نقد حرفهای رمان کاراکال، منتقد:
worning.f
نقد رمان کاراکال
۱.نقد اسم رمان
کاراکال یه اسم تک کلمهی ولی خاص هست، اسمی که میتونه تا مدتها توی ذهن خواننده ماندگار بشه و تلفظ راحت و کلمات اسونش نمیتونن به راحتی از ذهن خواننده پاک بشن و از همه مهمتر اسم کاراکال که اسم یه حیوانِ وحشیه و داره شخصیت اصلیِ داستان رو با این اسم توصیف میکنه میتونه باعث کنجکاوی و جذب خواننده بشه چرا که مهمترین و اصلی ترین چیز رمان اسمشه که باعث جذب میشه.
۲.ژانر
رمان تشکیل شده از دو ژانر جنایی و عاشقانه هست و خب این دو ژانر تو سیر رمان مشاهده میشن ولی گاهی اتفاقاتی کلیشهی توی این سبک ژانرها میتونه مشاهده بشه، بهطور مثال عاشق میگل شدن نیکا اونهم اینقدر سریع ممکنه باعث زده شدن خواننده بشه. با اون دشمنیِ که نیک با میگل داشت و نفرتش از اون چون کسی که میخواست خودش بکشه رو میگل کشت نباید حداقل یکم بیشتر طول میکشید و اونا اینقدر سریع وارد ر*اب*طه نمیشدن؟
۳.خلاصه
جذابترین جای رمان بهشرط میتونم بگم خلاصهشه!
خلاصهی که اطلاعات کافی رو به خواننده میده و اشاره به قتل خانوادگی داره، حتی همین موضوع قتل خانوادگی خودش میتونه خواننده رو جذب کنه دیگه چه برسه به دولت شوروی و سقوط دیوار برلین؟ بقیه رو نمیدونم ولی من خودم علاقهی خیلی خاصی به هیتلر دارم و خوندن رمانی که به اون دوران ربط داشته باشه برای من جذابیت خاصی داره.
ابهام و تعلیق به خوبی توی خلاصه احساس میشه و سوالهای مثل کی خانواده دومینیکا رو کشته؟ یا چطوری دولت شوروی نابود میشه؟ اصلا این دختره چه ربطی به اون زمان داره؟ یا دیوار برلین چرا توی این خلاصه ازش نامبرده شده یعنی ممکنه موضوعات واقعی هم توی این اثر باشه؟ این سوالات خلاصه خواننده رو به شدت جذب اثر میکنه و اون هرلحظه برای خوندن اثر بیقراره..
۴.جلد
جلدی زیبا و جذاب داره ولی از نظر من این جلد زیاد با فضای رمان نمیخونه کاش از یه چیزی که به وقایع تاریخی مثل دیوار برلین یا دورهای شوروی توی تصویر استفاده میشد.
ولی خب استفاده از قالب قرمز با افکت خون روی تصویر و همینطور عکسی مبهم از دختر و پسری با فضا همخونی داره.
۵.مقدمه
مقدمه مبهمه، کاش فقط به جای استفاده از دیالوگ تو مقدمهتون از مونولوگ هم استفاده میکردید و یکم اون فضای که کرکتر توش هست رو توصیف میکردید، مثلا اوردن کلمه عزیزم توی دیالوگ اشارهای به ر*اب*طه احساسی بین اون دو شخص داره ولی اگه فضاشون رو با استفاده از احساسشون هم توصیف میکردید به جذابیت مقدمه اضافه میشد، مثلا با شنیدن کلمه کاراکال چه حسی به کرکتر دست داد یا چه واکنشی نشون داد؟ این موضوعات میتونن جذابیتشو چندبرابر کنن
۶.شروع
رمان با صح*نهای عاشقانه و ملایم شروع شد، از نوشتن نامههای دخترک تا دور شدنش از معشوقه و ترس از پدرش تا ورود مادرش به اتاق و درخواستش از بیانکا، همه و همه باعث میشد تا خواننده به طور ناخوداگاه خود را درون داستان تصور کند جوری که انگار دارد کنار بیانکا راه میرود، ولی همهای اینا یه ضعفی هم دارند اونم این هست که تا قبل از مرگ بیانکا خواننده فکر میکنه اون شخصیت اصلیِ داستان و بودن خیلی کوتاه الئونورا این حس رو درون خواننده ایجاد میکنه، بهتر بود کمی بیشتر به شخصیت نورا میپرداختید هرچند از همان کودکی شخصیتی قوی از نورا ساخته بودید اونم وقتی که بیانکا ترسیده و داره گریه میکنه نورا گویی هیچ حسی نداره، پس میشه گفت از همان کودکی شروع به ساختن و توسعه دومینیکا کردید.
۷.بدنه
بدنه رمان جاییه که اتفاقات و هیجان به اوج خودش میرسه و دقیقا اون اتفاقات توی رمان کاراکال میشه گفت اولینش دوستیِ پدرای کرکتر اصلیاس.
کاراکال بدنهی خیلی خوبی داره، هیجان و تعلیقش خواننده رو جذب نگه میداره و نمیذاره تا اون زده بشه.
من هنوز به جاهای اصلیتری نرسیدم و حتی شاید هنوز رمان به نصف خودش نرسیده پس نمیتونم نظر کلی بدم، ولی کاراکال میتونه با این طرح و پیرنگ بدنه خیلی خوب و دور از انتظاری داشته باشه.
۸.ایده داستان
کاراکال پیرنگی پیچیده و جذاب داره که به خوبی تونسته تعلیق و هیجان رو تو داستان جاری کنه.
تعاملات بین شخصیتهای میگل و نیکا، وجود شخصیتهای مبهم ولی دارای نقشهای مهم مثل خوزه و سلستینو، ماموریتهای خطرناکی که شخصیتهای اصلی درگیرشونن مثل ورودشون به لهستان، خواننده رو درگیر کنجکاوی و دلهره میکنه.
موضوعات مربوط به جنگ سرد و توطئههای سیاسی موضوع کرونا و دورهای دیوار برلین و هیتلر به جذابیت داستان اضافه کرده.
۹.سیر داستان
کاراکال سیری متعادل ولی گاهی کند و تند داره، مثلا تو پارتهای اولیه وقتی که بیانکا داره فرار میکنه، توصیف سربازا به دنبالش منه خواننده رو که منتظر اینم بفهمم چیشد؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا خانوادش به قتل رسیدن؟ این صح*نه نمیتونه راضی نگهداره و هی میخوام صفحه رو جلو ببرم تا هرچه زودتر به موضوع اصلی یعنی قتل خانوادش برسم تا وجود موضوعات فرعی مثل سربازها و صدای پای کفششون، یا حتی به جای توصیف کردن سربازها میتونستید اتفاقی که برای نورا میوفته رو توصیف کنید، بیانکا مُرد درسته ولی چیشد؟ چطوری نورا رو پیدا کردن؟ زابکوف از کجا میدونست اون کجا مخفی شده؟ چرا زودتر از اون مردم روستا پیداش نکردن؟ اصلاً اون مردم بعد خروجشون از کلیسا چه واکنشی نشون دادن؟ به هرحال توی اون روستا یه خانواده به قتل رسیده و مطمئنا این موضوع میتونه مهم باشه دیگه؟ اصلاً چرا اون موضوع رو تو پارتای اینده توصیف نکردید وقتی که صح*نه رو عوض کردید؟ پرداخت به موضوعی مثل چطوری رفتن نورا به پرورشگاه میتونه برای خواننده جذاب باشه.
۱۰. دیالوگ مونولوگ داستان
توازن بین دیالوگ و مونولوگ یه موضوع خیلی مهم تو نویسندگیِ همونطور که دیالوگهای زیاد باعث بد شدن اثر میشه کم بودنش هم میشه.
متاسفانه زیاد موفق نشدید توازن رو حفظ کنید، گاهی مونولوگهای پارتا خیلی زیاد میشد و فقط چهارتا پنجتا دیالوگ رو میتونستیم مشاهده کنیم و این درحالیکه بعضی از پارتها دیالوگ خیلی زیادی داشتن و مونولوگشون خیلی کمتر بود.
اگه بخوام مثال بزنم پارت۷۳ با اون بلند بالاییش فقط ۱۷ تا دیالوگ داره که البته گاهی دیالوگاش به حد خیلی زیادی کوتاهن، اگه اشتباه نکرده باشم فک کنم بالای ۱۰۰ خط بود پارت؟ البته خطهای کوتاه رو هم حساب کردم.
۱۱.زاویه دید
رمان از زبان سوم شخص روایت شده و زاویه دید انتخابیتون سوم شخص محدوده، ولی انتخاب زاویه دیدهایی مثل اول شخص یا سوم شخص نامحدود باعث میشد تا دستتون برای توصیف احساسات و همینطور پرداخت به شخصیتهای دیگهای داستان بازتر باشه، بهطور مثال من نمیتونستم زیاد احساسات نیک رو درک کنم یا حتی شخصیتایی مثل شی رو که همراه نیک بزرگ شده بود رو بشناسم.
ولی درکل پرش دیدی مشاهده نشد.
۱۲.توصیفات(مکان،زمان،چهره و...)
توصیفاتی مثل چهره پردازی زیاد توی رمان مشاهده نشد، من تصور زیادی از شی یا میخاییل ندارم یا حتی پدر نیک، توی گذشته از اون نام بردید ولی ازش توصیفی نکردید و همین موضوع باعث شد تا تو برشهای اینده من نتونم خوزه رو تشخیص بدم یا درکش کنم، اون توی گذشته و از دید بیانکا یه ادم خشک و سرد بود درحالیکه وقتی با سلستینو بود این موضوع متفاوته و همینطور خود سلستینو چرا تو گذشتهای میگل اون ادم یه الگوی خوب و مهربونه درحالیکه از نظر خوزه که دوستشه خشک به نظر میاد؟
تو پارتای اولیه خوب تونستید زمان و مکان رو توصیف کنید ولی تو اینده خیر، انگار موضوعی مثل پرداخت به مکان از دستتون دررفته، زیاد نمیتونستید به مکان و زمان به پردازید، مثل پرداخت اون روستا توی لهستان؟ یا اون پایگاهی که ردشون کرد؟ پرداخت به شخصیت سربازی که نذاشت نیک و میگل وارد پایگاه بشن.
۱۳.فضاسازی
گاهی فضاسازیِ خیلی خوبی داشتید و گاهی هم نه مثلا توصیف خونهی نیک تو یکاترینبورگ یا محل کارش یا حتی همین شهر جدید و خونهی جدیدش، توصیف سالنی پر از قاب عکس، یا ماشین مخصوص فدراسیون، گاهی هم توصیفاتی زیاد و خسته کننده به چشم میخوره مثل اون سالن زیرزمینی برای مبارزه، اون یه اتفاق فرعی هست ولی جوری بهش پرداختید که انگار یه اتفاق مهمه و باید بهش پرداخته بشه، حقیقتا توی اون فضا من همش میخواستم هرچه زودتر ازش رد بشم چون واقعا اون صح*نه به همچین پردازشی نیاز نداشت ولی صح*نهی اون روستا توی لهستان چرا، باید به جای پرداخت همچین مثلهی پیش پا افتادهی مثل سالن مبارزه به صح*نههای مهم بیشتر میپرداختید.
۱۴.شخصیت پردازی
شخصیت پردازیِ خوبی داشتید ولی این موضوع فقط درمورد نیک و میگل صدق میکنه، اولگا، شی یا میخائیل زابکوف یا حتی لاورنتی شخصیتای فرعی هستن؟ اگه نیستن باید بیشتر روی پرداختشون کار میکردید تا من تصور بهتری ازشون داشته باشم.
به قول یکی از دوستام تو نویسندگی نگو نشون بده، شما حرف از سختیهای شی و نیک تو بچگی میزنید، حرف از شکل گرفتن دوستیشون میزنید، پس چرا به جای گفتن این حرف اون صح*نه رو برام بازسازی نکنید؟ مثل برشهایی از زندگی میگل؟ به هرحال شی هم شخصیت اصلی هست دیه.
۱۵.قلم
نویسنده دارای قلمی روان و زیبا هستند هرچند که گاهی اثر رو پیچیده و گیج کننده میکنند ولی این باعث نمیشه تا روان و یه دست بودن قلمشون زیر سوال بره.
به خوبی حس و حال داستان رو به خواننده منتقل میکنند و زیبایی قلمشون رو به رخ میکشن.
۱۶.علائم و اشتباهات نگارشی
در بیشتر کلمات "میشد" نیم فاصله رعایت نشده و همینطور استفاده خیلی زیادی از علائمی مثل تعجب و سوال داشتن که این موضوع باعث از بین رفتن جذابیت علامت تعجب میشه.
میشه گفت مهمترین علامت برای کنجکاو کنندگی و گیج شدیِ خواننده علامت تعجب هست که استفادهای زیاد اون دیگه نمیتونه اونطور که باید باعث دلهره و ترس یا حتی کنجکاوی بشه.
استفادهای کمتر اون تو جاهای دیگه میتونه تو جاهای مهم خیلی کمک کننده باشه.
اشتباهات تایپی گاهی مشاهده میشد.
۱۷.نثر رمان
رمان دارای مونولوگهای ادبی و دیالوگهای محاورهاس و درکل خوب رعایت شدن و پرش لحنی مشاهده نشد.
۱۸.نتیجه
رمان کاراکال با ترکیبی از تعلیق، هیجان، و شخصیتپردازیهای دقیق، به خوبی تونسته خواننده رو به دنیای خودش بکشه و حس کنجکاوی و هیجانشو برانگیزه.
باز شدن هرلایه از پیرنگ کاراکال خواننده رو بیشتر گیج و مبهوت میکنه، لایههایی از ج*ن*س گذشتهی که میگل و نیک رو بهم ربط میده.
ولی درکل اون باز شدنهای تیکه تیکه باعث میشه تا خواننده نتونه با فضا انس بگیره، تا میاد فضایی که نیک و میگل توش گیر افتادن رو درک کنه یهو پرت میشه به چندسال قبل.
باز شدن اتفاقاتی مثل پیدا شدن رامون توی گذشته خواننده رو باز گیج کرد، چرا باید بهجای توصیف کردن فرار رامون و نجات یافتنش باید پیش سلستینو از رامون حرف زده بشه؟
کاش به جای فلش بک زدن به گذشته کل اتفاقاتی که برش میزنید توی اینده همه رو با هم مینوشتید، توی آینده از گذشته حرف میزنید درحالیکه منه خواننده هیچ علاقهای بهش ندارم و میخوام زودتر از اتفاقاتی که میوفته باخبر بشم نه چیزایی که گذشتن ولی اون برشهای کوتاه منو مجبور میکنن تا باز برم تو دورانی که گذشت، اونجا گره و معما هست؟ خب باشه بههرحال که من دیگه علاقهای ندارم و میخوام از نیک و میگل خبر جدید بشنوم بهتر نیست تمام اتفاقات گذشته باهم برام توضیح داده بشن؟ قراره توی اون برشها از قاتل حرفی زده بشه؟ اگه اینطوره پس نباید یه اشارهای کوچیکی بهش بشه؟ رامون به سلستینو میگه خوزه مُرده و این درحالیکه من فکر میکنم تنها دوست خوزه سلستینوعه و اگه اون زنده هم باشه تنها کسی که ممکنه کمکش کرده باشه همین ادمه.
چطوریه که میگل از خوزه ویدیو داره و ادعا میکنه خودش اون رو فرستاده پای دار؟ نباید یه اشاره به شخص سومی که ممکنه به خوزه کمک کرده باشه هم بشه؟ زابکوف میگه خوزه خیانت کرده میگل میگه اون خیانت کرده، ولی نوع حرف هرکدومشون فرق داره، رامون میگه اون مُرده، حالا من حرف کدومو باور کنم؟
باید یه راه دیگه هم پیش پام باشه تا اینقد گیج نشم درسته؟
ولی درکل میشه گفت کاراکال خوب تونسته تعلیق و هیجانشو حفظ کنه.
نظر نهایی و کلی منتقد.
کاراکال واقعا اثر زیبا و جذابی بود و میشه گفت اولین رمان هیجانانگیزیِ که به صورت انلاین خوندم و سبک خاصش میتونه تا مدتها توی ذهنم موندگار بشه.
Richette