خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

داستانک مجموعه داستانک‌های حال خوب| اثر فاطمه واحدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع Monella
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 196
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Monella

ادیتور انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
974
کیف پول من
81,143
Points
1,448
نام: داستانک‌های حال خوب
نام نویسنده: فاطمه واحدی ..monella..
ژانر: فانتزی
خلاصه: جهت درک کردن بیشتر و بهتر، داستانک‌ها را با تمام وجود درک کنید و یا در ذهن خود تصویر سازی کنید.

کد:
نام: داستانک‌های حال خوب

نام نویسنده: فاطمه واحدی @..Monella.. 

ژانر: فانتزی

خلاصه: جهت درک کردن بیشتر و بهتر، داستانک‌ها را با تمام وجود درک کنید و یا در ذهن خود تصویر سازی کنید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

Monella

ادیتور انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
974
کیف پول من
81,143
Points
1,448
ژانر: فانتزی
موضوع: زمستان
ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم. تمام بدنم به خصوص بازوهایم، بر اثر سوز سرما و دمای هوای، یخ زده بودند.
نفس عمیقی کشیدم و با بی‌حوصلگی از تختم پایین آمدم. هوا، هوای چله زمستان است. دمای خانه حتی با وجود شوفاژ و شومینه، باز هم سوز خودش را دارد.
پرده‌های سراسریِ پنجره خانه را تا آخر کشیدم. کل شیشه بخار کرده بود. با نوک انگشتان سردم تکه‌ای از بخارها را کنار زدم، تا بتوانم بیرون را بهتر ببینم‌.کل زمین سفید پوش از برف های زیادی شده بود. گویا زمین کل دیشب را به آراستن خود مشغول بوده!
قهوه ساز را به برق زدم و تا زمان آماده شدنش، به تمیز کردن تخت و رفتن به سرویس بهداشی مشغول بودم. ماگ سفیدی را از کلکسیون ماگ های دوست داشتنی‌ام انتخاب کردم و قهوه‌ داغم را درونش خالی کردم. سپس روی صندلی راک سفیدِ روبه‌روی پنجره نشستم و تا زمان تمام شدن قهوه، مَشغول دیدن منظره رو‌به‌رویم بودم.
حسی که در آن لحظه داشتم بی‌شباهت به بهشت نبود! گرمی و حرارت ضعیف شعله های شومینه در فاصله چند متریم، سرمای سوزناک هوا، برخورد دستم با گرمی بدنه ماگ، طعم دل‌نشین قهوه، منظره عالی از بارش برف، سکوت عالی اطرفم... آیا بهشت همین نیست؟




کد:
ژانر: فانتزی

موضوع: زمستان

ساعت هشت صبح از خواب بیدار شدم. تمام بدنم به خصوص بازوهایم، بر اثر سوز سرما و دمای هوای، یخ زده بودند.

نفس عمیقی کشیدم و با بی‌حوصلگی از تختم پایین آمدم. هوا، هوای چله زمستان است. دمای خانه حتی با وجود شوفاژ و شومینه، باز هم سوز خودش را دارد.

پرده‌های سراسریِ پنجره خانه را تا آخر کشیدم. کل شیشه بخار کرده بود. با نوک انگشتان سردم تکه‌ای از بخارها را کنار زدم، تا بتوانم بیرون را بهتر ببینم‌.کل زمین سفید پوش از برف های زیادی شده بود. گویا زمین کل دیشب را به آراستن خود مشغول بوده!

قهوه ساز را به برق زدم و تا زمان آماده شدنش، به تمیز کردن تخت و رفتن به سرویس بهداشی مشغول بودم. ماگ سفیدی را از کلکسیون ماگ های دوست داشتنی‌ام انتخاب کردم و قهوه‌ داغم را درونش خالی کردم. سپس روی صندلی راک سفیدِ روبه‌روی پنجره نشستم و تا زمان تمام شدن قهوه، مَشغول دیدن منظره رو‌به‌رویم بودم.

حسی که در آن لحظه داشتم بی‌شباهت به بهشت نبود! گرمی و حرارت ضعیف شعله های شومینه در فاصله چند متریم، سرمای سوزناک هوا، برخورد دستم با گرمی بدنه ماگ، طعم دل‌نشین قهوه، منظره عالی از بارش برف، سکوت عالی اطرفم... آیا بهشت همین نیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Monella

ادیتور انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-12
نوشته‌ها
974
کیف پول من
81,143
Points
1,448
نام: بهشت موقتی

هوهوی باده شبانه... سکوت و خلوتی خیابان‌ها... صدای تق‌تق فندک جوانِ لبه پرتگاه... جیرجیر آهن زنگ زده پارک رو‌به‌رو... صدای پاشنه‌های کفشم، همه و همه صداهایی بودند که حس ناشناخته‌ای تزریق روحم می‌کنند. سکوتی ل*ذت‌بخش و... خنک!
انگار درشب حتی نفس کشیدن هم آرامش‌بخش است. سرمای خفیف شب، با هر نفس کشیدنم وارد ب*دن میشد. از بینی تا خود ریه‌ها را خنک و تازه می‌کند! من‌که بهش می‌گویم اکسیژن خنک!
فکری به سرم زد. در این هوا چیزی جز سیگار نمی‌توانست بی‌خوابی شبانه‌ام را سامان دهد و اندکی از آشفتگی‌هایم بکاهد.
از جیب شلوارم، جلد سیگار و فندک را درآوردم و در دستم پیچ و تابشان دادم. بین کشیدن و نکشیدن سیگار مردد بودم؛ ولی بین سلامت روانم و ریه‌هایم، سلامت روان را ترجیح دادم و بعد از کلی مکث، نخی از سیگار را با فندک روی دستم روشن کردم و درآخر، روی ل*بم نشاندمش.
آسمان تاریک، سرمای هوا و بوی‌سیگار، قطعا می‌تواند ترکیبی از بهش موقتی‌ام باشند.
کد:
نام: بهشت موقتی



هوهوی باده شبانه... سکوت و خلوتی خیابان‌ها... صدای تق‌تق فندک جوانِ لبه پرتگاه... جیرجیر آهن زنگ زده پارک رو‌به‌رو... صدای پاشنه‌های کفشم، همه و همه صداهایی بودند که حس ناشناخته‌ای تزریق روحم می‌کنند. سکوتی ل*ذت‌بخش و... خنک!

انگار درشب حتی نفس کشیدن هم آرامش‌بخش است. سرمای خفیف شب، با هر نفس کشیدنم وارد ب*دن میشد. از بینی تا خود ریه‌ها را خنک و تازه می‌کند! من‌که بهش می‌گویم اکسیژن خنک!

فکری به سرم زد. در این هوا چیزی جز سیگار نمی‌توانست بی‌خوابی شبانه‌ام را سامان دهد و اندکی از آشفتگی‌هایم بکاهد.

از جیب شلوارم، جلد سیگار و فندک را درآوردم و در دستم پیچ و تابشان دادم. بین کشیدن و نکشیدن سیگار مردد بودم؛ ولی بین سلامت روانم و ریه‌هایم، سلامت روان را ترجیح دادم و بعد از کلی مکث، نخی از سیگار را با فندک روی دستم روشن کردم و درآخر، روی ل*بم نشاندمش.

آسمان تاریک، سرمای هوا و بوی‌سیگار، قطعا می‌تواند ترکیبی از بهش موقتی‌ام باشند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا