده.
دخترکی که بیست و پنج سال است فراموش شده و فقط سنگ قبری از او باقی مانده که سال تا سال کسی نه فاتحه ای برایش می فرستند و نه دستی به آن می کشند.
پوزخند اش عمیق تر می شود و در همان حال رو به محسن می گوید:
_ چیز مشکوکی ندیدین پسرا؟
محسن که تندتند در حال تایپ کردن بود، نگاهش را از صفحه مانیتور کامیپوتر بالا می کشد و در چشمان میشی رنگ دنا زل می زند.
_ نه چیز مشکوکی نبود؛ ولی با توجه به صحبت هایی که توی این یکی دو روز بینشون بوده قراره یه جشن بزرگ پس فردا به مناسبت موفقیتشون توی یک معامله خیلی بزرگ بگیرن.
دنا چشمانش ریز می‌شود و با کنجکاوی به سمت میز محسن می رود.
_ چه معامله ای؟
محسن فورا دست به کار می شود و چند برگه از میان انبوهی از برگه ها بیرون می کشد و روی میز جلوی دنا می گذارد:
_ مثل این که کارخانه داروسازی حاج علی تونسته با یکی از قدرتمند ترین شرکت های واردات و صادرات دارو توی کره جنوبی قرار داد ببنده و واسطه بینشون شاهرخ بوده.
دنا روی میز خم می شود و با نیم نگاهی به کاغذ های رو به رویش که تمامی اتفاقات و جزئیات این چند روز رویشان نوشته شده بود، د*ه*ان باز می کند و می گوید:
_ می دونی به کدوم شرکت وصل شدن؟
محسن به معنای بله سر تکان می دهد و با چشمکی رو به دنا می گوید:
_ دست کم گرفتی مارو ها. شرکت داروسازی babel.
دنا با تعجب نگاهش را به چشمان محسن می دوزد.
_ مطمئنی؟
محسن قاطعانه می گوید:
_اره مطمئنم.
توی تک تک صحبت هاشون از شرکت babel گفته شده و مثل این که به نیابت از شرکت بابل قراره یک گروه هشت نفره وارد خاک ایران بشه و شراکتشون رو داخل همون جشن رسانه ای کنن.
دنا صاف می ایستد و همانطور که سمت پیمان می رود، می گوید:
_ مکان جشن و تعداد مهمونا رو در بیار محسن، تا ده شب وقت داری. قشنگ مطمئن بشین مهمونا چه کسایی هستن و از چه خبرگزاری هایی قراره تو این جشن شرکت کنن.
من آمار دقیق می‌خوام محسن. هیچی از دستت در نره.
محسن و پیمان چشم می گویند و این بار پیمان است که روی صحبتش با دناست:
_ برنامت برای این جشن چیه ملکه؟ سیاوش و شهاب در جریانن؟
دنا که میان میز های پیمان و محسن ایستاده بود، با صدای پیمان، به سمت یکی از صندلی های خالی گوشه اتاق می رود و روی آن می نشیند.
_ می خوام جشنشون به یک خاطره به یاد موندنی تبدیل کنم.
پیمان با صورتی اخم آلود از جملات دنا، از روی صندلی اش بلند می شود و به سمتش می رود.
_قرار نبود به این زودیا خودتو نشون بدی. چیشد پس؟
حواس محسن هم به صحبت های آن دو نفر پرت می شود.
دنا با توجه به آن ها پا روی پا می اندازد و د*ه*ان باز می کند و می گوید:
_ الان که فکر می‌کنم می‌بینم که نشون دادن خودم الان میتونه گند بزنه تو شراکت و زندگی و همه چیزشون. الان وقت کبریت انداختن توی انبار باروت یکتا ها و شاهرخه.
وقتشه که دنا یکتا رو ببینن.
کد:
#6
بغض چندین ساله اش را قورت می دهد و انگشتان ظریفش دور گلویش حلقه می شوند نرم نرم گلویش را مالش می دهد.
فوراً از روی صندلی ها بلند می شود و به داخل اتاق پا تند می کند.
یاد آوری آن روز های وحشتناکی که گذرانده بود برایش زجر و عذابی بیش نبود.
زجری که می دانست سالیان سال گریبان گیرش است و حالا حالا ها قصد ول کردن یقه اش را ندارد.
چند دقیقه وسط اتاق می ایستد. پی در پی نفس های عمیقی می کشد. حالش ک کمی بهتر می شود به سمت کتابخانه ای که یک طرف دیوار اتاق را کاملا در اختیار خود گرفته بود قدم بر می دارد. در این میان چشمش به استکان چای که روی میز عسلی قرار داشت، می افتد. چایی که سفارشش را به پسر ها کرده بود و حال میل خوردنش را دیگر نداشت.
بی توجه به چای محبوبش دستی به موهای پرکلاغی اش می کشد و رضایت مند از اینکه موهایش را تا روی شانه هایش کوتاه کرده بود، لبخند نصفه نیمه ای می زند.
لبخند هایی که هر از چند وقت پیدا می شدند و دوباره در میان سیلی از اخم ها و بی حسی ها گم می شدند.
با همان لبخند نصفه و نیمه کتابی را از قفسه سوم به سمت خودش می کشد و با این کار قفسه تکانی می خورد و دورانی شروع به چرخیدن می کند و اتاقی پر از تجهیزات کامپیوتری و صفحه های نمایش بزرگی که تصاویری از مکان ها و اشخاص مختلف را نشان می داد، دیده می شود.
دو مرد هیکلی پشت سیستم ها نشسته بودند.
با دیدن دنا فوراً از جایشان بلند شده و با اشاره دنا به سمت صندلی هایشان دوباره سرجایشان نشستند.
اتاقک مخفی بین دیوار کتابخانه و اتاقی که تبدیل به انباری شده بود قرار داشت.
اتاقی که هیچکس جز دنا و خاتون و آن دو مرد از آن خبر نداشتند.
درب اتاقک یکی از میان کتابخانه و درب درگیرش از میان سرویس بهداشتی اتاقی که به انباری تبدیل شده بود باز می شد و هر روز صبح محسن و پیمان همان دو مرد هیکلی، شروع به کار می کردند و تا یازده شب یک لحظه هم نگاهشان را از مانیتور ها بر نمی داشتند.
دنا به سمت تخته هوشمند بزرگی که به یک طرف دیوار نصب شده بود می رود و دست هایش را درون جیب شلوار مشکی رنگش فرو می کند و نگاهش میخ کوبِ تصاویر خانه یکتای بزرگ می شود.
حاج علی یکتا پدربزرگش!
پوزخند ل*ب هایش را شکار می‌کند و با تمسخر و حقارت نگاهش را روی تک تک افراد درون آن تصویر می‌چرخاند.
مادر و پدرش، برادر هایش، عمو ها و زنعمو هایش، عمه اش، پدر بزرگش، مادربزرگش،
عموزاده هایش و بسیاری از افراد دیگر که تک تکشان را در این چند سال شناخته بود.
انگار برایشان اصلا مهم نبود دخترکی با موهای پرکلاغی از میان جمعشان کم شده.
دخترکی که بیست و پنج سال است فراموش شده و فقط سنگ قبری از او باقی مانده که سال تا سال کسی نه فاتحه ای برایش می فرستند و نه دستی به آن می کشند.
پوزخند اش عمیق تر می شود و در همان حال رو به محسن می گوید:
_ چیز مشکوکی ندیدین پسرا؟
محسن که تندتند در حال تایپ کردن بود، نگاهش را از صفحه مانیتور کامیپوتر بالا می کشد و در چشمان میشی رنگ دنا زل می زند.
_ نه چیز مشکوکی نبود؛ ولی با توجه به صحبت هایی که توی این یکی دو روز بینشون بوده قراره یه جشن بزرگ پس فردا به مناسبت موفقیتشون توی یک معامله خیلی بزرگ بگیرن.
دنا چشمانش ریز می‌شود و با کنجکاوی به سمت میز محسن می رود.
_ چه معامله ای؟
محسن فورا دست به کار می شود و چند برگه از میان انبوهی از برگه ها بیرون می کشد و روی میز جلوی دنا می گذارد:
_ مثل این که کارخانه داروسازی حاج علی تونسته با یکی از قدرتمند ترین شرکت های واردات و صادرات دارو توی کره جنوبی قرار داد ببنده و واسطه بینشون شاهرخ بوده.
دنا روی میز خم می شود و با نیم نگاهی به کاغذ های رو به رویش که تمامی اتفاقات و جزئیات این چند روز رویشان نوشته شده بود، د*ه*ان باز می کند و می گوید:
_ می دونی به کدوم شرکت وصل شدن؟
محسن به معنای بله سر تکان می دهد و با چشمکی رو به دنا می گوید:
_ دست کم گرفتی مارو ها. شرکت داروسازی babel.
دنا با تعجب نگاهش را به چشمان محسن می دوزد.
_ مطمئنی؟
محسن قاطعانه می گوید:
_اره مطمئنم.
توی تک تک صحبت هاشون از شرکت babel گفته شده و مثل این که به نیابت از شرکت بابل قراره یک گروه هشت نفره وارد خاک ایران بشه و شراکتشون رو داخل همون جشن رسانه ای کنن.
دنا صاف می ایستد و همانطور که سمت پیمان می رود، می گوید:
_ مکان جشن و تعداد مهمونا رو در بیار محسن، تا ده شب وقت داری. قشنگ مطمئن بشین مهمونا چه کسایی هستن و از چه خبرگزاری هایی قراره تو این جشن شرکت کنن.
من آمار دقیق می‌خوام محسن. هیچی از دستت در نره.
محسن و پیمان چشم می گویند و این بار پیمان است که روی صحبتش با دناست:
_ برنامت برای این جشن چیه ملکه؟ سیاوش و شهاب در جریانن؟
دنا که میان میز های پیمان و محسن ایستاده بود، با صدای پیمان، به سمت یکی از صندلی های خالی گوشه اتاق می رود و روی آن می نشیند.
_ می خوام جشنشون به یک خاطره به یاد موندنی تبدیل کنم.
پیمان با صورتی اخم آلود از جملات دنا، از روی صندلی اش بلند می شود و به سمتش می رود.
_قرار نبود به این زودیا خودتو نشون بدی. چیشد پس؟
حواس محسن هم به صحبت های آن دو نفر پرت می شود.
دنا با توجه به آن ها پا روی پا می اندازد و د*ه*ان باز می کند و می گوید:
_ الان که فکر می‌کنم می‌بینم که نشون دادن خودم الان میتونه گند بزنه تو شراکت و زندگی و همه چیزشون. الان وقت کبریت انداختن توی انبار باروت یکتا ها و شاهرخه.
وقتشه که دنا یکتا رو ببینن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
86
کیف پول من
15,946
Points
83
7#

پیمان نیز بر روی یکی از همان صندلی‌ها می‌نشیند و هم‌زمان که تکیه‌اش را به پشتی صندلی می‌دهد، می‌گوید:
_ خودت بهتر می‌دونی چی به چیه ولی اگه نظر ما رو بخوای که صد در صد هم نمی‌خوای، الان خیلی زوده که بخوای بری جلو. یه جورهایی داری خودت، خودت رو هل میدی سمت پرتگاه.
دنا تک خنده‌ای می‌زند.
_ چرا امروز همتون یه جوری شدین؟ سیاوش و شهاب که کم مونده بود من رو خفه کنن از شراکت شاهرخ و علی یکتا. شما دوتا هم که این جوری رفتار می‌کنین.
محسن از همان پشت میز، همانطورکه نگاهش به مانیتور ل*ب تاپ خیره مانده بود، دنا را مخاطب قرار می دهد:
_چجوری رفتار می‌کنیم؟ بدِ نگرانتیم؟ باید از خدات هم باشه که چهار تا نره خر انقدر دوست دارن و هوات رو دارن.
پیمان از حرف‌های محسن چشم می‌چرخاند .
_ اولاً که نره خر باباته الاغ، دوما محسن راست می گه. نشون دادن خودت الان می‌تونه مشکلاتت رو بیشتر و بدتر کنه.
صد در صد اگه خودت رو نشون بدی از تک‌تک سال‌های زندگیت خبر می‌گیرن. کجا بودی؟ چیکار کردی؟ چیکاره ای؟ چجوری فرار کردی و... خیلی چیز های دیگه. حوصله داری جواب بدی؟
دنا نیشخندی می زند و با چشمانی که شرارت از آن‌ها می‌بارد به پیمان نگاه می کند و جواب می‌دهد:
_ حوصله دارم.
پیمان با دست محکم روی پایش می‌زند و از جا بلند می‌شود.
_ آخ ملکه! نمی‌دونم سرم‌ رو از کار های تو کجا بکوبم. مگه قرار نبود بهمون بگی هر کاری که کردی‌ رو؟
دنا فوراً از جایش بلند می‌شود.
_ همین نیم ساعت پیش این حرف هارو سیاوش به من می زد. هماهنگ کردین نه؟
محسن با خنده میان حرف‌هایشان می‌پرد :
_ هماهنگی؟ پیمان و سیاوش؟ زیادی خنگ نیستن برای این کارها؟
پیمان فوراً جعبه دستمال کاغذی دم دستش را به سمت محسن پرت می کند.
_ تو یکی ساکت!
سپس دوباره به سمت دنا بر می‌گردد و ادامه حرفش را با مخاطب قرار دادن دنا، ادامه می دهد.
_ سیاوش خبر داد ده شب اصطبل باشیم. من همه غرغرهام رو می‌ذارم همون شب می‌کنم ملکه.
دنا پوفی می‌کشد و همان‌طور ک به سمت درب کتابخانه قدم برمی‌دارد، د*ه*ان باز می‌کند و می‌گوید:
_باشه بابا! ده شب بریز بیرون هرچی داری رو. نذار بمونه تو گلوت خفه بشی!
لحظه ای می‌ایستد و سپس به سمت آن دو که خیره نگاهش می‌کردند بر می‌گردد.
_ محسن ل*ب تاپی که به سیستم ها وصله رو با خودت بیار.
پیمان پرونده مشخصات سوژه‌ها تا دو روز پیش دسته تو بود . حتماً همراهت باشه.
زنگ بزنید به دایی منصور بهش بگید که ده شب اصطبل منتظرش هستیم. اگه نیاز بود بگو علی دهخدا بره دنبالش.
بعد بی‌توجه به پیمانی که دهانش را برای حرف زدن باز کرده بود و محسنی که همان‌طور خیره نگاهش می‌کرد، از اتاق مخفی‌اش خارج می‌شود.
با هل دادن همان کتابی که ابتدای ورودش آن را بیرون کشیده بود، قفسه کتاب‌ها دوباره دورانی می‌چرخد و از بالا به پایین سر جای خودش قرار می گیرد.
با بسته شدن درب اتاقک، کف دو دستش را به هم می کوباند و به سمت تخته وایت برد آرام‌آرام قدم بر می‌دارد.
روی عکس همایون با انگشتش ضربه ای آرام می‌زند.
_ وقت درد کشیدن شما هم رسید جناب همایون یکتا!
کد:
#۷
پیمان نیز  بر روی یکی از همان صندلی‌ها می‌نشیند و هم‌زمان که تکیه‌اش را به پشتی صندلی می‌دهد، می‌گوید:

_ خودت بهتر می‌دونی چی به چیه ولی اگه نظر ما رو بخوای که صد در صد هم نمی‌خوای، الان خیلی زوده که بخوای بری جلو. یه جورهایی داری خودت، خودت رو هل میدی سمت پرتگاه.

دنا تک خنده‌ای می‌زند.

_ چرا امروز همتون یه جوری شدین؟ سیاوش و شهاب که کم مونده بود من رو خفه کنن از شراکت شاهرخ و علی یکتا. شما دوتا هم که این جوری رفتار می‌کنین.

محسن از همان پشت میز، همانطورکه نگاهش به مانیتور ل*ب تاپ خیره مانده بود، دنا را مخاطب قرار می دهد:

_چجوری رفتار می‌کنیم؟ بدِ نگرانتیم؟ باید از خدات هم باشه که چهار تا نره خر انقدر دوست دارن و هوات رو دارن.

پیمان از حرف‌های محسن چشم می‌چرخاند .

_ اولاً که نره خر باباته الاغ، دوما محسن راست می گه. نشون دادن خودت الان می‌تونه مشکلاتت رو بیشتر و بدتر کنه.

صد در صد اگه خودت رو نشون بدی از تک‌تک سال‌های زندگیت خبر می‌گیرن. کجا بودی؟ چیکار کردی؟ چیکاره ای؟ چجوری فرار کردی و... خیلی چیز های دیگه. حوصله داری جواب بدی؟

دنا نیشخندی می زند و با چشمانی که شرارت از آن‌ها می‌بارد به پیمان نگاه می کند و جواب می‌دهد:

_ حوصله دارم.

پیمان با دست محکم روی پایش می‌زند و از جا بلند می‌شود.

_ آخ ملکه! نمی‌دونم سرم‌ رو از کار های تو کجا بکوبم. مگه قرار نبود بهمون بگی هر کاری که کردی‌ رو؟

دنا فوراً از جایش بلند می‌شود.

_ همین نیم ساعت پیش این حرف هارو سیاوش به من می زد. هماهنگ کردین نه؟

محسن با خنده میان حرف‌هایشان می‌پرد :

_ هماهنگی؟ پیمان و سیاوش؟ زیادی خنگ نیستن برای این کارها؟

پیمان فوراً جعبه دستمال کاغذی دم دستش را به سمت محسن پرت می کند.

_ تو یکی ساکت!

سپس دوباره به سمت دنا بر می‌گردد و ادامه حرفش را با مخاطب قرار دادن دنا، ادامه می دهد.

_  سیاوش خبر داد ده شب اصطبل باشیم. من همه غرغرهام رو می‌ذارم همون شب می‌کنم ملکه.

دنا پوفی می‌کشد و همان‌طور ک به سمت درب کتابخانه قدم برمی‌دارد، د*ه*ان باز می‌کند و می‌گوید:

_باشه بابا! ده شب بریز بیرون هرچی داری رو. نذار بمونه تو گلوت خفه بشی!

لحظه ای می‌ایستد و سپس به سمت آن دو که خیره نگاهش می‌کردند بر می‌گردد.

_ محسن ل*ب تاپی که به سیستم ها وصله رو با خودت بیار.

پیمان پرونده مشخصات سوژه‌ها تا دو روز پیش دسته تو بود . حتماً همراهت باشه.

زنگ بزنید به دایی منصور بهش بگید که ده شب اصطبل منتظرش هستیم. اگه نیاز بود بگو علی دهخدا بره دنبالش.

بعد بی‌توجه به پیمانی که دهانش را برای حرف زدن باز کرده بود و محسنی که همان‌طور خیره نگاهش می‌کرد، از اتاق مخفی‌اش خارج می‌شود.

با هل دادن همان کتابی که ابتدای ورودش آن را بیرون کشیده بود، قفسه کتاب‌ها دوباره دورانی می‌چرخد و از بالا به پایین سر جای خودش قرار می گیرد.

با بسته شدن درب اتاقک، کف دو دستش را به هم می کوباند و به سمت تخته وایت برد آرام‌آرام قدم بر می‌دارد.

روی عکس همایون با انگشتش ضربه ای آرام می‌زند.

_  وقت درد کشیدن شما هم رسید جناب همایون یکتا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Donya Nadali

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-06-20
نوشته‌ها
86
کیف پول من
15,946
Points
83
#8
(دنا) با نام مستعار ملکه شاهپور

تصویر همایون در عکسی که به تخته وایت برد چسبانده شده، به من خیره بود. نگاهم به سمت خال کوچکی که سمت چپ پیشانی‌اش بود کشیده شد. همان خال را من هم داشتم.
نشانه‌ای از دختر همایون بودن به چه دردم می‌خورد؟ آن هم حالا که دیگر آب از آب گذشته و چند قدم تا نابودی کاملشان نمانده بود.
با این فکر انگار آب سرد و زلالی در گلویم که درد تشنگی را چشیده بود، جاری شد. همان حس خوشایند و در عین حال همان عطشی که برای خوردن آب وجود داشت را حال من برای دیدن روی پریشان همایون و شاهرخ داشتم.
هر وقت به خودم می‌فهماندم که من برای چه اینجا هستم و برای چه کاری زنده‌ام خون در رگ‌هایم جان دوباره‌ای می‌گرفت.
فکر انتقام از دشمنانی که عنوان خانواده را برایم یدک می‌کشیدند،خانواده‌ای که یک‌بار هم کنارم نبودند، روحم را نوازش می‌کرد.
چند قدم از تخته وایت برد فاصله می‌گیرم و با نگاه آخرم به تک‌تک عکس‌های روی آن، به سمت درب اتاق قدم بر می‌دارم و ثانیه‌ای بعد خود را درون راهرو پیدا می‌کنم.
عقربه‌های ساعت مچی‌ام روی ساعت نه قرار گرفته بودند. یک ساعت دیگر تا آخرین جلسه‌ام با افرادم بود و حالا آرامشی وصف ناپذیر سراسر وجودم را دربرگرفته بود. آرامشی که سال‌های بسیاری در انتظار رسیدنش بودم.
با نفس عمیقی به سمت راه پله‌های سنگی می‌روم. از همان‌جا هم می‌شد صدای کل‌کل‌های پیمان و محسن را شنید. انگار زودتر از من از اتاق‌شان بیرون آمده بودند و منتظر آمدنم بودند.
پیمان و محسن را دو برادر دیگرم می دانستم. هردوی آن‌ها را خیلی اتفاقی در جایی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم دیدم و حالا دست سرنوشت ما را کنار هم نشانده بود. به هر حال که من خوشحال بودم از داشتن هر چهار نفرشان و هرروز وجودشان را در زندگی لجن‌زارم شکر می‌کردم.
پله‌ها تمام می‌شوند و افکارِ درهمِ من هم گویا به پایان می‌رسد.پیمان اولین نفری است که مرا می‌بیند.
_ بفرما! سیندرلا تشریفش رو آورد!
سپس با لودگی ادامه می‌دهد:
_ می‌گفتی ما می‌اومدیم خدمت‌تون پرنسس.
اخم می‌کنم و لبخند تا مرز پدیدار شدن پشت ل*ب‌هایم آمده و منتظر شنیدن کلمه‌ای دیگر است تا بسم الله بگوید و حیثیتم را به باد بدهد.
جلوی پیمان می‌ایستم و محسن هم که روی کاناپه نشسته بود، با ایستادن من جلوی آن ها، از روی کاناپه بلند می شود و با جابه‌جا کردن بارانی‌اش درون دستانش به ما نگاه می‌کند.
_ چندتا گوش داری پیمان؟
سؤالی نگاهم می‌کند و من برای هزارمین بار به خنگی این پسرک دوست داشتنی اعتراف می‌کنم.
_ چندتا گوش، گوش می‌دونی چیه دیگه؟چندتا داری؟
این‌بار متعجب به محسن نگاه می‌کند و بلأخره طلسم سکوتش را می‌شکند:
_ دوتا.
نیشخند خودبه‌خود روی ل*ب‌هایم شکل می‌گیرد :
_ خدا خیرت بده! حالا چندتا دهن داری؟
دوباره با همان تعجب درون نگاهش جواب می‌دهد:
_ یدونه.
این‌بار تشویقش می‌کنم:
_باریکالله. باریکالله. بلدی ها پسر!
یکباره اخم هایم در هم می رود و حالت چهره‌ام کمی جدی‌تر از قبل می‌شود و از آن حالت راحت و خودمانی بیرون می‌آیم.
_ پس بیشتر گوش بده و کمتر حرف بزن.
بعد بی‌توجه به قیافه هاج و واجش به سمت درب ورودی سالن می‌روم.
سوسن دختر بتول خانم را کنار ورودی، در حالی که بارانی‌ام و شال بافتم را در دست داشت، می‌بینم.
صدای قهقهه‌های محسن ناگهان درون سالن می‌پیچد. انگار تازه منظور حرفم را فهمیده بود.
عزیزکِ خنگِ من!
او هم لنگه سیاوش و پیمان بود و باید اعتراف می‌کردم که شهاب از سه‌تای دیگر متمایز می‌شد.
بارانی‌ام را می‌پوشم و شال بافت را روی موهایم رها می‌کنم.
روی صحبتم با سوسن است و نگاهم از درب شیشه‌ای سالن به بیرون و خیره به رنگ ماشین جدیدم می‌ماند.
_ شام نمیام. مراقب عمه باشین قرص‌هاش رو سر وقت بخوره. فردا وقت فیزیوتراپی داره. با علی هماهنگ کن صبح ساعت ده ببرش کلینیک دکتر عظیمی.
چشم گفتن سوسن را می‌شنوم اما هنوز ایستاده بودنش را در کنارم حس می‌کردم.
_ کار نداری مگه؟
سوسن سرش را بالا می‌آورد. دخترک چشم خرمایی نازی بود؛ اما گاهی وقت‌ها بدجور عصبانی‌ام می‌کرد. درست مثل حالا.
کمی مکث می‌کند و بعد دهانش را برای گفتن حرفی باز می‌کند:
_ امشب نمیاین خونه خانم؟
چشم تیز می‌کنم به سمتش و آیا عادی بود تشدید شدن عصبانیتم؟
_ باید جواب پس بدم بهت؟ برو سر کارت، زود باش.
هول شدنش را به خوبی می‌توانستم حس کنم.
یک چیزی اینجا عجیب بود و انگار ذهن خسته‌ی من گنجایش درگیر شدن با آن را دیگر نداشت.
کد:
#8

(دنا) با نام مستعار ملکه شاهپور



تصویر همایون در عکسی که به تخته وایت برد چسبانده شده، به من خیره بود. نگاهم به سمت خال کوچکی که سمت چپ پیشانی‌اش بود کشیده شد. همان خال را من  هم داشتم.

نشانه‌ای از دختر همایون بودن به چه دردم می‌خورد؟ آن هم حالا که دیگر آب از آب گذشته و چند قدم تا نابودی کاملشان نمانده بود.

با این فکر انگار آب سرد و زلالی در گلویم که درد تشنگی را چشیده بود، جاری شد. همان حس خوشایند و در عین حال همان عطشی که برای خوردن آب وجود داشت را حال من برای دیدن روی پریشان همایون و شاهرخ داشتم.

هر وقت به خودم می‌فهماندم که من برای چه اینجا هستم و برای چه کاری زنده‌ام خون در رگ‌هایم جان دوباره‌ای می‌گرفت.

فکر انتقام از دشمنانی که عنوان خانواده را برایم یدک می‌کشیدند،خانواده‌ای که یک بار هم کنارم نبودند، روحم را نوازش می‌کرد.

چند قدم از تخته وایت برد فاصله می‌گیرم و با نگاه آخرم به تک‌تک عکس‌های روی آن، به سمت درب اتاق قدم بر می‌دارم و ثانیه ای بعد خود را درون راهرو پیدا می‌کنم.

عقربه‌های ساعت مچی‌ام روی ساعت نه قرار گرفته بودند. یک ساعت دیگر تا آخرین جلسه‌ام با افرادم بود و حالا آرامشی وصف ناپذیر سراسر وجودم را در بر گرفته بود. آرامشی که سال‌های بسیاری در انتظار رسیدنش بودم.

با نفس عمیقی به سمت راه پله‌های سنگی می روم. از همان‌جا هم می‌شد صدای کل‌کل‌های پیمان و محسن را شنید. انگار زودتر از من از اتاق‌شان بیرون آمده بودند و منتظر آمدنم بودند.

پیمان و محسن را دو برادر دیگرم می دانستم. هردوی آن‌ها را خیلی اتفاقی در جایی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم دیدم و حالا دست سرنوشت ما را کنار هم نشانده بود. به هر حال که من خوشحال بودم از داشتن هر چهار نفرشان و هرروز وجودشان را در زندگی لجن‌زارم شکر می‌کردم.

پله‌ها تمام می‌شوند و افکارِ در همِ من هم گویا به پایان می‌رسد. پیمان اولین نفری است که مرا می‌بیند.

_ بفرما! سیندرلا تشریفش رو آورد!

سپس با لودگی ادامه می‌دهد:

_ می‌گفتی ما می‌اومدیم خدمت‌تون پرنسس.

اخم می‌کنم و لبخند تا مرز پدیدار شدن پشت ل*ب هایم آمده و منتظر شنیدن کلمه‌ای دیگر است تا بسم الله بگوید و حیثیتم را به باد بدهد.

جلوی پیمان می‌ایستم و محسن هم که روی کاناپه‌نشسته بود، با ایستادن من جلوی آن ها، از روی کاناپه بلند می شود و با جا به جا کردن بارانی‌اش درون دستانش به ما نگاه می‌کند.

_ چندتا گوش داری پیمان؟

سؤالی نگاهم می‌کند و من برای هزارمین بار به خنگی‌ این پسرک دوست داشتنی اعتراف می‌کنم.

_ چندتا گوش، گوش می‌دونی چیه دیگه؟چندتا داری؟

این بار متعجب به محسن نگاه می‌کند و بلأخره طلسم سکوتش را می‌شکند:

_ دوتا.

نیشخند خود به خود روی ل*ب‌هایم شکل می‌گیرد :

_ خدا خیرت بده! حالا چندتا دهن داری؟

دوباره با همان تعجب درون نگاهش جواب می‌دهد:

_ یدونه.

این‌بار تشویقش می‌کنم:

_باریکالله. باریکالله. بلدی ها پسر!

یک‌باره اخم هایم  در هم می رود و حالت چهره‌ام کمی جدی‌تر از قبل می‌شود و از آن حالت راحت و خودمانی بیرون می آیم.

_ پس بیشتر گوش بده و کمتر حرف بزن.

بعد بی‌توجه به قیافه هاج و واجش به سمت درب ورودی سالن می‌روم.

سوسن دختر بتول خانم را کنار ورودی، در حالی که بارانی‌ام و شال بافتم را در دست داشت، می‌بینم.

صدای قهقهه‌های محسن ناگهان درون سالن می‌پیچد. انگار تازه منظور حرفم را فهمیده بود.

عزیزکِ خنگِ من!

او هم لنگه سیاوش و پیمان بود و باید اعتراف می‌کردم که شهاب از سه‌تای دیگر متمایز می‌شد.

بارانی‌ام را می‌پوشم و شال بافت را روی موهایم رها می‌کنم.

روی صحبتم با سوسن است و نگاهم از درب شیشه‌ای سالن به بیرون و خیره به رنگ ماشین جدیدم می‌ماند.

_ شام نمیام. مراقب عمه باشین قرص‌هاش رو سر وقت بخوره. فردا وقت فیزیوتراپی داره. با علی هماهنگ کن صبح ساعت ده ببرش کلینیک دکتر عظیمی.

چشم گفتن سوسن را می‌شنوم اما ایستاده بودنش را در کنارم حس می کردم.

_ کار نداری مگه؟

سوسن سرش را بالا می‌آورد. دخترک چشم خرمایی نازی بود؛ اما گاهی وقت‌ها بدجور عصبانی‌ام می‌کرد. درست مثل حالا.

کمی مکث می‌کند و بعد دهانش را برای گفتن حرفی باز می‌کند:

_ امشب نمیاین خونه خانم؟

چشم تیز می‌کنم به سمتش و آیا عادی بود تشدید شدن عصبانیتم؟

_ باید جواب پس بدم بهت؟ برو سر کارت، زود باش.

هول شدنش را به خوبی می‌توانستم حس کنم.

یک چیزی اینجا عجیب بود و انگار ذهن خسته‌ی من گنجایش درگیر شدن با آن را دیگر نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا