نام داستانک: پرنده صورتی
نام نویسنده: رهاسادات عابدینی
ویراستار: Pegah.a
پرنده صورتی درون لانهاش مضطرب و منتظر، با دلهره چشم به در دوخته بود تا همسرش از راه برسد.هرچه میگذشت نگرانتر می شد. این روزها شهر پر از هرج و مرج بود. چقدرخواهش کرد تا نرود یا حداقل زودتر برگردد و او هم درجوابش گفته بود فقط میخواهد یه دیدارکوتاه با دوستش داشته باشد و از احوال او در این موقعیت خبری بگیرد.
اندکی که گذشت، صدای عجیبی به گوش رسید و پرندهی صورتی را به بیرون از لانهاش کشید. گنبد مسجدی که برروی درختی از درختان در گوشهای از حیاط آن لانه عشقش را برپا ساخته بود؛ فروریخته، دود و آتش از آن برمیخواست و خاکستر هوا را کدر کرده بود. چشمانش به سختی چیزی میدید. قلبش درحالی که هراسان و پرسروصدا برقفسه س*ی*نهاش میکوبید، اصرار بر خروج از تنش را داشت.
سعی کرد تعادل برهم خوردهاش را به دست آورد و برای پیداکردن همسرش به پرواز درآمد. تمام تلاشش را کرد تا مسیر درست برای رفتن به مدرسه را پیدا کند. در طول مسیر متوجه شد از شهر چیزی باقی نمانده؛ حتی ساختمانهای کلیسا و بیمارستان هم مخروب شده بودند و درآتش می سوختند. با وجود اینها، هرچه به ساختمان مدرسه نزدیکتر می شد، وحشت و غم بیشتری برروح او فشار میآورد و سرانجام از تماشای منظرهای که پیش رویش بود شوکزده و عصبی شد. آنچه را میدید نمیتوانست باور کند!
صدای همسرش را در جایی دوردست از میان صفحات خاطراتش میشنید که او را مخاطب قرارداده بود.
- عزیزکم، کاش میتونستم برات توضیح بدم که چرا نمیشه بیتفاوت باشیم! توالی حوادث این دنیا زنجیرواره. آخرش شر اینهمه وحشیگری دامن ما رو هم میگیره.
پرنده صورتی هم با لجبازی در جوابش گفته بود:
- اصلا همهشون برن به درک! خب مگه چی میشه باهم بسازن هرکدوم یه گوشه زندگی کنن؟
و پرنده آبی هم صبورانه با ملایمت پاسخ او را داده بود.
- آخه ماهِ ناز من! وحشیها حرفشون این هست که فقط ما انسانیم و شما هیچ حقی حتی روی زمینهای آبا و اجدادیتون ندارین. هدفشون نسل کشیِ. میخوان حتی یک نفر از اینها باقی نمونه.
پرنده صورتی هم درتایید گفته بود:
- آره می دونم در مورد نسلکشیهایی که در طول تاریخ اتفاق افتاده خبر دارم؛ یعنی یه چیزهایی شنیدم. حالا که چی؟ بازم حرفم اینه که به ما چه! اینها خودشون انسان هستن و مشکلشون رو باهم حل کنن.
و پرنده آبی با تمسخر گفته بود:
- آره اینا انسان هستن! انسان بودن و انسانیت چه کلمات غریبی برای این جماعته! بعضیهاشون ازحیوانات درنده هم وحشیتر هستن. مگه نمیبینی حتی به بچه درون رحِم مادرش هم رحم نمی کنن؟
صدای جیغ و فریاد که در فضا موج میزد، پرنده صورتی را به زمان حال بازگرداند و نگاه خیرهاش رابرچیزی درگوشهای متمرکز ساخت. جسد همان پسرکی که گاهی با مهربانی، دانهای چیزکی میآورد و برایشان میریخت و اینطوری دوستی با یکدیگر برهم زده بودند. مغزش کامل از هم متلاشی شده بود و درکنارش هم چند پر خونی آبی رنگ ریخته بود.
نام نویسنده: رهاسادات عابدینی
ویراستار: Pegah.a
پرنده صورتی درون لانهاش مضطرب و منتظر، با دلهره چشم به در دوخته بود تا همسرش از راه برسد.هرچه میگذشت نگرانتر می شد. این روزها شهر پر از هرج و مرج بود. چقدرخواهش کرد تا نرود یا حداقل زودتر برگردد و او هم درجوابش گفته بود فقط میخواهد یه دیدارکوتاه با دوستش داشته باشد و از احوال او در این موقعیت خبری بگیرد.
اندکی که گذشت، صدای عجیبی به گوش رسید و پرندهی صورتی را به بیرون از لانهاش کشید. گنبد مسجدی که برروی درختی از درختان در گوشهای از حیاط آن لانه عشقش را برپا ساخته بود؛ فروریخته، دود و آتش از آن برمیخواست و خاکستر هوا را کدر کرده بود. چشمانش به سختی چیزی میدید. قلبش درحالی که هراسان و پرسروصدا برقفسه س*ی*نهاش میکوبید، اصرار بر خروج از تنش را داشت.
سعی کرد تعادل برهم خوردهاش را به دست آورد و برای پیداکردن همسرش به پرواز درآمد. تمام تلاشش را کرد تا مسیر درست برای رفتن به مدرسه را پیدا کند. در طول مسیر متوجه شد از شهر چیزی باقی نمانده؛ حتی ساختمانهای کلیسا و بیمارستان هم مخروب شده بودند و درآتش می سوختند. با وجود اینها، هرچه به ساختمان مدرسه نزدیکتر می شد، وحشت و غم بیشتری برروح او فشار میآورد و سرانجام از تماشای منظرهای که پیش رویش بود شوکزده و عصبی شد. آنچه را میدید نمیتوانست باور کند!
صدای همسرش را در جایی دوردست از میان صفحات خاطراتش میشنید که او را مخاطب قرارداده بود.
- عزیزکم، کاش میتونستم برات توضیح بدم که چرا نمیشه بیتفاوت باشیم! توالی حوادث این دنیا زنجیرواره. آخرش شر اینهمه وحشیگری دامن ما رو هم میگیره.
پرنده صورتی هم با لجبازی در جوابش گفته بود:
- اصلا همهشون برن به درک! خب مگه چی میشه باهم بسازن هرکدوم یه گوشه زندگی کنن؟
و پرنده آبی هم صبورانه با ملایمت پاسخ او را داده بود.
- آخه ماهِ ناز من! وحشیها حرفشون این هست که فقط ما انسانیم و شما هیچ حقی حتی روی زمینهای آبا و اجدادیتون ندارین. هدفشون نسل کشیِ. میخوان حتی یک نفر از اینها باقی نمونه.
پرنده صورتی هم درتایید گفته بود:
- آره می دونم در مورد نسلکشیهایی که در طول تاریخ اتفاق افتاده خبر دارم؛ یعنی یه چیزهایی شنیدم. حالا که چی؟ بازم حرفم اینه که به ما چه! اینها خودشون انسان هستن و مشکلشون رو باهم حل کنن.
و پرنده آبی با تمسخر گفته بود:
- آره اینا انسان هستن! انسان بودن و انسانیت چه کلمات غریبی برای این جماعته! بعضیهاشون ازحیوانات درنده هم وحشیتر هستن. مگه نمیبینی حتی به بچه درون رحِم مادرش هم رحم نمی کنن؟
صدای جیغ و فریاد که در فضا موج میزد، پرنده صورتی را به زمان حال بازگرداند و نگاه خیرهاش رابرچیزی درگوشهای متمرکز ساخت. جسد همان پسرکی که گاهی با مهربانی، دانهای چیزکی میآورد و برایشان میریخت و اینطوری دوستی با یکدیگر برهم زده بودند. مغزش کامل از هم متلاشی شده بود و درکنارش هم چند پر خونی آبی رنگ ریخته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: