Lunika✧
مدیریت کل سایت+مدیر تالار رمان+مدیر تالار کپی
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
حفاظت انجمن
نویسنده حرفهای
نویسنده انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- سلامی مجدد از شهریور د*اغ تک رمان! (خنده) خیلی خب، اومدیم با ششمین مصاحبه کاراکتر رمان در حال تایپ. لطفا همراه ما باشید با مهمان جدید این قسمت، فیلیکس جانسون از رمان بانوی عدالت!
- سلام فیلیکس! به استودیوی مصاحبه تک رمان خوش اومدی، خیلی خوشحالم که دعوتم رو قبول کردی.
+ با سلام خدمت تکتک افرادی که این مصاحبه رو میخونن و بقیه عوامل، بابت دعوت واقعاً عجیبتون ممنونم.
- عجیب؟ انگاری اولین سوالم رو پیدا کردم! (خنده) میتونم بپرسم چرا؟
+ با وجود کلارا و جیمز حق بدین که برام عجیب باشه! (پا روی پا انداختن) به هرحال اطلاعات زیادی دربارهی من ندارین.
- اوه! اینقدرها هم با اطمینان صحبت نکن. (چشمک) بالاخره برای مصاحبه ششم تو انتخاب شدی، پس بذار دومین سوالم رو بپرسم، چرا با وجود این که پدرت زنده بود، دروغ گفتی؟
+ پدرم؟ تنها چیزی که نمیتونم بهش بگم کلمهی پدره! و پرسیدی چرا دروغ گفتم؛ چون اگه بیشتر ادامه پیدا میکرد، نابود شدن مادرم رو به چشم میدیدم. خودم هم نفهمیدم که چجوری همه این دروغ رو باور کردن؛ اما خوشحالم که دیگه با هم ارتباطی ندارن.
- حتما خیلی برات سخت بوده، درسته؟ قبول کردن اون همه مسئولیت چطور؟
+ خیلی دلم نمیخواد دربارهاش صحبت کنم؛ اما آره! واقعاً سخت بود. (نوشیدن آب) و اگه مادر و کلارا نبودن... خودم هم نمیدونم چجوری میخواستم دووم بیارم.
- اوه! اینجور که فهمیدم بهش علاقه داری، درسته؟ چرا هیچ تلاشی برای رسیدن بهش نکردی؟
+ چون به نظرم عشق واقعاً احساس مسخرهایه و فقط زندگی طرفین ماجرا رو نابود میکنه. من نمیتونم بابت چنین احساس مزخرفی زندگی یه نفر دیگه رو با خودم نابود کنم!
- میتونم بپرسم چرا چنین نظری داری؟
+ بعضیوقتها واقعاً از حرف زدن پشیمون میشم! (خنده محو) همین عشق بود که مادرم رو بدبخت کرد. عشق یکطرفهی یه شاهزاده به یه پسر روستایی که جرأت نه گفتن رو نداره. فکر کنم حدس بزنین بعد از رسیدن این آدم به قدرت، چه اتفاقی میفته.
- درسته؛ اتفاقاتی که توی کودکی آدم میفته روی ناخودآگاه تأثیر زیادی میذاره؛ اما اگه پدرت چنین آدمی بود، چرا بعد از دعوا با کلارا تصمیم گرفتی برگردی پیشش؟
+ دیگه کمکم دارم میترسم؛ فکر کنم نتونم مثل قبل مرموز بمونم. (خنده) اون لحظه بهخاطر غمی که بهم دست داده بود و بیاحترامیای که غرورم نتونست تحملش کنه، چنین تصمیمی گرفتم؛ اما فکر نکنم اجرا بشه. این همه زحمت نکشیدم تا خودم دروغم رو فاش کنم. به علاوه، میدونم که باید کنار کلارا باشم و ازش مراقبت کنم.
- حقیقت؟ میتونم بپرسم چه حقیقتی؟!
+ ناراحت نشین که جواب این سؤال رو نمیدم. دلم نمیخواد بیشتر از این از منطقهی امن خودم بیرون بیام و راجع به زندگیم حرف بزنم.
- بسیار خب! اگه نمیخوای که اجباری نیست. حرف آخر؟
+ ممنونم که درک میکنی؛ حرفی نمونده.
خیلی خب به پایان این مصاحبه میرسیم. خیلی خوشحالم از این که تا این لحظه همراه ما بودید. امیدوارم از خوندن این رمان زیبا به قلم .Sarina. و ششمین قسمت از ویژه برنامهی « به وقت مصاحبه » ل*ذت برده باشید. شاد باشید!
توجه: این رمان توسط نویسنده ویرایش شده و داستان و برخی از عناوین و همچنین عکس شخصیتها عوض شده است.
- سلام فیلیکس! به استودیوی مصاحبه تک رمان خوش اومدی، خیلی خوشحالم که دعوتم رو قبول کردی.
+ با سلام خدمت تکتک افرادی که این مصاحبه رو میخونن و بقیه عوامل، بابت دعوت واقعاً عجیبتون ممنونم.
- عجیب؟ انگاری اولین سوالم رو پیدا کردم! (خنده) میتونم بپرسم چرا؟
+ با وجود کلارا و جیمز حق بدین که برام عجیب باشه! (پا روی پا انداختن) به هرحال اطلاعات زیادی دربارهی من ندارین.
- اوه! اینقدرها هم با اطمینان صحبت نکن. (چشمک) بالاخره برای مصاحبه ششم تو انتخاب شدی، پس بذار دومین سوالم رو بپرسم، چرا با وجود این که پدرت زنده بود، دروغ گفتی؟
+ پدرم؟ تنها چیزی که نمیتونم بهش بگم کلمهی پدره! و پرسیدی چرا دروغ گفتم؛ چون اگه بیشتر ادامه پیدا میکرد، نابود شدن مادرم رو به چشم میدیدم. خودم هم نفهمیدم که چجوری همه این دروغ رو باور کردن؛ اما خوشحالم که دیگه با هم ارتباطی ندارن.
- حتما خیلی برات سخت بوده، درسته؟ قبول کردن اون همه مسئولیت چطور؟
+ خیلی دلم نمیخواد دربارهاش صحبت کنم؛ اما آره! واقعاً سخت بود. (نوشیدن آب) و اگه مادر و کلارا نبودن... خودم هم نمیدونم چجوری میخواستم دووم بیارم.
- اوه! اینجور که فهمیدم بهش علاقه داری، درسته؟ چرا هیچ تلاشی برای رسیدن بهش نکردی؟
+ چون به نظرم عشق واقعاً احساس مسخرهایه و فقط زندگی طرفین ماجرا رو نابود میکنه. من نمیتونم بابت چنین احساس مزخرفی زندگی یه نفر دیگه رو با خودم نابود کنم!
- میتونم بپرسم چرا چنین نظری داری؟
+ بعضیوقتها واقعاً از حرف زدن پشیمون میشم! (خنده محو) همین عشق بود که مادرم رو بدبخت کرد. عشق یکطرفهی یه شاهزاده به یه پسر روستایی که جرأت نه گفتن رو نداره. فکر کنم حدس بزنین بعد از رسیدن این آدم به قدرت، چه اتفاقی میفته.
- درسته؛ اتفاقاتی که توی کودکی آدم میفته روی ناخودآگاه تأثیر زیادی میذاره؛ اما اگه پدرت چنین آدمی بود، چرا بعد از دعوا با کلارا تصمیم گرفتی برگردی پیشش؟
+ دیگه کمکم دارم میترسم؛ فکر کنم نتونم مثل قبل مرموز بمونم. (خنده) اون لحظه بهخاطر غمی که بهم دست داده بود و بیاحترامیای که غرورم نتونست تحملش کنه، چنین تصمیمی گرفتم؛ اما فکر نکنم اجرا بشه. این همه زحمت نکشیدم تا خودم دروغم رو فاش کنم. به علاوه، میدونم که باید کنار کلارا باشم و ازش مراقبت کنم.
- حقیقت؟ میتونم بپرسم چه حقیقتی؟!
+ ناراحت نشین که جواب این سؤال رو نمیدم. دلم نمیخواد بیشتر از این از منطقهی امن خودم بیرون بیام و راجع به زندگیم حرف بزنم.
- بسیار خب! اگه نمیخوای که اجباری نیست. حرف آخر؟
+ ممنونم که درک میکنی؛ حرفی نمونده.
خیلی خب به پایان این مصاحبه میرسیم. خیلی خوشحالم از این که تا این لحظه همراه ما بودید. امیدوارم از خوندن این رمان زیبا به قلم .Sarina. و ششمین قسمت از ویژه برنامهی « به وقت مصاحبه » ل*ذت برده باشید. شاد باشید!
توجه: این رمان توسط نویسنده ویرایش شده و داستان و برخی از عناوین و همچنین عکس شخصیتها عوض شده است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: