درحال ترجمه هوس تیره | ترجمه آرشاویر سرمست کاربر تک رمان

ساعت تک رمان

SHAWN

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-02
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
147
امتیازها
33
کیف پول من
10,568
Points
71
بسم تعالی

نام اثر : هوس تیره
نویسنده : سامر کوپن
مترجم : آرشاویر سرمست
ژانر : عاشقانه
دسته بندی : رمان

خلاصه :
روز تولد امیلی فراموش شده و امیلی تصمیم گرفت که خانواده اش را طرد کند
امسال، او به خودش قول داد که کسی را برای خود پیدا کند و به دنبال غیر متعارف ترین مکان ها رفت.
جایی که هیچ یک از خانواده او آن را تایید نمی کنند.
یک باشگاه انحصاری که در آن دوستش، یک سوپراستار ر*ق*ص قطبی، برای او یک پاس رایگان دریافت کرد.
وقتی او در آنجا با یک غریبه مرموز آشنا می شود، او احساساتی را به ذهنش می آورد که قبلا هرگز آن را احساس نکرده بود.
به زودی، میلیاردر قد بلند، تیره و خطرناک، چیزهای بیشتری از او می خواهد و به او پیشنهادی می دهد که می تواند تمام آرزوهای عمیق او را برآورده کند.
اما وارثان ثروتمند، دختران خوب مانند امیلی، به سادگی چنین قراردادهایی نمی بندند.
اما اگر او آن را رد کند، او را از دست خواهد داد، و جالب ترین و هیجان انگیزترین تجربه ای که در تمام زندگی خود داشته است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

امضا : SHAWN

ساچلی

مدیر تالار ترجمه + مدیر آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
مترجم انجمن
ادیتور انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
کپیست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-17
نوشته‌ها
217
لایک‌ها
524
امتیازها
63
کیف پول من
35,856
Points
328
مترجم عزیز لطفا به قوانین تالار ترجمه توجه کنید:
_ترجمه_v8ye_1qy8.png

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : ساچلی

SHAWN

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-02
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
147
امتیازها
33
کیف پول من
10,568
Points
71
- امیلی، حدود نه برمی گردیم. اجازه ندی بچه ها تا دیروقت بیدار بمونن
جسی، همسر برادرم، از در به اتاق پذیرایی گفت.
گویی دخترهای دوقلوی او همیشه به حرفی که من گفتم گوش خواهند کرد. در بسته شد و من رو به برادرزاده های دوقلویم کردم.
- کی بستنی می خواد؟
دو دختر کوچولو، بلوند و ظالم یکسان، وقتی با چشمانی خاکستری به من نگاه می کردند، از خوشحالی فریاد می زدند. آنها می توانستند مال من باشند، اگر من همیشه آنقدر مشغول نبودم. این فکر را کنار زدم و از روی دژ بالشی که در اطرافم ساخته بودند، ایستادم تا به آشپزخانه بروم. هری، برادر بچه دوقلوها، در زمین بازی نزدیک مبل چرمی خاکستری تیره خوابید، بنابراین من او را همانجا رها کردم. او پسری در حال رشد بود و به خوابش نیاز داشت.
به زودی او به خواهرهای بزرگترش در آشپزخانه به ما ملحق شد. من دختران را روی صندلی های بار در اطراف جزیره مرمری آشپزخانه پیدا کردم. بعد
آشپزخانه ای که هر نانوایی دوست دارد. بالاخره این آشپزخانه جسی بود و او به سه اجاق به اندازه صنعتی نیاز داشت. به سمت یخچال برگشتم، همان ضد زنگ فولاد به عنوان فر، اجاق گ*از، و مایکروویو، و از دختران پرسیدم چه بستنی می‌خواهند؟
- من توت فرنگی می خواهم، خاله.
بریانا، همیشه مؤدب، خبر داد:
- من شیرین
- اوه! من توت فرنگی دوست ندارم! من جاده سنگی می خوام، لطفا.
ریانون،
رئیس آن دو و همیشه متفکرترین، از روی صندلی خود توسط خواهرش فریاد زد. آنها دو نخود در یک غلاف بودند، اما زمانی آنها کاملاً متفاوت بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : SHAWN

SHAWN

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-02
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
147
امتیازها
33
کیف پول من
10,568
Points
71
- شما دونفر نمیدونید چقدر خوش شانس هستین که مادرتون نونوا هست
« درواقع بیشتر برای خودم تا شما » آرام این را زیر ل*ب زمزمه کردم و دو کارتن بستنی از فریزر و یک بشقاب براونی از کشوی بالای آن بیرون آوردم و به مدت یک دقیقه در مایکروفر گذاشتم.
بستنی‌ها را در هر کاسه اضافه کردم و یک قاشق در هرکدام گذاشتم و به دخترها دادم و برای خودم مقدار کمی در یک کاسه کوچک ریختم؛ دخترها هنوز کوچک بودند و با آن‌ها می‌نشستم
- چه فیلمی بریم نگاه کنیم دخترا؟
دخترها شروع کردند به بحث درباره اینکه کدام فیلم خانوادگی را اول تماشا کنند و من غرق در افکارم شدم.
جسی و ترنت برای یک جشن خیریه بیرون رفته بودند و من برای نگهداری دخترها و بچه هری استخدام شده بودم؛ روال کار را به خوبی می‌دانستم و از بدو تولد دخترها کمک می‌کردم؛ همچنین در نگهداری خواهرزاده و برادرزاده‌هایم هم کمک می‌کردم.
در طی پنج سال گذشته خانواده کوچکی که از سه برادر و یک خواهر تشکیل شده بود تبدیل به یک خانواده بزرگ شده بود و من اغلب وقت خود را صرف رفت و آمد به این‌ور و آن‌ور برای دیدن کودکانی که حاصل از عاشقانه‌های غیرمنتظره بودند می‌کردم.
این موضوع برای برادرانم خوشایند بود، مردان سرسختی که در روزهای جوانی سختی‌های زیادی کشیدند و حالا مردانی به لطوفت سخت شده بودند.
به کاسه دست نخورده روبرویم خیره شدم و شمعی را تصور کردم که در بالای آن آهنگ تولدی بالای سرم پخش شده است؛ مجبور شدم اشکم را پاک کنم
چطور همه آن‌ها روز تولد من را فراموش کرده بودند؟ از هیچ کدام از برادرانم و یا خواهرانم تماسی دریافت نکردم، حتی ترنت و جسی هم فراموش کرده بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : SHAWN

SHAWN

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-02
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
147
امتیازها
33
کیف پول من
10,568
Points
71
تا حدودی امیدوار بودم که یکی از آن‌ها یادشان باشد و وقتی از بچه‌ها مراقبت می‌کردم مرا سوپرایز کنند؛ اما نه، فقط یک رویداد خیریه در مرکز شهر میرتل بیچ بود که آن‌ها قصد شرکت در آن مراسم را داشتند. جسی در آن لباس مخملی با شکوه به نظر می‌رسید و ترنت همیشه در آن لباس رسمی چشمگیر بود. موهای بلوند دم اسبی‌ام را که روی شانه‌ام افتاده بود دادم آنور شانه‌ام و لبخند کمرنگی به دخترا زدم.
- چیشده خاله؟
ریانون کوچولو این را به آرامی پرسید و قاشقش را گذاشت و دست کوچک‌اش را روی گونه‌ام گذاشت.
- ناراحتی؟
- عزیزم...
این دوتا بچه همه چیز خیلی بهتر می‌فهمند و البته هری
- می‌خواین بجای یکی از فیلمای خونوادگی یه فیلم بزرگسال ببینیم؟
همان موقع بریانا در پوشک‌اش کثیف کرد
- نه عزیزم همین خوبه، بیاین کاسه‌هارو بشوریم باهم و بریم فیلم نگاه کنیم، گذروندن با شما دوتا همه چیز بهتر میشه
من خواهر و برادرهایم را دوست داشتم اما گاهی اوقات آنچه را که آن‌هها داشتند برای خودم می‌خواستم؛ من از اینکه خانوادگی مری پاپینز دارم ناراحت نیستم فقط کمی توجه نیاز داشتم، هفته‌ای سه پرواز برای من کمی سخت است و من به زمان احتیاج دارم
نیاز دارم کمی به تاریخ و روزهای خاص مختص من توجه شود، چرا به یاد اوردن امسال سخت بود؟!
جسی و ترنت، مانند میسون و لورا، صاحب یک نوزاد جدید شدند. آنها یک ماه پیش یک دختر کوچک دوست داشتنی را به فرزندی قبول کرده بودند تا به دو فرزندی که داشتند اضافه کنند
قبلا امبر و کوین فقط یک فرزند داشتند، نسخه کوچک و زیبای امبر که آن را به نام مادرش بریجت نامیده بودند. که هنوز مرا سرگرم می‌کرد، آن
نام واقعی امبر بریجت جونز بود.
من از همان لحظه ای که امبر را دیدم دوستش داشتم و او یک شگفتی بود!
من یک سرایدار خانواده و یک زن دونده بودم، عجب زندگی‌ای!
دخترها غافلگیرم کردند و بیست دقیقه بعد از فیلم خوابیدند. روی کاناپه مخملی مشکی و پهن جلوی تلویزیون صفحه بزرگ گذاشته بودیم، در هر طرف من یکی، و من الان بین آنها گیر کرده بودم. نمی خواستم آنها را بیدار کنم، اما تلفنم شروع به وزوز کرد. یک لحظه تقلا کردم و می خواستم جیغ بزنم که گوشی تقریباً از لبه میز انتهایی افتاد، اما آن را گرفتم. صفحه را باز کردم تا متنی از دوستم، روکسی سیمپسون، روی صفحه ببینم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : SHAWN
بالا