عنوان: کرَکِن
ژانر: عاشقانه، معمایی،اجتماعی
نویسنده: اسماء براتیان
ناظر: Nasrin.J
خلاصه: دریا، پزشک بیست و شش سالهای که زندگیش خلاصه شده توی تصمیمهای ثانیهای هست،
خیال میکنه برادرش آدم خوب و مهربونیه ولی با دزدیده شدنش میفهمه برادرش چه شیطانیه و در این بین تصمیمهایی با یک ثانیه فکر کردن میگیره که با کِرکَن زندگیش، هیولای دریا روبهرو میشه.
مقدمه: من دریا بالاخره تصمیمهای یک ثانیهای که میگرفتم کار دستم داد و بعد از دزدیده شدنم مجبور به چهار سال حبس در زندانی به نام عدالت شدم و با کسی که در این جهنم حکم فرشته را برام داشت آشنا شدم، اون فرشته نبود، کرَکِن هیولای دریا بود، هیولایی که جن و انس را به بازی میگیره، کرکن از دور شبیه به جزیرهای پر آرامش و از نزدیک یک کرَکن به تام معنی است!
ولی همه میدونیم این هیولای دریایی بدون دریا نابود میشه! اصلاً مگه یک جاندار دریایی بدون دریا زنده میمونه؟
بدون توجه به غرغرهای آریانا به خدمههای بیچاره با شجاعت به سمت تخته پرش رفتم... . پلهها را یکییکی و آرام بالا رفتم، داشتم از پریدن پشیمون میشدم ولی من آدمی نبودم که راهی رو نصفه برم!
اولین بارم بود! اولین باری بود که میخواستم از ارتفاع سه متری تخته پرش توی یک استخر چهار متری بپرم.
به محض اینکه پاهام کف تخته پرش را لمس کردن با استرس چشمهام را باز و بسته کردم... . قلبم در دهانم میزد و شوق و استرس عجیبی داشتم. دستهای لرزونم را کنار خودم گذاشتم و درست لحظهای که مغزم میخواست بگه که نپرم قلبم فریاد زد: بپر!
و پریدم!
با برخورد پاهایم به کف استخر چشمهای بستهام رو باز کردم و سریع شروع به شنا به سمت بالا کردم و خودم رو به لبهی استخر رساندم
،با کمک پلهها از استخر بیرون آمدم... . لبخند ذوق زدهای برای تجربهی جدیدم زدم.
عینک شنایم را از روی چشمهایم برداشتم و به سمت آریانی رفتم که هنوز در حال داد و هوار بر سر خدمههای بیچاره بود... . مونده بودم برادرم چطور غرغرهای اون رو تحمل میکنه!
تنها مشکلی که داشت این بود که عینک طلایی خواسته بود و نارنجی نصیبش شده بود!
رو به دختری که سر به زیر روبهروی آریانا ایستاده بود ، لبخندی زدم و گفتم:
- مرخصی، میتونی بری!
دختره نگاه قدردانی بهم انداخت و از ما دور شد، آریانا چشم غرهای ریزی بهم رفت و بعد از حالت تهاجمی خودش خارج شد و با لبخند ملوسی گفت:
آریانا: خوب پریدیها جیگر!
بوسی توی هوا براش فرستادم و با هم به سمت دوشها رفتیم، دوش که گرفتم وارد یکی از رختکنها شدم.
شلوارک کوتاه جین مشکیام را به همراه بافت سفید رنگی که تا بالای زانوهایم بود و شلوارکم رو میپوشاند رو تنم کردم. باید سریع به بیمارستان میرفتم، حدود یک ساعت دیگه شیفت کاری من شروع میشد.
به محض خارج شدن از رختکن صدای مهیب شلیک گلوله در سالن بزرگ استخر اکو شد، صدای جیغ کشیدن بقیه افراد استخر بین جیغهای آریانا گم شده بود! صدای داد و فریاد و دویدن به گوش میرسید، در اون لحظه تنها کاری که کردم این بود که دست آریانا را که با ترس به من خیره شد بود را گرفتم و با هم در یکی از رختکنها قایم شدیم.
مردی به روسی فریاد زد:
مرد: پیداشون کنید، میخوام همهی رختکنها چک بشه!
به محض تمام شدن جملهاش صدای کوبیدن پاهای افرادش به در رختکنها آمد، آریانا آرامآرام اشک میریخت، با دستهایی که میلرزید دستهای سردش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم، درست جایی ایستادیم که زمانی که در باز شد، به ما برخورد نکند و لِه نشویم!
خداخدا میکردم کسی که دنبالشون میگشتند من یا آریانا نباشیم. بالاخره دشمن کم نداشتیم! نوبت به رختکن ما رسید، نفسم در سی*ن*ه حبس شده بود و از ترس حالت تهوع گرفته بودم.
در رختکن محکم کوبیده شد و با دیوار برخورد کرد... . با دیدن پنج نفر مسلح که فقط جلوی رختکن ما ایستاده بودند و با اسلحههایشان ما را نشانه گرفته بودند، سکتهی ناقصی زدم!
از ترس دلم میخواست چشمهایم را ببندم و قش کنم... . ولی حیف که جزو اون دسته افرادی نبودم که تا تقی به توقی میخوره قش میکنند و برای دیگران دردسر درست میکنند! همهی آنها با ماسکهای مشکی رنگی صورتهای خود را پوشانده بودن... . یکی از آنها که مردی هیکلی و به نظر رئیس آنها میرسید با لحنی که ترس توی دلم میانداخت خطاب به فردی که پشت هدفونش بود گفت:
مرد: پیداشون کردیم قربان، مأموریت انجام شد.
بعد از اتمام جملهاش رو به افرداش با صدای بلند و خشناش گفت:
- بگیریدشون!
به سمتمون اومدند، آریانا گریه میکرد و مدام میگفت اگر شوهرش بفهمد به او دست زدهاند دستهای اونها را قطع خواهد کرد! راست میگفت! کاریک، برادرم با هیچکَس شوخی نداشت! مخصوصاً وقتی پای من و آریانا در میان باشد!
یکی از همان سیاه پوشان به سمتم آمد و با یک دست بازویم را محکم گرفت و به سمت بیرون از رختکن کشید، به محض اینکه دهن باز کردم تا جیغ بکشم چنان محکم با پشت دست توی دهنم زد که برای لحظهای برق از کلهام پرید!
توی شوک بودم و آنها با خشونت ما رو از استخر خارج میکردند، به غیر از من و آریانا، زنان و بچههای بدبختی بودند که نمیدانستند برای کدام گناه نکرده باید اینطوری شکنجه شوند! مچ دستم از فشار زیادی که یکی از سربازها بهم وارد کرده بود میسوخت و صدای ترق و تروق شکستن استخوانهایم در مغزم اکو میشد، با سر اسلحه به کمرم زد و محکم به سمت وَن هولم داد، سربازها همه رو با زور و ضرب وارد ونها میکردند. نباید سوار میشدم، نباید میذاشتم به همین راحتی ما رو بدزدن! سرم را برگرداندم تا آریانا را ببینم اما همین که سرم را برگرداندم سرباز با صدای خشنی به روسی گفت:
سرباز: هی سوارشو.
مچ آن یکی دستم را گرفت و با زور به داخل وَن بردم. میترسیدم حتی جیغ بکشم و تو دهنی دیگری نصارم بشه! بعد از وارد شدن من و سرباز، همان مرد هیکلی که رئیس آنها بود به همرا آریانا و یک سرباز دیگر وارد وَن شد و وَن به حرکت افتاد.
راننده اونقدر تند میراند که اشهد خودم را از ترس خوانده بودم!
من و آریانا دقیقاً روبهروی هم بودیم و جالب بود که صورتش دریغ از یک خراش بود! با آن جیغهایی که میزد انتظار داشتم مثل من سیلی نصارش کنند.
کد:
خداخدا میکردم کسی که دنبالشون میگشتند من یا آریانا نباشیم. بالاخره دشمن کم نداشتیم! نوبت به رختکن ما رسید، نفسم در سی*ن*ه حبس شده بود و از ترس حالت تهوع گرفته بودم.
در رختکن محکم کوبیده شد و با دیوار برخورد کرد... . با دیدن پنج نفر مسلح که فقط جلوی رختکن ما ایستاده بودند و با اسلحههایشان ما را نشانه گرفته بودند، سکتهی ناقصی زدم!
از ترس دلم میخواست چشمهایم را ببندم و غش کنم... . ولی حیف که جزو آن دسته افرادی نبودم که تا تقی به توقی میخورد غش میکنند و برای دیگران دردسر درست میکنند! همهی آنها با ماسکهای مشکی رنگی صورتهای خود را پوشانده بودند... . یکی از آنها که مردی هیکلی و به نظر رئیس آنها میرسید با لحنی که ترس در دلم میانداخت خطاب به فردی که پشت هدفونش بود گفت:
مرد: پیداشون کردیم قربان، مأموریت انجام شد.
بعد از اتمام جملهاش رو به افرداش با صدای بلند و خشنی گفت:
- بگیریدشون!
به سمتمون اومدند، آریانا گریه میکرد و مدام میگفت اگر شوهرش بفهمد به او دست زدهاند دستهای آنها را قطع خواهد کرد! راست میگفت! کاریک، برادرم با هیچکَس شوخی نداشت! مخصوصاً وقتی پای من و آریانا در میان باشد!
یکی از همان سیاه پوشان به سمتم آمد و با یک دست بازویم را محکم گرفت و به سمت بیرون از رختکن کشید، به محض اینکه دهن باز کردم تا جیغ بکشم چنان محکم با پشت دست توی دهنم زد که برای لحظهای برق از کلهام پرید!
توی شوک بودم و آنها با خشونت ما رو از استخر خارج میکردند، به غیر از من و آریانا، زنان و بچههای بدبختی بودند که نمیدانستند برای کدام گناه نکرده باید اینطوری شکنجه شوند! مچ دستم از فشار زیادی که یکی از سربازها بهم وارد کرده بود میسوخت و صدای ترق و تروق شکستن استخوانهایم در مغزم اکو میشد، با سر اسلحه به کمرم زد و محکم به سمت وَن هولم داد، سربازها همه را با زور و ضرب وارد ونها میکردند. نباید سوار میشدم، نباید میذاشتم به همین راحتی ما رو بدزدن! سرم را برگرداندم تا آریانا را ببینم اما همین که سرم را برگرداندم سرباز با صدای خشنی به روسی گفت:
سرباز: احمق! سوار شو.
مچ آن یکی دستم را گرفت و با زور به داخل وَن بردم. میترسیدم حتی جیغ بکشم و تو دهنی دیگری نصارم شود! بعد از وارد شدن من و سرباز، همان مرد هیکلی که رئیس آنها بود به همرا آریانا و یک سرباز دیگر وارد وَن شد و وَن به حرکت افتاد.
راننده آنقدر تند میراند که اشهد خودم را از ترس خوانده بودم!
من و آریانا دقیقاً روبهروی هم بودیم و جالب بود که صورتش دریغ از یک خراش بود! با آن جیغهایی که میزد انتظار داشتم مثل من سیلی نصارش کنند.
حدود یک ساعت گذشته بود و طی اون مدت دستهامون را با دستبندهای نقرهای رنگ بسته بودند و سربازها بدون توجه به حال ما در حال حرف زدند بودند... .گاهی ون پر از صدای خندههای عذابآورشون میشد!
همهی سربازها یک پیراهن گشاد مشکی و یک شلوار جین مشکی پوشیده بودند و اتیکت سبز رنگی داشتن که نشانه سرباز بودنشون بود و تنها فرق ظاهری که با رئیسشون داشتند این بود که اتیکت روی لباس رئیس آبی بود!
ون که ایستاد از جایشان بلند شدند و اول آریانا به همراه سرباز خارج شد و بعد من به همراه سرباز و رئیس آنها... . به جایی که بودیم نگاه کردم... . بُرجی که با رنگ مشکی و شیشههای شفاف تزئین شده بود که با دیوارهای بلندی که داشت تنها طبقهی آخر آنها معلوم بود. در بزرگ سفید رنگی که جلوی روی ما قرار داشت باز شد و اینجا خیلی شبیه به زندان بود! البته من تا به حال به زندان نرفتم ولی در فیلمهای اکشن، زیاد زندان و سلولهای کوچک و بزرگ دیدهام!
با ترس به داخل حیات برج که با باز شدن در نمایان شد نگاه کردم... . سربازهایی که لباس کرمی رنگ پوشیده بودند به سمتمان آمدند و تعداد افرادی که از استخر به این جهنم آورده بودند حداقل بیست نفر بود! کفشهای همهمان را در آوردند و در پلاستیکهای بزرگ انداختند.
بچههای کوچک پشت مادرشان قایم شده بودند و من چشمهایم را به پسر بچهای دوخته بودم که گریه میکرد و انگار ناراضی بود که کفشهای صدادار قرمز رنگش را از پاهایش در آوردند، ناخودآگاه به چهره معصوم و نازی که داشت لبخندی زدم و برایم جای تعجب داشت این پسر بچه در استخر زنان چه میکند؟
با صدای جیغهایی که از سمت لباغ میآمد نگاهم را به سمت صداها بردم... .
هر کسی که از در سفید رنگ حتی یک قدم با زور سربازها به سمت باغ میشد، جیغ و داد به پا میکرد و مدام کلمهی( سوختم ) را فریاد میزد!
از استرس پو*ست ل*بم را میجوییدم و از خدا کمک میخواستم. بعد دقایقی که برای من مثل یک ثانیه زود گذشت، کمی که راه وردی عذاب آور خلوت شد، نوبت به من و آیانا رسید.
ما دو نفر آخرین نفرهایی بودیم که قرار بود حداقل پانزده قدمی روی شیشه خوردهها راه برویم! سرباز لاغر اندامی که با ماسک مشکی صورتش را پوشانده بود و فقط چشمها و پیشانیاش معلوم بود اخمهایش را در هم کشید و وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم خودش دست به کار شد و من رو به سمت شیشهها برد... .
با زور سرباز لعنتی اولین قدم را برداشتم، صورتم از درد جمع شد و قدم بعدی را برداشتم... . نتوانستم تحمل کنم و جیغم به هوا رفت، صدای قهقههی سرباز پشت سرم روی مغزم سوهان میکشید، نگاهم به مادر همان پسر بچه معصوم افتاد که سربازان را التماس میکرد تا بگذارند پسرش را ب*غ*ل کند و خودش تنها آسیب ببیند، اما مگر آنها زیر بار میرفتند؟!
سربازان دور تا دور قسمتی که شیشه خورده بود با اسلحه ایستاده بودند و تحدید میکردند اگر از این شیشهها رد نشویم و سرتق بازی در بیاریم گلولهای در مغزمان خالی میکنند!
جیغهای دلخراش آریانا باعث شد گوشهایم سوت بکشند و من چهقدر برای رفیقم که اینطور زجر میکشید ناراحت بودم! او هنوز قدم دوم بود و من
قدم پنجم را هم با سختی و درد برداشتم. پاهایم سست شده بود و گرمی خون پاهایم روی شیشهها حس میشد، صدای گریه پسر بچه باعث شد در یک تصمیم آنی دو قدم دیگر را سریع طی کنم و این باعث شد شیشهها بدتر در پاهایم فرو بروند، با دو قدومی که رفته بودم خودم را به مادر و پسر بچه رساندم... . نگاهم را به محافظی که پشت سرم بود انداختم ، برگشته بود و به گریه و جیغهای آریانا و دختران دیگر میخندید، با صدای گرفتهای گفتم:
- من بغلش میکنم، نگران نباش خانوم!
سری تکان داد و با آروم گفت:
خانوم: ممنونم!
نگاهم رو از چهرهی بسیار زیبایش گرفتم و این زن یک الههی به تمام معنا بود!
برگشتم و دستهایم را دور پسر بچه گریان حلقه کردم و بغلش کردم و پاهایش را از زمین فاصله دادم. تندتند قدم برداشتم، برایم مهم نبود که پاهای خودم تا چه حد میسوزد، یا چهقدر زجرآور است، تنها چیزی که آن لحظه بهش فکر میکردم این بود که اون پسر بچه پاهایش زخمی نشود!
با صدای شلیک پشت سر هم گلوله سر جایم خشکم زد. برگشتم و به مادر بچهای نگاه کردم که در آ*غ*و*ش من به مادری که یک تیر در مغزش خالی شده بود نگاه میکرد! او هم این صح*نه را باور نداشت!
نگاهم به آریانایی خورد که با چشمهای گرد شده به سه جسد خونین زل زده بود و با دست روی شیشهها افتاده بود، دو دختر جوان و مادر پسر بچه! آخرین قدم را هم برداشتم و به محض برداشتن آخرین قدم سرباز با عصبانیت به سمتم آمد و پسر بچهای که گریان به مادرش نگاه میکرد را از بغلم جدا کرد و محکم بازویم را گرفت.
پاهایم سست شده بود و این اتفاق برای یک بچه حدوداً چهار یا پنج ساله خیلی سخت بود، اونقدری سخت بود که من هم اشکهام جاری شد!
کد:
حدود یک ساعت گذشته بود و طی اون مدت دستهامون را با دستبندهای نقرهای رنگ بسته بودند و سربازها بدون توجه به حال ما در حال حرف زدند بودند... .گاهی ون پر از صدای خندههای عذابآورشون میشد!
همهی سربازها یک پیراهن گشاد مشکی و یک شلوار جین مشکی پوشیده بودند و اتیکت سبز رنگی داشتن که نشانه سرباز بودنشون بود و تنها فرق ظاهری که با رئیسشون داشتند این بود که اتیکت روی لباس رئیس آبی بود!
ون که ایستاد از جایشان بلند شدند و اول آریانا به همراه سرباز خارج شد و بعد من به همراه سرباز و رئیس آنها... . به جایی که بودیم نگاه کردم... . بُرجی که با رنگ مشکی و شیشههای شفاف تزئین شده بود که با دیوارهای بلندی که داشت تنها طبقهی آخر آنها معلوم بود. در بزرگ سفید رنگی که جلوی روی ما قرار داشت باز شد و اینجا خیلی شبیه به زندان بود! البته من تا به حال به زندان نرفتم ولی در فیلمهای اکشن، زیاد زندان و سلولهای کوچک و بزرگ دیدهام!
با ترس به داخل حیات برج که با باز شدن در نمایان شد نگاه کردم... . سربازهایی که لباس کرمی رنگ پوشیده بودند به سمتمان آمدند و تعداد افرادی که از استخر به این جهنم آورده بودند حداقل بیست نفر بود! کفشهای همهمان را در آوردند و در پلاستیکهای بزرگ انداختند.
بچههای کوچک پشت مادرشان قایم شده بودند و من چشمهایم را به پسر بچهای دوخته بودم که گریه میکرد و انگار ناراضی بود که کفشهای صدادار قرمز رنگش را از پاهایش در آوردند، ناخودآگاه به چهره معصوم و نازی که داشت لبخندی زدم و برایم جای تعجب داشت این پسر بچه در استخر زنان چه میکند؟
با صدای جیغهایی که از سمت لباغ میآمد نگاهم را به سمت صداها بردم... .
هر کسی که از در سفید رنگ حتی یک قدم با زور سربازها به سمت باغ میشد، جیغ و داد به پا میکرد و مدام کلمهی( سوختم ) را فریاد میزد!
از استرس پو*ست ل*بم را میجوییدم و از خدا کمک میخواستم. بعد دقایقی که برای من مثل یک ثانیه زود گذشت، کمی که راه وردی عذاب آور خلوت شد، نوبت به من و آیانا رسید.
ما دو نفر آخرین نفرهایی بودیم که قرار بود حداقل پانزده قدمی روی شیشه خوردهها راه برویم! سرباز لاغر اندامی که با ماسک مشکی صورتش را پوشانده بود و فقط چشمها و پیشانیاش معلوم بود اخمهایش را در هم کشید و وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم خودش دست به کار شد و من رو به سمت شیشهها برد... .
با زور سرباز لعنتی اولین قدم را برداشتم، صورتم از درد جمع شد و قدم بعدی را برداشتم... . نتوانستم تحمل کنم و جیغم به هوا رفت، صدای قهقههی سرباز پشت سرم روی مغزم سوهان میکشید، نگاهم به مادر همان پسر بچه معصوم افتاد که سربازان را التماس میکرد تا بگذارند پسرش را ب*غ*ل کند و خودش تنها آسیب ببیند، اما مگر آنها زیر بار میرفتند؟!
سربازان دور تا دور قسمتی که شیشه خورده بود با اسلحه ایستاده بودند و تحدید میکردند اگر از این شیشهها رد نشویم و سرتق بازی در بیاریم گلولهای در مغزمان خالی میکنند!
جیغهای دلخراش آریانا باعث شد گوشهایم سوت بکشند و من چهقدر برای رفیقم که اینطور زجر میکشید ناراحت بودم! او هنوز قدم دوم بود و من
قدم پنجم را هم با سختی و درد برداشتم. پاهایم سست شده بود و گرمی خون پاهایم روی شیشهها حس میشد، صدای گریه پسر بچه باعث شد در یک تصمیم آنی دو قدم دیگر را سریع طی کنم و این باعث شد شیشهها بدتر در پاهایم فرو بروند، با دو قدومی که رفته بودم خودم را به مادر و پسر بچه رساندم... . نگاهم را به محافظی که پشت سرم بود انداختم ، برگشته بود و به گریه و جیغهای آریانا و دختران دیگر میخندید، با صدای گرفتهای گفتم:
- من بغلش میکنم، نگران نباش خانوم!
سری تکان داد و با آروم گفت:
خانوم: ممنونم!
نگاهم رو از چهرهی بسیار زیبایش گرفتم و این زن یک الههی به تمام معنا بود!
برگشتم و دستهایم را دور پسر بچه گریان حلقه کردم و بغلش کردم و پاهایش را از زمین فاصله دادم. تندتند قدم برداشتم، برایم مهم نبود که پاهای خودم تا چه حد میسوزد، یا چهقدر زجرآور است، تنها چیزی که آن لحظه بهش فکر میکردم این بود که اون پسر بچه پاهایش زخمی نشود!
با صدای شلیک پشت سر هم گلوله سر جایم خشکم زد. برگشتم و به مادر بچهای نگاه کردم که در آ*غ*و*ش من به مادری که یک تیر در مغزش خالی شده بود نگاه میکرد! او هم این صح*نه را باور نداشت!
نگاهم به آریانایی خورد که با چشمهای گرد شده به سه جسد خونین زل زده بود و با دست روی شیشهها افتاده بود، دو دختر جوان و مادر پسر بچه! آخرین قدم را هم برداشتم و به محض برداشتن آخرین قدم سرباز با عصبانیت به سمتم آمد و پسر بچهای که گریان به مادرش نگاه میکرد را از بغلم جدا کرد و محکم بازویم را گرفت.
پاهایم سست شده بود و این اتفاق برای یک بچه حدوداً چهار یا پنج ساله خیلی سخت بود، اونقدری سخت بود که من هم اشکهام جاری شد!
صبرم لبریز شده بود، با عصبانیت جیغ کشیدم:
- مشکلتون چیه لعنتیها؟
مرد محافظ حلقه دستهایش دور بازوم بیشتر کرد و مثل لباسی خیسی که میخواهد آن را خشک کند مدام اون را میپیچاند!
تمام افراد اینجا دچار بیماری سادیسم هستند!
پشت سرم ایستاده بود، به سمت صورتم خم شد و زیر گوشم با صدا چندشش گفت:
مرد: بزار یه نصیحت بهت کنم... . بهتره دهنت رو ببندی کوچولو، تا به درک نرفتی!
زیر ل*ب با حرص فحشی نصارش کردم و
با تمام توانم سعی کردم تکان بخورم تا سرش را از من دور کند و نتیجهاش یک تکان ریز از سوی آن ع*و*ضی بود!
پاهایم میسوخت و خونپاهایم زمین را سرخ کرده بود و این صح*نه من را یاد بیمارانی میانداخت که هر روز با حالی وخیم به بیمارستان میآمدند.
حیف که همه تیرهایشان درست وسط مغزم طرف بود وگرنه حتما دنبال راهی برای زنده ماندنشان میکردم!
داشتم از کم خونی شدید از حال میرفتم.
بعد از چند ثانیه سرش را به حالت قبلیاش برگرداند و با چشمهایی که از شوق و ذوق میدرخشید به بچهها و زنهایی نگاه میکرد که تلاش میکردند سریعتر از خورده شیشهها عبور کنند! توان ایستادن نداشتم اما محافظی که بازویم را گرفته بود اجازه نشستن نمیداد خواستم خم شوم و نگاهی به پاهای زخمیام بندازم که
باز سرش را کنار گوشم گذاشت و با خنده مضحکی گفت:
مرد: ببینم تو دلت برای اون بچه میسوزه نه؟!
غریدم:
- ازم فاصله بگیر ع*و*ضی!
قهقههای زد و ازم فاصله گرفت، نگاه غمگینم را به طرف پسر بچه بردم که با گریه کنار خورده شیشهها نشسته بودم و برای مادرش گریه میکرد، اون چه گناهی کرده بود؟ این زجههایی که میزد، این چشم های سرخ، این جسد خونین مادرش همه و همه برایش بسیار زیاد تر از سنش بود!
مردی که بالا سرش ایستاده بود با فریاد بهش میگفت خفه شود تا کتک نخورد، و با بلند کردن پایش محکم به کمر بچه پسچاره کوبیده و اون با دست محکم روی شیشهها افتاد،
نفس پر حرصی کشیدم و با بغض چشم ازش گرفتم.
بغض داشت خفهام میکرد!
بالاخره همه از خورده شیشهها گذشتن... . بعضیها از درد روی زمین افتاده بودند و یکی از آنها هم آریانا بود! محافظهای بيرحم زیر بازوهایشان را میگرفتند و بلندشان میکردند.
صدای گریه پسر کوچولو از پشت سرم میاومد، سرباز بازویم را گرفت و به سمت برج مشکی رنگ برد، در حالی که کشانکشان به سمت برج کشیده میشدم سرم را برگرداندم و با لبخند و صدایی که بغض گرفته بود رو به
پسر کوچولو گفتم:
- گریه نکن خب؟ همه چیز درست میشه! قول میدم!
سرم را برگرداندم، چون میدانستم اگر لحظهای دیگر به چهره معصوم و گریانش نگاه کنم کاری میکنم که سربازان اینجا یک گلوله درست وسط مغزم خالی کنند!
از حرفی که به اون بچه معصوم زده بودم مطمئن نبودم! واقعاً همه چیز درست میشه؟!
دوتا از سربازهایی که لباس ارتشی کرمی رنگ پوشیده بودند درها را باز کردند و وارد برج بزرگ شدیم. برج هشت طبقهای که طبقهی اولش چیزی جز یک سالن خالی و میز بزرگ سفید رنگی که دو نفر پشت آن بودند و از طریق کامپیوترها رفت و آمدها را زیر نظر داشتند نبود، بالا سرشان روی یک قاب طلایی به انگلیسی کلمهی، بازرسی نوشته بود. تمام افرادی که توی برج بودند لباس ارتشی کرمی پوشیده بودند و لباسشان کاملاً با لباسهای افراد بیرون برج متفاوت بود!
دیوارهای مشکی سالن حالم رو بدتر کرده بود... .
کد:
صبرم لبریز شده بود، با عصبانیت جیغ کشیدم:
- مشکلتون چیه لعنتیها؟
مرد محافظ حلقه دستهایش دور بازوم بیشتر کرد و مثل لباسی خیسی که میخواهد آن را خشک کند مدام اون را میپیچاند!
تمام افراد اینجا دچار بیماری سادیسم هستند!
پشت سرم ایستاده بود، به سمت صورتم خم شد و زیر گوشم با صدا چندشش گفت:
مرد: بزار یه نصیحت بهت کنم... . بهتره دهنت رو ببندی کوچولو، تا به درک نرفتی!
زیر ل*ب با حرص فحشی نصارش کردم و
با تمام توانم سعی کردم تکان بخورم تا سرش را از من دور کند و نتیجهاش یک تکان ریز از سوی آن ع*و*ضی بود!
پاهایم میسوخت و خونپاهایم زمین را سرخ کرده بود و این صح*نه من را یاد بیمارانی میانداخت که هر روز با حالی وخیم به بیمارستان میآمدند.
حیف که همه تیرهایشان درست وسط مغزم طرف بود وگرنه حتما دنبال راهی برای زنده ماندنشان میکردم!
داشتم از کم خونی شدید از حال میرفتم.
بعد از چند ثانیه سرش را به حالت قبلیاش برگرداند و با چشمهایی که از شوق و ذوق میدرخشید به بچهها و زنهایی نگاه میکرد که تلاش میکردند سریعتر از خورده شیشهها عبور کنند! توان ایستادن نداشتم اما محافظی که بازویم را گرفته بود اجازه نشستن نمیداد خواستم خم شوم و نگاهی به پاهای زخمیام بندازم که
باز سرش را کنار گوشم گذاشت و با خنده مضحکی گفت:
مرد: ببینم تو دلت برای اون بچه میسوزه نه؟!
غریدم:
- ازم فاصله بگیر ع*و*ضی!
قهقههای زد و ازم فاصله گرفت، نگاه غمگینم را به طرف پسر بچه بردم که با گریه کنار خورده شیشهها نشسته بودم و برای مادرش گریه میکرد، اون چه گناهی کرده بود؟ این زجههایی که میزد، این چشم های سرخ، این جسد خونین مادرش همه و همه برایش بسیار زیاد تر از سنش بود!
مردی که بالا سرش ایستاده بود با فریاد بهش میگفت خفه شود تا کتک نخورد، و با بلند کردن پایش محکم به کمر بچه پسچاره کوبیده و اون با دست محکم روی شیشهها افتاد،
نفس پر حرصی کشیدم و با بغض چشم ازش گرفتم.
بغض داشت خفهام میکرد!
بالاخره همه از خورده شیشهها گذشتن... . بعضیها از درد روی زمین افتاده بودند و یکی از آنها هم آریانا بود! محافظهای بيرحم زیر بازوهایشان را میگرفتند و بلندشان میکردند.
صدای گریه پسر کوچولو از پشت سرم میاومد، سرباز بازویم را گرفت و به سمت برج مشکی رنگ برد، در حالی که کشانکشان به سمت برج کشیده میشدم سرم را برگرداندم و با لبخند و صدایی که بغض گرفته بود رو به
پسر کوچولو گفتم:
- گریه نکن خب؟ همه چیز درست میشه! قول میدم!
سرم را برگرداندم، چون میدانستم اگر لحظهای دیگر به چهره معصوم و گریانش نگاه کنم کاری میکنم که سربازان اینجا یک گلوله درست وسط مغزم خالی کنند!
از حرفی که به اون بچه معصوم زده بودم مطمئن نبودم! واقعاً همه چیز درست میشه؟!
دوتا از سربازهایی که لباس ارتشی کرمی رنگ پوشیده بودند درها را باز کردند و وارد برج بزرگ شدیم. برج هشت طبقهای که طبقهی اولش چیزی جز یک سالن خالی و میز بزرگ سفید رنگی که دو نفر پشت آن بودند و از طریق کامپیوترها رفت و آمدها را زیر نظر داشتند نبود، بالا سرشان روی یک قاب طلایی به انگلیسی کلمهی، بازرسی نوشته بود. تمام افرادی که توی برج بودند لباس ارتشی کرمی پوشیده بودند و لباسشان کاملاً با لباسهای افراد بیرون برج متفاوت بود!
دیوارهای مشکی سالن حالم رو بدتر کرده بود... .