کتاب در حال تایپ کتاب بیشعوری | اثر دکتر خاویر کرمنت

  • نویسنده موضوع Queen of tears
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 55
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

کتاب های درخواستی در حال تایپ

Queen of tears

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
32
امتیازها
13
کیف پول من
605
Points
17
بسم الله الرحمن الرحیم

نام کتاب:بیشعوری، راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت

نام نویسنده: دکتر خاویر کرمنت

ژانر:طنز ، روانشناسی

مترجم: محمود فرجامی

تایپیست: Queen of tears

خلاصه : نویسنده با زبان طنز، واقعیت‌های ملموس زندگی را به صورت واقعی توصیف می‌کند. کرمنت معتقد است بی‌شعورها، افرادی نابغه و باهوش هستند که به بیماری مبتلا هستند. نابغه‌هایی خودخواه، مردم‌آزار و با اعتمادبه‌نفس کاذب که تصور می‌کنند فقط خودشان خوبند. این افراد با منفعت‌طلبی‌هایشان به خود و افراد جامعه ضرر می‌رسانند. خاویر کرمنت در این کتاب انواع بیشعورها را به پنج دسته‌ی کلی تقسیم می‌کند که هر کدام از آنها شامل چندین بخش دیگر می‌شوند و در هر بخش، ویژگی‌های این بیماری، انواعش و راه نجات را مورد بررسی قرار می‌دهد.
نویسنده در ابتدا خودش را بیماری مبتلا معرفی می‌کند؛ بیماری که خودش را مداوا کرده است و در صدد آن است که مبتلایان به این بیماری را هم معرفی کند. به عقیده‌ی او اگر کسی قبول کند که بی‌شعور است تازه اول راه است و با استناد به متن کتاب، سخت‌ترین مرحله در درمان و ترک بی‌شعوری همان مرحله نخست آن یعنی پذیرفتن بی‌شعور بودن است.

مقدمه:مثل هر کس دیگری، من هم در تمام زندگی ام با بیشعورهاسروکار داشته ام؛ اما در بیشترِ این اوقات مثل بیشترِ افرادِ جامعه، درگیر مفاهیم و تعاریفِ قدیمیِ بیشعوری بوده ام. مثل دیگران بیشعوری را به عنوان بیماری نمی‌شناختم و فکر می‌کردم بیشعوری نوعی کمبود شخصیت است که صرفا با اراده میتوان آن را اصلاح کرد یا از بین برد.اما حال من ماهیت بیشعوری را می‌شناسم. بیشعوری یک نوع اعتیاد است و مثل سایر اعتیادها به ا*ل*ک*ل و مواد مخدر یا وابستگی دارویی، اثرات سوء و زیان باری برای شخصِ معتاد و اجتماعی که در آن زندگی می‌کند دارد. بدترین خصوصیت این اعتیاد آن است که بیشعورها ذره ای هم از بیشعوریشان آگاه نیستند. این امرالبته در مورد خود من هم صادق بود.آشکارکردنِ ضعف ها و اشتباهاتِ خود، برای هیچکس کار آسانی نیست. من تا مدت ها از نوشتن این کتاب و حتی صحبت کردن درباره ی موضاعاتِ آن ابا داشتم، چرا که دوست نداشتم تمام دنیا بفهمد که من آدم بیشعوری بوده ام. اما سرانجام وجدان، دوستان و بیمارانم من را متقاعد
کردند که قبال همه ی دنیا فهمیده اند که من بیشعور بوده ام و نوشتن یا ننوشتن درمورد آن از این جهت
بی فایده است، ولی شاید بتوانم با نوشتنِ سرگذشت خودم به بیشعورهای دیگر کمک کنم تابهبود یابند. از این رو، در نهایت فروتنی تصمیم گرفتم تا سرگذشت دردناکِ اعتیاد خود به بیشعوری، و نیز راهِ دشوار رهایی از آن وضعیت رقتبار را برای استفاده ی دیگران بنویسم.اکنون می‌توانم در گذشته ام نظر کنم و به وضوح خودم را ببینم که چطور سال های سال بابیشعوری زندگی کردم. به عنوان یک بیشعورِ درمان شده، رن و مشقتِ الزم برای درمانشدن رادرک می‌کنم. چیزی که هیچ آدم عاقلی دوست ندارد آن را تجربه کند، ولی وقتی آدم گرفتاربیشعوری شد، چاره ی دیگری برایش وجود ندارد. دیر یا زود زندگی در مقابلت قد علم می‌کند و
می‌گوید: «تو بیشعوری.» شما هم در مقابل تکذیبش
می‌کنید، لگدش می‌زنید، لعنتش می‌کنید،
سرش فریاد می‌زنید، کتکش می‌زنید، با او جروبحث می‌کنید، سعی می‌کنید فراموشش کنید وفحشش
می دهید. اما زندگی جا نمی زند. یا شما قبل از آنکه او به حسابتان برسد به حساب خود می رسید و یا او به حساب شما خواهد رسید.از این رو با صداقت و تاسفِ فراوان باید اقرار کنم که: من بیست سال آزگار یک بیشعورتمام عیار بودم! در این مدت دوستان و اعضای خانواده ام از بیشعوری من آزار فراوان دیدند و در بسیاری از مواقع من آنها را از خودم فراری می دادم. حتی بیماران من هم از بی‌نزاکتی وخودپسندی‌های زایدالوصف من خیلی می‌رنجیدند. اگر من زودتر به بیشعوری‌ام پی می‌بردم و درسنین پایین‌تر برای درمانم دست‌به‌کار می‌شدم، اگر نگویم همه، دست کم بسیاری از این عوارض قابل‌پیشگیری بودند.
به عقیده‌ی من، هیچ‌گاه برای تشخیصِ نشانه‌های بیشعوری خیلی زود یا خیلی دیر نیست.
بر همین منوال، هیچ‌گاه نیز برای اصلاح ِ عادات بدی که دوستان را می‌رنجاند، به روابط کاری و
تجاری آسیب می‌رساند و باعث جروبحث و دعوا و مرافعه با بسیاری از مردم میشود، خیلی زودیا خیلی دیر نیست.خود من تا چهل‌سالگی‌ام کوچکترین نشانه‌ای از بیشعوری‌ام احساس نکرده بودم. مثل
بیشترِ بیشعورها، من هم به اینکه آدم نیرومندی هستم و همیشه به هر چیزی که می‌خواهم میرسم،مباهات می‌کردم. از همان سنینِ دورانِ دبیرستان یاد گرفتم که چگونه ندای وجدانم را خاموش کنم‌و هرگونه احساس گناهی را در نطفه خفه کنم. در دوران رزیدنتی، فهمیدم که می‌توانم هر چیزی را با توپ‌وتشر از پرستاران، بیماران و دیگران بخواهم، یعنی درحقیقت معموال با این شیوه دیگران را مجبور می‌کردم که دقیقا مطابق خواست من رفتار کنند. تازه، بعد از اینکه به‌عنوان پزشک متخصص شروع به کار کردم باز هم فوت‌وفن های بیشتری در پرخاشگری و زرنگبازی کسب کردم.
ذکر این نکته مهم است که من همیشه فکر می‌کردم این‌ها خصوصیاتی مثبت به نشانه‌ی اعتمادبه‌نفس است. به‌عنوان پزشک، در تست‌های روانشناسی و روانکاوی متعددی باید شرکت می‌کردم و پاسخ همه‌ی آنها این بود که من شخصیتی قوی دارم و دارای چنان «عزت نفس» بالایی هستم که از دیگران بی‌نیازم می‌سازد. نمرات من در خودسازی بالا بود، چرا که تمرکزم خوب بود،مصمم بودم، اختیارم دست خودم بود و خودسنجی می‌کردم. این به معنای آن بود که کسی نمی‌توانست با من دربیفتد و اگر هم هوس چنین کاری به سر کسی میزد، به‌راحتی می‌توانستم سرِ
جای خودش بنشانمش. افتخارم این بود که می‌توانم قبل از اینکه دیگران علیه من کاری کنند، من علیه آنها اقدام کنم.این ویژگی‌های شخصیتی خیلی به من کمک میکرد، به‌طوریکه به‌عنوان پزشک متخصص در مقعدشناسی‌کارم خیلی گرفته بود. با زن بسیار جذابی ازدواج کردم و دوتا بچه‌ی‌فوق‌العاده آوردیم. تمام همکارانم به من احترام می‌گذاشتند و در بیمارستان و محافل پزشکی‌جایگاه ویژه‌ای داشتم. در اجتماع هم به من به‌عنوان کسی که در حرف‌هاش از نفوذ و اعتبار بالایی برخوردار است نگاه میشد. کلاً زندگی خوبی بود و من از زندگی و از خودم راضی بودم.
اما همه چیز در قلمرو دکتر خاویر کرمنت‌به خوبی و خوشی پیش نمی‌رفت. گه‌گاهی این حس ناخوشایند به سراغم می‌آمد که رفتار احترام‌آمیز همکارانم نسبت به من، بیشتر از روی‌ترس است تا احترام واقعی. اما اینطور وانمود می‌کردم که چندان فرقی هم نمی‌کند و این امرناشی از هیبت من است. اینطور به‌نظر می‌رسید که تا سروکله‌ی من پیدا می‌شود، بعضی ازهمکاران گفتگویشان را قطع می‌کنند و متفرق می‌شوند و دوستانم هر روز بیش‌ازپیش از اینکه‌نمی‌توانند با من باشند، عذرخواهی می‌کنند. وقتی که در یک میهمانی حرف می‌زدم، بعضی‌ها بابی‌قراری و ناراحتی به زمین خیره می‌شدند و چیزی نمی‌گفتند. انگار که حتی یک کلمه از حرف-های من را هم نمی‌خواستند بشنوند؛ اما من اینطور به خودم می‌قبولاندم که این، مشکل خود
آنهاست و شاید مشکلات شخصی مشغولشان کرده است.زنم یکبار جشن تولد غافلگیرکننده‌ای برایم ترتیب داد، اما غافلگیرکننده‌ترین چیز این بودکه فقط شش نفر در آن مراسم حضور یافتند که تازه سه تای آنها هم زن و بچه‌های خودم بودند.اما من آن را به پای حسادت دوستانم نسبت به موفقیت‌های چشمگیرم گذاشتم.
برایشان متاسف بودم که حقارت‌ها و بی‌کفایتی‌هایشان باعث می‌شود که در مقابل من چنین واکنش‌هایی نشان
دهند، اما زیاد خودم را ناراحت نمی‌کردم و این قبیل خصوصیات را جزو سرشت آدمها می‌دانستم.
بعد هم سعی می‌کردم با بزرگواری این قبیل وقایع را فراموش کنم.سرانجام یک روز از خواب خرگوشی تکانی خوردم. تنها پسرم بعد از ساعت‌ها بگومگو با
من، اعلام کرد که نمی‌خواهد به کالج برود و می‌خواهد در نیروی دریایی ثبتنام کند. تک‌پسرم می‌خواست به جنگ من بیاید! باورم نمیشد! در طی بیست سال گذشته هیچکس جرات نکرده بود
که با من دربیفتد و آخرین کسی که چنین خبطی را مرتکب شده بود سالها بود انگشت ندامت به دندان می‌گزید.من می‌خواستم پسرم پزشک موفقی مثل خودم بشود، اما او داشت خیره‌سری می‌کرد. از
کوره در رفتم و گفتم اگر در نیروی دریایی ثبت‌نام کند، هر چه دید از چشم خودش دیده. او هم درمقابل چشمان من چیزی را حواله داد که هرچند غریب بود، نحوه‌ی استعمال آن برای یک مقعدشناس ناآشنا نبود! بعد هم در را به هم کوبید و از خانه بیرون رفت. او به همسرم گفته بود که‌تصمیم گرفته تا آنجایی که امکان دارد از من دور بشود و به حرفش هم عمل کرد. او در رسته ی آموزش هوافضا ثبت‌نام کرد. به‌خاطر این کارِ پسرم خیلی اعصابم به‌هم ریخت و درهم شدم. با دلخوری از زن و دخترم پرسیدم که نظرشان درباره‌ی این ماجرا چیست و منتظر بودم تایید کنند که من پدر دلسوزی هستم و آن پسره کار احمقانهای انجام داده است.
با بغض گفتم: «چطور دلش آمد از خواسته‌ی منی که اینقدر دوستش دارم سرپیچی کند؟»
بعد پاسخی شنیدم که خیلی برایم غیرمنتظره بود. اول دخترم زیر ل*ب گفت: «شما فقط و
فقط خودتان را دوست دارید.»
چند لحظه بهتم زد. بعد به‌عنوان آخرین امید چشم به همسرم دوختم، اما او هم حرفِ
دخترمان را تایید کرد و گفت: «راست میگوید. اصال راستش را بخواهی، چند سالی می‌شود که
زندگی مشترک ما به آخر خطش رسیده. لطفا همین امشب از این خانه برو.»
نمی‌توانستم آنچه را که در حال وقوع بود باور کنم. فقط در عرض چند ساعت دنیای شخصی من نیست‌ونابود شده بود.
تا چند روز آنچه را رخ داده بود در ذهنم زیروبالا می‌کردم. قلبا معتقد بودم که حق با من است، مثل همیشه که علی‌رغم اعتقاد دیگران حق با من بود. یکی داشت کسانی را که خیلی دوستشان داشتم از من دور می‌کرد. آنها را علیه من ت*ح*ریک کرده بود. دلم می‌خواست بفهمم کارچه کسی است تا حسابش را برسم.
قبال هم بارها با کسانی روبرو شده بودم که در مقابل اعتقادات و رفتارهای من دست‌به‌یکی کرده بودند. در چنین مواقعی فقط و فقط با اتکا به اراده‌ی قویام توانسته بودم وقار وشخصیت خودم را حفظ کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که این مورد با بقیه‌ی موارد فرق چندانی ندارد. بزرگترین دغدغه‌ام این بود که درنهایت با پیروزی به نزد خانواده‌ام بازگردم، اما هر کاری که در این راه می‌کردم با شکست مواجه می‌شد. آنها نمی‌خواستند مرا ببینند و با من حرف بزنند.
ما از هم دورتر و دورتر می‌شدیم. سرانجام با درماندگی چیزی را قبول کردم که قبولش برای هر
بیشعوری سخت است: به کمک کس دیگری نیاز دارم!
بنابراین با یکی از همکارانِ روانپزشکم به مشاوره نشستم. همه چیز را برایش تعریف کردم و ازش پرسیدم که اشکال از کجاست و چی به سر خانواده‌ام آمده است؟ آیا مریض شده‌اند؟
خواهش کردم که حقیقت را رُک‌وراست به من بگوید، چرا که من آدم قوی‌ای هستم و توانایی مواجهه با هر خبر و پیشامد ناگواری را دارم.
دوستم کمی درنگ کرد و بعد در حالی که توی چشم‌های من نگاه می‌کرد، گفت: «آنها
مریض نیستند، حالشان خیلی هم خوب است.»
مدتی طول کشید تا منظورش را از این حرف بفهمم، چیزی که مواجهه با آن برایم خیلی
سنگین بود.
«م م منظورت این است که... پس من مریضم؟»
«نه... تو هم مریض نیستی. تو فقط بیشعوری.»
من که از این پاسخ بی‌ادبانه جا خورده بودم، با عصبانیت گفتم: «من اینجا نیامده‌ام که بهم
توهین شود. اگر نمی‌توانی مشکلم را حل کنی، می‌روم.» و رفتم.
در شش ماهی که پس از آن سپری شد، انگار که تمام دنیا تبدیل به جهنم شده بود؛ یادست کم مطب مقعدشناسی من عین جهنم سوزانی شده بود. دلم برای خودم میسوخت و خودم را قربانی نیروی ناشناخته‌ای می‌دیدم که باعث شده بود کسانی که دوستشان داشتم، درکم نکنند ونادیده‌ام بگیرند و کسانی که از آنها کمک خواسته بودم، مسخره‌ام کنند. یک روز عصبانی بودم وروزِ دیگر غمگین؛ اما هیچوقت شاد یا حتی راضی نبودم. خوب نمی‌خوابیدم و همیشه بی‌قرار
بودم. هر تاخیر، تعلیق و وضعیت پیچیده‌ای را طوری می‌دیدم که انگار در خدمت دشمنی اسرارآمیز است. نمی‌دانم پرستاران بخش یا بیمارانم در آن زمان چطور مرا تحمل می‌کردند. واقعایک هیولا شده بودم.
سرانجام یک روز بعدازظهر که تنها بودم به این‌واقعیت پی بردم که زِمام زندگی از دستم‌خارج شده است. درواقع، این حقیقت برایم آشکار شد که من هیچ‌گاه زمام زندگیام را واقعا دراختیار نداشته‌ام، بلکه فقط با تکبر اینطور می‌پنداشته‌ام که همه چیز در کنترلِ من است. کشفِ این واقعیت موجب آرامش نسبیام شد، به‌طوریکه آن شب راحت‌تر از شب‌های تمام آن شش ماه به‌خواب رفتم.
روز بعد، هنگامی که مشغول یک معاینه‌ی مقعدی بودم، ناگهان قطعات باقیمانده‌ی این‌پازل به هم پیوستند. همانطور که داشتم مقعد بیمارم را معاینه می‌کردم به کشف‌وشهودی درباره‌ی خودم رسیدم:
من بیشعورم!
همکارِ روانپزشکم به من اهانت نکرده بود؛ او فقط خواسته بود به من کمک کند! فورا با او تماس گرفتم، بابت رفتار نامناسبم عذرخواهی کردم و تقاضا کردم که دوباره همدیگر را ببینیم.از آنجا که یکی از قرارهای ملاقاتش لغو شده بود، توانستم بعدازظهرِ همان روز ببینمش.
همین که روی صندلی نشستم بی‌درنگ گفتم: «تو راست می‌گویی. من بیشعورم.»
خمیازه‌ای کشید و گفت: «این را که همه می‌دانند.»
«خب، تو چطور آن را درمان می‌کنی؟»
«چی را درمان می‌کنم؟»
«بیشعوریِ من را دیگر.»
همکارم گفت: «بیشعوری که مرض نیست. یک‌جور خصیصه است و به همین خاطر هم قابل‌درمان نیست.»
«منظورت چیست که قابل‌درمان نیست؟»
«ببین. چه تو بیشعور باشی، چه نباشی، واقعیت این است که خیلی از مردم بیشعورند.
بیشعوری چیزی است مثل چپ‌دست‌بودن. قابل‌درمان هم نیست.»
بهت‌زده شده بودم. پرسیدم: «پس اگر علم روانپزشکی نتواند مشکلِ بیشعوری یک نفر را حل کند، فایده‌اش چیست؟»
«ببین. بیشعوری بیماری خاصی نیست. مثلِ یک‌جور طرز بیان است. همانطور که علم مقعدشناسی نمی‌تواند برای معالجه‌ی کسانی که سرشان با کفلشان بازی می‌کند کاری کند، روانپزشکی هم نمی‌تواند برای کسانی که شعور ندارند کاری بکند. اصلاً می‌دانی ما چقدر
روانپزشکِ بیشعور داریم؟»
آنوقت بود که فهمیدم نباید چشم امید به یاری کسی داشته باشم. ندایی درونی به من می‌گفت که او در اشتباه است. اعتقاد داشتم که بیشعوری یک نوع خصوصیت اخلاقی بد نیست،بلکه بیماری است. یک نوع اعتیاد است به رفتار ابلهانه و وقیحانه که سرانجام ما را چنان بیچاره می‌کند که حتی از درکِ تعصب و تکبر و خودپسندی‌مان هم عاجز بمانیم.
بنابراین من برنامه‌ای را برای مراقبت، درمان و بهبودی خودم آغاز کردم که چند سال طول کشید و درنهایت چیزی را ثابت کردم که همکارم معتقد بود محال است: بیشعورها قابل‌درمان‌اند!
چیزی که در وهله‌ی اول غیرقابل‌باور می‌نماید و برای بیشعورهایی که هنوز درمان نشده‌اند به کشف دوباره‌ی اصول و ویژگی‌های انسانی می‌ماند.
افسوس می‌خورم که چرا زودتر روند درمانی‌ام را آغاز نکردم تا آنقدر به دیگران آزار و زیان نرسانم. البته توانسته‌ام برخی از کارهایم را جبران کنم، به‌طوریکه زنم دوباره مرا پذیرفته و با هم زندگی خوب و شیرینی داریم. دخترم با من آشتی کرد و الان در کال درس میخواند. پسرم هم خلبان نیروی دریایی شده است و دارد به من درسِ پرواز یاد می‌دهد.
مقعدشناسی را مدت‌هاست که رها کرده‌ام و الان کارم معاینه‌ی بیشعورهاست. حالا من روانپزشکی‌ام که تخصصش کار روی بیشعوری و کمک به بیشعورها برای رهایی آنها از این عارضه است. البته شاخه‌ی سنتی روانپزشکی هنوز از این تالش ابتکاری چندان حمایتی نکرده -است، اما کار من رونقِ بسیاری دارد و شعار اصلی من همه جا پیچیده است که «بیشعورها امیدوار
باشند!» حاال من دائما در کنفرانس‌ها سخنرانی می‌کنم و با درمانگرهای زیادی که روی سایر اعتیادها کار می‌کنند، در ارتباطم.
البته کتاب بیشعوری چیزی بیش از روایتِ بهبودی شخصیِ من است. جرقه‌ی امیدی است
برای آنهایی که با بیشعوری خو گرفته‌اند. اعلامیه ی رهاسازی است. دیگر لازم نیست کسی از
بیشعوربودنش شرمسار باشد. بیشعوری یک بیماری مشخص، مثل سایر بیماری‌هاست که با راه‌ها و
وسایل تعریف‌شده، قابل‌درمان است. طی‌کردن راهی که منجر به درمان من شد برای هیچ بیشعوری غیرممکن نیست و این همان راهی است که من تاکنون هزاران بیشعور را به آن راهنمایی کرده‌ام و
به این ترتیب به آنها کمک کرده‌ام با موفقیت درمان شوند.
فقط به یک چیز نیاز است و آن هم شهامتِ توقفِ بیشعوربودن است؛ که خب البته مشکل‌ترین بخش ماجرا هم معمولاً همین است. برای این منظور باید راهنما یا درمانگر خوبی داشته باشید. در همین ر*اب*طه یکی از دوستان من به نام «کالوین استابز» که مدیر یک درمانگاه روانپزشکی است، داستان جالبی تعریف می‌کرد. او از زنی میگفت که در جستجوی مفهوم
زندگی به کوه‌های هیمالیا رفته بود و پس از سالها جستجو، مردی را در غاری یافت. با خودش گفت: «آهان... یک مرتاض در حال تمرکز و مراقبه
در غار.» و به آن مرد گفت: «آیا شما راه
رستگاری را به من نشان میدهید؟»مرد چیزی نگفت.
زن نشست و به تقلید از مرد، در خود فرورفت. در پایان آن روز، وقتی که برخاست تا برود پرسید: «پیشرفتی داشتم؟» مرد باز هم چیزی نگفت.
صبح فردا زن بازگشت و دوباره شروع به مراقبه کرد و وقتی که آفتاب داشت غروب می- کرد، عازم رفتن شد. آنوقت یکبار دیگر پرسید: «پیشرفتی داشتم؟» مرد هیچ‌چیز نگفت.
هفته‌ها و ماه‌ها همین ماجرا عینا تکرار شد. سرانجام غروب یک روز، حوصله‌ی زن سررفت و بر سر آن پیرمرد فریاد زد که: «حقه‌باز! این همه روز اینجا در انتظار رستگاری نشستم و آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد. شش ماه از عمرم را تلف کردم و هیچ چیزی نشانم ندادی. به تو هم می‌شود گفت مرتاض؟» بعد هم کوله‌ی هفت‌منی‌اش را به طرف پیرمرد که همانطور توی غار نشسته بود پرتاب کرد. علی‌رغم آن ضربه‌ی سنگین، مرد توانست روی پاهایش بایستد و تلوتلوخوران گفت: «من مرتاض نیستم و این انگ‌ها به من نمی‌چسبد. تو هم اگر خیال کرده‌ای که من مرتاضم، مقصر خودتی نه من.»
زن که پاک از کوره دررفته بود گفت: «خب اگر تو مرتاض نیستی، پس چه کوفتی هستی و اینجا چه غلطی میکنی؟» آنگاه مرد سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: «من جذامی‌ام و به این
خاطر در این غار زندگی می‌کنم که از محل زندگی‌ام تبعید شده‌ام.»
چه بیشعور باشید و چه درگیر با بیشعورها، با انتخاب این کتاب دست‌کم راهنمای خوبی انتخاب کرده‌اید و راه را ع*و*ضی نرفته‌اید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Lunika✧

ادمین پورتال + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
2,144
لایک‌ها
10,476
امتیازها
113
محل سکونت
کاتانیا
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
194,022
Points
2,885
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Queen of tears

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
32
امتیازها
13
کیف پول من
605
Points
17
بخش نخست:چه کسی بیشعور است و چرا یک نفر باید بخواهد،بیشعور باشد؟

فصل اول : سرگذشت فِرِد

اگر بیشعورها عاشق می‌شوند فقط به یک دلیل است:
میخواهند در هیچ چیز کم نیاورند، از جمله عشق.
- وینیفرد، عاشق شکست خورده‌ی یک بیشعور

از میان تمام مشاغل عالم، شغل وکالت چنان با بیشعوری درگیر است که بجاست این کتاب را با یک مورد از آن آغاز کنیم. سرگذشت فِرِد را از زبان خودش میشنویم.

***

روی صندلیِ کارم ولو شدم و آنقدر خسته بودم که نمی‌توانستم بقیه‌ی روز را تاب بی‌اورم. ساعت تازه نُه و ربع بود، اما انگار بدبیاری ساعت سرش نمی‌شد. داشتم ازدست می‌رفتم، انگار باده نفر دعوا کرده بودم. وقتی که از خواب پا شده بودم سر دماغ بودم، اما وقتی خواستم صبحانه بخورم حالم گرفته شد. من هر روز دقیقا یک جور خوراک برای صبحانه سفارش می‌دهم: تخم‌مرغ آبپزِ سه‌دقیقه‌جوشیده، ژامبون، نان تُست، آبمیوه و قهوه. دیگران هم می‌دانند که وقتی من می‌گویم تخم‌مرغی می‌خواهم که سه دقیقه جوشیده باشد، منظورم این است که دقیقا سه دقیقه جوشیده‌ باشد. آن روز هم صبحانه مطابق معمول برایم آماده شد، اما تخم‌مرغ بیشتر از حد جوشیده بود.
تقریبا سی ثانیه بیشتر جوشانده بودندش! مِگ،
پیشخدمت رستوران، را صدا زدم و بهش نشان دادم که تخم‌مرغ بیشتر از حدش جوشیده است. نگاه چندش‌آوری به من انداخت و گفت: «خب پس دوباره ترتیبش را می‌دهیم.» و بعد با لحنی عصبی ادامه داد: «اصلا برش می‌گردانیم توی قابلمه و ناپزش می‌کنیم. دوست دارید تخم مرغتان چقدر عسلی بشود قربان؟»
به او گفتم اگر بخواهد از این خوشمزه‌بازی‌ها برای من درآورد از انعام امروزش خبری نخواهد بود. پنج دقیقه بعد، بعد از اینکه برای سومین بار از او خواستم تا فنجان قهوه‌ام را پر کند، تمام کتری را روی لباس من خالی کرد! مگ گفت که این کارش عمدی نبوده است، اما من که بچه نبودم.
اگر صبحانه به اندازه‌ی کافی مزخرف نبود، در عوض طیِ مسیر تا سرِ کار واقعا مزخرف بود. به‌خاطر این که در جایی که سرعت مجاز 35 مایل در ساعت بود، 50 مایل در ساعت رانده بودم، یک افسر پلیس متوقفم کرد و دو تا برگ جریمه داد دستم. دومی به‌خاطر نبستنِ کمربندِ ایمنی. از کوره دررفتم و ازش پرسیدم چرا به‌جای من، آن بیشعوری را که دو مایل جلوتر نزدیک بود با ماشینش من را لِه کند، جریمه نمی‌کند. او هم درعوض آن دو جریمه را از من گرفت وبه‌خاطر تمرد از دستورات پلیس، به مبلغ آنها اضافه کرد. حالا دیگر آنقدر مبلغ جریمه‌ها بالا رفته بود که باید برای پرداخت ،از جایی قرض می‌کردم.
وقتی سرِ کارم رسیدم، ماشینم را در جای همیشگی پارک کردم. اما همین که پیاده شدم پایم توی یک
تاپاله ی بزرگِ اسب فرو رفت. حتما یکی داشت سربه‌سرم می‌گذاشت، اما من وقت نداشتم که پیدایش کنم. خیلی‌ها در مظان اتهام بودند.
اما این پایانِ ماجرا نبود. همانطور که داشتم به دفترم که در بالاترین طبقه‌ی ساختمان بود میرفتم، آسانسور گیر کرد و من بین طبقه‌ی سوم و چهارم ماندم. زیاد طول نکشید که آسانسور به‌راه افتاد، اما در همین بین شنیدم که یک نفر در طبقه‌ی چهارم می‌گفت: «فِرد توی آسانسور گیر کرده. نمی‌شود کاری کرد تا شب همانجا بماند؟» باید یادم می‌ماند که بعدا خدمه‌ی بخش
نگهداری و تعمیرات را به‌خاطر اینکه گذاشته بودند آسانسور خ*را*ب شود، اخراج کنم.
قبلا هم گه‌گاهی بدبیاری‌هایی مثل این داشته‌ام، اما حالا آنقدر زیاد شده‌اند که کلافه‌ام می‌کنند. من همیشه از شکست بیزار بوده‌ام. تقریبا تا پیش از این دوران هرگز طعم شکست را نچشیده بودم. اما حالا دائما باید طعم تلخ آن را احساس کنم و این امر خیلی افسرده و مایوسم می‌کند. مطمئن نیستم که آیا هنوز جَنَمش را دارم که آن کاری را که الزم است، انجام بدهم یا نه.
این هم نوعی برد و باخت است. من در تمام زندگی‌ام دست به هر کاری زده‌ام تا همیشه برنده باشم. وقتی بچه بودم در تمام بازی‌ها و ورزش‌ها از همه سر بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Queen of tears

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
32
امتیازها
13
کیف پول من
605
Points
17
البته خب، بعضی وقت‌ها هم مجبور می‌شدم برای برنده‌شدن کلک بزنم که خُب آن هم جزو مزه‌ی کار محسوب می‌شد. دوست داشتم با برادرهایم سرشاخ شوم تا برنده بشوم. شیرین‌ترین لحظه‌هایم وقت‌هایی بود که می‌توانستم سر پدر و مادرم را طوری شیره بمالم که مجبور شوند دقیقا همان کاری را بکنند که من خواسته بودم.
در دوران دبیرستان، هم در فعالیت‌های فوق‌برنامه و هم در ورزش، پرشور‌ و شر و اهل‌رقابت و روکم‌کنی بودم. یاد گرفته بودم چطور رقیبانم را با جنجال و هیاهو از میدان به‌در کنم و یک‌جوری مغلطه کنم که هیچکس نتواند مچم را بگیرد. در هر کاری، اول به دنبال فوت‌وفنی می-گشتم که بتوانم با آن از دیگران جلو بیفتم و در کسب اینطور پیروزی‌ها مهارت پیدا کرده بودم. اصلا برای همین بود که زندگی می‌کردم.
در دوران بلوغ، دخترها هم جزو رقابت‌هایی قرار گرفتند که حتما باید در آنها برنده می‌شدم. از تسلط بر آنها کیفور می‌شدم. دلم می‌خواست همه‌ی دخترهای لوند، دخترهای سانتی‌مانتال، دخترهای قدبلند، دخترهای قدکوتاه و به‌خصوص دخترهایی را که پا نمی‌دادند، به چنگ بیاورم. بعد از هر شکار هم به سراغ طعمه‌ی بعدی می‌رفتم.
خوب که فکر می‌کنم حدس می‌زنم دلیل اینکه اینقدر از کم‌آوردن فراری بودم، رفتاری‌بود که برادرهای بزرگترم با من داشتند. آنها همگی مرا به‌خاطر بچگی و کوچکتربودنم مسخره می‌کردند و من هم درعوض سعی می‌کردم که از حدومرز خودم بالاتر بروم. هیچ چیز برایم شیرینتر از آن نبود که روی آنها را کم کنم و البته هر چه سنم بالاتر می‌رفت و بزرگتر می‌شدم،
در این کار بیشتر و بیشتر موفق می‌شدم.
وقتی کوچک و درمانده بودم با خودم عهد کرده بودم که تمام کارهایشان را تلافی کنم و به عهدم وفا کردم.
فکر می‌کنم پدرم هم هربار که می‌دید من کارهای برادرهایم یا هرکس دیگری را که بزرگتر بود تلافی می‌کنم خیلی خوشش می‌آمد. چند بار شنیده بودم که با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد گفته بود: «همین روزهاست که این انچوچک، مردی مثل پدر پیرش بشود.»
در دانشگاه، حقوق خواندم، با درجه‌ی عالی فارغ‌التحصیل شدم و برای هم‌کاری به یک موسسه‌ی حقوقی بزرگ دعوت شدم. بعد از بیست سال، حالا من یکی از شرکای اصلی آن موسسه هستم و درآمد
سالانه ام شش‌رقمی است، در حالی که برادرهایم همگی به شغل پدرمان چسبیده‌اند و به‌طور شراکتی کاری را که پدر پایه‌اش را گذاشته بود ادامه می‌دهند.
البته برنده‌بودن همیشه کار آسانی نیست. هرچند که در دانشگاه به اندازه‌ی کافی به ما رقابتِ بی‌رحمانه و ازپشت‌خنجرزدن یاد داده بودند، به‌زودی فهمیدم که در دنیای بی‌رحم وخودخواهِ واقعی بیشتر از حدی که آموخته بودیم به آن درس‌ها نیاز است. ضمنا فهمیدم که نباید به دیگران کوچکترین فرصتی برای عرض‌اندام و موفقیت داد و هرگز هم ندادم. برای موفقیت در زندگی باید حقه‌های زیادی آموخت وکوچکترین‌فرصتی را از دست نداد. به‌خصوص اگر الزم شد باید هرکاری را، هرچقدر هم که کثیف باشد، تالفی و مقابله‌به‌مثل کرد. با این اوصاف، کاملا برای موفقیت آماده بودم. مرتب روی خودم کار می‌کردم تا پست و
رذل (به‌خصوص رذل) باشم.
به کلاس‌های بهبود روابط اجتماعی رفتم و یاد گرفتم چطور به‌راحتی اعتماد مردم را برای سوءاستفاده جلب کنم. یاد گرفتم دروغ بگویم، حقه سوار کنم و رک‌
وراست ترین حقایق را طور دیگری وانمود کنم. یاد گرفتم که چه وقت باید یک نفر را به زمین زد و چه وقت به آسمان برد. با این هنرها، اگر وکیل نمی‌شدم قطعا می‌توانستم یک نمایشگاه اتومبیل را به‌خوبی اداره کنم.
وکیل دادگستری موفقی شدم. به‌زودی از قدرتی که به‌دست آورده بودم سرمست شدم؛ به‌خصوص وقتی بیشتر ل*ذت می‌بردم که می‌توانستم قانون را به سمتی که میلم بود منحرف کنم. هر چه منحرف‌تر بهتر. استفاده از قانون در یک مورد مشروع، هنر نیست و هر آدم تازه‌کاری از پسِ آن برمی‌آید، اما فقط یک استادکارِ خِبره می‌تواند آن را در راستای منافع خودش و حتی اهداف خالف قانونش به‌کار گیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Queen of tears

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
32
امتیازها
13
کیف پول من
605
Points
17
خیلی دوست دارم که آدم‌های لطیف، متشخص و درست‌کاری را که انگار برای شکست‌خوردن آفریده شده‌اند از میدان به در کنم. معتقدم که بزرگترین وظیفه‌ی من در زندگی آن است که به این موجودات احساساتی و رقت‌انگیز یاد بدهم که کم‌نیاوردن یعنی چه. هیچ وقت ازدواج نکرده‌ام، اما هرگز بابت این موضوع پشیمان نیستم. هر وقت دلم بخواهد مدتی را با یکی می‌گذرانم. با این کار از هزینه‌های خانه و زن و بچه خالصم و ضمنا اجازه نمی‌دهم که زنی زندگی را با من شریک شود و آنقدر به من نزدیک شود که بتواند در
کارهایم نظر بدهد یا برای کارهایش از نظرم استفاده کند، آن هم بدون پرداخت حق المشاوره.
بیشتر وقتم را صرف کارم می‌کنم. می‌دانم که آنجا برنده‌ام. بسیاری از موکلان من که خودشان بهتر می‌دانند چه کارها که نکرده‌اند، طوری به سالن دادگاه پا می‌گذارند که انگار دارند به جهنم می‌روند؛ اما با حکم تبرئه از آنجا خارج می‌شوند. بعضی از آنها را توانسته‌ام هفت‌هشت بار تبرئه کنم. عاشقِ هنرنمایی در مقابل هیات منصف‌هام. نهایتِ دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با سیستم قضایی همین است که هشت نفر را متقاعد کنید که موکل شما مثل یک بچه‌ی شیرخواره پاک و معصوم است؛ حتی اگر پول‌هایی که از بانک دزدیده، همانجا توی جیبش قلمبیده باشد.
برنده‌بودن چیزی نیست که فقط از خودم انتظار داشته باشم. همه‌ی کارمندان و زیردستانم هم باید همیشه برنده باشند. برای این منظور مثل اسب عصاری از آنها کار می‌کشم و می‌دانند که به‌هیچ‌وجه اشتباهات را تحمل نمی‌کنم. البته گه‌گاهی پیش می‌آيد که یکی از آنها بخواهد اشتباهی‌را که مرتکب شده با این دست‌اویز توجیه کند که من آنقدر کار سرش ریخته‌ام که به همه‌ی آنهانمی‌رسد. اما من به هیچ‌کدامشان اجازه نمی‌دهم تقصیر ندانم‌کاری‌هایشان را به گر*دن من بیندازند. چیزی که هیچوقت تحملش نمی‌کنم، آدمی است که بخواهد در مقابل من تیزبازی درآورد، حالا
چه برای من کار کند و چه موکل باشد. رئیس منم و هیچکس حق ندارد برایم تعیین تکلیف کند یا ازم ایراد بگیرد.
با این حال دارم از کشمکش دائمی با کارکنانم خسته می‌شوم. اصلا وفاداری و عِرق کاری از بین رفته است. در سه سال گذشته، چند بار مجبور شده‌ام تمام کارکنان موسسه‌ام را عوض کنم.
دیگر منشی و تایپیست خوب هم پیدا نمیشود. بعضی اوقات حتی اسم کسانی را که دارم اشکلاتشان را گوشزد می‌کنم، نمی‌دانم.
تا پیش از این، همه‌ی حساب‌وکتاب‌های موسسه با من بود و فقط خودم از آنها سر درمی‌آوردم، اما شرک‌هایم به‌تازگی زیاد پاپِی‌ام می‌شوند. انگار به‌خاطر اعتبار و اعتدالی که برای موسسه فراهم کرده‌ام باید به حضرات پاسخگو هم باشم. چیزی که اصلا زیر بارش نمی‌روم، به‌خصوص از وقتی که برای اعتبار و اعتدالِ موسسه، بدون اطلاع دیگران، مبالغ هنگفتی به خودم
«قرض» داده‌ام.
علاوه بر کارکنان و شرکای موسسه، مشتری‌ها هم اعصابم را خیلی خرد میکنند. فقط در همین ماه گذشته، سه نفر از موکلانم به اتهام قصور در دفاع، از من شکایت کردند. قبول دارم که
در پرونده‌های آنها شکست خورده‌ام، اما تنها دلیل این امر فقط این بود که اعضای هیات منصفه آنقدر فهم و شعور نداشتند که قصه‌های زیرکانه‌ی من در آنها اثر کند. بعضی از پرونده‌ها این‌طوری می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Queen of tears

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
32
امتیازها
13
کیف پول من
605
Points
17
البته مساله‌ای نیست و با این پرونده‌هایی که به اتهام قصور علیه من به جریان انداخته‌اند،
با همان شیوه‌های همیشگیِ خودم برخورد می‌کنم و کاری می‌کنم که شاکیانم آرزو کنند هیچوقت
کلمه‌ی قصور به گوششان نخورده بود. اما اصلا سردرنمی‌آورم چرا بعضی‌هایی که تمام عمرشان
بازنده بوده‌اند، از یک باختِ دیگر اینقدر ناراحت می‌شوند و کولی‌بازی درمی‌آورند؟ آن هم در این حد که من را متهم کنند با طرف مقابل ساختوپاخت کرده‌ام! منی که اصلا و ابدا اهل اینجور آدمفروشی‌ها نیستم؛ مگر اینکه طرف مقابل پیشنهاد مبلغ خیلی بالاتری بدهد.
حالا شاید دلیل این خستگی من را بتوانید بفهمید. کمکم دارم به این نتیجه می‌رسم که این
وضعیت، بهای برنده‌شدن به هر بهایی است. و احتمالا من دیگر نمی‌خواهم این بها را بپردازم.
***
من فرد را در چنین وضعیتی دیدم. او باید سه واقعیت مهم را درک می‌کرد:
۱ -او واقعا برنده نبود، بلکه فقط بیشعور بود. بیشعوری نوعی بیماری است که وقتی
شخص گرفتارش شد رفتار مردم‌ستیزان‌های در پیش میگیرد. درواقع فرد از زندگی خسته نشده
بود، بلکه از بیشعوربودنش که باعث شده بود همه او را ترک کنند، خسته شده بود.
2 -همین که شخصی به بیشعوری مبتلا شد، این بیماری بر تمام شئونات زندگی او مسلط می‌شود. بیشعوری مثل انگل از ب*دن شخص بیمار تغذیه می‌کند و جداشدن از آن آسان نیست.
وقتی کسی بفهمد با حقه‌بازی یا زورگویی می‌تواند پیروزِ میدان باشد، در دوری می‌افتد که خارج‌شدن از آن مشکل خواهد بود.
۳ -اگر بخواهی از بیشعوری نجات پیدا کنی، باید روی خودت کارهایی انجام بدهی. مهم نیست که دیگران به‌خاطر ناشی و پرت‌بودنشان، نمی‌توانند کاری برایت انجام دهند. حتی این واقعیت که بسیاری از مردم هم بیشعورند چندان اهمیتی ندارد. اگر بیشعوری، تنها دشمنت خودت هستی و تنها کسی هم که می‌تواند بیشعوری را از بین ببرد خود تو هستی. فِرد از آن نوع بیشعورهایی بود که تقریبا غیرقابل‌درمان‌اند؛ انسانی با ضمیر غیرقابل‌نفوذ.
اولین بار که به او گفتم بیشعور است، کم نیاورد و پاسخ داد:
«بیشعور باباته.»
جواب دادم: «راست می‌گویی. ولی نمی‌دانستم تو هم پدرم را می‌شناسی. دوستش بوده‌ای؟»
فرد گفت: «منظورم این بود که فحشت داده باشم»
پرسیدم: «چرا؟»
«به‌خاطر اینکه اگر من بیشعورم تو هم بیشعوری.»
گفتم: «خب به همین خاطر هست که میتوانم بهت کمک کنم.»
بعدها فرد برایم گفت تنها دلیلی که باعث شده تصمیم به درمان بگیرد این بوده که من آن روز به‌قدری او را گیج کرده‌ام که تا پیش از آن هرگز تا به آن حد گیج نشده بوده است. یعنی سرآغاز مراحل درمانی او از اینجا آغاز شد و این نکته، مساله‌ی مهمی را روشن می‌سازد. مراحل
درمان هر بیشعوری با بیشعور دیگر، ممکن است بسیار متفاوت باشد. هیچ فرمول علمیِ دقیقی در
این مورد وجود ندارد. هر بیشعوری خودش مراحل درمانش را مشخص می‌کند. هرچند که
همیشه، اقرار به بیشعوربودن و مردم‌آزاری و آن‌گاه عزم جدی برای تبدیل‌شدن به یک آدم باشعور
گام اول است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Queen of tears

منتقد آزمایشی
منتقد آزمایشی
تیزریست آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
نوشته‌ها
12
لایک‌ها
32
امتیازها
13
کیف پول من
605
Points
17
وقتی که نخستین گام برداشته شود، مراحل بعدیِ زیر در جهت درمان بیشعوری امکان‌پذیر می‌شود:
* درک خصایل و شخصیت کاملا پوچی که پایه و مایه‌ی بیشعوری شماست. به این پوچی در برخی از مِتدهای درمان بیشعوری، «چاه»گفته می‌شود و در بقیه «چاله».
* فهمیدن این مطلب که پرکردن این چاه با تغییر رفتار امکان‌پذیر است. تغییر رفتار به نحوی که دیگران را حقیقتاً به سوی شما جلب کند و آنها را به جای اینکه پو*ست خربزه زیر پایتان بی‌ندازند، دوستان واقعی شما کند.
* کشف این واقعیت که واقعا قادر به تغییر چیزی که «زندگی» نام دارد هستید. درحقیقت، هر بیشعوری که خودش را اصلاح می‌کند بیش از حد تصور به بهبود کیفیت زندگی بر روی کره زمین کمک می‌کند.
انجام این تغییرات ساده نیست، چرا که به تغییرات بنیادی در نحوه‌ی تفکر و رفتار انسانی
نیاز دارد. وقتی که بفهمید اعضای خانواده و دوستانتان واقعا در مورد شما چطور فکر می‌کنند،
بهت‌زده خواهید شد. حتی شاید افسرده شوید و احساس گناه و سرافکندگی کنید. چیزهایی که
تحملشان برای درمان بیشعوری احتمالاً سخت و مشقت‌بار است، اما مطمئن باشید به زحمتش می‌ارزد و مایوس نشوید.
خوشبختانه ماجرای فرد پایان خوشی داشت. او سرانجام فهمید که در دنیا، آدم‌های بازنده خیلی بیشتر از آدم‌های برنده‌اند و او اگر می‌خواهد محبوب باشد باید بیشتر با بازنده‌ها باشد. فرد با مگ ازدواج کرد، بی.ام.و.اَش را به همان افسری که جریمه‌اش کرده بود (و معلوم شد که چشمش دنبال ماشین فرد بوده) فروخت و برای جبران توهین و آزارواذیت‌هایی که به کارکنانش روا داشته
بود، به همه،ی آنها پاداش و اضافه‌حقوق‌های کلانی داد.
بعد هم استعفا داد و به نیروهای حافظ صلح در افغانستان پیوست. جلسه‌ی تودیع اوبه‌قدری شلوغ شده بود که در تاریخ موسسه سابقه نداشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا