با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام رمان : کیفَر
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده : جَهان
ناظر: .Sarina.
خلاصه:دنا، دختری از تبار درد و تنهایی ، در پی انتقام نفس میکشد...
او با قلبی سراسر نفرت و خشمی بی پایان برای نابودی خاندان یکتا و دشمنانش می کوشد...
حال باید دید آیا این مسیر تاریک او را به هدف اش می رساند یا شعله های سوزان انتقام او را در این راه نابود میکند!؟
باید دید دست سرنوشت دنای قصه کیفَر را به کدام راه میکشاند...
(برای عزیزترینم atiye)
حبه قندی را طبق عادت درون استکان کمر باریک محبوبش می اندازد.
ده ثانیه صبر می کند و بعد با قاشق کنار استکانش، به مدت پنج ثانیه چای و حبه قند را آرام آرام و با حوصله هم میزند.حال وقتش رسیده بود.
انگشتان ظریفش را دور کمرِ استکان حلقه کرده و با چشمانی بسته جرعه ای مینوشد.
درستش همین بود.مزه جان میداد برایش.
همانطور که جرعه ای دیگر از چای خوشرنگ را می نوشد، اشاره ای به مرد ایستاده رو به رویش می کند.
به ثانیه نمی کشد که صدای رسای مرد بلند میشود :
_خانم طبق گفته شما تعداد نگهبان هارو زیاد کردیم. با افزایش تعداد نگهبان ها تصمیم گرفتیم شیفت بندیشون کنیم. چهار گروه شش نفره بر اساس ساعت بندی مشخص شده سر پستشون قرار میگیرن.
گروه اول، دوازده شب تا شش صبح.گروه دوم، شش صبح تا دوازده ظهر.گروه سوم، دوازده ظهر تا شش غروب.گروه چهارم، از شش غروب تا دوازده شب.
اسکورت سیاوش و شهاب هم زوج کردیم.
سیستم هوشمند نارنجستان هم بیشتر و بروز تر کردیم خانم.
همشون رو به سیستم شما...
میان حرف های مرد می آید :
_وصل نکن. به سیستم شهاب وصلشون کن.
سَرِ مرد فورا پایین می آید و دست روی چشم هایش می گذارد:
_شما امر کنید خانم. امری نیست دیگه با من؟
با تکان دادن سرش به معنای نه ، مرد به سرعت عقب گرد کرده و از اتاق خارج می شود.
نفس میگیرد و بعد استکان را که خالی از چای شده بود روی میز قرار میدهد.
حالش نه خوب بود نه بد. مشکلش را فقط خودش میدانست و خدای بالا سرش و خاتونی که خاک در آغوشش گرفته.
قلبش تیر می کشد. امان از درد های گاه و بیگاه قلبش.
گاهی چنان میگرفت که گویی دیگر جان در ب*دن ندارد.
خاتون و درد نبودنش مثل پیچک دور تا دور تنش را در بر میگرفت و خارهایش را در ب*دن زخمی اش فرو میکرد.
با بدنی سنگین شده از روی کاناپه های راحتی بلند می شود. قدم هایش را آرام اما محکم بر می دارد و از اتاق خارج می شود.
قرص های قلبش را درون اتاق خوابش گذاشته بود و مسافت کمی در پیش داشت تا به اتاق مد نظرش برسد.
انگشت اشاره اش را روی صفحه دیجیتالی کنار درب برای شناسایی میگذارد و هجده رقم اعداد را برای باز گشایی قفل هوشمند درب وارد میکند.
با باز شدن درب اتاق موج سرمایی به صورتش شلاق می زند و تنش از شدت سرما، به لرز می افتد.
چند روز می شد که در این اتاق پا نگذاشته بود؟دقیق نمی دانست. انگار حساب و کتاب خواب و بیداری اش، از دستش در رفته بود
کار هایش، درد هایش، زخم هایش خواب را از چشمانش گرفته بودند.
درون اتاق پا می گذارد که درب خود به خود بسته می شود.
با دست مالشی به قلبش می دهد و از کشوی عسلی قرص زیر زبانی را درون د*ه*ان می گذارد.
خسته از تنش های این مدت، با قلبی رو به نابودی تنِ خسته اش را روی تخت پرت میکند.
تنی با زخم های کهنه.
که هر از گاهی سر باز می کردند و می سوختند و خون از میانشان شره می کرد.
#1
حبه قندی را طبق عادت درون استکان کمر باریک محبوبش می اندازد.
ده ثانیه صبر می کند و بعد با قاشق کنار استکانش، به مدت پنج ثانیه چای و حبه قند را آرام آرام و با حوصله هم میزند.حال وقتش رسیده بود.
انگشتان ظریفش را دور کمرِ استکان حلقه کرده و با چشمانی بسته جرعه ای مینوشد.
درستش همین بود.مزه جان میداد برایش.
همانطور که جرعه ای دیگر از چای خوشرنگ را می نوشد، اشاره ای به مرد ایستاده رو به رویش می کند.
به ثانیه نمی کشد که صدای رسای مرد بلند میشود :
_خانم طبق گفته شما تعداد نگهبان هارو زیاد کردیم. با افزایش تعداد نگهبان ها تصمیم گرفتیم شیفت بندیشون کنیم. چهار گروه شش نفره بر اساس ساعت بندی مشخص شده سر پستشون قرار میگیرن.
گروه اول، دوازده شب تا شش صبح.گروه دوم، شش صبح تا دوازده ظهر.گروه سوم، دوازده ظهر تا شش غروب.گروه چهارم، از شش غروب تا دوازده شب.
اسکورت سیاوش و شهاب هم زوج کردیم.
سیستم هوشمند نارنجستان هم بیشتر و بروز تر کردیم خانم.
همشون رو به سیستم شما...
میان حرف های مرد می آید :
_وصل نکن. به سیستم شهاب وصلشون کن.
سَرِ مرد فورا پایین می آید و دست روی چشم هایش می گذارد:
_شما امر کنید خانم. امری نیست دیگه با من؟
با تکان دادن سرش به معنای نه ، مرد به سرعت عقب گرد کرده و از اتاق خارج می شود.
نفس میگیرد و بعد استکان را که خالی از چای شده بود روی میز قرار میدهد.
حالش نه خوب بود نه بد. مشکلش را فقط خودش میدانست و خدای بالا سرش و خاتونی که خاک در آغوشش گرفته.
قلبش تیر می کشد. امان از درد های گاه و بیگاه قلبش.
گاهی چنان میگرفت که گویی دیگر جان در ب*دن ندارد.
خاتون و درد نبودنش مثل پیچک دور تا دور تنش را در بر میگرفت و خارهایش را در ب*دن زخمی اش فرو میکرد.
با بدنی سنگین شده از روی کاناپه های راحتی بلند می شود. قدم هایش را آرام اما محکم بر می دارد و از اتاق خارج می شود.
قرص های قلبش را درون اتاق خوابش گذاشته بود و مسافت کمی در پیش داشت تا به اتاق مد نظرش برسد.
انگشت اشاره اش را روی صفحه دیجیتالی کنار درب برای شناسایی میگذارد و هجده رقم اعداد را برای باز گشایی قفل هوشمند درب وارد میکند.
با باز شدن درب اتاق موج سرمایی به صورتش شلاق می زند و تنش از شدت سرما، به لرز می افتد.
چند روز می شد که در این اتاق پا نگذاشته بود؟دقیق نمی دانست. انگار حساب و کتاب خواب و بیداری اش، از دستش در رفته بود
کار هایش، درد هایش، زخم هایش خواب را از چشمانش گرفته بودند.
درون اتاق پا می گذارد که درب خود به خود بسته می شود.
با دست مالشی به قلبش می دهد و از کشوی عسلی قرص زیر زبانی را درون د*ه*ان می گذارد.
خسته از تنش های این مدت، با قلبی رو به نابودی تنِ خسته اش را روی تخت پرت میکند.
تنی با زخم های کهنه.
که هر از گاهی سر باز می کردند و می سوختند و خون از میانشان شره می کرد.
یک ساعتی گذشته است.
ضربان قلبش به حالت عادی برگشته و درد قلبش حالا دیگر کاملا رفع شده بود.
چشمانش باز است و به سقف سیاه رنگِ اتاق زل زده.
تقه ای به درب اتاق زده می شود.
فورا نیم خیز می نشیند و چشم های بی فروغش را به مانیتور رو به رویش می دوزد.
سیاوش است و یک سینی غذا در دست هایش.
بی خیال دوباره به حالت اول دراز می کشید و اینبار چشم هایش را می بندد اما مگر سیاوش بی خیال می شود؟
دوباره و دوباره صدای ضربه های وارد شده به درب محکم تر و تندتر می شود.
عصبی از این سر و صدا های بی موقع با سرعت به سمت درب قدم بر می دارد و یک ضرب درب را باز می کند:
_چی میخوای؟
سیاوش بی توجه به او، وارد اتاق می شود و سینی را روی میز می گذارد:
_بخور.
بدون نگاه کردن به سیاوش به سمت پنجره های شیشه ای اتاق می رود.
پاییز شروع شده و آسمان خاکستری شده بود.
حال هم قطره های باران بی رحمانه به شیشه های پنجره خودشان را می کوباندند و صدای بلند رعد و برق گوش فلک را کَر کرده بود.
_تو رو قرآن دِنا،ترو به روح خاتون قسم دست بردار از این کارا.
این حرف برایش سنگین تمام شد :
_ هنوز نفهمیدی دِنا خاک شده و رفته پی کارش؟ بیست و چهار سال پیش خاکش کردن توی قبرستونی که سال تا سال حتی سر خاکش نرفتن و نمیرن.
بر می گردد به سمت سیاوش و با دست محکم به تخت س*ی*نه ی خودش می زند :
_مَن ملکه ام، ملکه شاهپور؛
تکرار کن.
فریاد می زند اینبار :
_گفتم تکرار کن!
سیاوش چشم می بندد امان از حرف های بی موقع اش.
کاش فقط لال شود.
_از دهنم پرید بخدا.
پوزخند دِنا کاملا مشخص بود و صد البته پر از حرف:
_دهنتو به هم می دوزم سیاوش شاهپور. حواستو جمع کن دفعه دومی در کار نباشه.
سپس به سمت درب اتاق قدم بر می دارد و میان راه محکم سینی غذا را به سمت زمین پرت میکند.
از صدای بلند شکستن ظرف ها سیاوش مات می شود.
انگار روز های کذایی دنا دوباره بازگشتند.اینبار ولی با شدت بیشتر.
همانجا روی زمین می نشیند. با تلفن همراه اش شماره شهاب را میگیرد و به ثانیه نمی کشد که صدای بشاش شهاب در گوشش پخش می شود:
_جانم سیا؟
سیاوش عمیق نفس می کشد و با درد زمزمه می کند:
_بیا نارنجستان شهاب. امروز باید باهاش حرف بزنیم.
#2
یک ساعتی گذشته است.
ضربان قلبش به حالت عادی برگشته و درد قلبش حالا دیگر کاملا رفع شده بود.
چشمانش باز است و به سقف سیاه رنگِ اتاق زل زده.
تقه ای به درب اتاق زده می شود.
فورا نیم خیز می نشیند و چشم های بی فروغش را به مانیتور رو به رویش می دوزد.
سیاوش است و یک سینی غذا در دست هایش.
بی خیال دوباره به حالت اول دراز می کشید و اینبار چشم هایش را می بندد اما مگر سیاوش بی خیال می شود؟
دوباره و دوباره صدای ضربه های وارد شده به درب محکم تر و تندتر می شود.
عصبی از این سر و صدا های بی موقع با سرعت به سمت درب قدم بر می دارد و یک ضرب درب را باز می کند:
_چی میخوای؟
سیاوش بی توجه به او، وارد اتاق می شود و سینی را روی میز می گذارد:
_بخور.
بدون نگاه کردن به سیاوش به سمت پنجره های شیشه ای اتاق می رود.
پاییز شروع شده و آسمان خاکستری شده بود.
حال هم قطره های باران بی رحمانه به شیشه های پنجره خودشان را می کوباندند و صدای بلند رعد و برق گوش فلک را کَر کرده بود.
_تو رو قرآن دِنا،ترو به روح خاتون قسم دست بردار از این کارا.
این حرف برایش سنگین تمام شد :
_ هنوز نفهمیدی دِنا خاک شده و رفته پی کارش؟ بیست و چهار سال پیش خاکش کردن توی قبرستونی که سال تا سال حتی سر خاکش نرفتن و نمیرن.
بر می گردد به سمت سیاوش و با دست محکم به تخت س*ی*نه ی خودش می زند :
_مَن ملکه ام، ملکه شاهپور؛
تکرار کن.
فریاد می زند اینبار :
_گفتم تکرار کن!
سیاوش چشم می بندد امان از حرف های بی موقع اش.
کاش فقط لال شود.
_از دهنم پرید بخدا.
پوزخند دِنا کاملا مشخص بود و صد البته پر از حرف:
_دهنتو به هم می دوزم سیاوش شاهپور. حواستو جمع کن دفعه دومی در کار نباشه.
سپس به سمت درب اتاق قدم بر می دارد و میان راه محکم سینی غذا را به سمت زمین پرت میکند.
از صدای بلند شکستن ظرف ها سیاوش مات می شود.
انگار روز های کذایی دنا دوباره بازگشتند.اینبار ولی با شدت بیشتر.
همانجا روی زمین می نشیند. با تلفن همراه اش شماره شهاب را میگیرد و به ثانیه نمی کشد که صدای بشاش شهاب در گوشش پخش می شود:
_جانم سیا؟
سیاوش عمیق نفس می کشد و با درد زمزمه می کند:
_ بیا نارنجستان شهاب. امروز باید باهاش حرف بزنیم.
#3
عمارت در سکوت فرو رفته بود.
دنا باز به اتاق کارش پناه برده و سیاوش با استرسی مشهود روی کاناپه در انتظار شهاب نشسته بود.
جز صدای تیک تاک عقربه های ساعت، دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
گویی عمارت در خاک، مدفون شده است.
مرگ در میان اتاق به اتاقش لانه کرده و حیات در آن دیگر معنایی ندارد.
با مرگ خاتون، بذر غم و اندوه جای جای این عمارت پاشیده شده بود.
غمِ نبود خاتون، هنوز هم بعد از پنج سال دردآور بود. هم برای او، هم برای دنا و هم برای شهاب.
لیلی خدمتکار عمارت، با لباس فرم سرمه ای رنگ کنار سیاوش قرار میگیرد. ل*ب هایش را تر کرده و د*ه*ان باز میکند:
_آقا! آقا شهاب اومدن تو کتابخونه منتظر شما هستن.
سیاوش نیز با صدای لیلی گویا به خود آمده و با بلند شدنش، همزمان سری به نشانه مثبت تکان داده و میگوید:
_کسی مزاحم ما نشه.
لیلی چشم گویان عقب گرد کرده و به آشپزخانه میرود و سیاوش با قدم هایی تند، به سمت کتابخانه راهی میشود.
شهاب روی کاناپه های چرمِ جگری رنگ نشسته بود و با آی پد درون دستش چیزی را با دقت نگاه میکرد.
در همین حین سیاوش نیز وارد سالنی که نام کتابخانه را یدک میکشد، میشود و همزمان صدای هیجان انگیز شهاب هم بلند میشود.
_سیا بیا این جارو ببین. اگه بفهمی کی اومده وصله ی ناجور شده با یکتا ها دور از جونت سکته می کنی.
سپس با خنده آی پد را جلو میبرد و سیاوش کنجکاو، با چند قدم کوتاه خودش را به شهاب می رساند.
چشمانش را ریز کرده و خیره به صفحه ای پد شده و بعد زنگ سکوت در گوش هایش زده میشود و چشمانش از فرط حیرت گرد می شود.
_بگو که شوخیه؟
شهاب ای پد را خاموش کرده و روی میز عسلی میگذارد:
_کاش شوخی بود! از یک ساعت پیش که این ویدئو رو دیدیم ده بار فلش بک زدم تا ببینم اشتباه کردم یا نه؛ ولی نه! هیچ اشتباهی نبود. خودِ خودِ ناکسشه.
سیاوش عصبی تنش را روی کاناپه پرت میکند.
_اگه دنا بفهمه چی؟
شهاب خونسرد میان کلام سیاوش می پرد:
_ هیچی، پو*ست تک تکمون کندست.
سیاوش تن اش را جلو می کشد.
_باید بریم بهش بگیم. هرچند بعید میدونم تا الان نفهمیده باشه ولی گفتن ما واجبه شهاب. یادت رفته؟ شرط اول و آخرش برای بودن ما این بود که آب میخوریم بهش بگیم.
شهاب به نشانه تایید سر تکان می دهد و آرام و طوری که فقط سیاوش که نزدیکش نشسته بود بشنود، می گوید.
_دونستن یا ندونستن این مسئله فرقی به حال ما نداره سیا. چه دور باشه و چه نزدیک هدفمون تغییری میکنه؟ نه.
پس اتفاقا باید خوشحال هم باشیم که اومده و چسبیده به یکتاها.
این جوری هم برای ما راحت شد هم دنا.
حداقل میدونیم که بیشتر از قبل، سرش گرم این ماجرا میشه و دور میشه از فکر و خیال های الکی.
شهاب پشت بند حرفش از روی کاناپه ها بلند شده و رو به سیاوش ادامه میدهد :
_الانم میریم بهش جریانو می گوییم. حرف اول و آخرو اون باید بزنه. احیاناً اگه چیزی گفت بهمون بزار پای عصبی بودنش. سیا، تو دل اون دختر هیچی نیست فقط تظاهر می کنه.
سیاوش پوفی کلافه میکشد و با بی میلی از جایش بلند شده و می گوید.
_باشه بابا. نبودی ببینی امروز چه قیامتی کرد. نه غذا می خوره، نه درست میخوابه، نه دارو مصرف می کنه. آخرش هم خودشو به کشتن میده هم مارو نابود می کنه. من نگرانشم شهاب، خیلی نگران.
شهاب آرام میخندد :
_خری تو؟ دنا همه مارو روی یه انگشتش میچرخونه. اگه نگران سلامتیشی درکت میکنم چون من هم به اندازه تو نگرانم ولی مگه نمیشناسیش؟ پنج ساله خاتون رفته؛ همه می گفتن خاتون سرمایه ی خودشو به بچه هاش نداد، داد به یه دختر غریبه، ولی چیشد؟ دیدی که! صد برابر کرد همه چیزو. اون هم یه دختر 20 ساله.
سیاوش دستی در خرمن موهای تقریباً موج دارش می کشد و با بی میلی و نگرانی عمیقی که در چشمانش نهفته بود، به همراه شهاب، راهی اتاق دنا می شود.
پس از چند ثانیه با تقه ای که سیاوش به درب اتاق می زند، وارد میشوند و دنا را پشت میز مشغول مطالعه برگه هایی میبینند.
دنا نیز هم چنان که تمام حواسش به پرونده شرکت تابان بود، سری به نشانه << چیه؟ >> برای آن دو تکان میدهد.
سیاوش با نیم نگاهی به شهاب ل*ب تر می کند و می گوید.
_راستش یه مسئله ای پیش اومده.
دنا همچنان مشغول مطالعه پرونده است.
_خب؟
این یعنی زود حرفت را بزن و اتاق را ترک کن.
این بار شهاب پیش دستی می کند و با نیم نگاهی به سیاوش و چشمان نگرانش آی پد به دست به سمت میز دنا می رود.
ای پد را روی میز و جلوی دنا می گذارد و د*ه*ان باز میکند.
_امروز متوجه شدیم شاهرخ اسفندیار با حسین یکتا شریک شده و مثل اینکه دیشب هم در مهمونی که شاهرخ در تهران برگذار کرده بوده همه خاندان یکتا دعوت بودن جز همایون، افرا، بانو همسر حاج علی و اردلان پسر هانیه.
شراکتشون هم مربوط به صادرات و واردات برنج و خشکباره.
دنا ورقه هاب درون دستش را روی میز می گذارد و با نگاهی به آی پد کم کم طرح لبخند روی ل*ب هایش شکل می گیرد.
_پس بلاخره اومد.
#3
عمارت در سکوت فرو رفته بود.
دنا باز به اتاق کارش پناه برده و سیاوش با استرسی مشهود روی کاناپه در انتظار شهاب نشسته بود.
جز صدای تیک تاک عقربه های ساعت، دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
گویی عمارت در خاک، مدفون شده است.
مرگ در میان اتاق به اتاقش لانه کرده و حیات در آن دیگر معنایی ندارد.
با مرگ خاتون، بذر غم و اندوه جای جای این عمارت پاشیده شده بود.
غمِ نبود خاتون، هنوز هم بعد از پنج سال دردآور بود. هم برای او، هم برای دنا و هم برای شهاب.
لیلی خدمتکار عمارت، با لباس فرم سرمه ای رنگ کنار سیاوش قرار میگیرد. ل*ب هایش را تر کرده و د*ه*ان باز میکند:
_آقا! آقا شهاب اومدن تو کتابخونه منتظر شما هستن.
سیاوش نیز با صدای لیلی گویا به خود آمده و با بلند شدنش، همزمان سری به نشانه مثبت تکان داده و میگوید:
_کسی مزاحم ما نشه.
لیلی چشم گویان عقب گرد کرده و به آشپزخانه میرود و سیاوش با قدم هایی تند، به سمت کتابخانه راهی میشود.
شهاب روی کاناپه های چرمِ جگری رنگ نشسته بود و با آی پد درون دستش چیزی را با دقت نگاه میکرد.
در همین حین سیاوش نیز وارد سالنی که نام کتابخانه را یدک میکشد، میشود و همزمان صدای هیجان انگیز شهاب هم بلند میشود.
_سیا بیا این جارو ببین. اگه بفهمی کی اومده وصله ی ناجور شده با یکتا ها دور از جونت سکته می کنی.
سپس با خنده آی پد را جلو میبرد و سیاوش کنجکاو، با چند قدم کوتاه خودش را به شهاب می رساند.
چشمانش را ریز کرده و خیره به صفحه ای پد شده و بعد زنگ سکوت در گوش هایش زده میشود و چشمانش از فرط حیرت گرد می شود.
_بگو که شوخیه؟
شهاب ای پد را خاموش کرده و روی میز عسلی میگذارد:
_کاش شوخی بود! از یک ساعت پیش که این ویدئو رو دیدیم ده بار فلش بک زدم تا ببینم اشتباه کردم یا نه؛ ولی نه! هیچ اشتباهی نبود. خودِ خودِ ناکسشه.
سیاوش عصبی تنش را روی کاناپه پرت میکند.
_اگه دنا بفهمه چی؟
شهاب خونسرد میان کلام سیاوش می پرد:
_ هیچی، پو*ست تک تکمون کندست.
سیاوش تن اش را جلو می کشد.
_باید بریم بهش بگیم. هرچند بعید میدونم تا الان نفهمیده باشه ولی گفتن ما واجبه شهاب. یادت رفته؟ شرط اول و آخرش برای بودن ما این بود که آب میخوریم بهش بگیم.
شهاب به نشانه تایید سر تکان می دهد و آرام و طوری که فقط سیاوش که نزدیکش نشسته بود بشنود، می گوید.
_دونستن یا ندونستن این مسئله فرقی به حال ما نداره سیا. چه دور باشه و چه نزدیک هدفمون تغییری میکنه؟ نه.
پس اتفاقا باید خوشحال هم باشیم که اومده و چسبیده به یکتاها.
این جوری هم برای ما راحت شد هم دنا.
حداقل میدونیم که بیشتر از قبل، سرش گرم این ماجرا میشه و دور میشه از فکر و خیال های الکی.
شهاب پشت بند حرفش از روی کاناپه ها بلند شده و رو به سیاوش ادامه میدهد :
_الانم میریم بهش جریانو می گوییم. حرف اول و آخرو اون باید بزنه. احیاناً اگه چیزی گفت بهمون بزار پای عصبی بودنش. سیا، تو دل اون دختر هیچی نیست فقط تظاهر می کنه.
سیاوش پوفی کلافه میکشد و با بی میلی از جایش بلند شده و می گوید.
_باشه بابا. نبودی ببینی امروز چه قیامتی کرد. نه غذا می خوره، نه درست میخوابه، نه دارو مصرف می کنه. آخرش هم خودشو به کشتن میده هم مارو نابود می کنه. من نگرانشم شهاب، خیلی نگران.
شهاب آرام میخندد :
_خری تو؟ دنا همه مارو روی یه انگشتش میچرخونه. اگه نگران سلامتیشی درکت میکنم چون من هم به اندازه تو نگرانم ولی مگه نمیشناسیش؟ پنج ساله خاتون رفته؛ همه می گفتن خاتون سرمایه ی خودشو به بچه هاش نداد، داد به یه دختر غریبه، ولی چیشد؟ دیدی که! صد برابر کرد همه چیزو. اون هم یه دختر 20 ساله.
سیاوش دستی در خرمن موهای تقریباً موج دارش می کشد و با بی میلی و نگرانی عمیقی که در چشمانش نهفته بود، به همراه شهاب، راهی اتاق دنا می شود.
پس از چند ثانیه با تقه ای که سیاوش به درب اتاق می زند، وارد میشوند و دنا را پشت میز مشغول مطالعه برگه هایی میبینند.
دنا نیز هم چنان که تمام حواسش به پرونده شرکت تابان بود، سری به نشانه << چیه؟ >> برای آن دو تکان میدهد.
سیاوش با نیم نگاهی به شهاب ل*ب تر می کند و می گوید.
_راستش یه مسئله ای پیش اومده.
دنا همچنان مشغول مطالعه پرونده است.
_خب؟
این یعنی زود حرفت را بزن و اتاق را ترک کن.
این بار شهاب پیش دستی می کند و با نیم نگاهی به سیاوش و چشمان نگرانش آی پد به دست به سمت میز دنا می رود.
ای پد را روی میز و جلوی دنا می گذارد و د*ه*ان باز میکند.
_امروز متوجه شدیم شاهرخ اسفندیار با حسین یکتا شریک شده و مثل اینکه دیشب هم در مهمونی که شاهرخ در تهران برگذار کرده بوده همه خاندان یکتا دعوت بودن جز همایون، افرا، بانو همسر حاج علی و اردلان پسر هانیه.
شراکتشون هم مربوط به صادرات و واردات برنج و خشکباره.
دنا ورقه هاب درون دستش را روی میز می گذارد و با نگاهی به آی پد کم کم طرح لبخند روی ل*ب هایش شکل می گیرد.
#4
شهاب، آرام می خندد و سری به نشانه ی
تأسف تکان می دهد. دنا همیشه غافلگیرانه رفتار می کرد.
سیاوش اما با ناباوری بر میگردد سمت شهاب و می گوید:
_چی گفت الان؟
و با چشمانی گرد شده به سمت دنا قدم بر می دارد.
_یعنی چی؟
بلآخره اومد دیگه چیه این وسط؟ ترو قرآن بگید چخبره این جا!
دنا میمیک صورت خون سردش را حفظ می کند و بی توجه به جلز و ولز های سیاوش عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشته و از پشت میز بلند می شود.
با نیم نگاهی به شهاب و سیاوش، با قدم هایی آرام به سمت کاناپه های لجنی رنگ می رود و با آرامشی که از خبر های شهاب نصیبش شده بود، روی آن می نشیند.
نیشخند گوشه ی ل*بش جا خوش می کند و بلآخره با چشمانی ریز شده که انگار تک تک حرکات آن دو را زیر نظر دارد، د*ه*ان باز میکند:
_خودم یه کاری کردم تورشون به هم گره بخوره.
با این حرف دنا این بار دیگر چیزی از سیاوش باقی نمی ماند.
بهت و حیرت، تمام وجودش را در بر گرفته بود و همانند خشک شده ها پلک هم نمی زد.
بر عکس او، شهاب آرام و کاملاً عادی نگاهش را به دنا دوخته بود و چشمان مشکی رنگش بیشتر از همیشه برق می زدند و خوشحال از اینکه دنا تمام هوش و حواسش را روی این ماجرا گذاشته است، با دقت به حرفایشان گوش می داد.
دنا با دیدن حال و روزشان با تک خندی ادامه می دهد.
_انتظار داشتین یک پام اینجا باشه، یک پام هم اون سرِ دنیا؟
معلومه که نه! هردو یه جا باشن بهتره، نیست؟
تمرکزم روی یه چیزه شهاب، گوش میدی؟ انقدر خیره منو نگاه نکن.
با تو هم هستم سیاوش؛ بشین گوش بده به حرفام.
فقط و فقط زجر و عذابشون رو میخوام.
سیاوش دستی به صورت کلافه اش میکشد.
_من نمی دونم واقعاً چی باید بگم. فقط میخوام بدونم چرا بدون این که به ما چیزی بگی قدمهات رو بر میداری؟
اگه قرار به انتقامه که من و شهاب هم توی این انتقام کوفتی سهم داریم.
این که چیزی نمیگی و در آخر این قدر خونسرد کارهات رو برای ما تعریف میکنی ، فقط برای ما یک چیز رو مشخص میکنه.
نمی خوای ما وارد بازی بشیم نه؟
شهاب بلآخره از جایش تکان می خورد و با نفسی عمیق روی کاناپه ی کنار دنا می نشیند.
حرف های سیاوش ذهن او را هم مشغول کرده بود، اما نه به اندازه ای که توانایی و هوش و ذکاوت دنا را نادیده بگیرد.
دنا با ابرو هایی که این بار در هم تنیده شده اند به سیاوش خیره شده بود.
حق با سیاوش بود. او به هیچ عنوان نمیخواست پای سیاوش و شهاب را به چنین کارها و جنایاتی باز کند.
جانش را برای هر دو میداد.
نسبت خونی نداشتند اما روحشان بسته به روح دیگری بود.
حرفی نمی زند و از جایش بلند می شود که این بار صدای شهاب او را سر جایش میخ کوب می کند:
_ ملکه ما بهت اعتماد کامل داریم. تو فرزند مادر مایی و خواهر ما. برای ما هیچ چیز جز اینکه تو ملکه شاهپوری اهمیت نداره.
من به شخصه به تک تک تصمیمات از همون اول تا آخر احترام گذاشتم و می زارم.
اما بخشی از این مسائل به ما هم مربوطه ملکه . بخشی که اسم خاتون روشه.
دنا به سمتشان بر میگردد و دوباره روی همان کاناپه ای که رویش نشسته بود، می نشیند. همان طور آرام و خونسرد اما با کمی نگرانی به سیاوشی که کنار شهاب جا گرفته بود نگاه میکند و شهاب را خطاب قرار میدهد و می گوید.
_ حرفِ من اینه که نزارم پای هیچ کدوم از شما وارد کثافتی که من و خانوادم و دشمنام درست کردیم بشه.
خاتون جای خودش رو داره شهاب. بحث خاتون کلا جداست.
من نگرانم. شما دو تا دست من امانت هستید. چجوری می تونم اجازه اینو بدم که با پای خودتون برید توی دهن شیر. ها؟
سیاوش سرفه مصلحتی میکند و با سلقمه ای به پهلوی شهاب رو به دنا می گوید.
_الان برنامه ای که داری چیه ملکه؟ حداقل بگو که بدونیم و در جریان باشیم.
باور کن من امروز سه تا سکته از ترس و استرس پشت سر هم زدم.
دنا تک خندی می زند و با تأسف سری تکان میدهد.
_انقدر که از من میترسی فکر نکنم از عزرائیل ترس داشته باشی نه؟
سیاوش با مسخرگی چند بار پشت سر هم پلک میزند و ل*ب هایی برچیده شده سری به معنای << آره >> تکان می دهد.
شهاب لبخند عمیقی می زند و با همان لبخند رو به دنا می کند و می گوید.
_سیاوش راست میگه ملکه. الان این دو تا به هم نزدیک شدن. حالا از این جا به بعد برنامه چیه؟
دنا به پشتی کاناپه تکیه میدهد و با لبخندی که حال به پوزخند تبدیل شده، به تخت وایت برد رو به رویش که پر شده از عکس ها و نوشته هایی که مربوط به اسفندیار و خانواده یکتا بود، نگاه می کند و می گوید.
_میخوام وارد جمعشون بشم. اونا به یه مهمون ناخوانده نیاز دارن.
#4
شهاب، آرام می خندد و سری به نشانه ی تأسف تکان می دهد. دنا همیشه غافلگیرانه رفتار می کرد.
سیاوش اما با ناباوری بر میگردد سمت شهاب و می گوید:
_چی گفت الان؟
و با چشمانی گرد شده به سمت دنا قدم بر می دارد.
_یعنی چی؟
بلآخره اومد دیگه چیه این وسط؟ ترو قرآن بگید چخبره این جا!
دنا میمیک صورت خون سردش را حفظ می کند و بی توجه به جلز و ولز های سیاوش عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشته و از پشت میز بلند می شود.
با نیم نگاهی به شهاب و سیاوش، با قدم هایی آرام به سمت کاناپه های لجنی رنگ می رود و با آرامشی که از خبر های شهاب نصیبش شده بود، روی آن می نشیند.
نیشخند گوشه ی ل*بش جا خوش می کند و بلآخره با چشمانی ریز شده که انگار تک تک حرکات آن دو را زیر نظر دارد، د*ه*ان باز میکند:
_خودم یه کاری کردم تورشون به هم گره بخوره.
با این حرف دنا این بار دیگر چیزی از سیاوش باقی نمی ماند.
بهت و حیرت، تمام وجودش را در بر گرفته بود و همانند خشک شده ها پلک هم نمی زد.
بر عکس او، شهاب آرام و کاملاً عادی نگاهش را به دنا دوخته بود و چشمان مشکی رنگش بیشتر از همیشه برق می زدند و خوشحال از اینکه دنا تمام هوش و حواسش را روی این ماجرا گذاشته است، با دقت به حرفایشان گوش می داد.
دنا با دیدن حال و روزشان با تک خندی ادامه می دهد.
_انتظار داشتین یک پام اینجا باشه، یک پام هم اون سرِ دنیا؟
معلومه که نه! هردو یه جا باشن بهتره، نیست؟
تمرکزم روی یه چیزه شهاب، گوش میدی؟ انقدر خیره منو نگاه نکن.
با تو هم هستم سیاوش؛ بشین گوش بده به حرفام.
فقط و فقط زجر و عذابشون رو میخوام.
سیاوش دستی به صورت کلافه اش میکشد.
_من نمی دونم واقعاً چی باید بگم. فقط میخوام بدونم چرا بدون این که به ما چیزی بگی قدمهات رو بر میداری؟
اگه قرار به انتقامه که من و شهاب هم توی این انتقام کوفتی سهم داریم.
این که چیزی نمیگی و در آخر این قدر خونسرد کارهات رو برای ما تعریف میکنی ، فقط برای ما یک چیز رو مشخص میکنه.
نمی خوای ما وارد بازی بشیم نه؟
شهاب بلآخره از جایش تکان می خورد و با نفسی عمیق روی کاناپه ی کنار دنا می نشیند.
حرف های سیاوش ذهن او را هم مشغول کرده بود، اما نه به اندازه ای که توانایی و هوش و ذکاوت دنا را نادیده بگیرد.
دنا با ابرو هایی که این بار در هم تنیده شده اند به سیاوش خیره شده بود.
حق با سیاوش بود. او به هیچ عنوان نمیخواست پای سیاوش و شهاب را به چنین کارها و جنایاتی باز کند.
جانش را برای هر دو میداد.
نسبت خونی نداشتند اما روحشان بسته به روح دیگری بود.
حرفی نمی زند و از جایش بلند می شود که این بار صدای شهاب او را سر جایش میخ کوب می کند:
_ ملکه ما بهت اعتماد کامل داریم. تو فرزند مادر مایی و خواهر ما. برای ما هیچ چیز جز اینکه تو ملکه شاهپوری اهمیت نداره.
من به شخصه به تک تک تصمیمات از همون اول تا آخر احترام گذاشتم و می زارم.
اما بخشی از این مسائل به ما هم مربوطه ملکه . بخشی که اسم خاتون روشه.
دنا به سمتشان بر میگردد و دوباره روی همان کاناپه ای که رویش نشسته بود، می نشیند. همان طور آرام و خونسرد اما با کمی نگرانی به سیاوشی که کنار شهاب جا گرفته بود نگاه میکند و شهاب را خطاب قرار میدهد و می گوید.
_ حرفِ من اینه که نزارم پای هیچ کدوم از شما وارد کثافتی که من و خانوادم و دشمنام درست کردیم بشه.
خاتون جای خودش رو داره شهاب. بحث خاتون کلا جداست.
من نگرانم. شما دو تا دست من امانت هستید. چجوری می تونم اجازه اینو بدم که با پای خودتون برید توی دهن شیر. ها؟
سیاوش سرفه مصلحتی میکند و با سلقمه ای به پهلوی شهاب رو به دنا می گوید.
_الان برنامه ای که داری چیه ملکه؟ حداقل بگو که بدونیم و در جریان باشیم.
باور کن من امروز سه تا سکته از ترس و استرس پشت سر هم زدم.
دنا تک خندی می زند و با تأسف سری تکان میدهد.
_انقدر که از من میترسی فکر نکنم از عزرائیل ترس داشته باشی نه؟
سیاوش با مسخرگی چند بار پشت سر هم پلک میزند و ل*ب هایی برچیده شده سری به معنای << آره >> تکان می دهد.
شهاب لبخند عمیقی می زند و با همان لبخند رو به دنا می کند و می گوید.
_سیاوش راست میگه ملکه. الان این دو تا به هم نزدیک شدن. حالا از این جا به بعد برنامه چیه؟
دنا به پشتی کاناپه تکیه میدهد و با لبخندی که حال به پوزخند تبدیل شده، به تخت وایت برد رو به رویش که پر شده از عکس ها و نوشته هایی که مربوط به اسفندیار و خانواده یکتا بود، نگاه می کند و می گوید.
_میخوام وارد جمعشون بشم. اونا به یه مهمون ناخوانده نیاز دارن.
#5
دنا با زیرکی دیگر حرفش را ادامه نداد و سیاوش دلخور از این نصفه و نیمه حرف زدن های خواهر ناتنی اش از جایش بلند می شود و رو به شهاب می گوید:
_ بلند شو بریم. این خانم تا ما رو دق نده ولمون نمیکنه.
شهاب میخندد از اخم های نا منظم و چین افتادن گوشه ی چشم های درشت برادرش.
سیاوش سعی می کرد خنده اش را پشت اخم های در همش پنهان کند و گویا موفق هم نمی شود.
اما دنا خونسرد چشم هایش را به تخت وایت برد رو به رویش دوخته بود و سکوت را در اختیار گرفته بود.
سکوتی که تن برادر هایش می لرزاند و همانند کبریت در انبار باروت عمل میکرد.
شهاب از روی کاناپه بلند می شود و نگاه دنا او را دنبال میکند.
به سمت سیاوش می رود و ضربه نسبتاً محکمی روی شانه سیاوش می کوباند و با مسخره بازی می گوید:
_ بریم داداشم. بریم که من کلی آرزو دارم. زوده بمیرم اونم به دست این عجوزه.
دنا چپ چپ به شهاب نگاه میکند و شهاب مردانه و آرام میخندد.
ناگهان خنده اش را جمع میکند و با جدیت صاف می ایستد و حرفش را عوض میکند.
_ پس با این حساب یه جلسه ای ترتیب میدم با اعضای اصلی گروه تا از اول یکی یکی مورد ها و مکان ها و نقشه رو بررسی کنیم. مشکلی که نیست؟
دنا قاطعانه می گوید:
_ نه!
و در ادامه به سمت در اشاره می کند:
_به لیلی بگید برام چای بیاره.
این حرفش را خیلی خوب میتوانستند معنی کنند.
یعنی زودتر بیرون بروید و حرف اضافه ای دیگر نزنید.
سیاوش اولین نفر پیش قدم می شود و به سمت درب اتاق قدم بر می دارد و در همان حین د*ه*ان باز میکند و می گوید:
_ امشب ساعت ده اصطبل خارج شهر بچه ها رو جمع میکنم.
دنا سری به معنای باشه تکان می دهد و از روی کاناپه بلند میشود و به سمت تراس اتاق می رود.
چند ثانیه بعد هم صدای باز و بسته شدن درب اتاق به گوشش می رسد.
نفس عمیقی می کشد و نگاهش خیره می شود به صندلی های فلزی سفید رنگ که گوشه تراس چیده شده بودند.
جای همیشگی خاتون آن جا بود.
با عصایی با طراحی خاصِ سر شیر و خاتم کاری های ظریفی که روی تنه عصا کار شده بود.
خاتون همیشه عصایش را در دست داشت روی همان صندلی ها می نشست و قهوه ترک همیشگی اش را میخورد.
هیچ وقت دلیل عصا دست گرفتن خاتون را نفهمید.
یازده سال با او زندگی کرد و هیچ وقت ندید خاتون از درد پا یا از درد کمر ناله کند.
دقیقا از فردای روزی که او را به ایران آورد و رسماً دنا را به فرزندخواندگی پذیرفت، عصایش را در دست هایش دید و چقدر میترسید از زنی که یک ثانیه هم اخم هایش را از هم باز نمی کرد و حکم مادرش را برایش داشت.
از یاد آوری آن روز ها لبخند کوچکی روی ل*ب هایش نقش میبندد.
به سمت صندلی ها می رود و روی یکی از آن ها مینشیند.
آخرین بار را خوب به یاد داشت. آخرين باری که خاتون اخم هایش کم تر شده بود و فنجان قهوه همیشگی اش رو به رویش نبود.
همان روزی که از مرگ و سرطان بدخیم ریه و زمان کمی که برای زنده بودن و ماندن در کنارشان داشت، برایشان می گفت.
دنا رو به رویش نشسته بود و پسر ها دو طرف دنا ایستاده بودند.
آن روز همه چیز از ثروت عظیم خاتون به دنا سپرده شد. دختری که هویت نداشت و در انباری خانه شاهرخ اسفندیار در رُم پیدا شده بود.
زخمی و کثیف و پژمرده .
صدای هق هق های کودکانه اش هنوز بعضی شب ها او را از خواب بیدار می کند.
دنایی که هویت گرفت از خاتون و نام ملکه را با خود یدک می کشید.
ملکه شاهپور
ملکه ی نارنجستان
دختری که در بیست و یک سالگی قصه زندگی اش را از زبان خاتون شنید و به وضوح خرد شدنش را به چشم دید.
بیست و یک سال آرزوی داشتن خانواده را در سر داشت و حال که در آستانه بیست و پنج سالگی به سر می برد مرگ تک تکشان را می خواست.
دنا انتقام می خواست.
انتقامی که منجر به نابودی تک تکشان شود.
#5
دنا با زیرکی دیگر حرفش را ادامه نداد و سیاوش دلخور از این نصفه و نیمه حرف زدن های خواهر ناتنی اش از جایش بلند می شود و رو به شهاب می گوید:
_ بلند شو بریم. این خانم تا ما رو دق نده ولمون نمیکنه.
شهاب میخندد از اخم های نا منظم و چین افتادن گوشه ی چشم های درشت برادرش.
سیاوش سعی می کرد خنده اش را پشت اخم های در همش پنهان کند و گویا موفق هم نمی شود.
اما دنا خونسرد چشم هایش را به تخت وایت برد رو به رویش دوخته بود و سکوت را در اختیار گرفته بود.
سکوتی که تن برادر هایش می لرزاند و همانند کبریت در انبار باروت عمل میکرد.
شهاب از روی کاناپه بلند می شود و نگاه دنا او را دنبال میکند.
به سمت سیاوش می رود و ضربه نسبتاً محکمی روی شانه سیاوش می کوباند و با مسخره بازی می گوید.
_ بریم داداشم. بریم که من کلی آرزو دارم. زوده بمیرم اونم به دست این عجوزه.
دنا چپ چپ به شهاب نگاه میکند و شهاب مردانه و آرام میخندد.
ناگهان خنده اش را جمع میکند و با جدییت صاف می ایستد و حرفش را عوض میکند.
_ پس با این حساب یه جلسه ای ترتیب میدم با اعضای اصلی گروه تا از اول یکی یکی مورد ها و مکان ها و نقشه رو بررسی کنیم. مشکلی که نیست؟
دنا قاطعانه می گوید:
_نه!
و در ادامه به سمت در اشاره می کند:
_به لیلی بگید برام چای بیاره.
این حرفش را خیلی خوب میتوانستند معنی کنند.
یعنی زودتر بیرون بروید و حرف اضافه ای دیگر نزنید.
سیاوش اولین نفر پیش قدم می شود و به سمت درب اتاق قدم بر می دارد و در همان حین د*ه*ان باز میکند و می گوید:
_ امشب ساعت ده اصطبل خارج شهر بچه ها رو جمع میکنم.
دنا سری به معنای باشه تکان می دهد و از روی کاناپه بلند میشود و به سمت تراس اتاق می رود.
چند ثانیه بعد هم صدای باز و بسته شدن درب اتاق به گوشش می رسد.
نفس عمیقی می کشد و نگاهش خیره می شود به صندلی های فلزی سفید رنگ که گوشه تراس چیده شده بودند.
جای همیشگی خاتون آن جا بود.
با عصایی با طراحی خاصِ سر شیر و خاتم کاری های ظریفی که روی تنه عصا کار شده بود.
خاتون همیشه عصایش را در دست داشت روی همان صندلی ها می نشست و قهوه ترک همیشگی اش را میخورد.
هیچ وقت دلیل عصا دست گرفتن خاتون را نفهمید.
یازده سال با او زندگی کرد و هیچ وقت ندید خاتون از درد پا یا از درد کمر ناله کند.
دقیقا از فردای روزی که او را به ایران آورد و رسماً دنا را به فرزندخواندگی پذیرفت، عصایش را در دست هایش دید و چقدر میترسید از زنی که یک ثانیه هم اخم هایش را از هم باز نمی کرد و حکم مادرش را برایش داشت.
از یاد آوری آن روز ها لبخند کوچکی روی ل*ب هایش نقش میبندد.
به سمت صندلی ها می رود و روی یکی از آن ها مینشیند.
آخرین بار را خوب به یاد داشت. آخرين باری که خاتون اخم هایش کم تر شده بود و فنجان قهوه همیشگی اش رو به رویش نبود.
همان روزی که از مرگ و سرطان بدخیم ریه و زمان کمی که برای زنده بودن و ماندن در کنارشان داشت، برایشان می گفت.
دنا رو به رویش نشسته بود و پسرها دو طرف دنا ایستاده بودند.
آن روز همه چیز از ثروت عظیم خاتون به دنا سپرده شد. دختری که هویت نداشت و در انباری خانه شاهرخ اسفندیار در نیویورک پیدا شده بود.
زخمی و کثیف و پژمرده .
صدای هق هق های کودکانه اش هنوز بعضی شب ها او را از خواب بیدار می کند.
دنایی که هویت گرفت از خاتون و نام ملکه را با خود یدک می کشید.
ملکه شاهپور
ملکه ی نارنجستان
دختری که در بیست و یک سالگی قصه زندگی اش را از زبان خاتون شنید و به وضوح خرد شدنش را به چشم دید.
بیست و یک سال آرزوی داشتن خانواده را در سر داشت و حال که در آستانه بیست و پنج سالگی به سر می برد مرگ تک تکشان را می خواست.
دنا انتقام می خواست.
انتقامی که منجر به نابودی تک تکشان شود.
#6
بغض چندین ساله اش را قورت می دهد و انگشتان ظریفش دور گلویش حلقه می شوند نرم نرم گلویش را مالش می دهد.
فورا از روی صندلی ها بلند می شود و به داخل اتاق پا تند می کند.
یاد آور روز های وحشتناکی که گذرانده بود برای زجر و عذابی بیش نبود.
زجری که می دانست سالیان سال گریبان گیرش است و حالا حالا ها قصد ول کردن او را ندارد.
وسط اتاق می ایستد.
نفس عمیقی می کشد و به سمت کتابخانه ای که یک طرف دیوار را کاملا در اختیار خود گرفته بود قدم بر می دارد.
دستی به موهای پرکلاغی اش می کشد و رضایت مند از اینکه موهایش را تا روی شانه هایش کوتاه کرده بود، لبخند نصفه نیمه ای می زند.
لبخند هایی که هر از چند وقت پیدا می شدند و دوباره در میان سیلی از اخم ها و بی حسی ها گم می شدند.
با همان لبخند نصفه و نیمه کتابی را از قفسه سوم به سمت خودش می کشد و با این کار قفسه تکانی می خورد و دورانی شروع به چرخیدن می کند و حال اتاقی پر از تجهیزات کامپیوتری و صفحه های نمایش بزرگی که تصاویری از مکان ها و اشخاص مختلف را نشان می داد، دیده می شد.
دو مرد هیکلی پشت سیستم ها نشسته بودند.
با دیدن دنا فورا از جایشان بلند شده و با اشاره دنا به سمت صندلی هایشان دوباره سرجایشان نشستند.
اتاقک مخفی بین دیوار کتابخانه و اتاقی که تبدیل به انباری شده بود قرار داشت.
اتاقی که هیچکس جز دنا و خاتون و آن دو مرد از آن خبر نداشتند.
درب اتاقک یکی از میان کتابخانه و درب درگیرش از میان سرویس بهداشتی اتاقی که به انباری تبدیل شده بود باز می شد و هر روز پنج صبح محسن و اکبر همان دو مرد هیکلی، شروع به کار می کردند و تا یازده شب یک لحظه هم نگاهشان را از مانیتور ها بر نمی داشتند.
دنا به سمت تخته هوشمند بزرگی که به یک طرف دیوار نصب شده بود می رود و دست هایش را درون جیب شلوار مشکی رنگش فرو می کند و نگاهش میخ کوبِ تصاویر خانه یکتای بزرگ می شود.
حاج علی یکتا
پدربزرگش!
پوزخند ل*ب هایش را شکار میکند و با تمسخر و حقارت نگاهش را روی تک تک افراد درون آن تصویر میچرخاند.
مادر و پدرش
برادر هایش
عمو ها و زنعمو هایش
عمه اش و پدر بزرگ اش و مادربزرگش
عموزاده هایش و بسیاری از افراد دیگر که تک تکشان را در این چند سال شناخته بود.
انگار برایشان اصلا مهم نبود دخترکی با موهای پرکلاغی از میان جمعشان کم شده.
دخترکی که بیست د چهار سال است فراموش شده و فقط سنگ قبری از او باقی مانده که سال تا سال کسی نه فاتحه ای برایش می فرستند و نه دستی به آن می کشند.
پوزخند اش عمیق تر می شود و در همان حال رو به محسن می گوید:
_ چیز مشکوکی ندیدین؟
محسن که تند تند در حال تایپ کردن بود، نگاهش را از صفحه مانیتور کامیپوتر بالا می کشد و در چشمان میشی رنگ دنا زل می زند:
_ نه خانم چیز مشکوکی نبود. ولی با توجه به صحبتایی که توی این یکی دو روز بینشون بوده قراره یه جشن بزرگ پسفردا به مناسبت موفقیتشون توی یک معامله خیلی بزرگ بگیرن.
دنا چشمانش ریز میشود و با کنجکاوی به سمت میز محسن می رود:
_ چه معامله ای؟
محسن فورا دست به کار می شود و چند برگه از میان انبوهی از برگه ها بیرون می کشد و روی میز جلوی دنا می گذارد:
_ مثل اینکه کارخانه داروسازی حاج علی تونسته با یکی از قدرتمند ترین شرکتای واردات و صادرات دارو توی کره جنوبی قرار داد ببنده و واسطه بینشون شاهرخ بوده.
دنا روی میز خم می شود و با نیم نگاهی به کاغذ های رو به رویش که تمامی اتفاقات و جزئیات این چند روز رویشان نوشته شده بود، د*ه*ان باز می کند و می گوید:
_ میدونی به کدوم شرکت وصل شدن؟
محسن به معنای بله سر تکان می دهد:
_ بله خانم. شرکت داروسازی babel.
دنا با تعجب نگاهش را به چشمان محسن می دوزد:
_ مطمئنی؟
محسن قاطعانه می گوید:
_بله خانم مطمئنم.
توی تک تک صحبت هاشون از شرکت babel گفته شده و مثل اینکه به نیابت از شرکت بابل قراره یک گروه ده نفره وارد خاک ایران بشه و شراکتشون رو داخل همون جشن رسانه ای کنن.
دنا صاف می ایستد و همانطور که سمت اکبر می رود، می گوید:
_ مکان جشن و تعداد مهمونا رو در بیار محسن، تا ده شب وقت داری.
قشنگ مطمئن بشین مهمونا چه کسایی هستن و از چه خبرگزاری هایی قراره تو این جشن شرکت کنن.
من آمار دقیق میخوام محسن. هیچی از دستت در نره که بعدش حسابتون با کریم الکاتبینه.
شیر فهمه؟
محسن و اکبر چشمی می گویند و اینبار اکبر است که روی صحبتش با دناست:
_ خانم جسارتا برنامتون برای این جشن چیه؟
دنا که میان میز های اکبر و محسن ایستاده بود، با صدای اکبر به سمت درب کتابخانه میرود و در همان حال با صدایی آمیخته با خنده می گوید:
_ می خوام جشنشون به یک خاطره به یاد موندنی تبدیل کنم.
#6
بغض چندین ساله اش را قورت می دهد و انگشتان ظریفش دور گلویش حلقه می شوند نرم نرم گلویش را مالش می دهد.
فورا از روی صندلی ها بلند می شود و به داخل اتاق پا تند می کند.
یاد آور روز های وحشتناکی که گذرانده بود برای زجر و عذابی بیش نبود.
زجری که می دانست سالیان سال گریبان گیرش است و حالا حالا ها قصد ول کردن او را ندارد.
وسط اتاق می ایستد.
نفس عمیقی می کشد و به سمت کتابخانه ای که یک طرف دیوار را کاملا در اختیار خود گرفته بود قدم بر می دارد.
دستی به موهای پرکلاغی اش می کشد و رضایت مند از اینکه موهایش را تا روی شانه هایش کوتاه کرده بود، لبخند نصفه نیمه ای می زند.
لبخند هایی که هر از چند وقت پیدا می شدند و دوباره در میان سیلی از اخم ها و بی حسی ها گم می شدند.
با همان لبخند نصفه و نیمه کتابی را از قفسه سوم به سمت خودش می کشد و با این کار قفسه تکانی می خورد و دورانی شروع به چرخیدن می کند و حال اتاقی پر از تجهیزات کامپیوتری و صفحه های نمایش بزرگی که تصاویری از مکان ها و اشخاص مختلف را نشان می داد، دیده می شد.
دو مرد هیکلی پشت سیستم ها نشسته بودند.
با دیدن دنا فورا از جایشان بلند شده و با اشاره دنا به سمت صندلی هایشان دوباره سرجایشان نشستند.
اتاقک مخفی بین دیوار کتابخانه و اتاقی که تبدیل به انباری شده بود قرار داشت.
اتاقی که هیچکس جز دنا و خاتون و آن دو مرد از آن خبر نداشتند.
درب اتاقک یکی از میان کتابخانه و درب درگیرش از میان سرویس بهداشتی اتاقی که به انباری تبدیل شده بود باز می شد و هر روز پنج صبح محسن و اکبر همان دو مرد هیکلی، شروع به کار می کردند و تا یازده شب یک لحظه هم نگاهشان را از مانیتور ها بر نمی داشتند.
دنا به سمت تخته هوشمند بزرگی که به یک طرف دیوار نصب شده بود می رود و دست هایش را درون جیب شلوار مشکی رنگش فرو می کند و نگاهش میخ کوبِ تصاویر خانه یکتای بزرگ می شود.
حاج علی یکتا
پدربزرگش!
پوزخند ل*ب هایش را شکار میکند و با تمسخر و حقارت نگاهش را روی تک تک افراد درون آن تصویر میچرخاند.
مادر و پدرش
برادر هایش
عمو ها و زنعمو هایش
عمه اش و پدر بزرگ اش و مادربزرگش
عموزاده هایش و بسیاری از افراد دیگر که تک تکشان را در این چند سال شناخته بود.
انگار برایشان اصلا مهم نبود دخترکی با موهای پرکلاغی از میان جمعشان کم شده.
دخترکی که بیست د چهار سال است فراموش شده و فقط سنگ قبری از او باقی مانده که سال تا سال کسی نه فاتحه ای برایش می فرستند و نه دستی به آن می کشند.
پوزخند اش عمیق تر می شود و در همان حال رو به محسن می گوید:
_ چیز مشکوکی ندیدین؟
محسن که تند تند در حال تایپ کردن بود، نگاهش را از صفحه مانیتور کامیپوتر بالا می کشد و در چشمان میشی رنگ دنا زل می زند:
_ نه خانم چیز مشکوکی نبود. ولی با توجه به صحبتایی که توی این یکی دو روز بینشون بوده قراره یه جشن بزرگ پسفردا به مناسبت موفقیتشون توی یک معامله خیلی بزرگ بگیرن.
دنا چشمانش ریز میشود و با کنجکاوی به سمت میز محسن می رود:
_ چه معامله ای؟
محسن فورا دست به کار می شود و چند برگه از میان انبوهی از برگه ها بیرون می کشد و روی میز جلوی دنا می گذارد:
_ مثل اینکه کارخانه داروسازی حاج علی تونسته با یکی از قدرتمند ترین شرکتای واردات و صادرات دارو توی کره جنوبی قرار داد ببنده و واسطه بینشون شاهرخ بوده.
دنا روی میز خم می شود و با نیم نگاهی به کاغذ های رو به رویش که تمامی اتفاقات و جزئیات این چند روز رویشان نوشته شده بود، د*ه*ان باز می کند و می گوید:
_ میدونی به کدوم شرکت وصل شدن؟
محسن به معنای بله سر تکان می دهد:
_ بله خانم. شرکت داروسازی babel.
دنا با تعجب نگاهش را به چشمان محسن می دوزد:
_ مطمئنی؟
محسن قاطعانه می گوید:
_بله خانم مطمئنم.
توی تک تک صحبت هاشون از شرکت babel گفته شده و مثل اینکه به نیابت از شرکت بابل قراره یک گروه ده نفره وارد خاک ایران بشه و شراکتشون رو داخل همون جشن رسانه ای کنن.
دنا صاف می ایستد و همانطور که سمت اکبر می رود، می گوید:
_ مکان جشن و تعداد مهمونا رو در بیار محسن، تا ده شب وقت داری.
قشنگ مطمئن بشین مهمونا چه کسایی هستن و از چه خبرگزاری هایی قراره تو این جشن شرکت کنن.
من آمار دقیق میخوام محسن. هیچی از دستت در نره که بعدش حسابتون با کریم الکاتبینه.
شیر فهمه؟
محسن و اکبر چشمی می گویند و اینبار اکبر است که روی صحبتش با دناست:
_ خانم جسارتا برنامتون برای این جشن چیه؟
دنا که میان میز های اکبر و محسن ایستاده بود، با صدای اکبر به سمت درب کتابخانه میرود و در همان حال با صدایی آمیخته با خنده می گوید:
_ می خوام جشنشون به یک خاطره به یاد موندنی تبدیل کنم.