بچه که بودم دلم به گرفتن چادر نماز مادرم یا باهاش بیرون برم باهم بخندیم دلم خوش بود.
اما حالا که دختر بزرگی شده ام تازه میفهمم حسرت به دلم برای تمام لحظات گذشته که مثل برق و باد رفته تنگه من الان مادرم رو می خوام به کی بگم که دلم برایش تنگ شده به کی بگم که اون میتونست آرومم کنه !
برای لحظه ای بی هوا نگاه کنم و باهاش صحبت کنم تا هردو آروم بشیم باهم درد و دل کنیم.
کجایی ای مادر از دست رفته ام؟ کجایی که تولدم رو باهم جشن بگیریم؟
دلم به تو خوش بود که بی من رفتی ای مهربونم دیگر روزهایم بی تو سر نمیشه دیگه هیچ چیز تازگی نداره دیگه هیچ چیز منو خوشحال نمی کنه . . .
اما حالا که دختر بزرگی شده ام تازه میفهمم حسرت به دلم برای تمام لحظات گذشته که مثل برق و باد رفته تنگه من الان مادرم رو می خوام به کی بگم که دلم برایش تنگ شده به کی بگم که اون میتونست آرومم کنه !
برای لحظه ای بی هوا نگاه کنم و باهاش صحبت کنم تا هردو آروم بشیم باهم درد و دل کنیم.
کجایی ای مادر از دست رفته ام؟ کجایی که تولدم رو باهم جشن بگیریم؟
دلم به تو خوش بود که بی من رفتی ای مهربونم دیگر روزهایم بی تو سر نمیشه دیگه هیچ چیز تازگی نداره دیگه هیچ چیز منو خوشحال نمی کنه . . .
آخرین ویرایش: