• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

داستان کوتاه دندون طلا

ساعت تک رمان

رها سادات عابدینی

کتابخوان برتر
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-28
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
167
امتیازها
33
کیف پول من
11,446
Points
164
نام داستان کوتاه:دندون طلا
نام نویسنده:رهاسادات عابدینی

هربار که می خندید توجه ام را به دندانِ روکش طلایی اش جلب می کرد اصلآ برای همین عاشق خنده هایش بودم .هربار که اورا می دیدم چیزی توی کیفش داشت آجیلی،نخود کشمشی،شکلاتی اگر هم چیزی نداشت به جایش پول بهم می داد تا بروم برای خودم هرچه خواستم بخرم راستش دوست داشتم بیشتر پول بهم بدهد تا بروم از بقالی سر کوچه ی مان که پیر مردی مهربان بود بستنی زی زی گولویی یا کیم دوقلو بگیرم از وسط نصفش کنم وبا خودم خیال کنم که دوتا بستنی دارم از هوس ها و خیالات من بگذریم برگردیم به ادامه گفت و گوی مان درباره خاله سحر جانم آره داشتم می گفتم زن مهربان وسخاوتمندی بود والبته خوش رو وهمیشه خندان طوری که فکر می کردی طعم هیچ دردی را درزندگی نچشیده که روحیه شادی دارد یک روز به طور اتفاقی در حیاط خانه مان
لی لی بازی می کردم و مامان جون و خاله هم مشغول پاک کردن سبزی های خورشتی وآشی بودند همان طور هم با یکدیگرسرگرم صحبت کردن بودند خاله سحر ویرش گرفته بود وسرِ درد دل کردنش باز شده بود بارها قصه ی زندگی اش را شنیده بودم وبی تفاوت از کنارش عبور کرده بودم اما این بار دوست داشتم ماجرای سرنوشتش را بشنوم :
_زرین جون تا چشم باز کردم رنگ خوشی به خودم ندیدم مادری نداشتم که دلسوزم باشه بجاش یه زن بابا بود که اونم برای این که منوزودتر ازسر خودش وا کنه به زور منو به یه پیر مرد همسن بابام شوهر داد!
مامان هم در تایید حرفایش سر تکان می داد ومنتظر بود تا ادامه حرفش راازسر بگیرد اوهم به شدت نفسش را به بیرون فرستاد و آهی عمیق و سوزناک کشید:
_از شوهرم شانس نیاوردم افتادم گیر یه مرد بد دل و سخت گیر!از فردایی که رفتم خونش من رو حبس کرد تو خونه البته خونه که چه عرض کنم یه باغ بزرگ بود وتنها که بودم از وحشت به خودم می لرزیدم هربار که می رفت بیرون در رو به روم قفل می کرد می گفت توتنهایی خطرناکه خب راستش منم چون خودم می ترسیدم باورم شده بود همش به خاطر خودمه که امنیت داشته باشم هرچه گذشت بد تر شد بنده خدا مشکل اعصاب داشت همیشه خدا دعوا داشتیم وکتک کاری بچه بودم خام بودم حوصله و تحمل بی تجربگی هامو نداشت گاهی حتی دستش روم بلند می شد
کاش مشکلم فقط خودش بود بچه هاش از زن اولش دمار ازروزگارمو درآوردن اولین بچمون رو باردار بودم که یه روز اومدن ریختن سرم تا تونستن و خوردم کتکم زدن این دندونِ طلا هم یادگار اون موقع ست دردسرت ندم اولی سقط شد دومی رو باردار شدم به خیر گذشت به دنیا اومد باز بی هوا اومدن خونمون رفته بودم براشون غذا درست کنم کوفت کنن اومدم دیدم بچم نیست پرسیدم دخترم کو؟ خیر ندیده ها گفتن سرو صدا می کرد گذاشتیمش زیر بقچه لحاف تشکا!
خاله سحر که اشک هایش برروی صورتش جاری شده بود با انگشت هایش نمشان را گرفت ادامه داد:
_آخه چرا انقدر حرص می زدند من حتی خودم خرجمو در می آوردم قالی و گلیم می بافتم آقا هم می برد می فروخت اگه دلش می خواست از پولی که خودم زحمت کشیده بودم چیزکی بهم می داد

به اینجا که رسید سکوت کرد سرش را تکان داد و گفت:
_با این همه راضی به اون عاقبت براش نبودم !
مامان جون که حس کرده بود باید چیزی بگوید،گفت:
_قسمتش این بود از کله شقی خودش بود نباید تواون هوا تنها می زد به کوه
خاله سحر در جواب گفت:
_حتی بعضی وقت ها باخودم می گم کاش الان بود بالاخره سایه سرم بود بابای بچه هام بود

نتوانستم جلوی خودم رابگیرم روبه مامان جون کردم وگفتم:
_می خوام یه سوالی از خاله سحر بپرسم لطفن بهم اجازه بدین
مامان جون هم چشم غره ای بهم رفت وگفت:
_مریم برو بادوستات بازی کن چه معنی داره وقتی دوتا بزرگ تر دارن باهم حرف می زنن بچه بیاد حرف بزنه
که خاله سحر نجاتم داد:
_ وا!زرین جون!خوبه خودت میگی بچه ...بچس دیگ بزار بپرسه یه سواله دیگ
بعد هم روبه من کرد وگفت:
_عزیزم!چی می خوای بپرسی بپرس جونم!
حرفش بهم شجاعت داد آب دهانم رو قورت دادم وپرسیدم:
_خاله چرا هیچ وقت نمیگی شوهرت چطوری مرد؟
مامان جون یه لنگه دمپایی برداشت حواله کرد سمتم منم پشت خاله سحر سنگر گرفتم درهمان حال هم گفت:
_ورپریده!این دیگِ چه جور سوالیِ به تو چه آخه
این بارهم خاله سحر نجاتم داد:
_زرین جون کنجکاو شده گناهش چیه
وبعد روبه من کرد و گفت:
_از عذاب وجدانمه که بهش اشاره نمی کنم...وروجک خانوم!
لحظه ای مکث کرد وبعد درحالی که حالت نگاهش تاثر درونی اش را نشان می داد ادامه داد:
_یه روزتنها رفت کوه هوابد بود یه برف سنگین بارید همون جا گیر افتاد وقتی پیداش کردن یخ زده بود دست هاش هم خوراک گرگ ها شده بود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:
بالا