• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ رمان سولین| زهرا آسبان کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

به نظرتون قلم نویسنده در چه سطحی هست؟!

  • عالی

    رای: 1 50.0%
  • خیلی خوب

    رای: 1 50.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • نسبتاً بد

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
182
امتیازها
28
کیف پول من
774
Points
44
«به نام حامی زندگی که نور رحمت را داد همچون برکتی»

نام رمان: سولین( غنچه‌ی تازه شکفته شده)
نام نویسنده: زهراآسبان
ژانر:عاشقانه، اجتماعی
ناظر:@gilas
ویراستاران:
منتقدان:
سطح:
خلاصه:
داستان حول و محور دختر بچه‌ی بی سرپناهی هست که توسط خانواده‌ای به سرپرستی گرفته می شود؛ اما بعد از مدت کوتاهی این خوشی به پایان می‌رسد و از این‌جاست که سیاهی تمام زندگی دختر داستان را در برمی‌گیرد؛ اما اون کودکانه دل به قولی داده بود که برادرناتنیش به او داده بود و به او گفته بود که منتظرش باشد تا به دنبالش بیاید و او را نجات بدهد؛ اما این انتظار به سر نمی‌رسه و حالا بعد سال‌ها چالش‌ها و افراد زیادی مانعی بر سر راهشان می‌شوند.

کد:
«به نام حامی زندگی که نور رحمت داد همچون برکتی»

نام رمان: سولین(غنچه‌ی تازه شکفته شده)

نام نویسنده: زهراآسبان

ژانر:عاشقانه، اجتماعی

ناظر: @gilas 

ویراستاران:

منتقدان:

سطح:

خلاصه:

داستان حول و محور دختر بچه‌ی بی سرپناهی هست که توسط خانواده‌ای به سرپرستی گرفته می شود؛ اما بعد از مدت کوتاهی این خوشی به پایان می‌رسد و از این‌جاست که سیاهی تمام زندگی دختر داستان را در برمی‌گیرد؛ اما اون کودکانه دل به قولی داده بود که برادرناتنیش به او داده بود و به او گفته بود که منتظرش باشد تا به دنبالش بیاید و او را نجات بدهد؛ اما این انتظار  به سر نمی‌رسه و حالا بعد سال‌ها چالش‌ها و افراد زیادی مانعی بر سر راهشان می‌شوند.

#تک‌ـ‌رمان
#زهراـ‌آسبان
#رمان‌ـ‌سولین
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
امضا : زهراآسبان

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
1,075
لایک‌ها
6,674
امتیازها
93
کیف پول من
257,812
Points
1,396
سطح
  1. حرفه‌ای
46777

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
182
امتیازها
28
کیف پول من
774
Points
44
مقدمه:
قول شده بود عهد و پیمان آنها، همان عهد و پیمانی که فقط حرفش بود و عملی در پی نداشت و او سوخت در انتظار قولی که آن را منجی زندگی تباه شده‌اش می‌دانست و چه سخت بود که باید به خود می‌قبولاند که دیگر آمدنی در پیش نیست و باید به تنهایی برای این حال مریضش گریه و فغان سردهد.
چشم‌هایش از گریه‌ی زیاد باز نمی‌شد، قلبش می‌سوخت؛ اما زبانش به یاریش نمی‌آمد تا ناله کند، رد ناخن‌های بلند آن زن مادر نما هنوز روی پو*ست دستش گز-گز می‌کرد و او کودکانه آرزو می‌کرد که بیایند و او را از این خانه‌ی بی‌سرپناهان بردارند؛ اما این جز آرزویی تلخ و گس نبود!
بازهم رها شده بود، بازهم کسی نبود که پناهی به اوی بی‌پناه بدهد، حتی کسی که قول حامی بودن به او داده بود.

سخن نویسنده:
سلام به شما خوانندگان عزیز، شاید برای خیلی از شما در مورد اسم رمان سوال‌هایی به وجود بیاد، که این همه اسم قشنگ، چرا این؟! دلیلی که برای انتخاب این اسم داشتم این بود که دختر داستان ما از همون کودکیش سختی‌های زیادی کشید و دقیقاً مثل یک نهال گل ضعیف و تازه جوانه زده بود؛ اما سختی‌های زندگی و بدی‌های آدم‌های اطرافش مدام بهش آسیب می‌زند و مانع رشد و ترقی اون می‌شدند؛ اما اون کم نمیاره و به قولی شکفته می‌شه.

کد:
مقدمه:
قول شده بود عهد و پیمان آنها، همان عهد و پیمانی که فقط حرفش بود و عملی در پی نداشت و او سوخت در انتظار قولی که آن را منجی زندگی تباه شده‌اش می‌دانست و چه سخت بود که باید به خود می‌قبولاند که دیگر آمدنی در پیش نیست و باید به تنهایی برای این حال مریضش گریه و فغان سردهد.
چشم‌هایش از گریه‌ی زیاد باز نمی‌شد، قلبش می‌سوخت؛ اما زبانش به یاریش نمی‌آمد تا ناله کند، رد ناخن‌های بلند آن زن مادر نما هنوز روی پو*ست دستش گز-گز می‌کرد و او کودکانه آرزو می‌کرد که بیایند و او را از این خانه‌ی بی‌سرپناهان بردارند؛ اما این جز آرزویی تلخ و گس نبود!
بازهم رها شده بود، بازهم کسی نبود که پناهی به اوی بی‌پناه بدهد، حتی کسی که قول حامی بودن به او داده بود.


سخن نویسنده:

سلام به شما خوانندگان عزیز، شاید برای خیلی از شما در مورد اسم رمان سوال‌هایی به وجود بیاد، که این همه اسم قشنگ، چرا این؟! دلیلی که برای انتخاب این اسم داشتم این بود که دختر داستان ما از همون کودکیش سختی‌های زیادی کشید و دقیقاً مثل یک نهال گل ضعیف و تازه جوانه زده بود؛ اما سختی‌های زندگی و بدی‌های آدم‌های اطرافش مدام بهش آسیب می‌زند و مانع رشد و ترقی اون می‌شدند؛ اما اون کم نمیاره و به قولی شکفته می‌شه.

#انجمن_تک_رمان
#زهراـ‌آسبان
#رمان‌ـ‌سولین
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
182
امتیازها
28
کیف پول من
774
Points
44
پارت اول:

لبخند لحظه‌ای از ل*ب‌هایش پر نمی‌کشید و دلش مثل ماهی مدام درحال وُل خوردن بود، نگاهی دوباره به لباس عنابی رنگش که هدیه‌ی خاله رویایش بود انداخت و با ذوق تکان آرامی به دامن چین‌دارش داد.
با صدای خاله رویا، لی‌لی‌کنان به بیرون رفت و همان‌طور که موهای بافته شده‌اش را نوازش می‌کرد با ناز خدادادی که داشت ل*ب زد:
- جونم خاله رویا؟
رویا مادرانه دستش را نوازش گونه روی موهایش کشید و آهسته زیر ل*ب زمزمه‌ کرد:
- جونت بی‌بلا دردونه، جونت بی‌بلا!
در ادامه گفت:
- پناه، می‌دونی امروز چه روزیه؟!
با شادی بی‌وصفی دندان‌های کوچکش را در معرض دید گذاشت و با شوق سر تکان داد و تنها خدا می‌دانست که این کودک سال‌ها منتظر چنین روزی بود، منتظر بود تا کسی او را قبول کند و شده حتی ثانیه‌ای مهر و محبت مادر و پدر را بچشد.

رویا با بغض نگاه اشک‌آلودش را از پناه دزدید و شاید آن روز او بعد از پناه شادترین بود؛ چرا که سال‌های زیادی تنهایی دخترک را دیده بود، روزهای زیادی دخترک را گریون در پشت شیشه‌ی اتاق بازی دید که بغض‌کرده رفتن دوست‌هایش را تماشا می‌کند و حال خدا قرار بود جواب تمام دعاهایش بدهد.
با دست اشاره‌ای به در چوبی اتاق ملاقات کرد و همان‌طور که سعی در پنهان کردن نگاه نم‌زده‌اش داشت گفت:
- پناه، خانواده‌ی جدیدت اونجان، خیلی وقته منتظرتن.
نگاه لرزان پناه در ثانیه روی در توقف کرد، ل*ب‌های کوچک سرخ رنگش خشک شده بود و نفس‌های ضعیفش تکه-تکه بیرون می‌پرید.
رویا ترسیده دستش را دور تن نحیف پناه حلقه کرد و با آرامش ذاتی‌اش گفت:
- آروم دخترک نازم، آروم! هیچی نمی‌شه بهت قول می‌دم!
پناه با ترسی که از ملاقات‌های قبلی از پس زدن‌های مداوم به جانش افتاده بود، تکان سختی خورد؛ اما با سادگی کودکانه‌اش دلش را به قول خاله‌رویایش گرم کرد و به آرامی سر تکان داد و همان‌گونه که سفت مچ رویا را در میان انگشت‌های کوچکش می‌فشرد با بغض زمزمه کرد:
- می‌شه... می‌شه مثل دفعه‌های قبل باهام تو اتاق بیای؟ هوم... می...می‌شه؟ آخه من بدون تو می‌ترسم!
با حرفش رویا تکان نامحسوسی خورد، مگر ملاقات‌های قبل چه بلایی بر سر دردانه‌اش آورده بودند که حال این‌گونه می‌ترسید؟!
برای آرام کردنش سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و به همراه هم وارد اتاق شدن، زن و مرد نسبتاً مسنی که در اتاق حضور داشتن و بی‌صبرانه منتظر دیدن پناه بودن.

کد:
پارت اول:

 لبخند لحظه‌ای از ل*ب‌هایش پر نمی‌کشید و دلش مثل ماهی مدام درحال وُل خوردن بود، نگاهی دوباره به لباس عنابی رنگش که هدیه‌ی خاله رویایش بود انداخت و با ذوق تکان آرامی به دامن چین‌دارش  داد.
با صدای خاله رویا، لی‌لی‌کنان به بیرون رفت و همان‌طور که موهای بافته شده‌اش را نوازش می‌کرد با ناز خدادادی که داشت ل*ب زد:
- جونم خاله رویا؟
رویا مادرانه دستش را نوازش گونه روی موهایش کشید و آهسته زیر ل*ب زمزمه‌ کرد:
- جونت بی‌بلا دردونه، جونت بی‌بلا!
در ادامه گفت:
- پناه، می‌دونی امروز چه روزیه؟!
با شادی بی‌وصفی  دندان‌های کوچکش را در  معرض دید گذاشت و با شوق سر تکان داد و تنها خدا می‌دانست که این کودک سال‌ها منتظر چنین روزی بود، منتظر بود تا کسی او را قبول کند و  شده حتی ثانیه‌ای مهر و محبت  مادر و پدر را بچشد.
 رویا با بغض نگاه اشک‌آلودش را از پناه دزدید و شاید آن روز او بعد از پناه شادترین بود؛ چرا که سال‌های زیادی تنهایی دخترک را دیده بود، روزهای زیادی  دخترک را گریون در پشت شیشه‌ی اتاق بازی دید که بغض‌کرده رفتن دوست‌هایش را تماشا می‌کند و حال خدا  قرار بود جواب تمام دعاهایش بدهد.
با دست اشاره‌ای به در چوبی  اتاق ملاقات کرد و همان‌طور که سعی در پنهان کردن نگاه نم‌زدهاش داشت گفت:
- پناه، خانواده‌ی جدیدت اونجان، خیلی وقته منتظرتن.
نگاه لرزون پناه در ثانیه روی در توقف کرد، ل*ب‌های کوچک سرخ رنگش خشک شده بود و نفس‌های ضعیفش تکه-تکه بیرون می‌پرید.
رویا ترسیده دستش را دور تن نحیف پناه حلقه کرد و با آرامش ذاتی‌اش گفت:
- آروم دخترک نازم، آروم! هیچی نمی‌شه بهت قول می‌دم!
پناه با ترسی که از ملاقات‌های قبلی از پس زدن‌های مداوم به جانش افتاده بود، تکان سختی خورد؛ اما با سادگی کودکانه‌اش دلش را به قول خاله‌رویایش گرم کرد و به آرامی سر تکان داد و همان‌گونه که سفت مچ رویا را در میان انگشتان کوچکش می‌فشرد با بغض زمزمه کرد:
- می‌شه... می‌شه مثل دفعه‌های قبل باهام تو اتاق بیای؟ هوم... می...می‌شه؟ آخه من بدون تو می‌ترسم!
با حرفش رویا تکان نامحسوسی خورد، مگر ملاقات‌های قبل چه بلایی بر سر دردونه‌اش آورده بودند که حال این‌گونه می‌ترسید؟!
برای آرام کردنش سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و به همراه هم وارد اتاق شدن، زن و مرد نسبتاً مسنی که در اتاق حضور  داشتن  و بی‌صبرانه منتظر دیدن پناه بودن.
#انجمن_تک_رمان
#زهراـ‌آسبان
#رمان‌ـ‌سولین[/H
ASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
182
امتیازها
28
کیف پول من
774
Points
44
پارت دوم:
با صدای در و ورود آنها، بی‌طاقت نگاه‌شان به سمت پناه قرمز پوش که خودش را پشت سر خاله‌رویا قایم کرده بود، چرخید.
زن با نگاه لرزان به صورت کک مکی پناه نگاهی انداخت و با بغضی که به گلویش چنگ می‌انداخت از جایش بلند شد و با قدم‌های لرزان و ناهماهنگ به سمت پناه رفت؛ اما در میانه‌ی راه دو زانو روی زمین افتاد و هق-هق دردمندش به هوا رفت، پناه با وحشت مانتوی رویا را چنگ زد، مرد با هراس به سمت زن رفت و به آرامی آن را در آ*غ*و*ش گرفت، کنار گوشش آرام ل*ب زد:
- آروم سارا ، آروم خانمم! بچه ترسیده، اگه به همین گریه کردنت ادامه بدی بچه دیگه می‌ترسه سمتت بیاد.
سارا با بغض سرتکان داد و از بغلش فاصله گرفت، با گوشه‌ی شال یشمی رنگش اشک حلقه زده در چشم‌هایش را پاک کرد.
نگاهش را به صورت ترسیده‌ی پناه انداخت، نفس آرامی کشید و لبخند کمرنگی زد با صدای گرفته‌ای که حاصل گریه‌ی بلندش بود گفت:
- بیا دخترکم، بیا که تا الآن برای یه دقیقه دیدنت، لحظه شماری می‌کردم!
بعد از تمام شدن حرفش دست‌هایش را به سمت پناه دراز کرد، پناه ترسیده سفت به رویا چسبید، رویا با لبخند غمگینی دستش را نوازش‌وار روی سر پناه کشید و زمزمه‌وار گفت:
- پناهم.
پناه نگاه ترسیده‌اش را به عسلی‌های براق رویا دوخت و با بغض گفت:
- بله خاله جونم؟
- پیش مامان سارا نمی‌ری؟ نمی‌بینی چقدر دوست داره بغلت کنه؟
- ام...اما... من...
رویا به سمتش خم شد تا هم‌قدش شود، با مهربانی گفت:
- هیچی نیست عزیز خاله، نترس باشه؟! مامان سارا فقط می‌خواد بغلت کنه، همین! تا من اینجا هستم از هیچی نترس، باشه دخترکم؟!
پناه با تردید به زنی که خاله‌رویا مامان سارایش خطاب کرده بود نگاه کرد، بعد نگاهش را به سمت مردی که با نگرانی و محبتی ژرف به او چشم دوخته بود، چرخاند.
روزها، ماه‌ها و سال‌ها بود که به‌دنبال چنین نگاه عمیقی می‌گشت؛ اما هر بار به شیوه‌هایی که آخرش به غم منتهی می‌شد، فرصت دیدنش را از دست می‌داد و حال انگار ورقش برگشته بود و شانس به او رو کرده بود و فرصتی دیگر در اختیار او گذاشته‌بود.

تردید داشت، دلش از طرفی غرق شدن در آ*غ*و*ش زنی که قرار بود مادرش شود را می‌خواست و از طرفی دلش درگیر ترس‌ها و تردیدهایی بود که لحظه‌ای جانش را رها نمی‌کردند، نمی‌دانست چه چیزی در آن لحظه او را به سمت جلو هل داد؛ اما وقتی به خود آمد که زن او را سفت در آ*غ*و*ش گرفته بود و صورت کوچک و موهای بافته شده‌اش را پشت سرهم می‌ب*و*سید و می‌بویید و با محبتی مادرانه، با کلماتی جادویی و سحرآمیز که روح و راونش را جلا می‌بخشید قربان‌صدقه‌اش می‌رفت.
دقیقه‌ها دیگر مثل روزها، ماه‌ها و سال‌های قبل کند و سخت نمی‌گذشتند، او هم دیگر مثل دیگر دوست‌های هم‌مدرسه‌ایش حال صاحب یک خانواده بود.


کد:
پارت دوم:
 با صدای در و ورود آنها، بی‌طاقت نگاه‌شان به سمت پناه قرمز پوش که خودش را پشت سر خاله‌رویا قایم کرده بود، چرخید.
زن با نگاه لرزان به صورت کک مکی پناه نگاهی انداخت و با بغضی که به گلویش چنگ می‌انداخت از جایش بلند شد و با قدم‌های لرزان و ناهماهنگ به سمت پناه رفت؛ اما در میانه‌ی راه دو زانو روی زمین افتاد و هق-هق دردمندش به هوا رفت، پناه با وحشت مانتوی رویا را  چنگ زد، مرد با هراس به سمت زن رفت و  به آرامی آن را در آ*غ*و*ش گرفت، کنار گوشش آرام ل*ب زد:
- آروم  سارا ، آروم خانمم! بچه ترسیده، اگه به همین گریه کردنت ادامه بدی بچه دیگه می‌ترسه سمتت بیاد.
سارا با بغض سرتکان داد و از بغلش فاصله گرفت، با گوشه‌ی شال یشمی رنگش اشک حلقه زده در چشم‌هایش را پاک کرد.
نگاهش را به صورت ترسیده‌ی پناه انداخت، نفس آرامی کشید و لبخند کمرنگی زد با صدای گرفته‌ای که حاصل گریه‌ی بلندش بود گفت:
- بیا دخترکم، بیا که تا الآن برای یه  دقیقه دیدنت،  لحظه شماری می‌کردم!
بعد از تمام شدن حرفش دست‌هایش را به سمت پناه دراز کرد، پناه ترسیده  سفت به رویا چسبید، رویا با لبخند غمگینی دستش را نوازش‌وار روی سر پناه کشید و زمزمه‌وار  گفت:
-  پناهم.
پناه نگاه ترسیده‌اش را به  عسلی‌های براق رویا دوخت و با بغض گفت:
- بله خاله جونم؟
- پیش مامان سارا نمی‌ری؟ نمی‌بینی چقدر دوست داره بغلت کنه؟
- ام...اما... من...
رویا به سمتش خم شد تا هم‌قدش شود، با مهربانی گفت:
- هیچی نیست عزیز خاله، نترس باشه؟! مامان سارا فقط می‌خواد بغلت کنه، همین! تا من اینجا هستم از هیچی نترس، باشه دخترکم؟!
پناه با تردید به زنی که خاله‌رویا مامان سارایش خطاب کرده بود نگاه کرد، بعد نگاهش را به سمت مردی که با نگرانی و محبتی ژرف به او چشم دوخته بود، چرخاند.
روزها، ماه‌ها و سال‌ها بود که به دنبال چنین نگاه عمیقی می‌گشت؛ اما هر بار به شیوه‌هایی که آخرش به غم منتهی می‌شد، فرصت دیدنش را از دست می‌داد و حال انگار ورقش برگشته بود و شانس به او رو کرده بود و فرصتی دیگر در اختیار او گذاشته‌بود.
تردید داشت، دلش از طرفی غرق شدن در آ*غ*و*ش زنی که قرار بود مادرش شود را می‌خواست و از طرفی دلش درگیر ترس‌ها و تردیدهایی بود که لحظه‌ای جانش را رها نمی‌کردند، نمی‌دانست چه چیزی در آن لحظه او را به سمت جلو هل داد؛ اما وقتی به خود آمد که زن او را سفت در آ*غ*و*ش گرفته بود و صورت کوچک و موهای بافته شده‌اش را پشت سرهم می‌ب*و*سید و می‌بویید و با محبتی مادرانه، با کلماتی جادویی و سحرآمیز که روح و راونش را جلا می‌بخشید قربان‌صدقه‌اش می‌رفت.
دقیقه‌ها دیگر مثل روزها، ماه‌ها و سال‌های قبل کند و سخت نمی‌گذشتند، او هم دیگر مثل دیگر دوست‌های هم‌مدرسه‌ایش حال صاحب یک خانواده بود.
#زهراـ‌آسبان
#رمان‌ـ‌سولین
#انجمن_تک_رمان[/HASH]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
182
امتیازها
28
کیف پول من
774
Points
44
پارت سوم:
آنقدر غرق در گرمای آ*غ*و*ش معطر و ل*ذت بخششون بود که نبودن خاله‌رویا را در اتاق نفهمید.
لحظه‌ی رفتن که رسید، باز همان ترس در دل‌کوچکش نشست، ترس از این‌که این ملاقات هم؛ مثل ملاقات‌های قبلی شود و آن‌ها بروند و دیگر برنگردند، سارا که متوجه‌ی ترس پناه شده بود، همان‌طور که عروسکی که برای پناه خریده بود را از کیف بیرون می‌آورد با لبخند گفت:
- دخترکم، من فردا هم میام پیشت، روزهای بعدشم میام، تا روزی که دختر خودِ خودم بشی؛ چون این‌قدر تو این لحظه عاشقت شدم که دور شدن ازت برام سخته! برای همین نترس که اینجا ولت کنم، من تازه تو رو پیدا کردم!
بعد از حرفش، خرگوش صورتی رنگ پشمالو را مقابل پاهای پناه گذاشت، پناه با لبخند دندون‌نمایی که صورت کوچکش را شادتر نشان می‌داد، عروسک را بی‌اعتنا به کناری هُل داد و با جهشی ناگهانی خودش را در آ*غ*و*ش زن پرتاب کرد.
حال دنیا داشت آن روی مخملی صورتی‌رنگش را به او نشان می‌داد و به او لبخندی از ج*ن*س شکوفه‌ی گیلاس هدیه می‌کرد، دیگر اتاق آبی‌رنگ ملاقات برایش ترس‌آور نبود، دیگر در آن اتاق حس سرما و ترس به سراغش نمی‌آمد!
ل*ذت آ*غ*و*ش مادر که دوست‌هایش با آب و تاب تعریف می‌کردند، همین بود دگر؟ دل کوچکش؛ مثل طبل گرومپ‌-گرومپ می‌کوبید و ل*ذت بی‌توصیفی تمام وجودش را در برگرفته بود.
روزها در پی‌هم عبور می‌کردند و مامان سارایش هر روز با لباس یا اسباب‌بازی جدیدی به دیدنش می‌آمد، هیچوقت آن روز که برای اولین بار قرار بود با برادرهایش ملاقات کند از یادش نمی‌رفت، دو برادر بزرگ‌تر از خود داشت به نام‌های یزدان و سپهر، سپهر تنها دو سه سال با او تفاوت سنی داشت؛ اما از همان لحظه‌ی اول دیدنش اخم‌هایش را درهم کرده بود و با بی‌تفاوتی آزاردهنده‌ای با او رفتار می‌کرد؛ اما یزدان با وجود اینکه تقریباً هم‌قد و هیکل بابا جمشیدش بود با او مهربان‌تر رفتار می‌کرد و گاهی با شیطنت زیرپوستی که گه‌گاهی خودنمایی می‌کرد، سربه سر پناه می‌گذاشت و او را به خنده می‌انداخت.

با صدای خاله رویا که با صوت زیبا و دلفریبی شعر محلی کُردی می‌خواند، آرام لای پلک‌های خسته و خواب‌آلودش را باز کرد، دیشب تا دیروقت با خانواده ی جدیدش بیرون بود و تا می‌توانست با یزدان شیطنت کرده بود و به قول مامان سارایش آتیش سوزاندن و سپهر را حرصی کرده بودند.
با کسلی خمیازه‌ای کشید و در جایش نیم‌خیز شد، رویا با دیدن صورت خواب‌آلود و پف‌کرده پناه لبخند بانشاطی زد و با شیطنت گفت:
- انگار یه نفر نمی‌خواد از تختش دل بکنه و زودتر آماده شه تا بره خونشون!
با حرف رویا، پناه با عجله از تخت پایین پرید و گیج و خواب‌آلود به اتاق نسبتاً بهم ریخته‌اش نگاه کرد با دیدن ساک جمع شده‌اش و لباس پرنسسی آبی رنگش که به در کمد آویزان بود، جیغ خفه‌ای از شوق کشید و به هوا پرید.

کد:
پارت سوم:
آنقدر غرق در گرمای آ*غ*و*ش معطر و ل*ذت بخششون بود که نبودن خاله‌رویا  را در اتاق نفهمید.
لحظه‌ی رفتن که رسید، باز همان ترس در دل‌کوچکش نشست، ترس از این‌که این ملاقات هم؛ مثل ملاقات‌های قبلی شود و آن‌ها بروند و دیگر برنگردند، سارا که متوجه‌ی ترس پناه شده بود، همان‌طور که عروسکی که برای پناه خریده بود را از کیف بیرون می‌آورد با لبخند گفت:
- دخترکم،  من فردا هم میام پیشت، روزهای بعدشم میام، تا روزی که دختر خودِ خودم بشی؛ چون این‌قدر تو این لحظه عاشقت شدم که دور شدن ازت برام سخته! برای همین نترس که اینجا ولت کنم، من تازه تو رو پیدا کردم!
بعد از حرفش، خرگوش صورتی رنگ پشمالو را مقابل پاهای پناه گذاشت، پناه با لبخند دندون‌نمایی که صورت کوچکش را شادتر نشان می‌داد، عروسک را بی‌اعتنا به کناری هُل داد و با جهشی ناگهانی خودش را در آ*غ*و*ش زن پرتاب کرد.
حال دنیا داشت آن روی مخملی صورتی‌رنگش را به او نشان می‌داد و به او لبخندی از ج*ن*س شکوفه‌ی گیلاس هدیه می‌کرد، دیگر اتاق آبی‌رنگ ملاقات برایش ترس‌آور نبود، دیگر در آن اتاق حس سرما و ترس به سراغش نمی‌آمد!
ل*ذت آ*غ*و*ش مادر که دوست‌هایش با آب و تاب تعریف می‌کردند، همین بود دگر؟ دل کوچکش؛ مثل طبل گرومپ-گرومپ می‌کوبید و ل*ذت بی‌توصیفی تمام وجودش را در برگرفته بود.
روزها در پی‌هم عبور می‌کردند و مامان سارایش هر روز با لباس یا اسباب‌بازی جدیدی به دیدنش می‌آمد، هیچوقت آن روز که برای اولین بار قرار بود با برادرهایش ملاقات کند از یادش نمی‌رفت، دو برادر بزرگ‌تر از خود داشت به نام‌های یزدان و سپهر، سپهر تنها دو سه سال با او تفاوت سنی داشت؛ اما از همان لحظه‌ی اول دیدنش اخم‌هایش را درهم کرده بود و با بی‌تفاوتی آزاردهنده‌ای با او رفتار می‌کرد؛ اما یزدان با وجود اینکه تقریباً هم‌قد و هیکل بابا جمشیدش بود با او مهربان‌تر  رفتار می‌کرد و گاهی با شیطنت زیرپوستی که گه‌گاهی خودنمایی می‌کرد، سربه سر پناه می‌گذاشت و او را به خنده می‌انداخت.
با صدای خاله رویا که  با صوت زیبا و دلفریبی شعر محلی کردی می‌خواند، آرام لای پلک‌های خسته و خواب‌آلودش را باز کرد، دیشب تا دیروقت با خانواده ی جدیدش بیرون  بود و تا می‌توانست با یزدان شیطنت کرده بود و به قول مامان سارایش آتیش سوزاندن و سپهر را حرصی کرده بودند.
با کسلی خمیازه‌ای کشید و در جایش نیم‌خیز شد، رویا با دیدن صورت خواب‌آلود و پف‌کرده پناه لبخند بانشاطی زد و با شیطنت گفت:
- انگار یه نفر نمی‌خواد از تختش دل بکنه و زودتر آماده سه تا بره خونشون!
با حرف رویا، پناه با عجله از تخت پایین پرید و گیج و خواب‌آلود به اتاق نسبتاً بهم ریخته‌اش نگاه کرد با دیدن ساک جمع شده‌اش و لباس پرنسسی آبی رنگش که به در کمد آویزان بود، جیغ خفه‌ای از شوق کشید و به هوا پرید.
#زهراـ‌آسبان
#رمان‌ـ‌سولین
#انجمن‌ـ‌تک‌ـ‌رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
182
امتیازها
28
کیف پول من
774
Points
44
پارت چهارم:
رویا در همان حین که لباس‌های اضافی و بدردنخور را از کف اتاق برمی‌داشت خنده‌ای کرد و به پناه که همچنان بی‌خیال کنار تخت ایستاده بود تشر زد:
- یالا پناه، الانه که مامان و بابات سر برسن تو هنوز حمومم نکردی!
پناه «وایی» زیر ل*ب گفت و با عجله بقچه‌ی حاوی لباس و حوله را که خاله رویا برایش آماده کرده بود از روی تخت چنگ زد و به سمت در قدم تند کرد، بعد از اینکه حسابی خودش را با لیف سابید و شست‌وشو داد، حوله پیچ شده بیرون آمد و به کمک خاله رویا لباسش را به تن کرد و موهایش را خشک کرد و سپس بافت.
پاپیون گیپور سفید رنگ را انتهای موهایش تنظیم کرد و برای بار آخر نگاهش را گِرد اتاق چرخاند، اتاقی کوچک و دنج که دیوارهایش آبی دلفینی بود و نیمی از آن با عکس بچه‌هایی که قبلاً آنجا زندگی می‌کردند پر شده بود و امروز قرار بود عکس او هم با لباس تازه دوخته شده‌اش مهمان آن تابلوی چوبی سفید رنگ براق شود.
به تخت دوطبقه‌ی فلزی گوشه‌ی اتاق نیم‌نگاهی انداخت، چه روزها که این تخت فرسوده و زنگ‌زده مأمن دردهای دل‌کوچکش شده بود و حال وقت رها کردن این مأمن بود، بعد از او به حتم بچه‌های دیگری صاحب این اتاق خاطره انگیز می‌شدند.
«خداحافظی» آرامی زیر ل*ب نجوا کرد و در را پشت سرش بست، موقع رفتن سخت خاله‌رویایش را در آ*غ*و*ش گرفت و با گریه از او خواست که به دیدنش بیاید و او را فراموش نکند، رویا هرچه خواست به او بفهماند که دیگر دیداری در پیش نیست و این آخرین دیدارشان است؛ اما بغض کرده قول داد که به دیدنش می‌آید، انگار همین قول کافی بود تا قفل دست‌هایش از هم باز شود.
بغض کرده از پشت شیشه‌ی مه‌گرفته ماشین برای رویا دست تکان داد، با حرکت ماشین کم-کم رویا از دیدش محو شد، گرفته و آرام به پشتی صندلی تکیه داد.
با نشستن دستی رو دست‌های کوچکش نگاه گرفته و بغض‌آلودش را به یزدان که کنارش نشسته بود، دوخت.
یزدان با خباثت و شیطنتی که در چشم‌های آبی رنگش ولوله به پا کرده بود آرام زمزمه کرد:
- پایه یه شیطنت درست و درمون هستی؟!
مگر می‌شد شیطنت چشم‌هایش را دید و نخندید، با خنده‌ی آرامی سرش را تکان داد، قلبش از هیجان زیادی تالاپ‌تولوپ می‌کرد، یزدان با حرکتی آرام کنترل دستگاه پخش را کش‌رفت همان لحظه سارا به سمتشان برگشت و با شادی که در چشم‌هایش بی‌داد می‌کرد گفت:
- چیزی نیاز ندارید باباتون سرراه براتون بخره؟!

کد:
پارت چهارم:
رویا در همان حین که لباس‌های اضافی و بدردنخور را از کف اتاق برمی‌داشت خنده‌ای کرد و به پناه که همچنان بی‌خیال کنار تخت ایستاده بود تشر زد:
- یالا پناه، الانه که مامان و بابات سر برسن تو هنوز حمومم نکردی!
پناه «وایی» زیر ل*ب گفت و با عجله بقچه‌ی حاوی لباس و حوله را که خاله رویا برایش آماده کرده بود از روی تخت چنگ زد و به سمت در قدم تند کرد، بعد از اینکه حسابی خودش را با لیف سابید و شست‌وشو داد، حوله پیچ شده بیرون آمد و به کمک خاله رویا لباسش را به تن کرد و موهایش را خشک کرد و سپس بافت.
پاپیون گیپور سفید رنگ را انتهای موهایش تنظیم کرد و برای بار آخر نگاهش را گِرد اتاق چرخاند، اتاقی کوچک و دنج که دیوارهایش آبی دلفینی بود و نیمی از آن با عکس بچه‌هایی که قبلاً آنجا زندگی می‌کردند پر شده بود و امروز قرار بود عکس او هم با لباس تازه دوخته شده‌اش مهمان آن تابلوی چوبی سفید رنگ براق شود.
به  تخت دوطبقه‌ی فلزی گوشه‌ی اتاق نیم‌نگاهی انداخت، چه روزها که این تخت فرسوده و زنگ‌زده مأمن دردهای دل‌کوچکش شده بود و حال وقت رها کردن این مأمن بود، بعد از او به حتم بچه‌های دیگری صاحب این اتاق خاطره انگیز می‌شدند.
«خداحافظی» آرامی زیر ل*ب نجوا کرد و در را پشت سرش بست، موقع رفتن سخت خاله‌رویایش را در آ*غ*و*ش گرفت و با گریه از او خواست که به دیدنش بیاید و او را فراموش نکند،  رویا هرچه خواست به او بفهماند که دیگر دیداری در پیش نیست و این آخرین دیدارشان است؛ اما بغض کرده قول داد که به دیدنش می‌آید، انگار همین قول کافی بود تا قفل دست‌هایش از هم باز شود.
بغض کرده از پشت شیشه‌ی مه‌گرفته ماشین برای رویا دست تکان داد، با حرکت ماشین کم-کم  رویا از دیدش محو شد، گرفته و آرام به پشتی صندلی تکیه داد.
با نشستن دستی رو دست‌های کوچکش نگاه گرفته و بغض‌آلودش را به یزدان که کنارش نشسته بود، دوخت.
یزدان با خباثت و شیطنتی که در چشم‌های آبی رنگش ولوله به پا کرده بود آرام زمزمه کرد:
-  پایه یه شیطنت درست و درمون هستی؟!
مگر می‌شد شیطنت چشم‌هایش را دید و نخندید، با خنده‌ی آرامی سرش را  تکان داد، قلبش از هیجان زیادی تالاپ‌تولوپ می‌کرد، یزدان با حرکتی آرام کنترل دستگاه پخش را کش‌رفت همان لحظه  سارا به سمتشان برگشت و با شادی که در چشم‌هایش بی‌داد می‌کرد گفت:
- چیزی نیاز ندارید باباتون سرراه براتون بخره؟!

#زهراـ‌آسبان
#رمان‌ـ‌سولین
#انجمن‌ـ‌تک‌ـ‌رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
182
امتیازها
28
کیف پول من
774
Points
44
پارت پنجم:
یزدان زمان را غنیمت شمرد و دکمه‌ی پلی آهنگ را زد و همان لحظه صدای بلند خواننده فضای کوچک ماشین را پر کرد، سارا با ترس در جایش پرید و جیغ خفه‌ای کشید.
پشت‌بندش صدای خنده‌ی یزدان و پناه به هوا رفت، جمشید با خنده سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد، سارا با اخم کمرنگی به عقب نگاه کرد و خطاب به یزدان گفت:
- هنوز نیومده پناهم؛ مثل خودت شیطون کردی! خدا آخر و عاقبتتون رو به خیر کنه!
جمشید همان‌طور که جلوی رستوران مورد نظر توقف می‌کرد گفت:
- ولشون کن خانم، بذار برای خودشون شاد باشن!
یزدان با خنده در ماشین را باز کرد و با گفتن« پناه بپر پایبن» در را پشت سرش بست، پناه با عجله دکمه‌های پالتویش را بست و بی‌توجه به سارا که به او می‌گفت« مواظب باشد» از ماشین پایین پرید.
شیطنت کردن با یزدان دنیایی بود ‌که برای پناه بی‌تجربه بی‌نهایت دوست‌داشتنی بود، آن روز جشن کوچکی به مناسبت آمدن پناه به خانواده گرفته‌شد، جشنی که تولد دوباره‌ اش را رقم می‌زد.
شب هنگام در آ*غ*و*ش تخت نرم صورتی‌رنگش به خواب رفت آن هم موقعه‌ای که نوازش مامان سارایش را به همراه داشت، صبح‌دم با صدای خنده‌ی بلند یزدان و جیغ پرشور سپهر بیدار شد، هنوز کمی خواب‌آلود بود و درست متوجه‌ی اطرافش نبود که در اتاق به‌شدت باز شد و یزدان با ذوق مشهودی فریاد زد:
- پناه بیا بیرون ببین چه خبره، بابا برات یه چیز باحال خریده!
پناه همچنان خواب‌آلود بهش چشم دوخته بود که یزدان سریع به سمتش رفت تا پناه به خود بیاید، یزدان او را زیر ب*غ*ل زد و به سمت بیرون دوید، پناه ترسیده به دست یزدان جنگ زد و با چشم‌های گشاد شده از ترس با صدای ضعیفی جیغ زد:
- دا...دا...ش بـ...بـ...ذارم... زمین... حالم...دا...دا...ره بهم می..می‌خوره!
یزدان با شیطنت خندید و گفت:
- پناه، اینقدر سوسول نباش دختر!
با سرگیجه و حال تهوعی که به سراغش آمده بود به سخت دستش را مقابل دهانش گذاشت تا خدایی نکرده همین روز اولی روی وسایل خانه بالا نیاورد به محض این‌که یزدان او را پایین گذاشت بی‌اختیار روی زمین نشست و هرچه خورده و نخورده بود را بالا آورد.
سارا ترسیده کنار پناه نشست و در همان حین که با نگرانی کمر پناه را آرام ماساژ می‌داد با خشم رو به یزدان کرد و گفت:
- تو دیگه واقعا زده به سرت، چرا بچه رو این‌جوری آوردی که حالش بد شه!
یزدان با لحنی سرشار از نگرانی با فاصله کنار پناه ایستاد و همان‌طور که نگاهش لحظه به لحظه‌ صورت رنگ پریده‌ی او را می‌کاوید ل*ب زد:
- قصد بدی از این‌کارم نداشتم، فقط می‌خواستم دوچرخه‌ای که بابا براش خریده رو بهش نشون بدم، همین!


کد:
پارت پنجم:
 یزدان  زمان را غنیمت شمرد و دکمه‌ی پلی آهنگ را زد و همان لحظه صدای بلند خواننده فضای کوچک ماشین را پر کرد، سارا با ترس در جایش پرید و جیغ خفه‌ای کشید.
پشت‌بندش صدای خنده‌ی یزدان و پناه به هوا رفت، جمشید با خنده سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد، سارا با اخم کمرنگی به عقب نگاه کرد و خطاب به یزدان گفت:
- هنوز نیومده پناهم؛ مثل خودت شیطون کردی! خدا آخر و عاقبتتون رو به خیر کنه!
جمشید همان‌طور که جلوی رستوران مورد نظر توقف می‌کرد گفت:
-  ولشون کن خانم، بذار  برای خودشون شاد باشن!
یزدان با خنده در ماشین را باز کرد و با گفتن« پناه بپر پایبن» در را پشت سرش بست، پناه با عجله دکمه‌های پالتویش را بست و بی‌توجه به سارا که به او می‌گفت« مواظب باشد» از ماشین پایین پرید.
شیطنت کردن با یزدان دنیایی بود ‌که برای پناه بی‌تجربه بی‌نهایت دوست‌داشتنی بود، آن روز جشن کوچکی به مناسبت آمدن پناه به خانواده گرفته‌شد، جشنی که تولد دوباره‌اش را رقم زد.
شب هنگام در آ*غ*و*ش تخت نرم صورتی‌رنگش به خواب رفت آن هم موقعی که نوازش مامان سارایش را به همراه داشت، صبح‌دم با صدای خنده‌ی بلند یزدان و جیغ پرشور سپهر بیدار شد، هنوز کمی خواب‌آلود بود و درست متوجه‌ی اطرافش نبود که در اتاق به‌شدت باز شد و یزدان با ذوق مشهودی فریاد زد:
- پناه بیا بیرون ببین چه خبره، بابا برات یه چیز  باحال خریده!
پناه همچنان خواب‌آلود بهش چشم دوخته بود که یزدان سریع به سمتش رفت تا پناه به خود بیاید، یزدان او را زیر ب*غ*ل زد و به سمت بیرون دوید، پناه ترسیده به دست یزدان جنگ زد و با چشم‌های گشاد شده از ترس با صدای ضعیفی جیغ زد:
- دا...دا...ش بـ...بـ...ذارم... زمین... حالم...دا...دا...ره بهم می..می‌خوره!
یزدان با شیطنت خندید و گفت:
- پناه، اینقدر سوسول نباش دختر!
با سرگیجه و حال تهوعی که به سراغش آمده بود به سخت دستش را مقابل دهانش گذاشت تا خدایی نکرده همین روز اولی روی وسایل خانه بالا نیاورد به محض این‌که یزدان او را پایین گذاشت بی‌اختیار روی زمین نشست و هرچه خورده و نخورده بود را بالا آورد.
سارا ترسیده کنار پناه نشست و در همان حین که با نگرانی کمر پناه را آرام ماساژ می‌داد با خشم رو به یزدان کرد و گفت:
- تو دیگه واقعا زده به سرت، چرا بچه رو این‌جوری آوردی که حالش بد شه!
یزدان با لحنی سرشار از نگرانی با فاصله کنار پناه ایستاد و همان‌طور که نگاهش لحظه به لحظه‌ صورت رنگ پریده‌ی او را می‌کاوید ل*ب زد:
- قصد بدی از این‌کارم  نداشتم، فقط می‌خواستم دوچرخه‌ای که بابا براش خریده رو بهش نشون بدم، همین!
#زهراـ‌آسبان
#رمان‌ـ‌سولین
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
182
امتیازها
28
کیف پول من
774
Points
44
پارت ششم:
سارا که پسرش را بهتر از هرکسی می‌شناخت و می‌دانست او جز شیطنتش که گه‌گاهی خود را نشان می‌دهد، قصد دیگری از کارهایش ندارد، سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و گفت:
- باشه، برو زیر گ*از رو خاموش کن و میز رو بچین تا پناه رو ببرم دست و صورتش رو بشوره.
پناه بی‌حال به کمک سارا بلند شد، بعد از شستن دست و صورتش صبحانه‌ی مفصلی خوردن، به پیشنهاد یزدان قرار شد برای ناهار پیتزا درست کنند.
پناه با وجود این‌که کمی ناخوش بود؛ اما ذوق درست کردن پیتزا به همراه یزدان و مامان سارا باعث شد که توجه‌ای به حالش نکند.
سپهر درحالی که از گرمای شرجی به ستوه آمده بود، توپ رنگی‌اش را زیر ب*غ*ل زد و دوان-دوان از پله‌ها بالا رفت، با وارد شدن به خانه صدای خنده‌ی یزدان و پناه توجه‌اش را جلب کرد، اخم محوی کرد و با حرص و نفرت به سمت آشپزخانه رفت.
با دیدن آن‌ها که همراه با مامان سارا مشغول آشپزی بودن، نفرت عمیقی از فراموش شدنش؛ مثل مار نیشش زد و زهرش خشمی شد که با جیغ بلندی ظاهر شد:
- همش تقصیر توئه، همش تقصیر توئه دختر یتیمه که خانواده‌ام به کل من رو فراموش کردن، توئه یتیمِ خانواده دزد از وقتی اومدی داداشم رو ازم گرفتی، توجه مامان بابام رو ازم گرفتی! ازت متنفرم که با حضور اضافت تو خونمون جام رو گرفتی!

با اتمام حرفش قطره اشک سرکشی از گوشه‌ی چشمش ریزش کرد با حرص پاکش کرد و نگاه خیس و لغزنده‌اش را به سارای خشمگین و یزدان ناراحت و در آخر به پناه بغض کرده دوخت.
پناه خشک شده با ل*ب‌های لرزان و نگاهی که فاصله‌ای تا خیس شدن نداشتن به او چشم دوخت، به اویی که با وجود حرف‌های برنده‌اش گریه می‌کرد، سارا با خشم داد زد:
- سپهر این چه حرفیه می‌زنی؟! خجالت نمی‌کشی؟! گمشو برو تو اتاقت تا بابات بیاد تکلیفت رو، روشن کنه!
یزدان با غم و اخم محوی به سپهر نگاه کرد، روی نگاه کردن به صورت معصوم پناه را نداشت با صدای آرامی ل*ب زد:
- مامان تو خودت رو ناراحت نکن، من باهاش حرف می‌زنم.
درد تلخ و گزنده‌ای تمام وجودش را گرفته بود و لحظه به لحظه وجودش را در برمی‌گرفت، بغض کرده سرش را پایین انداخت و به اشک‌های داغش اجازه‌ی ریزش داد، دلش یک ب*غ*ل می‌خواست از آن ب*غ*ل‌های رویاگونه، از آن‌هایی که هرچه غم در وجودش بود را می‌کشید و می‌برد.
سارا ناراحت مقابل پناه روی دو زانویش نشست با دست موهای پناه که صورتش را پوشانده بود را کناری زد و با نگرانی که در کلمه‌هایش بی‌داد می‌کرد گفت:
- پناهم، یکی یدونم، دخترکم ببخش که سپهر این حرف‌ها رو بهت زد، ببخش که ناراحتت کرد، ببخش که روز اول حضورت تو خونه این‌جوری برات رقم خورد!

کد:
پارت ششم:
سارا که پسرش را بهتر از هرکسی می‌شناخت و می‌دانست او جز شیطنتش که گه‌گاهی خود را نشان می‌دهد، قصد دیگری از کارهایش ندارد.
سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و گفت:
- باشه، برو زیر گ*از رو خاموش کن و میز رو بچین تا پناه رو ببرم دست و صورتش رو بشوره.
پناه بی‌حال به کمک سارا بلند شد، بعد از شستن دست و صورتش صبحانه‌ی مفصلی خوردن، به پیشنهاد یزدان قرار شد برای ناهار پیتزا درست کنند.
پناه با وجود این‌که کمی ناخوش بود؛ اما ذوق درست کردن پیتزا به همراه یزدان و مامان سارا باعث شد که توجه‌ای به حالش نکند.
سپهر درحالی که از گرمای شرجی به ستوه آمده بود، توپ رنگی‌اش را زیر ب*غ*ل زد و دوان-دوان از پله‌ها بالا رفت، با وارد شدن به خانه صدای خنده‌ی یزدان و پناه توجه‌اش را جلب کرد، اخم محوی کرد و با حرص و نفرت به سمت آشپزخانه رفت.
با دیدن آن‌ها که همراه با مامان سارا مشغول آشپزی بودن، نفرت عمیقی از فراموش شدنش؛ مثل مار نیشش زد و زهرش خشمی شد که با جیغ بلندی ظاهر شد:
- همش تقصیر توئه، همش تقصیر توئه دختر یتیمه که خانواده‌ام به کل من رو فراموش کردن، توئه یتیمِ خانواده دزد از وقتی اومدی داداشم رو ازم گرفتی، توجه مامان بابام رو ازم گرفتی! ازت متنفرم که با حضور اضافت تو خونمون جام رو گرفتی!
 با اتمام حرفش قطره اشک سرکشی از گوشه‌ی چشمش ریزش کرد با حرص پاکش کرد و نگاه خیس و لغزنده‌اش را به سارای خشمگین و یزدان ناراحت  و در آخر به پناه بغض کرده دوخت.
پناه خشک شده با ل*ب‌های لرزان و نگاهی که فاصله‌ای تا خیس شدن نداشتن به او چشم دوخت، به اویی که با وجود حرف‌های برنده‌اش گریه می‌کرد، سارا با خشم داد زد:
- سپهر این چه حرفیه می‌زنی؟! خجالت نمی‌کشی ؟! گمشو برو تو اتاقت تا بابات بیاد تکلیفت رو، روشن کنه!
یزدان با غم و اخم محوی به سپهر نگاه کرد، روی نگاه کردن به صورت معصوم پناه را نداشت با صدای آرامی ل*ب زد:
- مامان تو خودت رو ناراحت نکن، من باهاش حرف می‌زنم.
درد تلخ و گزنده‌ای تمام وجودش را گرفته بود و لحظه به لحظه وجودش را در برمی‌گرفت، بغض کرده سرش را پایین انداخت و به اشک‌های داغش اجازه‌ی ریزش داد، دلش یک ب*غ*ل می‌خواست از آن ب*غ*ل‌های رویاگونه، از آن‌هایی که هرچه غم در وجودش بود را می‌کشید و می‌برد.
سارا ناراحت مقابل پناه روی دو زانویش نشست با دست موهای پناه که صورتش را پوشانده بود را کناری زد و با نگرانی که در کلمه‌هایش بی‌داد می‌کرد گفت:
- پناهم، یکی یدونم، دخترکم  ببخش که سپهر این حرف‌ها رو بهت زد، ببخش که ناراحتت کرد، ببخش که روز اول حضورت تو خونه این‌جوری برات رقم خورد!

#زهراـ‌آسبان

#رمان‌ـ‌سولین

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : زهراآسبان

زهراآسبان

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-31
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
182
امتیازها
28
کیف پول من
774
Points
44
پارت هفتم:
پشت بند حرفش اشکی از گوشه‌ی چشمش ریزش کرد، پناه نگاه نم‌زده‌اش را بالا آورد و بی‌حرف ب*وسه‌ای بر گونه‌ی سارا نشوند.
دلش درد می‌کرد؛ اما نمی‌توانست بیشتر از این، این زن مهربان که سعی می‌کرد بهترینش را نشان او دهد ناراحت کند، با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و مشغول تکه-تکه کردن باقی مانده‌ی مرغ‌ها شد.
سارا وقتی حرفی از جانب پناه نشنید، صامت از جایش بلند شد و به انجام مابقی کارها پرداخت، پیتزاها زود آماده شدند؛ اما کسی دل و دماغ خوردن نداشت.
لحظه‌های روز اول حضورش آن‌طور همانند رویاهای کودکانه‌اش، شیرین و خامه‌ای نبودند، بلکه مثل ته خیار رگه‌ای تلخ داشت، چشم‌هایش از گریه‌ی زیاد متورم شده بود و گلویش از بغض‌های پی‌درپی درد می‌کرد.
یزدان با خشم خودش را روی کاناپه‌ی راحتی میشی رنگ مقابل تلویزیون انداخت و به پناه که گوشه‌ی کاناپه کز کرده بود نگاه کرد، عذاب و وجدان لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد و ای کاش می‌توانست تمام و کمال به تمام قول‌هایی که لحظه‌ی اول دیدن پناه به خود داده بود، عمل کند؛ اما حیف که در روز اول نتوانست به قولش عمل کند و آن‌طور که باید از پناه مراقبت کند.
پناه از خستگی با پلک‌های متورم و نم‌دار روی کاناپه‌ی راحتی میشی رنگ کنار یزدان به خواب رفته بود و یزدان همان‌طور که موهای پخش شده‌ی پناه را نوازش می‌کرد با اخم‌هایی درهم و ذهنی مشغول به تصویر بی‌صدای تلویزیون چشم دوخته بود.
سارا بغض‌کرده پیتزاهای تقریباً دست نخورده را در سطل آشغال می‌انداخت و روی گ*از و کابینت‌ها دستمال می‌کشید، نگاهی به پناه غرق در خواب و یزدان اخمالو انداخت و بعد با تأسف برای سپهر گریون که گوشه‌ی آشپزخونه نظاره‌گر او بود، سری تکون داد.
دم غروب جمشید با دست‌های پر از خرید و لبخند دندون‌نمایی با نشاط وارد خانه شد؛ اما با دیدن صورت گرفته‌ی سارا لبخند از ل*ب‌هایش پر کشید، کنجکاو به خانه که برخلاف دفعات قبل که پر سروصدا بود و حال ساکت بود، چشم دوخت.
- سارا چیزی شده؟! بچه ها کجان؟!
سارا در همان‌حین که خریدها را در یخچال و کابینت‌ها جا می‌داد گفت:
- یزدان باشگاهه، سپهر کلاس تقویتی و پناهم حمومه!
- خب این که برنامه همیشگی بچه‌هاست، تو چرا گرفته‌ای؟! اتفاقی برا مامانت افتاده؟!
سارا آهی کشید و مابقی وسایل را روی میز رها کرد، مقابل جمشید پشت میز نشست و با ناراحتی گفت:
- جمشید، سپهر خیلی بی‌طاقتی می‌کنه، دوباره حالت‌های قبلیش داره بهش دست می‌ده، پرخاشگر شده، مدام می‌گه که از موقعه‌ای که پناه اومده بهش بی‌توجه هستیم، نمی‌دونم چیکار کنم!
کد:
پارت هفتم:

پشت بند حرفش اشکی از گوشه‌ی چشمش ریزش کرد، پناه نگاه نم‌زده‌اش را بالا آورد و بی‌حرف ب*وسه‌ای بر گونه‌ی سارا نشوند.

دلش درد می‌کرد؛ اما نمی‌توانست بیشتر از این، این زن مهربان که سعی می‌کرد بهترینش را نشان او دهد ناراحت کند، با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و مشغول تکه-تکه کردن باقی مانده‌ی مرغ‌ها شد.

سارا وقتی حرفی از جانب پناه نشنید، صامت از جایش بلند شد و به انجام مابقی کارها پرداخت، پیتزاها زود آماده شدند؛ اما کسی دل و دماغ خوردن نداشت.

لحظه‌های روز اول حضورش آن‌طور همانند رویاهای کودکانه‌اش، شیرین و خامه‌ای نبودند، بلکه مثل ته خیار رگه‌ای تلخ داشت، چشم‌هایش از گریه‌ی زیاد متورم شده بود و گلویش از بغض‌های پی‌درپی درد می‌کرد.

یزدان با خشم خودش را روی کاناپه‌ی راحتی میشی رنگ مقابل تلویزیون انداخت و به پناه که گوشه‌ی کاناپه کز کرده بود نگاه کرد، عذاب و وجدان لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد و ای کاش می‌توانست تمام و کمال به تمام قول‌هایی که لحظه‌ی اول دیدن پناه به خود داده بود، عمل کند؛ اما حیف که در روز اول نتوانست به قولش عمل کند و آن‌طور که باید از پناه مراقبت کند.

پناه از خستگی با پلک‌های متورم و نم‌دار روی کاناپه‌ی راحتی میشی رنگ کنار یزدان به خواب رفته بود و یزدان همان‌طور که موهای پخش شده‌ی پناه را نوازش می‌کرد با اخم‌هایی درهم و ذهنی مشغول به تصویر بی‌صدای تلویزیون چشم دوخته بود.

سارا بغض‌کرده پیتزاهای تقریباً دست نخورده را در سطل آشغال می‌انداخت و روی گ*از و کابینت‌ها دستمال می‌کشید، نگاهی به پناه غرق در خواب و یزدان اخمالو انداخت و بعد با تأسف برای سپهر گریون که گوشه‌ی آشپزخونه نظاره‌گر او بود، سری تکون داد.

دم غروب جمشید با دست‌های پر از خرید و لبخند دندون‌نمایی با نشاط وارد خانه شد؛ اما با دیدن صورت گرفته‌ی سارا لبخند از ل*ب‌هایش پر کشید، کنجکاو به خانه که برخلاف دفعات قبل که پر سروصدا بود و حال ساکت بود، چشم دوخت.

- سارا چیزی شده؟! بچه ها کجان؟!

سارا در همان‌حین که خریدها را در یخچال و کابینت‌ها جا می‌داد گفت:

- یزدان باشگاهه، سپهر کلاس تقویتی و  پناهم حمومه!

- خب این که برنامه همیشگی بچه‌هاست، تو چرا گرفته‌ای؟! اتفاقی برا مامانت افتاده؟!

سارا آهی کشید و مابقی وسایل را  روی میز رها کرد، مقابل جمشید پشت میز نشست و با ناراحتی گفت:

- جمشید، سپهر خیلی بی‌طاقتی می‌کنه، دوباره حالت‌های قبلیش داره بهش دست می‌ده، پرخاشگر شده، مدام می‌گه که از موقعه‌ای که پناه اومده بهش بی‌توجه هستیم، نمی‌دونم چیکار کنم!


#زهراـ‌آسبان
#رمان‌ـ‌سولین
#انجمن‌ـ‌تک‌ـ‌رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : زهراآسبان
بالا