• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

درحال تایپ مهوین | آوا کوهی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع آوا کوهی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 154
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

آوا کوهی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-06
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
41
امتیازها
13
سن
18
محل سکونت
کنار دریااا
کیف پول من
365
Points
22
نام اثر: مهوین
نویسنده: آوا کوهی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: Diamond Angel

به نام خدایی که خاک آفرید، کزان خاک انسان پاک آفرید.


آخرش یک نفر از راه می‌رسد که بودنش جبران تمام نبودن‌هاست، جبران تمام بی‌انصافی‌ها و شکستن‌ها، یکی که ماه شب‌های غمناک و تیره‌ات می‌شود، یکی که با جادوی حضورش دنیای تو را متحول می‌کند.
جوری تو را می‌بیند که هیچ‌کَس ندیده، جوری تو را می‌شنود که هیچکس نشنیده و جوری روح خسته‌ی تو را از عشق و محبت اشباع می‌کند که با وجود او دیگر نه آرزویی می‌ماند برای نرسیدن و نه حسرت و اندوهی برای خوردن.
بعضی آدم‌ها خود معجزه‌اند انگار آمده‌اند تا تو مزه‌ی خوشبختی را بچشی، آمده‌اند تا دلیل آرامش و لبخند تو باشند، آمده‌اند که مَهوین‌وار زندگی کنی.

کد:
نام اثر: مهوین
نویسنده: آوا کوهی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی


به نام خدایی که خاک آفرید، کزان خاک انسان پاک آفرید.


آخرش یک نفر از راه می‌رسد که بودنش جبران تمام نبودن‌هاست، جبران تمام بی‌انصافی‌ها و شکستن‌ها، یکی که ماه شب‌های غمناک و تیره‌ات می‌شود، یکی که با جادوی حضورش دنیای تو را متحول می‌کند.
جوری تو را می‌بیند که هیچکس ندیده، جوری تو را می‌شنود که هیچکس نشنیده و جوری روح خسته‌ی تو را از عشق و محبت اشباع می‌کند که با وجود او دیگر نه آرزویی می‌ماند برای نرسیدن و نه حسرت و اندوهی برای خوردن.
بعضی آدم‌ها خود معجزه‌اند انگار آمده‌اند تا تو مزه‌ی خوشبختی را بچشی، آمده‌اند تا دلیل آرامش و لبخند تو باشند، آمده‌اند که مَهوین‌وار زندگی کنی.
#رمان_مهوین
#آوا_کوهی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Belinay.

مدیر ارشد+ مدیر تالار عکس+مدیر آزمایشی تالار گویا
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
نقاش انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-23
نوشته‌ها
738
لایک‌ها
2,086
امتیازها
73
محل سکونت
From a house between earth and sky
کیف پول من
50,787
Points
1,464
42475

قوانین تایپ رمان:
قوانین و فراخوان رمان

پاسخ به ابهامات شما:​


درخواست جلد:
https://forums.taakroman.ir/threads/22782/#post-167277

درخواست تگِ رمان:​


اعلام پایان رمان:​



موفق باشید.​
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .Belinay.

آوا کوهی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-06
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
41
امتیازها
13
سن
18
محل سکونت
کنار دریااا
کیف پول من
365
Points
22
مقدمه:

اگر…
زمان و مکان در اختیار من بود، ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت می‌شدم!
و تو می‌توانستی تا قیامت برایم ناز کنی، یک صد سال به ستایش چشمانت می‌گذشت و سی هزار سال صرف ستایش تنت و تازه در پایان عمر به دلت راه می‌یافتم.
ناز مردانه‌ات را با دلبری می‌خریدم و مَهوینی به رنگ ماهت می‌شدم!

« دلارام »

بی‌توجه به تذکرات اطرافم پیک نهم را بالا رفتم و بلند خندیدم:
- شماها دیگه زیادی تی‌تیش مامانی شدین.
ساناز کنارم نشست و لیوان پیک را از دستم گرفت:
- ما یا تو؟ قبلا دوتا شیشه خالی می‌کردی انگار نه انگار حالا که نصف شیشه هم تموم نکردی داری از حال میری، اون از یک ماه پیشت که می‌گفتی دیگه ل*ب به نو*شی*دنی و اینا نمی‌زنم اینم از حال الانت... نه اشکان؟
اشکان سری تکان داد و بی‌خیال پاهایش را روی میز گذاشت:
- اره واسه خاطر خودت می‌گیم، یه مدت نخوردی به مرور جنبت بالا میره.
نگاهم به روی میز عسلی دور طلایی که هیچ وجه اشتراکی با کاناپه‌های سورمه‌ای رنگ نداشت ثابت شد؛ ساناز هیچ موقع خوش‌ سلیقه نبود و اصراری هم در این مورد نداشت، اما وسواسی بودنش مسخره خاص و عام بود.
برق خشم در چشمان آبی رنگش درخشید و دستش را مشت کرد.
ساناز با صدایی که رفته‌رفته از نوایش کم میشد با حالتی هشدار دهنده ل*ب زد:
- پاتو از رو میز بردار، با توام اشکان... یادت نره این‌جا قلمروی منه!
نوای موزیک آرام‌بخشی که از تلویزیون پخش میشد به روی مخ و اعصاب نداشته‌ام خط می‌انداخت.
منِ تنهای روزگار عادت کرده بودم به سَر و صدا و آهنگ‌های استرس‌زا یا به قول دلبر‌جان اوپدیس‌، اوپدیس!
با یادش لبخندی زدم و بی‌قرار دستی بین تارهای موهای سیاهم کشیدم:
- هر وقت از حال رفتم خودم یه فکری می‌کنم، خاطر من برای هیچ‌کَس مهم نباشه... باشه؟
باشه‌ی آخرم را با فریاد بلندی گفتم که ساناز دو دستش را به روی گوش‌ گذاشت:
- چته، چرا عربده می‌زنی؟!
بی‌تعادل از جایم بلند شدم و تکانی خوردم؛ تِلوتِلو خوران و بی‌جهت در آپارتمان صد متری ساناز قدم‌های بدون مقصد برداشتم.
دستم را به دیوار بند کردم و نیم تنه‌ام را تکیه دادم:
- از این به بعد من...
کف دستم را محکم به روی قفسه‌ی سی*ن*ه کوبیدم و با لحنی کشیده ادامه دادم:
- آره خوده من... همینی که دارین می‌بینین واسه هیچ‌کَس... مهم نباشم.
بی‌چاره‌تر از هر وقت دیگری بودم، حتی قدرت کامل تلفظ کردن کلمات و ردیف جملاتم را نداشتم‌.
بی‌اختیار خنده‌ام گرفت و بلند شدن صدایم کاملاً غیر ارادی بود، گویا ولوم بلند، تاکید جملات از ته دلم را بیشتر می‌کرد:
- اصلاً... چرا مهم باشم؟ زندگیم به قدر کافی واسه خود خدا بی‌اهمیت شده‌، شماها که پوچین... یه مشت آدم پوچ به درد نخور!

کد:
مقدمه:



اگر…

زمان و مکان در اختیار من بود، ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت می‌شدم!

و تو می‌توانستی تا قیامت برایم ناز کنی، یک صد سال به ستایش چشمانت می‌گذشت و سی هزار سال صرف ستایش تنت و تازه در پایان عمر به دلت راه می‌یافتم.

ناز مردانه‌ات را با دلبری می‌خریدم و مَهوینی به رنگ ماهت می‌شدم!



« دلارام »



بی‌توجه به تذکرات اطرافم پیک نهم را بالا رفتم و بلند خندیدم:

- شماها دیگه زیادی تی‌تیش مامانی شدین.

ساناز کنارم نشست و لیوان پیک را از دستم گرفت:

- ما یا تو؟ قبلا دوتا شیشه خالی می‌کردی انگار نه انگار حالا که نصف شیشه هم تموم نکردی داری از حال میری، اون از یک ماه پیشت که می‌گفتی دیگه ل*ب به نو*شی*دنی و اینا نمی‌زنم اینم از حال الانت... نه اشکان؟

اشکان سری تکان داد و بی‌خیال پاهایش را روی میز گذاشت:

- اره واسه خاطر خودت می‌گیم، یه مدت نخوردی به مرور جنبت بالا میره.

نگاهم به روی میز عسلی دور طلایی که هیچ وجه اشتراکی با کاناپه‌های سورمه‌ای رنگ نداشت ثابت شد؛ ساناز هیچ موقع خوش‌ سلیقه نبود و اصراری هم در این مورد نداشت، اما وسواسی بودنش مسخره خاص و عام بود.

برق خشم در چشمان آبی رنگش درخشید و دستش را مشت کرد.

ساناز با صدایی که رفته‌رفته از نوایش کم میشد با حالتی هشدار دهنده ل*ب زد:

- پاتو از رو میز بردار، با توام اشکان... یادت نره این‌جا قلمروی منه!

نوای موزیک آرام‌بخشی که از تلویزیون پخش میشد به روی مخ و اعصاب نداشته‌ام خط می‌انداخت.

منِ تنهای روزگار عادت کرده بودم به سَر و صدا و آهنگ‌های استرس‌زا یا به قول دلبر‌جان اوپدیس‌، اوپدیس!

با یادش لبخندی زدم و بی‌قرار دستی بین تارهای موهای سیاهم کشیدم:

- هر وقت از حال رفتم خودم یه فکری می‌کنم، خاطر من برای هیچ‌کَس مهم نباشه... باشه؟

باشه‌ی آخرم را با فریاد بلندی گفتم که ساناز دو دستش را به روی گوش‌ گذاشت:

- چته، چرا عربده می‌زنی؟!

بی‌تعادل از جایم بلند شدم و تکانی خوردم؛ تِلوتِلو خوران و بی‌جهت در آپارتمان صد متری ساناز قدم‌های بدون مقصد برداشتم.

دستم را به دیوار بند کردم و نیم تنه‌ام را تکیه دادم:

- از این به بعد من...

کف دستم را محکم به روی قفسه‌ی سی*ن*ه کوبیدم و با لحنی کشیده ادامه دادم:

- آره خوده من... همینی که دارین می‌بینین واسه هیچ‌کَس... مهم نباشم.

بی‌چاره‌تر از هر وقت دیگری بودم، حتی قدرت کامل تلفظ کردن کلمات و ردیف جملاتم را نداشتم‌.

بی‌اختیار خنده‌ام گرفت و بلند شدن صدایم کاملاً غیر ارادی بود، گویا ولوم بلند، تاکید جملات از ته دلم را بیشتر می‌کرد:

- اصلاً... چرا مهم باشم؟ زندگیم به قدر کافی واسه خود خدا بی‌اهمیت شده‌، شماها که پوچین... یه مشت آدم پوچ به درد نخور!
#رمان_مهوین
#آوا_کوهی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آوا کوهی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-06
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
41
امتیازها
13
سن
18
محل سکونت
کنار دریااا
کیف پول من
365
Points
22
صدای تقه‌ی فندکی آمد. اشکان سیگاری آتش زده بود و با پرستیژ خاص خودش مشغول دود کردنش بود:
- ساناز این اصلاً حالش خوب نیست، داره هذیون میگه.
ساناز چشمی در کاسه چرخاند و بی‌حوصله جواب داد:
- میگی چیکار کنم، ندیدی اخلاق سگیشو؟
خنده‌ام به گریه و هِق‌‌هِقی مصنوعی تبدیل شد؛ بی‌حوصله بودم، بی‌قرار و نا آرام، عصبی و لجوج... در یک کلمه به معنای واقعی سگ بودم؛ هذیان‌وار زمزمه کردم:
- سگم، من سگم... سگ مو‌ سیاه.
ساناز خندید و پیکی از بطریه روی میز برای خودش پر کرد:
- رسماً خل شدی دلا!
خندیدم... سگ بودن که بد نبود، سگ‌ها وفادارند، وفادار.
باز هم خندیدم، بلند... قهقهه‌ام به هوا رفت؛ دست روی دلم گذاشتم:
- وای... خدایا دلم... چه قدر خنده داره!
به راستی هم خنده دار بود، من حتی وفادار هم نبودم. نه به سورپرایز‌های از قبل برنامه‌ریزی شده‌ی زندگی، نه به خانواده‌ی نیازمندم، نه به سختی‌های روزگار.
میشد گفت این بی‌وفایی دو طرفه بود و البته که منصفانه... چون زندگی هم به من وفادار نبود‌؛ دریغ از ذره‌ای ثبات، ذره‌ای آرامش، ذره‌ای وفا.
روزگار یکنواختم پر شده بود از تنش، از درد، از تکراری‌های خسته کننده.
با کف دست ضربه‌ای به پیشانی زدم و نالیدم:
- تُف تو این دنیا... ای لعنت به این زندگی... لعنت به همه... لعنتی، پیشونی لعنتی، ما رو کجا نشوندی؟!
کنار دیوار سُر خوردم و سر پایین انداختم؛ بالا رفتن صدای گرفته‌ام دست خودم نبود، تا جای ممکن د*ه*ان باز کردم و داد زدم:
- امید... امیدم کجایی؟ عشق من کجایی؟
ساناز اشاره‌ای به اشکان کرد:
- چیکارش کنیم؟ من حوصله‌ی جمع و جور کردن ندارم‌ها!
اشکان از میان دودِ سیگار برگ گران قیمتش، نگاهش را به تاپ بندی قرمز رنگ ساناز داد و لبخندی زد:
- سپردم بیاد دنبالش.
صدای پوزخندش زیادی بلند بود:
- اون‌وقت مطمئنی میاد؟
صدای خنده‌ام با بغض قاطی شد:
- گفته بود زودی میاد دنبالم، گفت سریع به سرعت برق و باد میام... خودش گفت.
ساناز: حالا چرا گریه می‌کنی؟ آب دماغتو جمع کن دختر!
اشکان دود سیگارش را با ژستی مصنوعی بیرون داد و نگاهم کرد. به نگاهش حق می‌دادم، به نگاه جذاب و قهوه‌ای رنگش...
قهوه‌ی چشمانش مرا به یاد دلبر می‌برد، شاید هم به یاد خودم!
کد:
صدای تقه‌ی فندکی آمد. اشکان سیگاری آتش زده بود و با پرستیژ خاص خودش مشغول دود کردنش بود:
- ساناز این اصلاً حالش خوب نیست، داره هذیون میگه.
ساناز چشمی در کاسه چرخاند و بی‌حوصله جواب داد:
- میگی چیکار کنم، ندیدی اخلاق سگیشو؟
خنده‌ام به گریه و هِق‌‌هِقی مصنوعی تبدیل شد؛ بی‌حوصله بودم، بی‌قرار و نا آرام، عصبی و لجوج... در یک کلمه به معنای واقعی سگ بودم؛ هذیان‌وار زمزمه کردم:
- سگم، من سگم... سگ مو‌ سیاه.
ساناز خندید و پیکی از بطریه روی میز برای خودش پر کرد:
- رسماً خل شدی دلا!
خندیدم... سگ بودن که بد نبود، سگ‌ها وفادارند، وفادار.
باز هم خندیدم، بلند... قهقهه‌ام به هوا رفت؛ دست روی دلم گذاشتم:
- وای... خدایا دلم... چه قدر خنده داره!
به راستی هم خنده دار بود، من حتی وفادار هم نبودم. نه به سورپرایز‌های از قبل برنامه‌ریزی شده‌ی زندگی، نه به خانواده‌ی نیازمندم، نه به سختی‌های روزگار.
میشد گفت این بی‌وفایی دو طرفه بود و البته که منصفانه... چون زندگی هم به من وفادار نبود‌؛ دریغ از ذره‌ای ثبات، ذره‌ای آرامش، ذره‌ای وفا.
روزگار یکنواختم پر شده بود از تنش، از درد، از تکراری‌های خسته کننده.
با کف دست ضربه‌ای به پیشانی زدم و نالیدم:
- تُف تو این دنیا... ای لعنت به این زندگی... لعنت به همه... لعنتی، پیشونی لعنتی، ما رو کجا نشوندی؟!
کنار دیوار سُر خوردم و سر پایین انداختم؛ بالا رفتن صدای گرفته‌ام دست خودم نبود، تا جای ممکن د*ه*ان باز کردم و داد زدم:
- امید... امیدم کجایی؟ عشق من کجایی؟
ساناز اشاره‌ای به اشکان کرد:
- چیکارش کنیم؟ من حوصله‌ی جمع و جور کردن ندارم‌ها!
اشکان از میان دودِ سیگار برگ گران قیمتش، نگاهش را به تاپ بندی قرمز رنگ ساناز داد و لبخندی زد:
- سپردم بیاد دنبالش.
صدای پوزخندش زیادی بلند بود:
- اون‌وقت مطمئنی میاد؟
صدای خنده‌ام با بغض قاطی شد:
- گفته بود زودی میاد دنبالم، گفت سریع به سرعت برق و باد میام... خودش گفت.
ساناز: حالا چرا گریه می‌کنی؟ آب دماغتو جمع کن دختر!
اشکان دود سیگارش را با ژستی مصنوعی بیرون داد و نگاهم کرد. به نگاهش حق می‌دادم، به نگاه جذاب و قهوه‌ای رنگش...
قهوه‌ی چشمانش مرا به یاد دلبر می‌برد، شاید هم به یاد خودم!
#رمان_مهوین
#آوا_کوهی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آوا کوهی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-06
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
41
امتیازها
13
سن
18
محل سکونت
کنار دریااا
کیف پول من
365
Points
22
نفس عمیق و بی‌جانی کشیدم، حالم زار بود... به معنای واقعی ترحم برانگیز بودم؛ برخلاف یک ماه پیش، گذشته‌ای نزدیک که گاهی با پوزخند تمسخر‌آمیزی برایم دست تکان می‌داد.
اشکان سرش را به روی شانه‌اش خم کرد و با نگاهی غرق در فکر ل*ب زد:
- این چرا این‌جوری شده؟ قبلاً که...
ساناز پوفی کشید:
- وای سر جدت اِن‌قدر بحث قبلاً این دختر رو پیش نکش، گذشته واسه گذشته‌ست، حالا که می‌بینی این‌جوری شده، زده به سرش... وای خوب شد مهمونی امشب کنسل شد وگرنه با این سر و تیپش آبرو برامون نمی‌ذاشت.
اشکان پوزخند زد:
- فکر می‌کردم باهاش دوستی.
بی‌خیال شانه بالا انداختن ساناز از نگاه خمارم دور نماند و حتی لحن پر از تمسخر اشکان هم توجهم را جلب نکرد.
بی‌قید داد زدم:
- امید... امید کجاست؟ بهش بگید بیاد بریم سر خونه زندگیمون دیگه.
اشکان سرش را روی شانه خم کرد و خندید:
- خونه زندگی!؟ چه دلش خوشه.
نگاهش کردم، برای مردی که سیگار را با سیگار بعدی آتش میزد، دندان‌های سفید و ردیفی داشت! عجیب بود... انگار هر چه ضرر و بدی این چرندیات بود به ما می‌رسید.
ساناز نوچی کرد و نگاه پر برقش را به حالت ملتمسانه‌ای که به خود گرفته بودم دوخت:
- دلا شلوغ نکن الان میاد پیشت، بالا نیاری یه وقت!
مشت کوچکم را به دیوار کوباندم و صدا بالا بردم:
- زود، بهش بگید زوده زود بیاد... همین الان بیاد، من خوابم میاد تا اون نیاد خوابم نمی‌بره... تا اون نازم نکنه که...
با صدای زنگ حرفم را قطع کردم و بلند شده تکاتی خوردم و بی‌تعادل به دیوار پشت سَرم تکیه دادم:
- امیده... امید اومده دنبالم، دیدین گفتم میاد؟ من عشقشم، زندگیشم.
اشکان بلند شده سمت آیفون رفت:
- اره احتمالاً از شرت راحت شدیم خانوم باکلاسِ سابق.
کمی بعد، بی‌طاقت و با قدم‌های بی‌تعادل و ناهماهنگ در آغوشی جا گرفتم:
- امید چقدر دیر اومدی، اینا باهام بد رفتاری کردن.
لبخندی زدم و پشت بندش سکسکه‌ای کردم که ساناز خندیده دستی به موهای بلوند و کوتاهش کشید:
- دختره خل شده، اون که امید نیست!
اشکان به حالت چندش صورتش را جمع کرد و نگاه از منی که خیره‌ی نگاه جذابش بودم گرفت:
- برو اون وَر بابا یه دفعه چرا حمله می‌کنی؟! اَه‌اَه... چه بوی گندی میدی تو دلارام.
خوب بود که شبیه آشنایی بودم و این‌طور گستاخانه رفتار می‌کرد! شاید هم دلیل این رفتارش همین شباهت بود... همین شباهت و تفاوت ذاتی من با آشنای زیبایی که در خاطرش بود... .

کد:
نفس عمیق و بی‌جانی کشیدم، حالم زار بود... به معنای واقعی ترحم برانگیز بودم؛ برخلاف یک ماه پیش، گذشته‌ای نزدیک که گاهی با پوزخند تمسخر‌آمیزی برایم دست تکان می‌داد.
اشکان سرش را به روی شانه‌اش خم کرد و با نگاهی غرق در فکر ل*ب زد:
- این چرا این‌جوری شده؟ قبلاً که...
ساناز پوفی کشید:
- وای سر جدت اِن‌قدر بحث قبلاً این دختر رو پیش نکش، گذشته واسه گذشته‌ست، حالا که می‌بینی این‌جوری شده، زده به سرش... وای خوب شد مهمونی امشب کنسل شد وگرنه با این سر و تیپش آبرو برامون نمی‌ذاشت.
اشکان پوزخند زد:
- فکر می‌کردم باهاش دوستی.
بی‌خیال شانه بالا انداختن ساناز از نگاه خمارم دور نماند و حتی لحن پر از تمسخر اشکان هم توجهم را جلب نکرد.
بی‌قید داد زدم:
- امید... امید کجاست؟ بهش بگید بیاد بریم سر خونه زندگیمون دیگه.
اشکان سرش را روی شانه خم کرد و خندید:
- خونه زندگی!؟ چه دلش خوشه.
نگاهش کردم، برای مردی که سیگار را با سیگار بعدی آتش میزد، دندان‌های سفید و ردیفی داشت! عجیب بود... انگار هر چه ضرر و بدی این چرندیات بود به ما می‌رسید.
ساناز نوچی کرد و نگاه پر برقش را به حالت ملتمسانه‌ای که به خود گرفته بودم دوخت:
- دلا شلوغ نکن الان میاد پیشت، بالا نیاری یه وقت!
مشت کوچکم را به دیوار کوباندم و صدا بالا بردم:
- زود، بهش بگید زوده زود بیاد... همین الان بیاد، من خوابم میاد تا اون نیاد خوابم نمی‌بره... تا اون نازم نکنه که...
با صدای زنگ حرفم را قطع کردم و بلند شده تکاتی خوردم و بی‌تعادل به دیوار پشت سَرم تکیه دادم:
- امیده... امید اومده دنبالم، دیدین گفتم میاد؟ من عشقشم، زندگیشم.
اشکان بلند شده سمت آیفون رفت:
- اره احتمالاً از شرت راحت شدیم خانوم باکلاسِ سابق.
کمی بعد، بی‌طاقت و با قدم‌های بی‌تعادل و ناهماهنگ در آغوشی جا گرفتم:
- امید چقدر دیر اومدی، اینا باهام بد رفتاری کردن.
لبخندی زدم و پشت بندش سکسکه‌ای کردم که ساناز خندیده دستی به موهای بلوند و کوتاهش کشید:
- دختره خل شده، اون که امید نیست!
اشکان به حالت چندش صورتش را جمع کرد و نگاه از منی که خیره‌ی نگاه جذابش بودم گرفت:
- برو اون وَر بابا یه دفعه چرا حمله می‌کنی؟! اَه‌اَه... چه بوی گندی میدی تو دلارام.
خوب بود که شبیه آشنایی بودم و این‌طور گستاخانه رفتار می‌کرد! شاید هم دلیل این رفتارش همین شباهت بود... همین شباهت و تفاوت ذاتی من با آشنای زیبایی که در خاطرش بود... .
#رمان_مهوین
#آوا_کوهی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آوا کوهی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-06
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
41
امتیازها
13
سن
18
محل سکونت
کنار دریااا
کیف پول من
365
Points
22
با صدای باز شدن در، با اخم‌های درهم خودم را از آغوشش به بیرون پرت کردم:
- تو که امید نیستی، اون امیده.
با انگشت اشاره به چهارچوب درِ ورودی اشاره کردم و با قدم‌های یکی در میانی به روبروی مردی رسیدم که این روزها تمام امید نداشته‌ام نام داشت:
- اومدی؟ اینا همشون ب*دن، فقط تو خوبی عشقم.
بدون مکث خودم را در آغوشش انداختم و لبخند زدم:
- دلم برات تنگ شده بود، خیلی دلم تنگ شده بود.
سنگینی چانه‌اش را به روی موهای افشانم حس کردم:
- اومدم عزیزم، من هیچ‌وقت بهت دروغ نمی‌گم.
بی‌جهت بغض کردم و ل*ب زدم:
- امید ببین دلم درد می‌کنه، تو نبودی مواظبم باشی.
صدای خنده‌ی تمسخرآمیز ساناز بلند شد:
- دوست دخترت زیادی هوایی شده، حواست هست دیگه نه؟
اشکان اخمی به روی ابروهای خط انداخته‌اش نشاند:
- کم بندازش گر*دن ما، خودت عرضه نداری نگهش داری؟
بی‌توجه به صبحت آن‌ها گَردِ عطر تندش را به ریه کشیدم، عطرش را دوست داشتم... تند بود مثل تمام به قول مامان گَند و کثافتی که هر روز مرحم دردهای تمام نشده‌ام می‌کردم.
امید دستانش را دورم حلقه کرد و سرش را روی شانه‌ام گذاشت:
- تو خودت گر*دن این دختر موندی، تازه اعتراضم می‌کنی؟ نکنه خاطراتت زنده شدن؟
ساناز: چی میگی هی خاطرات خاطرات؟! آش نخورده و دهن سوخته شده با تیکه‌ کنایه‌های مزخرف تو.
امید نوچ نوچی کرد و لنگه ابرویی که پیرسینگ حلقه‌ای نقره‌‌ای رنگی قدش آویزان بود را بالا انداخت:
- جون سانی اگه من جای اشکان بودم عمراً ازش رَد می شدم، تیکه‌ای بود لامصب.
چشم بستم و کاش این حرف را نمی‌زد، باید جلوی اشکانی که گاهی کنترل خشمش ناممکن میشد مدارا می‌کرد دیگر نه؟
- مواظب باش چی از دهنت در میاد...
امید مرا در آغوشش تکانی داد:
- مگه دروغ میگم؟ نمونه‌اش ب*غ*ل خودمه داداش.
اخم‌های ساناز را ندیده هم میشد حس کرد و من لبخندزنان پایی به زمین و فرش سورمه‌ای رنگ کوبیدم:
- بریم خونمون، بریم دیگه.
اشکان خنده‌ای آرام و تلفیق شده با حرص کرد که صدای تمسخرش را حتی منی که در جو بحث نبودم شنیدم، نگاهش کردم که سیگارش را گوشه‌ی ل*بش جا داد و در همان حالت ل*ب زد:
- خونمون دیگه کجاست؟ به سلامتی کی زندگی تشکیل دادین شما دوتا؟
امید چینی به بینی عمل کرده‌اش داد:
- فضولیش به تو نیومده، تو نتونستی کاری رو که باید کنی ولی من که می‌تونم.
ساناز دست به س*ی*نه نگاهم کرد:
- چیکارش کردی به این حال و روز افتاده؟ قبلاً با شاسی بلند باباش میومد پیش ما و حالا تو باید بیای دنبالش؟
سکوت کرد‌... سوالش را بی‌جواب گذاشته بود و من راضی بودم.
سر بلند کردم و به چشمان سبزش خیره شدم:
- بریم امید؟ دلم تنگته.
چمن چشمانش برقی زد و لبخند زده سری تکان داد.
چه در ذهنش آمده بود را نمی‌دانستم اما ذهن من خالی بود؛ پوچ، تهی از هر فکر و خیالی... تهی از خانواده... از خانه... از ماشین مدل بالایی که ساناز می‌گفت و مهم‌تر از همه از پول... تهی از پول.

***
کد:
با صدای باز شدن در، با اخم‌های درهم خودم را از آغوشش به بیرون پرت کردم:
- تو که امید نیستی، اون امیده.
با انگشت اشاره به چهارچوب درِ ورودی اشاره کردم و با قدم‌های یکی در میانی به روبروی مردی رسیدم که این روزها تمام امید نداشته‌ام نام داشت:
- اومدی؟ اینا همشون ب*دن، فقط تو خوبی عشقم.
بدون مکث خودم را در آغوشش انداختم و لبخند زدم:
- دلم برات تنگ شده بود، خیلی دلم تنگ شده بود.
سنگینی چانه‌اش را به روی موهای افشانم حس کردم:
- اومدم عزیزم، من هیچ‌وقت بهت دروغ نمی‌گم.
بی‌جهت بغض کردم و ل*ب زدم:
- امید ببین دلم درد می‌کنه، تو نبودی مواظبم باشی.
صدای خنده‌ی تمسخرآمیز ساناز بلند شد:
- دوست دخترت زیادی هوایی شده، حواست هست دیگه نه؟
اشکان اخمی به روی ابروهای خط انداخته‌اش نشاند:
- کم بندازش گر*دن ما، خودت عرضه نداری نگهش داری؟
بی‌توجه به صبحت آن‌ها گَردِ عطر تندش را به ریه کشیدم، عطرش را دوست داشتم... تند بود مثل تمام به قول مامان گَند و کثافتی که هر روز مرحم دردهای تمام نشده‌ام می‌کردم.
امید دستانش را دورم حلقه کرد و سرش را روی شانه‌ام گذاشت:
- تو خودت گر*دن این دختر موندی، تازه اعتراضم می‌کنی؟ نکنه خاطراتت زنده شدن؟
ساناز: چی میگی هی خاطرات خاطرات؟! آش نخورده و دهن سوخته شده با تیکه‌ کنایه‌های مزخرف تو.
امید نوچ نوچی کرد و لنگه ابرویی که پیرسینگ حلقه‌ای نقره‌‌ای رنگی قدش آویزان بود را بالا انداخت:
- جون سانی اگه من جای اشکان بودم عمراً ازش رَد می شدم، تیکه‌ای بود لامصب.
چشم بستم و کاش این حرف را نمی‌زد، باید جلوی اشکانی که گاهی کنترل خشمش ناممکن میشد مدارا می‌کرد دیگر نه؟
- مواظب باش چی از دهنت در میاد...
امید مرا در آغوشش تکانی داد:
- مگه دروغ میگم؟ نمونه‌اش ب*غ*ل خودمه داداش.
اخم‌های ساناز را ندیده هم میشد حس کرد و من لبخندزنان پایی به زمین و فرش سورمه‌ای رنگ کوبیدم:
- بریم خونمون، بریم دیگه.
اشکان خنده‌ای آرام و تلفیق شده با حرص کرد که صدای تمسخرش را حتی منی که در جو بحث نبودم شنیدم، نگاهش کردم که سیگارش را گوشه‌ی ل*بش جا داد و در همان حالت ل*ب زد:
- خونمون دیگه کجاست؟ به سلامتی کی زندگی تشکیل دادین شما دوتا؟
امید چینی به بینی عمل کرده‌اش داد:
- فضولیش به تو نیومده، تو نتونستی کاری رو که باید کنی ولی من که می‌تونم.
ساناز دست به س*ی*نه نگاهم کرد:
- چیکارش کردی به این حال و روز افتاده؟ قبلاً با شاسی بلند باباش میومد پیش ما و حالا تو باید بیای دنبالش؟
سکوت کرد‌... سوالش را بی‌جواب گذاشته بود و من راضی بودم.
سر بلند کردم و به چشمان سبزش خیره شدم:
- بریم امید؟ دلم تنگته.
چمن چشمانش برقی زد و لبخند زده سری تکان داد.
چه در ذهنش آمده بود را نمی‌دانستم اما ذهن من خالی بود؛ پوچ، تهی از هر فکر و خیالی... تهی از خانواده... از خانه... از ماشین مدل بالایی که ساناز می‌گفت و مهم‌تر از همه از پول... تهی از پول.

***
#رمان_مهوین
#آوا_کوهی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آوا کوهی

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-06
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
41
امتیازها
13
سن
18
محل سکونت
کنار دریااا
کیف پول من
365
Points
22
« دلبر »


- آقا پرتقال کیلو چند؟
با شنیدن قیمتش بی‌اختیار ابرویی بالا پراندم:
- چه خبره، مگه سر گردنه‌ست؟
پسر جوانی بود با موهای رو به آسمان.
به جای جواب لبخندی دندان‌نمایی تحویل داد که چشم غره‌ رفتم:
- چیه تی‌تاب بهت دادم نیش وا می‌کنی برام؟
بلند خندید:
-چرا عصبی میشی؟ تو مهمون خودم باش.
با نگاهش سر تا پایم را دید زد و در حالی که ولوم صدایش را پایین می‌آورد با لحن خاصی ادامه داد:
- اصلاً کل بار مغازه واسه تو.
خنده‌اش کفریم کرد که اخم کرده توپیدم:
- خدا شفات بده!
قدم تند کردم برای رفتن؛ فاکتور از بد و بی‌راهی که زیر ل*ب بارش می‌کردم سعی کردم جای اخم همان لبخند ساده‌ی همیشگی را به روی ل*ب بیاورم؛ مردم که گناه نکردن.
کلاً هیچ‌کَس در دنیای امروزی ما گناهی نداشت؛ حتی همان شاگرد میوه فروش ه*یز، ایراد از تربیت خانوادگی‌اش هم نبود... مشکل اصلی مشکلات بودند که تمامی نداشتند و با بیشتر شدن‌شان عقل را از آدمی جماعت می‌گرفتند.
آخ که راست می‌گفتند وقتی عقل نباشد، جان در عذاب است؛ آن هم عذاب الهی.
صورتِ از گرما سرخ شده‌ام را به سمت آسمان آبی رنگ بلند کردم و با حس داغی مطبوعی به روی تک به تک اجزای صورتم به‌خصوص پلک‌های لرزان و بسته‌ام لبخند زدم.
لحظه‌ای چشم بستم و گرمای مطبوعی را به روی پلک‌های لرزانم حس کردم:
- خدایا خیلی چاکریما...
خورشید با دست و دلبازی نورش را می‌تاباند و گاهی باعث اخم و گاهی لبخند مردم میشد.
سرم را پایین آورده نگاهم را در بازارچه چرخ دادم، کاسب‌ها غریبه بودند و مغازه‌ها هم همین‌طور، انگار که نمی‌شد جایی را به عنوان نشانی در خاطر گذاشت.
و اما مردم چه؟ به چهره‌‌ی در تردد‌شان نگاه کردم، کافی بود فقط کمی، کمی سر و تیپ و ظاهرت با خودشان فرق کند، آن‌وقت بود که می‌شدی نقل مجلس و متهم ردیف اول حرف و حدیث‌هایشان.
- دلبر، دلبر؟

کد:
« دلبر »


- آقا پرتقال کیلو چند؟
با شنیدن قیمتش بی‌اختیار ابرویی بالا پراندم:
- چه خبره، مگه سر گردنه‌ست؟
پسر جوانی بود با موهای رو به آسمان.
به جای جواب لبخندی دندان‌نمایی تحویل داد که چشم غره‌ رفتم:
- چیه تی‌تاب بهت دادم نیش وا می‌کنی برام؟
بلند خندید:
-چرا عصبی میشی؟ تو مهمون خودم باش.
با نگاهش سر تا پایم را دید زد و در حالی که ولوم صدایش را پایین می‌آورد با لحن خاصی ادامه داد:
- اصلاً کل بار مغازه واسه تو.
خنده‌اش کفریم کرد که اخم کرده توپیدم:
- خدا شفات بده!
قدم تند کردم برای رفتن؛ فاکتور از بد و بی‌راهی که زیر ل*ب بارش می‌کردم سعی کردم جای اخم همان لبخند ساده‌ی همیشگی را به روی ل*ب بیاورم؛ مردم که گناه نکردن.
کلاً هیچ‌کَس در دنیای امروزی ما گناهی نداشت؛ حتی همان شاگرد میوه فروش ه*یز، ایراد از تربیت خانوادگی‌اش هم نبود... مشکل اصلی مشکلات بودند که تمامی نداشتند و با بیشتر شدن‌شان عقل را از آدمی جماعت می‌گرفتند.
آخ که راست می‌گفتند وقتی عقل نباشد، جان در عذاب است؛ آن هم عذاب الهی.
صورتِ از گرما سرخ شده‌ام را به سمت آسمان آبی رنگ بلند کردم و با حس داغی مطبوعی به روی تک به تک اجزای صورتم به‌خصوص پلک‌های لرزان و بسته‌ام لبخند زدم.
لحظه‌ای چشم بستم و گرمای مطبوعی را به روی پلک‌های لرزانم حس کردم:
- خدایا خیلی چاکریما...
خورشید با دست و دلبازی نورش را می‌تاباند و گاهی باعث اخم و گاهی لبخند مردم میشد.
سرم را پایین آورده نگاهم را در بازارچه چرخ دادم، کاسب‌ها غریبه بودند و مغازه‌ها هم همین‌طور، انگار که نمی‌شد جایی را به عنوان نشانی در خاطر گذاشت.
و اما مردم چه؟ به چهره‌‌ی در تردد‌شان نگاه کردم، کافی بود فقط کمی، کمی سر و تیپ و ظاهرت با خودشان فرق کند، آن‌وقت بود که می‌شدی نقل مجلس و متهم ردیف اول حرف و حدیث‌هایشان.
- دلبر، دلبر؟
#رمان_مهوین
#آوا_کوهی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا