درحال تایپ لعبت مفتون|فاطمه سیاسر

  • نویسنده موضوع _FMH_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 217
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

_FMH_

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
27
امتیازها
13
کیف پول من
2,384
Points
18
اثر:لعبت مفتون
ژانر:تراژدی، عاشقانه، فانتزی، ترسناک
نویسنده:فاطمه سیاسر
ناظر: کروئلا
خلاصه: نگاه‌‌ها به لعبتی است که در سیاهی مطلق می‌رقصد و عاشقی می‌کند. دستانش را می‌چرخاند و به حال معشوقه‌اش می‌گرید.
چشمانش را به خون آغشته می‌کند و ل*بش را به زهر!
اشک‌های لعبت، مانند تیزی روی قلبش خراش‌می‌اندازد؛ خراشی عمیق و بزرگ! خراشی که روی قلب گلی ایجاد شد؛ حالا آن را در سیاهی گرفتار کرده است. سیاهی مانند شیری جانش را به دندان می‌گیرد و او را پیش‌غذایش می‌کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : _FMH_

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,891
لایک‌ها
13,255
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
249,839
Points
3,871
سطح
  1. حرفه‌ای
تایید رمان۲.png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

_FMH_

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
27
امتیازها
13
کیف پول من
2,384
Points
18
مقدمه:
گاهی ‌اوقات‌؛ تاریکی‌ تمام‌ وجودت ‌را‌ در‌بر می‌گیرد.غافل از آن‌که دیگر فرصتی وجود ندارد تا‌ باخبر شوی.
قلبت پُر می‌شود از افسون سیاهی و تا به خود می‌آیی؛ می‌بینی که دیگر نه قلبی وجود دارد نه روحی که بخواهد عاشقی کند و همه‌ی این‌ها تقصیر زمانه‌ای است که نه رام تو می‌شود و نه جان تو را در آ*غ*و*ش می‌گیرد.
در آن‌جاست که دیگر نمی‌توانی و قطره‌های شور را‌ روی صورتت‌ حس‌ می‌‌کنی.
#لعبت_مفتون
#فاطمه_سیاه_سر
#انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه:
گاهی ‌اوقات‌؛ تاریکی ‌تمام‌ وجودت ‌را‌ در‌بر می‌گیرد. غافل از آن‌که دیگر فرصتی وجود ندارد تا‌ باخبر شوی.
قلبت پُر می‌شود از افسون سیاهی و تا به خود می‌آیی؛ می‌بینی که دیگر نه قلبی وجود دارد نه روحی که بخواهد عاشقی کند و همه‌ی این‌ها تقصیر زمانه‌ای است که نه رام تو می‌شود و نه جان تو را در آ*غ*و*ش می‌گیرد.
در آن‌جاست که دیگر نمی‌توانی و قطره‌های شور را‌ روی صورتت‌ حس‌ می‌کنی.
#لعبت_مفتون
#فاطمه_سیاه_سر
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : _FMH_

_FMH_

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
27
امتیازها
13
کیف پول من
2,384
Points
18
دخترک قصه گلی، که مانند گلی تازه جوانه زده، آوای خنده‌هایش در کل حیاط خانه‌ی مادربزرگ می‌پیچید.
مادرش با دیدن خنده‌های دخترکش، جانی دوباره می‌گرفت و پرانرژی‌‌تر به شستن میوه‌های درون حوض ادامه می‌داد.
گلی به‌سوی مادربزرگش رفت و کنار او نشست.
سرش را بر روی پای مادربزرگش گذاشت و با چشمان یاقوتی رنگش، به عروسک در دستش خیره شد.
مادربزرگش شروع به سخن گفتن کرد؛ برایش از معنی اسمش گفت:
- دخترک کوچکم، همانند اسمت چشمانی یاقوتی رنگ داری، که مانند الماسی درخشان می‌درخشد! زلفان پریشانت مانند آفتابی سوزان انسان را جذب خود می‌کند؛ تو مانند تمام عروسک‌های دنیا زیبا هستی!
مادربزرگش انگشتانش را درون موهای دخترک حرکت می‌داد و دخترک جانی تازه می‌گرفت و نفسش را درون قفسه س*ی*نه‌اش حبس می‌کرد و با آرامش بیرون می‌داد. عروسک درون دستانش را همانند مادربزرگش نوازش می‌کرد.
مادربزرگ به صورت لطیف گلی خیره بود و چشمانش پر از اشک شد. انگار از آینده‌ی دخترک کوچک باخبر بود؛ اما نمی‌توانست کلامی سخن بگوید. مادربزرگ دخترک به گوشه‌ای از دیوار خیره شد، ناگهان دخترک زیبایی مانند گلی کوچکش را دید که سیاهی اطراف آن را گرفته بود. چشمانش را باز و بسته کرد و به گلی کوچک در بغلش خیره شد که چگونه در بغلش به خواب رفته است. زیبایی‌اش تمام مردم را جذب خود کرده بود و مادربزرگ از این موضوع بسیار ناراحت بود. اشک‌های مادربزرگ بر روی صورت دخترک می‌ریخت؛ اما دخترک متوجه اشک‌های مادربزرگش نمی‌شد و به خوابی عمیق فرو رفته بود. مادربزرگ شروع کرد به حرف زدن و از آینده دخترک می‌گفت. او از تمام ماجرا باخبر بود و هیچ‌کاری از دستش بر نمی‌آمد تا برای نوه‌اش انجام دهد. قلبش به‌شدت می‌سوخت و چشمانش مانند کاسه‌ی خون بود. می‌دانست آخرهای نفس کشیدنش است. قفسه‌ی س*ی*نه‌اش با هر سخن متلاشی می‌شد و درون قلبش خنجری تیز فرو می‌رفت. در گوش دخترک التماس می‌کرد تا قوی باشد و کم نیاورد و درون سیاهی فرو نرود؛ اما دیر شده بود.
به عروسک در دستان دخترک خیره شد. انگشتان دخترک درون عروسک فرو رفت. مادربزرگ دخترک را درون بغلش گرفت و اشک ریخت؛ که ناگهان قلب مادربزرگ از کار افتاد و به خاموشی ابدی رفت و ب*دن مادربزرگ مانند برف زمستان سرد شده بود و صورتش رو به ک*بودی می‌رفت و در آخر چشمانش بسته شد و باز هم دخترکی را دید که تاریکی منتظر او است تا او را در دام بی‌اندازد؛ اما افسوس که هیچ کاری از دست مادربزرگ بر نمی‌آمد؛ تا بتواند دخترک را نجات بدهد و تا نگذارد او درون تاریکی فرو برود. اشک گوشه‌ی چشمان مادربزرگ خشک شده بود. مادربزرگ نتوانست نجاتش دهد و از او محافظت کند. تنها امیدش به یک نفر بود تا بتواند از دخترک داستان به خوبی مراقبت کند و او را از تاریکی نجات دهد.
#لعبت_مفتون
#فاطمه_سیاه_سر
#انجمن_تک_رمان
کد:
دخترک قصه گلی،  که مانند گلی تازه جوانه زده، آوای خنده‌هایش در کل حیاط خانه‌ی مادربزرگ می‌پیچید.
مادرش با دیدن خنده‌های دخترکش، جانی دوباره می‌گرفت و پرانرژی‌‌‌تر به شستن میوه‌های درون حوض ادامه می‌داد.
گلی به‌سوی مادربزرگش رفت و کنار او نشست.
سرش را بر روی پای مادربزرگش گذاشت و با چشمان یاقوتی رنگش، به عروسک در دستش خیره شد.
مادربزرگش شروع به سخن گفتن کرد؛ برایش از معنی اسمش گفت:
- دخترک کوچکم، همانند اسمت چشمانی یاقوتی رنگ داری، که مانند الماسی درخشان می‌درخشد! زلفان پریشانت مانند آفتابی سوزان انسان را جذب خود می‌کند؛ تو مانند تمام عروسک‌های دنیا زیبا هستی!
مادربزرگش انگشتانش را درون موهای دخترک حرکت می‌داد و دخترک جانی تازه می‌گرفت و نفسش را درون قفسه س*ی*نه‌اش حبس می‌کرد و با آرامش بیرون می‌داد.عروسک درون دستانش را همانند مادربزرگش نوازش می‌کرد.
مادربزرگ به صورت لطیف گلی خیره بود و چشمانش پر از اشک شد. انگار از آینده‌ی دخترک کوچک باخبر بود؛ اما نمی‌توانست کلامی سخن بگوید. مادربزرگ دخترک به گوشه‌ای از دیوار خیره شد، ناگهان دخترک زیبایی مانند گلی کوچکش را دید که سیاهی اطراف آن را گرفته بود. چشمانش را باز و بسته کرد و به گلی کوچک در بغلش خیره شد که چگونه در بغلش به خواب رفته است. زیبایی‌اش تمام مردم را جذب خود کرده بود و مادربزرگ از این موضوع بسیار ناراحت بود.‌ اشک‌های مادربزرگ بر روی صورت دخترک می‌ریخت؛ اما دخترک متوجه اشک‌های مادربزرگش نمی‌شد و به خوابی عمیق فرو رفته بود. مادربزرگ شروع کرد به حرف زدن و از آینده دخترک می‌گفت. او از تمام ماجرا باخبر بود و هیچ‌کاری از دستش بر نمی‌آمد تا برای نوه‌اش انجام دهد. قلبش به‌شدت می‌سوخت و چشمانش مانند کاسه‌ی خون بود. می‌دانست آخرهای نفس کشیدنش است. قفسه‌ی س*ی*نه‌اش با هر سخن متلاشی می‌شد و درون قلبش خنجری تیز فرو می‌رفت. در گوش دخترک التماس می‌کرد تا قوی باشد و کم نیاورد و درون سیاهی فرو نرود؛ اما دیر شده بود.
به عروسک در دستان دخترک خیره شد. انگشتان دخترک درون عروسک فرو رفت.  مادربزرگ دخترک را درون بغلش گرفت و اشک ریخت؛ که ناگهان قلب مادربزرگ از کار افتاد و به خاموشی ابدی رفت و ب*دن مادربزرگ مانند برف زمستان سرد شده بود و صورتش رو به ک*بودی می‌رفت و در آخر چشمانش بسته شد و باز هم دخترکی را دید که تاریکی منتظر او است تا او را در دام بی‌اندازد؛ اما افسوس که هیچ کاری از دست مادربزرگ بر نمی‌آمد؛ تا بتواند دخترک را نجات بدهد و تا نگذارد او درون تاریکی فرو برود. اشک گوشه‌ی چشمان مادربزرگ خشک شده بود. مادربزرگ نتوانست نجاتش دهد و از او محافظت کند. تنها امیدش به یک نفر بود تا بتواند از دخترک داستان به خوبی مراقبت کند و او را از تاریکی نجات دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : _FMH_

_FMH_

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
27
امتیازها
13
کیف پول من
2,384
Points
18
گلی به حیاط رفت و مادربزرگش را دید که مشغول کاشتن گل سرخ بود. ناگهان خوابی را که دیده بود به یادش افتاد و دستانش شروع به لرزیدن کرد. سرش گیج می‌رفت و اطرافش را تیره و تار می‌دید. اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌ریخت. با سرعت به‌طرف‌ مادربزرگش رفت و خودش را درون آ*غ*و*ش او انداخت. مادربزرگ از این کار گلی متعجب شد و دخترک را محکم به خود فشرد. روی موهایش را ب*وسه باران کرد و به چشمان گلی خیره شد. ناگهان درون چشمان گلی چیزی دید که باعث شد قلبش فشرده شود. چشمان گلی رو به سرخی می‌زد و بدنش به‌شدت د*اغ بود؛ انگار درون بدنش آتشفشان درحال جوشش است. مادربزرگ رو به گلی کرد و به او گفت:
- گلی دخترکم؛ چه اتفاقی برایت افتاده است؟ خواب بدی دیده‌ای؟
دخترک می‌خواست اتفاق را برایش تعریف کند؛ اما انگار زبانش یاری سخن به او را نمی‌داد و نمی‌توانست سخن بگوید و برای مادربزرگش خوابی را که دیده بود تعریف کند. انگار به روی لبانش چسبی زده باشند، نفس دخترک به شمار افتاد. او نمی‌دانست چه اتفاقی درحال وقوع است. وحشت زده بود؛ اما این حالت را فقط خودش می‌توانست حس کند. متوجه نگاه متعجب مادربزرگش بود و سعی کرد خودش را کنترل کند. چشمانش را به‌هم فشرد و بار‌ دیگر به مادربزرگش خیره شد و به او گفت:
- نه مادربزرگ اتفاقی نیفتاده است، حال من خوب است فقط کمی بی‌خواب شده‌ام.
مادربزرگ که انگار حرف گلی را باور کرده باشد؛ سری تکان داد و مشغول انجام دادن کارهایش شد. گلی کنار مادربزرگ نشست و به او خیره شد و با خود سخن می‌گفت که شاید مادربزرگش برای او خطرناک است. ناگهان سرش را تکان داد تا افکارش را کنار بگذارد. او خبر نداشت که تمام اتفاقات از همان خواب آشفته شروع می‌شود. به اطرافش نگاهی انداخت و چشمش به عروسکش خورد. به‌ سوی عروسکش رفت و آن را در ب*غ*ل خود گرفت و موهای عروسکش را نوازش کرد. به‌ سوی حوض رفت و روی آن نشست دستانش را بر روی آب می‌کشید و کودکانه می‌خندید؛ انگار خواب را از یاد خود برده بود و با ل*ذت به ماهی‌های درون حوض خیره شد و با ذوق کودکانه انگشتانش را روی آب تکان می‌داد. زلف‌های گلی دور و ورش آشفته ریخته بود و زیبایی او را چند برابر می‌کرد.
#لعبت_مفتون
#فاطمه_سیاه_سر
#انجمن_تک_رمان
کد:
گلی به حیاط رفت و مادربزرگش را دید که مشغول کاشتن گل سرخ بود. ناگهان خوابی را که دیده بود به یادش افتاد و دستانش شروع به لرزیدن کرد. سرش گیج می‌رفت و اطرافش را تار و تیره می‌دید. اشک از گوشه چشمانش می‌ریخت. با سرعت به‌طرف‌ مادربزرگش رفت و خودش را درون آ*غ*و*ش او انداخت. مادربزرگ از این کار گلی متعجب شد و دخترک را محکم به خود فشرد. روی موهایش را ب*وسه باران کرد و به چشمان گلی خیره شد. ناگهان درون چشمان گلی چیزی دید که باعث شد قلبش فشرده شود. چشمان گلی رو به سرخی میزد و بدنش به‌شدت د*اغ بود، انگار درون بدنش آتشفشان درحال جوشش است. مادربزرگ رو به گلی کرد و به او گفت:

- گلی دخترکم چه اتفاقی برایت افتاده است؟ خواب بدی دیده‌ای؟

دخترک می‌خواست اتفاق را برایش تعریف کند؛ اما انگار زبانش یاری سخن به او را نمی‌داد و نمی‌توانست سخن بگوید و برای مادربزرگش خوابی را که دیده بود تعریف کند. انگار به روی لبانش چسبی زده باشند. نفس دخترک به شمار افتاد، او نمی‌دانست چه اتفاقی دارد برایش میُفتد. وحشت زده بود؛ اما این حالت را فقط خودش می‌توانست حس کند. متوجه نگاه متعجب مادربزرگش بود و سعی کرد خودش را کنترل کند. چشمانش را به‌هم فشرد و بار‌ دیگر به مادربزرگش خیره شد و به او گفت:

- نه مادربزرگ اتفاقی نیفتاده است، حال من خوب است فقط کمی بی‌خواب شدم.

مادربزرگ که انگار حرف گلی را باور کرده باشد سری تکان داد و مشغول انجام دادن کارهایش شد. گلی کنار مادربزرگ نشست و به او خیره شد و با خود سخن می‌گفت که شاید مادربزرگش برای او خطرناک است. ناگهان سرش را تکان داد تا افکارش را کنار بگذارد. او خبر نداشت که تمام اتفاقات از همان خواب آشفته شروع می‌شود. به اطرافش نگاهی انداخت و چشمش به عروسکش خورد، به‌سوی عروسکش رفت و آن را در ب*غ*ل خود گرفت و موهای عروسکش را نوازش کرد. به‌سوی حوض رفت و روی آن نشست دستانش را بر روی آب می‌کشید و کودکانه می‌خندید؛ گویا انگار خواب را از یاد خود برده بود و با ل*ذت به ماهی‌های درون حوض خیره بود و با ذوق کودکانه انگشتانش را روی آب تکان می‌داد. زلف‌های های گلی دور و ورش آشفته ریخته بود و زیبایی او را چند برابر می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : _FMH_

_FMH_

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
27
امتیازها
13
کیف پول من
2,384
Points
18
ناگهان صدایی از گوشه‌ی حیاط به گوشش رسید. سرش را برگرداند و به نقطه‌ای که از او صدا می‌آمد خیره شد. گربه‌ی سیاه رنگی را دید که به او خیره بود و با چشمان خاکستری رنگش سر تا پای گلی را می‌نگرد؛ گلی با وحشت به گربه چشم دوخت. او بسیار از گربه می‌ترسید؛ به طوری که در کودکی‌اش از شدت ترس لکنت گرفته بود. گربه کم‌کم به او نزدیک میشد.گلی می‌رفت ناگهان گربه پرشی کرد و گلی در حوضچه‌ی آب افتاد. او نمی‌توانست شنا کند و دست وپا می‌زد و از داخل آب به بالا خیره بود ناگهان گربه تبدیل به آدمکی عجیب شد آن‌قدر عجیب بود که گلی چشمانش را زیر آب از تعجب گشود. کم‌کم نفسش تنگ می‌شد آن آدمک با لبخندی زیبا و عجیب به گلی خیره شده بود. گلی کم‌کم چشمانش را بست و در تاریکی فرو رفت. در همان تاریکی حس کرد آن آدمک دستش را گرفته و سعی در بیرون کشیدن او دارد موهای گلی در آب به رنگ مشکی تیره مانند بختش درآمد. حسی داشت، که تا به حال آن را تجربه نکرده بود؛ حسی مانند معلق بودن روی هوا، حسی که انگار عروسکی که می‌خواست را برایش نخریده‌اند و او از شدت گریه، لپ‌هایش گل انداخته شده بود. آن فرد انگشتانش را نوازش می‌کرد؛ سعی در نجات او و بازگرداندنش به زندگی داشت لبخندی بر روی ل*ب‌های گلی آمد؛ اما ناگهان اطرافش در تاریکی فرو رفت. آدمک دستش را ول کرد و او در گودالی عمیق و تاریک افتاد؛ گودالی که انگار اتفاقات زندگی‌اش را به اون نشان می‌داد. ناگهان صفحه ای سفید جلوی چشمانش ظاهر شد و به او کودکی‌اش را نشان می‌داد عروسکش را دید که به او خیره شده و با صدای نازکش از او خواهش می‌کند تا به زندگی‌ااش باز گردد. گلی سردرگم و حیران بود و نمی‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده است؛ نمی‌دانست باید دقیقاً چه کاری انجام دهد. پدرش را دید که به او خیره بود. گلیِ حیران پدرش را در کودکی از دست داده بود. ناگهان چشمان پدرش به خون نشست و تلاش می‌کرد به سوی دخترک بیاید. صدای جیغ گلی در گودال پیچید پدرش تلاش میکرد تا طناب دور دستانش را باز کند و به سوی گلی برود؛ اما تلاش‌هایش بی‌فایده بود و پدرش محو شد. چهره‌ی مادرش جلوی چشمانش‌آمد و به او التماس می‌کرد تا خودش را نجات دهد. از او خواهش می‌کرد تا واقعیت‌ها را بفهمد و ناگهان چهره‌ی غمگین مادربزرگش پیش روی چشمانش آمد و از او خواهش می‌کرد تا او را ببخشد صفحه از جلوی چشمانش ناپدید شد و سر گلی گیج رفت و گوشه‌ای از گودال افتاد جریان خون را روی گوشه‌ی صورتش حس می‌کرد و دوباره در تاریکی فرو رفت.
#لعبت_مفتون
#فاطمه_سیاه_سر
#انجمن_تک_رمان
کد:
ناگهان صدایی از گوشه‌ی حیاط به گوشش رسید. سرش را برگرداند و به نقطه‌ای که از او صدا می‌آمد خیره شد. گربه‌ی سیاه رنگی را دید که به او خیره بود و با چشمان خاکستری رنگش سر تا پای گلی را می‌نگرد؛ گلی با وحشت به گربه چشم دوخت. او بسیار از گربه می‌ترسید؛ به طوری که در کودکی‌اش از شدت ترس لکنت گرفته بود. گربه کم‌کم به او نزدیک میشد.گلی می‌رفت ناگهان گربه پرشی کرد و گلی در حوضچه‌ی آب افتاد. او نمی‌توانست شنا کند و دست وپا می‌زد و از داخل آب به بالا خیره بود ناگهان گربه تبدیل به آدمکی عجیب شد آن‌قدر عجیب بود که گلی چشمانش را زیر آب از تعجب گشود. کم‌کم نفسش تنگ می‌شد آن آدمک با لبخندی زیبا و عجیب به گلی خیره شده بود. گلی کم‌کم چشمانش را بست و در تاریکی فرو رفت. در همان تاریکی حس کرد آن آدمک دستش را گرفته و سعی در بیرون کشیدن او دارد موهای گلی در آب به رنگ مشکی تیره مانند بختش درآمد. حسی داشت، که تا به حال آن را تجربه نکرده بود؛ حسی مانند معلق بودن روی هوا، حسی که انگار عروسکی که می‌خواست را برایش نخریده‌اند و او از شدت گریه، لپ‌هایش گل انداخته شده بود. آن فرد انگشتانش را نوازش می‌کرد؛ سعی در نجات او و بازگرداندنش به زندگی داشت لبخندی بر روی ل*ب‌های گلی آمد؛ اما ناگهان اطرافش در تاریکی فرو رفت. آدمک دستش را ول کرد و او در گودالی عمیق و تاریک افتاد؛ گودالی که انگار اتفاقات زندگی‌اش را به اون نشان می‌داد. ناگهان صفحه ای سفید جلوی چشمانش ظاهر شد و به او کودکی‌اش را نشان می‌داد عروسکش را دید که به او خیره شده و با صدای نازکش از او خواهش می‌کند تا به زندگی‌ااش باز گردد. گلی سردرگم و حیران بود و نمی‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده است؛ نمی‌دانست باید دقیقاً چه کاری انجام دهد. پدرش را دید که به او خیره بود. گلیِ حیران  پدرش را در کودکی از دست داده بود. ناگهان چشمان پدرش به خون نشست و تلاش می‌کرد به سوی دخترک بیاید. صدای جیغ گلی در گودال پیچید پدرش تلاش میکرد تا طناب دور دستانش را باز کند و به سوی گلی برود؛ اما تلاش‌هایش بی‌فایده بود و پدرش محو شد. چهره‌ی مادرش جلوی چشمانش‌آمد و  به او التماس می‌کرد تا خودش را نجات دهد. از او خواهش می‌کرد تا واقعیت‌ها را بفهمد و ناگهان چهره‌ی غمگین مادربزرگش پیش روی چشمانش آمد و از او خواهش می‌کرد تا او را ببخشد صفحه از جلوی چشمانش ناپدید شد و سر گلی گیج رفت و گوشه‌ای از گودال افتاد جریان خون را روی گوشه‌ی صورتش حس می‌کرد و دوباره در تاریکی فرو رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : _FMH_

_FMH_

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
27
امتیازها
13
کیف پول من
2,384
Points
18
گلی چشمان یاقوتی رنگش را باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. با تعجب به صورت در خواب مادربزرگش خیره شد؛ صورتش چنان زیبا بود که چشم‌های انسان از روشنایی صورتش به درد می‌آمد. پو*ست سفید صورتش، چشمان کشیده‌ی مشکی‌اش، موهای بلند سفیدش، تمام اعضای بدنش را ریزبه‌ریز با جزئیات آنالیز کرد، به خود گفت شاید زیبایی من از مادربزرگم به ارث رسیده است. ناگهان به لباس مشکی مادر بزرگش خیره شد. مادربزرگش هیچ‌گاه عادت نداشت لباس مشکی بپوشد؛ زیرا همیشه معتقد بود لباس سیاه شُگون ندارد. گلی دستانش را بر روی سرش گذاشت.در سرش فردی فریاد بلندی کشید و به او می‌گفت.《 گلی خودت را نجات بده!》 گلی سرش را در دستش گرفت و فشرد. آن‌قدر سرش درد می‌کرد که صدای جیغش در کل خانه اِکو شد. مادربزرگش باترس از خواب پرید و به گلی آشفته نگاه انداخت. دخترک صورت سفیدش رو به ک*بودی می‌زد؛ انگار نفس ندارد. سرش با دستانش فشار می‌داد. مادربزرگش نگران به سوی او رفت و سر گلی را در بغلش فشرد. آرام موهای دخترک را نوازش می‌کرد و قربان صدقه‌ی نوه‌ی کوچکش می رفت. مادربزرگش اشک می‌ریخت و گلی جیغ می‌زد؛ انگار این خانواده قرار نیست روز خوش را به خود ببینند. مادربزرگش یاد خاطرات کودکی خودش افتاد؛ یاد مادرش و پدرش افتاد که آنان هم همین نشانه‌ها را داشتند. مادربزرگ ترسیده دخترک را به خود فشار می‌داد تا حداقل کمی از دردش را تسکین دهد. بر سر دخترک ب*وسه می‌زد و این اشک‌هایش بود که لباس دخترک را خیس می‌کرد. گلی رو به بیهوشی بود و تنها چیزی که آن را اذیت می‌کرد؛ ندای درونش بود. انگار هیولایی درون وجودش بود و تمام تنش را در هم می‌پاشید. هیولا بیشتر درون سرش فریاد می‌زد و گلی بیشتر درد می‌کشید. دخترک بیشتر جیغ می‌زد و مادربزرگش ناراحت از آن که هیچ کاری از دستش برنمی‌آید تا دخترکش را نجات دهد. مادربزرگش نگاهش به موهای مشکی دخترک افتاد. دستش را درون موهای دخترک کشید و در دستش چند تار مو آمد که مثل زغال پودر شدند. موهای طلایی دخترک سیاه شده بود و مادربزرگش از این موضوع حیران بود. ناگهان گلی چشمانش را باز کرد و مادربزرگش با دو گوی خونین رنگ روبرو شد. ب*دن مادربزرگ به لرزه درآمد و اشک از چشمانش به سرعت پایین می‌ریخت. آن گلی او نبود؛ دخترک او دختری شاد و بازیگوش بود. گلی روبه‌رویش یک دختر دیگر بود. دختری با موهایی از ج*ن*س آتش و چشمان خونین رنگ! گلی متعجب از این‌که مادربزرگش از او دوری می‌کند؛ شروع کرد به اشک ریختن. از چشمان دخترک اشک می‌بارید. دخترک کوچک بی‌آزار بود و او عادت به این رفتارها و دردها نداشت. برایش خیلی زود بود تا با دردها بجنگد و با دوری مردمان از خود روبه‌رو شود. نمی‌دانست مقصر این رفتارها کیست او؟ مادرش؟ پدرش؟ یاحتی مادربزرگش؛ اما او از همه‌چیز بی‌خبر بود و می‌گفت چرخه‌ی روزگار است. غافل از آینده ای نه چندان دور.
#لعبت_مفتون
#فاطمه_سیاه_سر
#انجمن_تک_رمان
کد:
گلی چشمان یاقوتی رنگش را باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت. با تعجب به صورت در خواب مادربزرگش خیره شد؛ صورتش چنان زیبا بود که چشم‌های انسان از روشنایی صورتش به درد می‌آمد. پو*ست سفید صورتش، چشمان کشیده‌ی مشکی‌اش، موهای بلند سفیدش، تمام اعضای بدنش را ریزبه‌ریز با جزئیات آنالیز کرد، به خود گفت شاید زیبایی من از مادربزرگم به ارث رسیده است. ناگهان به لباس مشکی مادر بزرگش خیره شد. مادربزرگش هیچ‌گاه عادت نداشت لباس مشکی بپوشد؛ زیرا همیشه معتقد بود لباس سیاه شُگون ندارد. گلی دستانش را بر روی سرش گذاشت.در سرش فردی فریاد بلندی کشید و به او می‌گفت.《 گلی خودت را نجات بده!》 گلی سرش را در دستش گرفت و فشرد. آن‌قدر سرش درد می‌کرد که صدای جیغش در کل خانه اِکو شد. مادربزرگش باترس از خواب پرید و به گلی آشفته نگاه انداخت. دخترک صورت سفیدش رو به ک*بودی می‌زد؛ انگار نفس ندارد. سرش با دستانش فشار می‌داد. مادربزرگش نگران به سوی او رفت و سر گلی را در بغلش فشرد. آرام موهای دخترک را نوازش می‌کرد و قربان صدقه‌ی نوه‌ی کوچکش می رفت. مادربزرگش اشک می‌ریخت و گلی جیغ می‌زد؛ انگار این خانواده قرار نیست روز خوش را به خود ببینند. مادربزرگش یاد خاطرات کودکی خودش افتاد؛ یاد مادرش و پدرش افتاد که آنان هم همین نشانه‌ها را داشتند. مادربزرگ ترسیده دخترک را به خود فشار می‌داد تا حداقل کمی از دردش را تسکین دهد. بر سر دخترک ب*وسه می‌زد و این اشک‌هایش بود که لباس دخترک را خیس می‌کرد. گلی رو به بیهوشی بود و تنها چیزی که آن را اذیت می‌کرد؛ ندای درونش بود. انگار هیولایی درون وجودش بود و تمام تنش را در هم می‌پاشید. هیولا بیشتر درون سرش فریاد می‌زد و گلی بیشتر درد می‌کشید. دخترک بیشتر جیغ می‌زد و مادربزرگش ناراحت از آن که هیچ کاری از دستش برنمی‌آید تا دخترکش را نجات دهد. مادربزرگش  نگاهش به موهای مشکی دخترک افتاد. دستش را درون موهای دخترک کشید و در دستش چند تار مو آمد که مثل زغال پودر شدند. موهای طلایی دخترک سیاه شده بود و مادربزرگش از این موضوع حیران بود. ناگهان گلی چشمانش را باز کرد و مادربزرگش با دو گوی خونین رنگ روبرو شد. ب*دن مادربزرگ به لرزه درآمد و اشک از چشمانش به سرعت پایین می‌ریخت. آن گلی او نبود؛ دخترک او دختری شاد و بازیگوش بود. گلی روبه‌رویش یک دختر دیگر بود. دختری با موهایی از ج*ن*س آتش و چشمان خونین رنگ! گلی متعجب از این‌که مادربزرگش از او دوری می‌کند؛ شروع کرد به اشک ریختن. از چشمان دخترک اشک می‌بارید. دخترک کوچک بی‌آزار بود و او عادت به این رفتارها و دردها نداشت.  برایش خیلی زود بود تا با دردها  بجنگد و با دوری مردمان از خود روبه‌رو شود. نمی‌دانست مقصر این رفتارها کیست او؟ مادرش؟ پدرش؟ یاحتی مادربزرگش؛ اما او از همه‌چیز بی‌خبر بود و می‌گفت چرخه‌ی روزگار است. غافل از آینده ای نه چندان دور.
[/SPOILER]
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : _FMH_

_FMH_

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
27
امتیازها
13
کیف پول من
2,384
Points
18
دخترک زیر چشمانش گود افتاده بود و اطرافش به رنگ سیاهی درآمده بود. دیوارهای اتاقش مانند برزخی تنگ و تاریک او را عذاب می‌داد. نفس دخترک به شمارش افتاد، چهره‌ی مادربزرگش را تار می‌دید نمی‌توانست به خوبی نفس بکشد. ناگهان چهره‌ی مادربزرگش مانند همان چهره‌ی سیاه و وحشتناک شد. جیغ دخترک تمام خانه را گرفت. مادربزرگ، تمام این اتفاقات را در کودکی دیده بود و نمی‌دانست دقیقاً چه زمانی این اتفاقات می‌‌خواهند دست از سر خانواده‌اش بردارند. مادربزرگ پیر و ناتوان شده و دستانش به لرزه افتاده. کنار چشمانش پیله بسته بود؛ اما زیبایی خود را هیچ‌وقت از دست نداده در کودکی، مادرش به او می‌گفت:《 زیبایی‌ات کار دستت می‌دهد》او می‌خندید؛ اما مادرش راست می‌گفت و زیبایی‌اش کار دستش داده بود و این اتفاقات تنها فقط بخاطر زیبایی خیره کننده او است که توانسته بود آن موجود را شیفته خود کند؛ اما هیچ‌گاه خودش آزار ندیده بود. تنها خانواده‌اش جلوی چشمانش در آتش زیبایی او می‌سوختند و مادربزرگ تنها تماشاگر این ماجرا بود. نوه‌اش جیغ می‌کشید و مادربزرگ به گذشته اش پرت شده بود انگار که نمی‌توانست کاری انجام دهد؛ دست‌ها و پاهایش دیگر توانی نداشتند. با هر جیغ گلی، قلب مادربزرگ از درد فروپاش میشد و چشمانش از اشک قرمزتر؛ گلی کنترلش را از دست داده بود. مادربزرگ که نزدیکش می‌رود؛ از گوشه‌ی د*ه*ان گلی خون جاری می‌شود. نمی‌خواست او نزدیکش شود. مادربزرگ تنها یک گوشه نشست و به دخترکی که غرق در خون بود؛ خیره شد. اشک گوشه‌ی چشمان مادربزرگ را خیس کرد. موهای دخترک، مانند آتش بر روی سر او می‌سوخت و از این حس متنفر بود. او موهای زیبایی خودش را می‌خواست؛ او کودک بود و تحمل این همه درد را نداشت. مادربزرگ انگاری زبانش بند آمده بود. این حرکات و اتفاقات برایش تازگی نداشت؛ در کودکی چندین بار تجربه‌اش کرده بود و همیشه در گوش مادربزرگ خوانده میشد که او باید تنها باشد و خوش‌حالی هیچ‌وقت نزد او نمی‌آید و مادربزرگ آن را در چند سالی که زندگی کرده است؛ فهمیده بود. او همیشه باید تنها باشد؛ تک‌تک اعضای خانواده‌اش و دوستانش را از دست داده است. تنها برایش دخترکش و نوه‌اش مانده بود؛ حال نوه‌اش را در حال فروپاشی میبیند و مادربزرگ تنها و غمگین، خوش‌حالی برای او در طول زندگی مانند زهر و هیچ پادزهری وجود نداشت تا بتواند درد قلب او، جسم و ذهن او را تسکین دهد. مادربزرگ نمی‌دانست این ماجرا تا کی ادامه دارد. در طول زندگی‌اش تنها بود و همیشه درد دیگران را تماشا می کرد.
#لعبت_مفتون
#فاطمه_سیاه_سر
#انجمن_تک_رمان
کد:
دخترک زیر چشمانش گود افتاده بود و اطرافش به رنگ سیاهی درآمده بود. دیوارهای اتاقش مانند برزخی تنگ و تاریک او را عذاب می‌داد. نفس دخترک به شمارش افتاد، چهره‌ی مادربزرگش را تار می‌دید نمی‌توانست به خوبی نفس بکشد. ناگهان چهره‌ی مادربزرگش مانند همان چهره‌ی سیاه و وحشتناک شد. جیغ دخترک تمام خانه را گرفت. مادربزرگ، تمام این اتفاقات را در کودکی دیده بود و نمی‌دانست دقیقاً چه زمانی این اتفاقات می‌‌خواهند دست از سر خانواده‌اش بردارند. مادربزرگ پیر و ناتوان شده و دستانش به لرزه افتاده. کنار چشمانش پیله بسته بود؛ اما زیبایی خود را  هیچ‌وقت از دست نداده در کودکی، مادرش به او می‌گفت:《 زیبایی‌ات کار دستت می‌دهد》او می‌خندید؛ اما مادرش راست می‌گفت و زیبایی‌اش کار دستش داده بود و این اتفاقات تنها فقط بخاطر زیبایی خیره کننده او است که توانسته بود آن موجود را شیفته خود کند؛ اما هیچ‌گاه خودش آزار ندیده بود. تنها خانواده‌اش جلوی چشمانش در آتش زیبایی او می‌سوختند و مادربزرگ تنها تماشاگر این ماجرا بود. نوه‌اش جیغ می‌کشید و مادربزرگ به گذشته اش پرت شده بود انگار که نمی‌توانست کاری انجام دهد؛ دست‌ها و پاهایش دیگر توانی نداشتند. با هر جیغ گلی، قلب مادربزرگ از درد فروپاش میشد و چشمانش از اشک قرمزتر؛ گلی کنترلش را از دست داده بود. مادربزرگ که نزدیکش می‌رود؛ از گوشه‌ی د*ه*ان گلی خون جاری می‌شود. نمی‌خواست او نزدیکش شود. مادربزرگ تنها یک گوشه نشست و به دخترکی که غرق در خون بود؛ خیره شد. اشک گوشه‌ی چشمان مادربزرگ را خیس کرد. موهای دخترک، مانند آتش بر روی سر او می‌سوخت و از این حس متنفر بود. او موهای زیبایی خودش را می‌خواست؛ او کودک بود و تحمل این همه درد را نداشت. مادربزرگ انگاری زبانش بند آمده بود. این حرکات و اتفاقات برایش تازگی نداشت؛ در کودکی چندین بار تجربه‌اش کرده بود و همیشه در گوش مادربزرگ خوانده میشد که او باید تنها باشد و خوش‌حالی هیچ‌وقت نزد او نمی‌آید و مادربزرگ آن را در چند سالی که زندگی کرده است؛ فهمیده بود. او همیشه باید تنها باشد؛ تک‌تک اعضای خانواده‌اش و دوستانش را از دست داده است. تنها برایش دخترکش و نوه‌اش مانده بود؛ حال نوه‌اش را در حال فروپاشی میبیند و مادربزرگ تنها و غمگین، خوش‌حالی برای او در طول زندگی مانند زهر و هیچ پادزهری وجود نداشت تا بتواند درد قلب او، جسم و ذهن او را تسکین دهد. مادربزرگ نمی‌دانست این ماجرا تا کی ادامه دارد. در طول زندگی‌اش تنها بود و  همیشه درد دیگران را تماشا می کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : _FMH_

_FMH_

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-17
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
27
امتیازها
13
کیف پول من
2,384
Points
18
او از درد دیگران آزار می‌دید،اما این کار مدام جلوی چشمانش اتفاق می‌افتاد، نزدیک‌ترین کسانش را از دست داده بود و او نمی‌خواست دخترکش و نوه‌اش را از دست بدهد ناگهان در ذهن مادربزرگ‌ فکری آمد، او به نوه‌اش که حال اطرافش غرق در خون بود، بیهوش بر‌روی زمین بود،خیره شد. تصمیم گرفت دخترک را در کلبه چوبی که یادگار پدرش بود مخفی کند و خودش از آن دوری کند؛ تا دیگر آسیبی به نوه‌اش نرسد.دخترک را درون آغوشش کشید و آن را‌ در آ*غ*و*ش گرمش مخفی کرد، دخترک درون ب*غ*ل او مانند نوزادی‌اش آرام خوابیده بود. قطره اشکی از چشمان مادربزرگ‌ بر روی صورت دخترک ریخت‌،صورت دخترک مانند خورشید سوزان درخشید و باعث شد بر روی لبان مادربزرگ‌ لبخندی ظاهر شود تا جنگل راه زیادی بود؛ اما مادربزرگ تمام توانش را جمع کرد و به‌سوی کلبه چوبی حرکت کرد در راه از اطرافش صداهای عجیب و مهیبی می‌آمد مادربزرگ تمام این صداها را در کودکی‌اش گویا شنیده بود هنگامی که پدرش او را در همان کلبه پنهان کرد و از او خواست در همان کلبه زندگی‌ کند و هنگامی که بزرگ شد به سوی پدر مادرش برود؛ اما حیف که عمر انسان بسیار کوتاه است و مادربزرگ‌ بعد از آن هیچ‌وقت نتوانست پدر و مادرش خندان ببیند،مادربزرگ‌ انگاری در گذشته غرق شده بود و تمام اتفاقات برایش مانند وزش باد از جلوی چشمانش گذشت هنگامی که به خودش آمد،روبه‌روی کلبه چوبی بود که به تازگی اطرافش را تارهای عنکبوت به اسارت خود درآورده بودند؛ تارهای عنکبوت مانند گلی خاردار باعث شد تا از ب*دن مادربزرگ خون جاری شود مادربزرگ نوه‌اش را بر روی زمین سرد گذاشت و پیشانی او را ب*و*سید. تمام ب*دن مادربزرگ می‌سوخت و از آن خون جاری بود،دستان دخترک کم‌کم گرم می‌شد و این موضوع باعث خوشحالی مادربزرگش شد مادربزرگ تصمیم گرفت برود به سوی در رفت و برای بار آخر به نوه‌اش خیره شد، صورتش را خون دربرگرفته بود. درون جنگل رفت و آهسته به قدم‌هایش ادامه می‌داد برایش مهم نبود چه اتفاقاتی در انتظارش است و آسوده به راهش ادامه می‌داد و درخواست مرگ می‌کرد او عقیده داشت اگر خودش بمیرد دیگر هیچ‌کدام از عزیزانش عذاب نمی‌کشند و دردهایی که مسببشان تنها یک نفر بود را تحمل نمی‌کنند.
#لعبت_مفتون
#فاطمه_سیاه_سر
#انجمن_تک_رمان
کد:
او از درد دیگران آزار می‌دید،اما این کار مدام جلوی چشمانش اتفاق می‌افتاد، نزدیک‌ترین کسانش را از دست داده بود و او نمی‌خواست دخترکش و نوه‌اش را از دست بدهد ناگهان در ذهن مادربزرگ‌ فکری آمد، او به نوه‌اش که حال اطرافش غرق در خون بود، بیهوش بر‌روی زمین بود،خیره شد. تصمیم گرفت دخترک را در کلبه چوبی که یادگار پدرش بود مخفی کند و خودش از آن دوری کند؛ تا دیگر آسیبی به نوه‌اش نرسد.دخترک را درون آغوشش کشید و آن را‌ در آ*غ*و*ش گرمش مخفی کرد، دخترک درون ب*غ*ل او مانند نوزادی‌اش آرام خوابیده بود. قطره اشکی از چشمان مادربزرگ‌ بر روی صورت دخترک ریخت‌،صورت دخترک مانند خورشید سوزان درخشید و باعث شد بر روی لبان مادربزرگ‌ لبخندی ظاهر شود تا جنگل راه زیادی بود؛ اما مادربزرگ تمام توانش را جمع کرد و به‌سوی کلبه چوبی حرکت کرد در راه از اطرافش صداهای عجیب و مهیبی می‌آمد مادربزرگ تمام این صداها را در کودکی‌اش گویا شنیده بود هنگامی که پدرش او را در همان کلبه پنهان کرد و از او خواست در همان کلبه زندگی‌ کند و هنگامی که بزرگ شد به سوی پدر مادرش برود؛ اما حیف که عمر انسان بسیار کوتاه است و مادربزرگ‌ بعد از آن هیچ‌وقت نتوانست پدر و مادرش خندان ببیند،مادربزرگ‌ انگاری در گذشته غرق شده بود و تمام اتفاقات برایش مانند وزش باد از جلوی چشمانش گذشت هنگامی که به خودش آمد،روبه‌روی کلبه چوبی بود که به تازگی اطرافش را تارهای عنکبوت به اسارت خود درآورده بودند؛ تارهای عنکبوت مانند گلی خاردار باعث شد تا از ب*دن مادربزرگ خون جاری شود مادربزرگ نوه‌اش را بر روی زمین سرد گذاشت و پیشانی او را ب*و*سید. تمام ب*دن مادربزرگ می‌سوخت و از آن خون جاری بود،دستان دخترک کم‌کم گرم می‌شد و این موضوع باعث خوشحالی مادربزرگش شد مادربزرگ تصمیم گرفت برود به سوی در رفت و برای بار آخر به نوه‌اش خیره شد، صورتش را خون دربرگرفته بود. درون جنگل رفت و آهسته به قدم‌هایش ادامه می‌داد برایش مهم نبود چه اتفاقاتی در انتظارش است و آسوده به راهش ادامه می‌داد و درخواست مرگ می‌کرد او عقیده داشت اگر خودش بمیرد دیگر هیچ‌کدام از عزیزانش عذاب نمی‌کشند و دردهایی که مسببشان تنها یک نفر بود را تحمل نمی‌کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : _FMH_
بالا