با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام رمان: توده های زمان
ژانر: عاشقانه، جنایی-پلیسی، علمی-تخیلی
نام نویسنده: Hastihajizadeh(هستی حاجی زاده)
نام ناظر: سمیرا امیری
خلاصه: دختری از ج*ن*س سرسختی که با مشکلات دست و پنجه نرم میکنه؛ اما در یک بازه زمانی بین مرگ و زندگی گیر میوفته که این یک فرصته برای تغییر سرنوشتش و زنده موندن!
بسم الله الرحمن الرحیم نویسندگان عزیز با توجه به قوانین - | قوانین درخواست تگ رمان | در این تاپیک درخواست تگ رمان خود را اعلام نمایید و برای درخواست تگ پرطرفدار مانند مثال زیر درخواست دهید: مثال: درخواست تگ پرطرفدار رو دارم تمامی پست ها بالای100لایک دارند و بازدید بالای600تاست. نام...
بسم الله الرحمن الرحیم این تایپک جهت اعلام پایان تایپ رمان شما ایجاد شده. درصورتی که تایپ رمان شما به پایان رسید، میتوانید در همین تایپک اعلام کنید. {حتما لینک رمان خود را قرار دهید} پس از اعلام پایان تایپ رمان، رمان شما به بخش ویرایش منتقل و پس از ویرایش برای دانلود فرستاده می شود.
#پارت_1 #توده های زمان #هستی_حاجی_زاده
مقدمه:
احساس سبکی میکردم ،انگار در هوا معلق بودم.
یعنی این پایان من است؟
نه، نباید اینطور تموم بشه نه..
***
صدای ازار دهنده زنگ هشدار، باعث شد مجبور بشم برای پیدا کردنش چشمام رو باز کنم.
بازم یه روز تکراری دیگه با پرونده های جدید، مجرمای جدید ، دادگاه جدید و......
اما زندگی منتظر نمیمونه و میگذره منم باید پاشم و یه روز تکراری و خسته کننده دیگه رو بگذرونم .
از جام بلند شدم ، همونطور که یکی از پاچه های شلوارم بالا رفته بود و موهامم مثل جنگلیا شده بود به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
حقیقتا خودم از دیدن تصویرم تو ایینه وحشت کردم؛ ریملای دیشبم ریخته بود زیر چشمام و تمام صورتم رو سیاه کرده بود و موهامم که گفتن نداره عملا به جن گفته بودم برو من جات می ایستم !
بعد انجام کارای مربوطه ، به سمت اشپزخونه رفتم و کمی نون و پنیر خوردم .همین که چشمم به ساعت خورد عین جن از جام پریدم و به سمت کمد لباس رفتم.
وااای که اگه اینبارم دیر کنم اینسری اقای میلر حتما اخراجم میکنه.
با سرعت یه کت و شلوار کرم پوشیدم ، موهامم گوجه ای بستم و سر راه کیفم رو همراه مدارک برداشتم و پیش به سوی شرکت.
یادم رفت خودم رو معرفی کنم ؛من دلیار مورفی هستم یه دو رگه ایرانی و امریکایی با ۲۶ سال سن،و به خاطر تلاش های زیاد و جهشی خوندنای پشت سر هم تونستم تو این سن یه وکیل موفق بشم که هیچ پرونده ی ناموفق نداشتم .
بالا خره رسیدم به سرعت سمت دفترم رفتم خداراشکر به موقع رسیدم .
۱ ساعت دیگه دادگاه شروع میشد ،این سری پرونده درمورد یه زن بود که تونسته از دست قاتل زنجیره ای معروف نجات پیدا کنه امیدوارم این یکی هم مثل بقیه قبل رسیدن به دادگاه سر به نیست نشه .
بهتره تا قبل شروع دادگاه دوباره یه نگاه به پرونده بندازم ،صدای در اومد و بایه بفرمایید اجازه ورود رو صادر کردم ولی این مرد، متمعنم توی شرکت ندیده بودمش !!
_ به به خانم مورفی ،بالا خره ما تونستیم شما رو از نزدیک ببینیم .
با تعجب نگاهش کردم اخه تا به حال ندیده بودمش!
_ببخشید ،من شمارو تا حالا ملاقات کردم؟
_ نه ملاقات نکردی، اما من اوازت زیاد به گوشم رسیده ؛ فقط خواستم بهت یه هشدار بدم، اگه این پرونده رو ادامه بدی مطمعن باش امروز اخرین روز زندگیته .
با ارامش نگاهش کردم ، این تهدیدات زیادن اهمیتی ندارن اما این فرد، نمیتونه از اینجا خارج بشه باید بفهمم چه ربطی به این پرونده داره .
خیلی نا محسوس دستم رو به سمت دکمه خطر زیر میزم بردم؛
اما اون زودتر متوجه شد قبل از اینکه کسی برسه انگار اب شد رفت تو زمین! بلند شدم و دنبالش کردم ؛ولی اینجا شرکت بزرگی بود و منم که پاشنه کفشام بلند.همون لحظه مامورا بهم رسیدن بهشون گفتم از کدوم طرف رفت و اونا رفتن تا بهش برسن
داشتم برمیگشتم سمت دفترم که توی قسمت ممنوعه حرکت جسمی نظرم رو جلب کرد!
خیلی اروم به اون سمت رفتم و وارد قسمت ممنوعه شدم ....
#پارت_1
#توده های زمان
#هستی.ح
مقدمه:
احساس سبکی میکردم ،انگار در هوا معلق بودم.
یعنی این پایان من است؟
نه، نباید اینطور تموم بشه نه.....
_______________________________
صدای ازاد دهنده زنگ هشدار، باعث شد مجبور بشم برای پیدا کردنش چشمام رو باز کنم.
بازم یه روز تکراری دیگه با پرونده های جدید، مجرمای جدید ، دادگاه جدید و......
اما زندگی منتظر نمیمونه و میگذره منم باید پاشم و یه روز تکراری و خسته کننده دیگه رو بگذرونم .
از جام بلند شدم ، همونطور که یکی از پاچه های شلوارم بالا رفته بود و موهامم مثل جنگلیا شده بود به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
حقیقتا خودم از دیدن تصویرم تو ایینه وحشت کردم؛ ریملای دیشبم ریخته بود زیر چشمام و تمام صورتم رو سیاه کرده بود و موهامم که گفتن نداره عملا به جن گفته بودم برو من جات می ایستم !
بعد انجام کارای مربوطه ، به سمت اشپزخونه رفتم و کمی نون و پنیر خوردم .همین که چشمم به ساعت خورد عین جن از جام پریدم و به سمت کمد لباس رفتم.
وااای که اگه اینبارم دیر کنم اینسری اقای میلر حتما اخراجم میکنه.
با سرعت یه کت و شلوار کرم پوشیدم ، موهامم گوجه ای بستم و سر راه کیفم رو همراه مدارک برداشتم و پیش به سوی شرکت.
یادم رفت خودم رو معرفی کنم ؛من دلیار مورفی هستم یه دو رگه ایرانی و امریکایی با ۲۶ سال سن،و به خاطر تلاش های زیاد و جهشی خوندنای پشت سر هم تونستم تو این سن یه وکیل موفق بشم که هیچ پرونده ی ناموفق نداشتم .
بالا خره رسیدم به سرعت سمت دفترم رفتم خداراشکر به موقع رسیدم .
۱ ساعت دیگه دادگاه شروع میشد ،این سری پرونده درمورد یه زن بود که تونسته از دست قاتل زنجیره ای معروف نجات پیدا کنه امیدوارم این یکی هم مثل بقیه قبل رسیدن به دادگاه سر به نیست نشه .
بهتره تا قبل شروع دادگاه دوباره یه نگاه به پرونده بندازم ،صدای در اومد و بایه بفرمایید اجازه ورود رو صادر کردم ولی این مرد، متمعنم توی شرکت ندیده بودمش !!
_ به به خانم مورفی ،بالا خره ما تونستیم شماره از نزدیک ببینیم .
با تعجب نگاهش کردم اخه تا به حال ندیده بودمش!
_ببخشید ،من شمارو تا حالا ملاقات کردم؟
_ نه ملاقات نکردی، اما من اوازت زیاد به گوشم رسیده ؛ فقط خواستم بهت یه هشدار بدم، اگه این پرونده رو ادامه بدی متمعن باش امروز اخرین روز زندگیته .
با ارامش نگاهش کردم ، این تحدیدات زیادن اهمیتی ندارن اما این فرد، نمیتونه از اینجا خارج بشه باید بفهمم چه ربطی به این پرونده داره .
خیلی نا محسوس دستم رو به سمت دکمه خطر زیر میزم بردم ؛
اما اون زودتر متوجه شد قبل از اینکه کسی برسه انگار اب شد رفت تو زمین! بلند شدم و دنبالش کردم ؛ولی اینجا شرکت بزرگی بود و منم که پاشنه کفشام بلند.همون لحظه مامورا بهم رسیدن بهشون گفتم از کدوم طرف رفت و اونا رفتن تا بهش برسن .
داشتم برمیگشتم سمت دفترم که توی قسمت ممنوعه حرکت جسمی نظرم رو جلب کرد!
خیلی اروم به اون سمت رفتم و وارد قسمت ممنوعه شدم ....
#پارت_2 #توده های زمان #هستی_حاجی_زاده
صدای بعدی از سمت راه پله ها بود و من مثل احمقا دنبال صدا رفتم،همه طبقات رو بالا رفتم تا به در پشت بوم رسیدم.
اینجا که درش قفل بود !
اروم لای در رو باز کردم،وارد شدم یکم جلو رفتم که یه چاقو زیر گلوم گذاشته شد و صدای اشنایی گفت
_ کافیه سعی در فرار،یا داد کشیدن بکنی،اون موقع درجا رگ گردنتو میزنم .
قلبم از ترس به تپش اقتاده بود و قدرت انجام هیچ کاریو نداشتم،یعنی همه اون حرکات رزمی و کلاسا واسه هیچ بود؟
خاک تو سر دلیار خاک.
_ حالا اروم روبه جلو برو و روتو به سمت من برگردون اروم، اروم
خیلی اروم به سمت جلو رفتم و رومو بهش برگردوندم.
با دیدن صورتش جا خوردم،واقعا توقع نداشتم اون باشه چرا اون ؟
چرا بین این همه ادم اون؟
_ این کارا چیه میکنی دیوونه شدی ؟ اگه الان بری منم به کسی نمیگم تو اومدی.
نیشخند ترسناکی زد و گفت
_چرا فکر میکنی واسه تحدید کردنت اینجام ؟
من اینجا تا بهت حقیقت پروندت و اون فرد مجهول رو بگم.
با کنجکاوی نگاش کردم که به حرف اومد.
_ اون قاتل زنجیره ای که دنبالشی منم و الان مهره اصلی پروندت جلوته.
و بعد با صدای بلد شروع به قهقه زدن کرد
این مرد یه روانیه
_یعنی می خوای باور کنم که اون قاتل تویی؟ پس چرا به من میگی،نمیترسی لوت بدم؟اخه پروندت زیر دستمه دوست عزیزم.
خندید و گفت
_تو فرست اتمام پروندت رو پیدا نمیکنی!چون باکمک کردن به تعمه من و قبول کردن پروندش،خودت رو هدف بعدیم تایین کردی. اما وقت ندارم تورو مثل اونا با ل*ذت بکشم؛واسه همین کارت رو یکسره میکنم،قتل تو اونقدی سر صدا میکنه که کسی فکرش سمت اون دختر نمیره و من میرم و تعمم رو میبرم.
حقیقتا بدنم لرزید و وحشت کرده بودم.
همه چیز تو یه ثانیه اتفاق افتاد به سمتم یورش اورد و از پشت بوم یه ساختمان ۳۰ طبقه پرتم کرد!
یعنی این اخر کار منه ؟
یعنی همه چیز تموم ؟
وقتی که نزدیکای زمین بودم، یه موجود پرنده با سرعتی باور نکردنی من رو گرفت و بین زمین و هوا غیب شدیم .
همه چیز تاریک بود!
احساس سبکی میکردم،انگار از تمامی حس ها خالی بودم یه حس شناوری.
اما یکدفعه به سمت زمین سقوت کردم و چشم هامو باز کردم .
همه جا رو تار میدید،گوشام سوت میکشید،بدنم درد میکرد انگار با یه تریلی تصادف کردم.
کمی که دیدم واضح شد،دیدمش همون موجود پرنده رو اما اون انگار از دل افسانه ها بیرون اومده بود.
مردی بلند قد به زیبایی مجسمه های یونانی،با بال هایی به سیاهی شب و چشمانی گیرا!
_ بالاخره بیدار شدی!اگه احساس ب*دن در و خستگی میکنی عادیه،بخاطر فشاریه که پورتال بهت وارد کرده.
_من کجام چی شد؟
_ تو تقریبا مردی،اما خب من با دخالت در قوانین سرنوشت نجاتت دادم و باید منتظر عواقبش باشم؛ بیا و این شربت رو بخوروبخواب وقتی بیدار شدی همه چیزو برات توضیح میدم.
اون شربت رو خوردم و به شکل عجیبی پلکام سنگین شد و به یه خواب بدون رویا فرو رفتم، یه خواب اروم.....
#پارت_2
#توده های زمان
#هستی.ح
صدای بعدی از سمت راه پله ها بود و من مثل احمقا دنبال صدا رفتم،همه طبقات رو بالا رفتم تا به در پشت بوم رسیدم.
اینجا که درش قفل بود !
اروم لای در رو باز کردم،وارد شدم یکم جلو رفتم که یه چاقو زیر گلوم گذاشته شد و صدای اشنایی گفت
_ کافیه سعی در فرار،یا داد کشیدن بکنی،اون موقع درجا رگ گردنتو میزنم .
قلبم از ترس به تپش اقتاده بود و قدرت انجام هیچ کاریو نداشتم،یعنی همه اون حرکات رزمی و کلاسا واسه هیچ بود؟
خاک تو سر دلیار خاک.
_ حالا اروم روبه جلو برو و روتو به سمت من برگردون اروم، اروم
خیلی اروم به سمت جلو رفتم و رومو بهش برگردوندم.
با دیدن صورتش جا خوردم،واقعا توقع نداشتم اون باشه چرا اون ؟
چرا بین این همه ادم اون؟
_ این کارا چیه میکنی دیوونه شدی ؟ اگه الان بری منم به کسی نمیگم تو اومدی.
نیشخند ترسناکی زد و گفت
_چرا فکر میکنی واسه تحدید کردنت اینجام ؟
من اینجا تا بهت حقیقت پروندت و اون فرد مجهول رو بگم.
با کنجکاوی نگاش کردم که به حرف اومد.
_ اون قاتل زنجیره ای که دنبالشی منم و الان مهره اصلی پروندت جلوته.
و بعد با صدای بلد شروع به قهقه زدن کرد
این مرد یه روانیه
_یعنی می خوای باور کنم که اون قاتل تویی? پس چرا به من میگی،نمیترسی لوت بدم؟اخه پروندت زیر دستمه دوست عزیزم.
خندید و گفت
_تو فرست اتمام پروندت رو پیدا نمیکنی!چون باکمک کردن به تعمه من و قبول کردن پروندش،خودت رو هدف بعدیم تایین کردی. اما وقت ندارم تورو مثل اونا با ل*ذت بکشم؛واسه همین کارت رو یکسره میکنم،قتل تو اونقدی سر صدا میکنه که کسی فکرش سمت اون دختر نمیره و من میرم و تعمم رو میبرم.
حقیقتا بدنم لرزید و وحشت کرده بودم.
همه چیز تو یه ثانیه اتفاق افتاد به سمتم یورش اورد و از پشت بوم یه ساختمان ۳۰ طبقه پرتم کرد!
یعنی این اخر کار منه ؟
یعنی همه چیز تموم ؟
وقتی که نزدیکای زمین بودم، یه موجود پرنده با سرعتی باور نکردنی من رو گرفت و بین زمین و هوا غیب شدیم .
همه چیز تاریک بود!
احساس سبکی میکردم،انگار از تمامی حس ها خالی بودم یه حس شناوری.
اما یکدفعه به سمت زمین سقوت کردم و چشم هامو باز کردم .
همه جا رو تار میدید،گوشام سوت میکشید،بدنم درد میکرد انگار با یه تریلی تصادف کردم.
کمی که دیدم واضح شد،دیدمش همون موجود پرنده رو اما اون انگار از دل افسانه ها بیرون اومده بود.
مردی بلند قد به زیبایی مجسمه های یونانی،با بال هایی به سیاهی شب و چشمانی گیرا!
_ بالا خره بیدار شدی!اگه احساس ب*دن در و خستگی میکنی عادیه،بخاطر فشاریه که پورتال بهت وارد کرده.
_من کجام چی شد؟
_ تو تقریبا مردی،اما خب من با دخالت در قوانین سرنوشت نجاتت دادم و باید منتظر عواقبش باشم؛ بیا و این شربت رو بخوروبخواب وقتی بیدار شدی همه چیزو برات توضیح میدم.
اون شربت رو خوردم و به شکل عجیبی پلکام سنگین شد و به یه خواب بدون رویا فرو رفتم، یه خواب اروم.....
_
#پارت_3 #توده های زمان #هستی_حاجی_زاده
نمیدونم چه ساعت از روز بود که بیدار شدم ؛ اما وقتی بیدار شدم و خودم رو تو یه کلبه جنگلی تنها دیدم ترسیدم. فکر کردم اون الهه یونانی تنهام گذاشته ومن تو این جای نا شناخته باید تنها بمونم! اما لحظه ای که کاملا امیدمو از دست داده بودم اومد.
وقتی دید دارم گریه میکنم اونقدر نگران شد که که نمیدونست چیکار کنه ولی خب بالاخره اروم شدم.
وقتی که کاملا اروم شدم گفتم
_ میشه برام توضیح بدی که چی شده؟
_من یه پری سرنوشتم ، هر انسان یه پری سرنوشت داره و مسئولیتش اینه که نزاره هیچ انسانی از مسیر اصلی سرنوشتش منحرف بشه.
_اما تو منو از مرگ نجات دادی!
_اره،چون اگه تو می مردی سرنوشت خیلیا به خطر میوفتاد.ولی الان برای ما در سرسرای قصر سرنوشت، محاکمه تشکیل دادنه و تا ۱ ساعت دیگه باید بریم اونجا
_اما اینطور که تو میگی خیلیا رو نجات دادی پس چرا محاکمه؟
_چون قانون اینه حتی اگه دنیا به اخر برسه ما حق تغیر سرنوشت یک انسانو نداریم.
حرفاش واقعا عجیب بود و برام غیر قابل درک، و عجیب تر از همه این بود که من ازش نمیترسیدم
واقعا دیگه نمیدونم چم شده!
نیم ساعت بعد رفت تو یه اتاقی و بایه ماکسی سفید رنگ اومد.
_اینو باید بپوشی، لباس پوشیدن اینجا قوانین خودشو داره
بدون حرف لباسو ازش گرفتم
_نیم ساعت دیگه حاضر باش، باید بریم سمت قصر
سری تکون دادم و اون از کلبه خارج شد
نگاهی به لباس کردم، واقعا به دلم نشست خیلی قشنگ بود
همونطور که گفت لباسو پوشیدم و موهام رو که تا روی ب*ا*س*نم بود رو بافتم
رنگ سنگ های طلایی روی س*ی*نه لباس با چشمای درشت عسلیم هارمونی قشنگی پیدا کرد.
دقیقا سر نیم ساعت بیرون کلبه رفتم و دیدم روی یه تخته سنگ نشسته و منتظرمه سمتش رفتم و گفتم
_من امادم
بعد از یه نگاه طولانی سری تکون داد و گفت
_باید پرواز کنیم چون نمیشه از طریق پرتال ببرمت هنوز ضعیفی
_اما چطور من که بال ندارم!
خندید و گفت
_ فقط منو محکم نگه دار
و یهو تو اسمون اوج گرفت،از ترس جیغی کشیدم و اون بلند خندید
بعد از اینکه من از ترس اب رفتم رسیدیم
اروم فرود اومد و گذاشتم زمین
که همون لحظه سربازی اومد و گفت ملکه منتظر شماست.
باهم به سمت اون قصر عظیم و باشکوه رفتیم.تمامی دیوار ها طلاکوب شده بودن و گوشه های قصر با مجسمه های پریان تزئین شده بود.
با سرفه الهه یونانی که اسمشم هنوز نمیدونم به خودم اومدم، دیدم تعظیم کرده و داره به من اشاره میکنه رومو که برگردوندم با دیدن زنی به زیبایی فرشتگان و با تاجی بلند و با ابوهت تو بهت فرو رفتم،ولی زود به خودم اومدم و تعظیم کردم حتما ملکه بود.
زن با صدایی محکم جوری که همهمه افراد حاضر در سالن ساکت شدن شروع به صحبت کرد
_هاکان تو بزرگترین و مهمترین قانون و شکستی در صورتی که میدونستی حتی اگه پایان نسل انسان باشه هم حق نداری تو سرنوشت دخالت کنی، اما تو وظیفت رو به درستی انجام ندادی ؛ و تو خانم جوان شما به دلیل اینکه سر دیگه قضیه بودی همراه هاکان مجازات میشی اما این مجازات رو یه فرصت بدون.
تو و هاکان به زمین فرستاده میشین و در همون روزی که در اون قرار بود به قتل برسی گیر میوفتین و تا وقتی که راز قتل خودت رو کشف نکردی و قربانیان دیگه رو ازاد نکردی هر روز میمیری:اما هاکان نیست که نجاتت بده چون اون به شکل یه انسان تا پایان ماموریت تو به زمین فرستاده میشه و هیچ چیز درمورد تو و هویت این دنیاش به یاد نمیاره، همینطور تو نمیتونی اونو بشناسی.
یسری افراد در سالن اعتراض کردن که چرا باید زنده بمونم سرنوشت من مرگه اما ملکه با همون اقتدار گفت
_هیچ اعتراضی وارد نیست حکم رو اجرا کنید
یه دفعه ۴ تا پری من و هاکان رو نگه داشتن
چرا هاکان هیچی نمیگفت وقتی من دارم از ترس میمیرم ؟
روبه هاکان گفتم
_مرتیکه یه چیزی بگو، اینا می خوان چیکار کنن؟
نگاهم کرد و فقط گفت
_کاریو که گفتن انجام بده سعی کن منو پیدا کنی این تنها راه زنده موندن هردومونه.
اما یه دفعه وسط حرفش....
#پارت_3
#توده های زمان
#هستی.ح
نمیدونم چه ساعت از روز بود که بیدار شدم ؛ اما وقتی بیدار شدم و خودم رو تو یه کلبه جنگلی تنها دیدم ترسیدم. فک کردم اون الهه یونانی تنهام گذاشته ومن تو این جای نا شناخته باید تنها بمونم! اما لحظه ای کاملا امیدمو از دست داده بودم اومد.
وقتی دید دارم گریه میکنم اونقدر نگران شد که که نمیدونست چیکار کنه ولی خب بالاخره اروم شدم.
وقتی که کاملا اروم شدم گفتم
_ میشه برام توضیح بدی که چی شده؟
_من یه پری سرنوشتم ، هر انسان یه پری سرنوشت داره و مسئولیتش اینه که نزاره هیچ انسانی از مسیر اصلی سرنوشتش منحرف بشه.
_اما تو منو از مرگ نجات دادی!
_اره،چون اگه تو میموردی سرنوشت خیلیا به خطر میوفتاد.ولی الان برای ما در سرسرای قصر سرنوشت، محاکمه تشکیل دادنه و تا ۱ ساعت دیگه باید بریم اونجا
_اما اینطور که تو میگی خیلیا رو نجات دادیه پس چرا محاکمه؟
_چون قانون اینه حتی اگه دنیا به اخر برسه ما حق تغیر سرنوشت یک انسانو نداریم.
حرفاش واقعا عجیب بود و برام غیر قابل درک، و عجیب تر از همه این بود که من ازش نمیترسیدم
واقعا دیگه نمیدونم چم شده!
نیم ساعت بعد رفت تو یه اتاقی و بایه ماکسی سفید رنگ اومد.
_اینو باید بپوشی، لباس پوشیدن اینجا قوانین خودشو داره
بدون حرف لباسو ازش گرفتم
_نیم ساعت دیگه حاضر باش، باید بریم سمت قصر
سری تکون دادم و اون از کلبه خارج شد
نگاهی به لباس کردم، واقعا به دلم نشست خیلی قشنگ بود
همونطور که گفت لباسو پوشیدم و موهام رو که تا روی ب*ا*س*نم بود رو بافتم
رنگ سنگ های طلایی روی س*ی*نه لباس با چشمای درشت عسلیم هارمونی قشنگی پیدا کرد.
دقیقا سر نیم ساعت بیرون کلبه رفتم و دیدم روی یه تخته سنگ نشسته و منتظرمه سمتش رفتم و گفتم
_من امادم
بعد از یه نگاه طولانی سری تکون داد و گفت
_باید پرواز کنیم چون نمیشه از طریق پرتال ببرمت هنوز ضعیفی
_اما چطور من که بال ندارم!
خندید و گفت
_ فقط منو مهکم نگه دار
و یهو تو اسمون اوج گرفت،از ترس جیغی کشیدم و اون بلند خندید
بعد از اینکه من از ترس اب رفتم رسیدیم
اروم فرود اومد و گذاشتم زمین
که همون لحظه سربازی اومد و گفت ملکه منتظر شماست.
باهم به سمت اون قصر عظیم و باشکوه رفتیم.تمامی دیوار ها طلاکوب شده بودن و گوشههای قصر با مجسمه های پریان تزئین شده بود.
با سرفه الهه یونانی که اسمشم هنوز نمیدونم به خودم اومدم، دیدم تعظیم کرده و داره به من اشاره میکنه رومو که برگردوندم با دیدن زنی به زیبایی فرشتگان و با تاجی بلند و با ابوهت تو بهت فرو رفتم،ولی زود به خودم اومدم و تعظیم کردم حتما ملکه بود.
زن با صدایی محکم جوری که همهمه افراد حاضر در سالن ساکت شدن شروع به صحبت کرد
_هاکان تو بزرگترین و مهمترین قانون و شکستی در صورتی که میدونستی حتی اگه پایان نسل انسان باشه هم حق نداری تو سرنوشت دخالت کنی، اما تو وظیفت رو به درستی انجام ندادی ؛ و تو خانم جوان شما به دلیل اینکه سر دیگه قضیه بودی همراه هاکان مجازات میشی اما این مجازات رو یه فرصت بدون.
تو و هاکان به زمین فرستاده میشین و در همون روزی که در اون قرار بود به قتل برسی گیر میوفتین و تا وقتی که راز قتل خودت رو کشف نکردی و قربانیان دیگه رو ازاد نکردی هر روز میمیری:اما هاکان نیست که نجاتت بده چون اون به شکل یه انسان تا پایان ماموریت تو به زمین فرستاده میشه و هیچ چیز درمورد تو و هویت این دنیاش به یاد نمیاره، همینطور تو نمیتونی اونو بشناسی.
یسری افراد در سالن اعتراض کردن که چرا باید زنده بمونم سرنوشت من مرگه اما ملکه با همون اقتدار گفت
_هیچ اعتراضی وارد نیست حکم رو اجرا کنید
یه دفعه ۴ تا پری من و هاکان رو نگه داشتن
چرا هاکان هیچی نمیگفت وقتی من دارم از ترس میمیرم ؟
روبه هاکان گفتم
_مرتیکه یه چیزی بگو، اینا می خوان چیکار کنن؟
نگاهم کرد و فقط گفت
_کاریو که گفتن انجام بده سعی کن منو پیدا کنی این تنها راه زنده موندن هردومونه.
اما یه دفعه وسط حرفش....
یهو وسط حرفش یه پری معجونی رو تو دهنش خالی کرد و بعد چند ثانیه چشمای هاکان بسته شد، نور های طلایی احاطش کرده بودن و لحظه ای بعد چیزی از هاکان وجود نداشت.
همون پری سمت من اومد سعی کردم مقاومت کنم اما زور من کجا و زور اون افراد کجا،اون معجون بد طعم رو تو دهنم ریختن.
مغزم خالی از هرچیزی شد و لحظه بعد زمین سرد و سفت قصر، میزبان ب*دن بی جونم شد و دیگه هیچی نفهمیدم سیاهی و سیاهی و ساهی...
***
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم،چه خواب عجیبی بود! همچی واضح بود اما چرا صورت اون الهه یونانی یا همون هاکان رو به یاد ندارم؟عجیبه.
بیخیال شدم و همونطور که پاچه شلوارم بالا بود و موهام عین جنگلیا شده بود به سمت سرویس رفتم.
با دیدن خودم وحشت کردم! این قیافه همون قیافه تو خوابمه همون ریملای پخش شده همون صورت داغون!
نه نه نه همش یه خواب بود .
بعد از انجام کارای مربوطه رفتم و کمی صبحانه خوردم که چشمم به ساعت افتاد! واااای این سری اگه دیر کنم اقای میلر حتما منو اخراج میکنه، ولی چرا همه چی انقد اشناس؟
هووووف دیوونه شدم.
با سرعت کت و شلوار کرم پوشیدم و موهامو گوجه ای بستم و همراه کیف و مدارکم سمت شرکت روندم.
بالاخره رسیدم.به سرعت سمت دفترم رفتم خداراشکر به موقع رسیدم.
۱ ساعت دیگه دادگاه شروع میشد.
این سری پرونده درمورد یه زن بود که تونسته از دست قاتل زنجیره ای معروف نجات پیدا کنه امیدوارم این یکی هم مثل بقیه قبل رسیدن به دادگاه سر به نیست نشه.
بهتره تا قبل شروع دادگاه دوباره یه نگاه به پرونده بندازم،اما چرا من تمام جزئیات رو طوری میدونم که انگار قبلا خوندمش؟
صدای در اومد و بایه بفرمایید اجازه ورود رو صادر کردم .
اما این مرد متمعنم توی شرکت ندیده بودمش !! اما توی خوابم دیدمش.
_ به به خانم مورفی، بالاخره ما تونستیم شمارو از نزدیک ببینیم.
با تعجب نگاهش کردم اخه حتی دیالوگاشم مثل خوابم بود!
_ ببخشید من شمارو تا حالا ملاقات کردم؟
_ نه ملاقات نکردی، اما من اوازت زیاد به گوشم رسیده فقط خواستم بهت یه هشدار بدم، اگه این پرونده رو ادامه بدی متمعن باش امروز اخرین روز زندگیته.
با ارامش نگاهش کردم، این تحدیدات زیادن اهمیتی ندارن اما این فرد نمیتونه از اینجا خارج بشه باید بفهمم چه ربطی به این پرونده داره.
خیلی نا محسوس دستم رو به سمت دکمه خطر زیر میزم بردم ؛
اما اون زودتر متوجه شد قبل از اینکه کسی برسه انگار اب شد رفت تو زمین بلند شدم و دنبالش کردم ولی اینجا شرکت بزرگی بود و منم که پاشنه کفشام بلند، همون لحظه مامورا بهم رسیدن؛بهشون گفتم از کدوم طرف رفت و اونا رفتن تا بهش برسن
و به طرز عجیبی مرگ رو حس میکردم!
داشتم برمیگشتم سمت دفترم که توی قسمت ممنوعه حرکت جسمی نظرم رو جلب کرد مثل همون خوابم و دوباره کارای احمقانه خوابم رو بدون اراده انجام دادم.
خیلی اروم به اون سمت رفتم ، وارد قسمت ممنوعه شدم.
صدای بعدی از سمت راه پله ها بود و من مثل احمقا دنبال صدا رفتم،همه طبقات رو بالا رفتم تا به در پشت بوم رسیدم.
اینجا که درش قفل بود !
اروم لای در رو باز کردم و وارد شدم، یکم جلو رفتم که یه چاقو زیر گلوم گذاشته شد و صدای اشنایی گفت
_ کافیه سعی در فرار یا داد کشیدن بکنی،اون موقع درجا رگ گردنتو میزنم.
قلبم از ترس به تپش اقتاده بود و قدرت انجا هیچ کاریو نداشتم،یعنی همه اون حرکات رزمی و کلاسا واسه هیچ بود؟ حتی خوابمم باعث نشد دست از حماقت بکشم
خاک تو سر دلیار خاااک
_ حالا اروم روبه جلو برو و روتو به سمت من برگردون اروم، اروم
خیلی اروم به سمت جلو رفتم و رومو بهش برگردوندم
با دیدن صورتش جا خوردم،واقعا توقع نداشتم اون باشه چرا اون ؟ چرا همه چیز مثل اون خواب لعنتیه
چرا بین این همه ادم اون؟
_ این کارا چیه میکنی دیوونه شدی ؟ اگه الان بری منم به کسی نمیگم تو اومدی
نیشخند ترسناکی زد و گفت
_چرا فکر میکنی واسه تحدید کردنت اینجام ؟
من اینجام تا بهت حقیقت پروندت و اون فرد مجهول رو بگم.
با کنجکاوی نگاش کردم که به حرف اومد.
_ اون قاتل زنجیره ای که دنبالشی منم و الان مهره اصلی پروندت جلوته
و بعد با صدای بلد شروع به قهقه زدن کرد این مرد یه روانیه
_یعنی می خوای باور کنم که اون قاتل تویی? پس چرا به من میگی؟ نمیترسی لوت بدم؟ اخه پروندت زیر دستمه دوست عزیزم
خندید و گفت
_تو فرست اتمام پروندت رو پیدا نمیکنی، چون باکمک کردن به تعمه من و قبول کردن پروندش خودت رو هدف بعدیم تایین کردی اما؛ وقت ندارم تورو مثل اونا با ل*ذت بکشم .
واسه همین کارت رو یکسره میکنم قتل تو اونقدی سر و صدا میکنه که کسی فکرش سمت اون دختر نمیره و من میرمو تعمم رو میبرم .
حقیقتا بدنم لرزید و وحشت کرده بودم ،چون میدونستم بعدش چی میشه
همه چیز تو یه ثانیه اتفاق افتاد به سمتم یورش اورد و از پشت بوم یه ساختمان ۳۰ طبقه پرت کرد
یعنی این اخر کار منه ؟
یعنی همه چیز تموم ؟
نه تو خوابم یکی نجاتم داد اما اگه همه ی خوابم واقعی بوده باشه و این مجازاتم باشه هاکان نمیاد،من میمیرم هر بار تا دلیل این قتل هارو بدونم و هاکانو پیدا کنم اما صورتشم یادم نمیاد
حالا چیکار کنم؟
قطره اشکم به سمت بالا رفت اما من هر لحظه به زمین نزدیکتر میشدم صدای جیغ و داد همکارامو میشنیدم و ...
#پارت_۴
#توده های زمان
#هستی.ح
یهو وسط حرفش یه پری معجونی رو تو دهنش خالی کرد و بعد چند ثانیه چشمای هاکان بسته شد، نور های طلایی احاطش کرده بودن و لحظه ای بعد چیزی از هاکان وجود نداشت.
همون پری سمت من اومد سعی کردم مقاومت کنم اما زور من کجا و زور اون افراد کجا،اون معجون بد طعم رو تو دهنم ریختن.
مغزم خالی از هرچیزی شد و لحظه بعد زمین سرد و سفت قصر، میزبان ب*دن بی جونم شد و
دیگه هیچی نفهمیدم سیاهی و سیاهی و سیاهی
_________________________________
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم،چه خواب عجیبی بود! همچی واضح بود اما چرا صورت اون الهه یونانی یا همون هاکان رو به یاد ندارم؟عجیبه.
بیخیال شدم و همونطور که پاچه شلوارم بالا بود و موهام عین جنگلیا شده بود به سمت سرویس رفتم.
با دیدن خودم وحشت کردم! این قیافه همون قیافه تو خوابمه همون ریملای پخش شده همون صورت داغون!
نه نه نه همش یه خواب بود .
بعد از انجام کارای مربوطه رفتم و کمی صبحانه خوردم که چشمم به ساعت افتاد! واااای این سری اگه دیر کنم اقای میلر حتما منو اخراج میکنه، ولی چرا همه چی انقد اشناس؟
هووووف دیوونه شدم.
با سرعت کت و شلوار کرم پوشیدم و موهامو گوجه ای بستم و همراه کیف و مدارکم سمت شرکت روندم.
بالاخره رسیدم.به سرعت سمت دفترم رفتم خداراشکر به موقع رسیدم.
۱ ساعت دیگه دادگاه شروع میشد.
این سری پرونده درمورد یه زن بود که تونسته از دست قاتل زنجیره ای معروف نجات پیدا کنه امیدوارم این یکی هم مثل بقیه قبل رسیدن به دادگاه سر به نیست نشه.
بهتره تا قبل شروع دادگاه دوباره یه نگاه به پرونده بندازم،اما چرا من تمام جزئیات رو طوری میدونم که انگار قبلا خوندمش؟
صدای در اومد و بایه بفرمایید اجازه ورود رو صادر کردم .
اما این مرد متمعنم توی شرکت ندیده بودمش !! اما توی خوابم دیدمش.
_ به به خانم مورفی، بالاخره ما تونستیم شمارو از نزدیک ببینیم.
با تعجب نگاهش کردم اخه حتی دیالوگاشم مثل خوابم بود!
_ببخشید من شمارو تا حالا ملاقات کردم؟
_ نه ملاقات نکردی، اما من اوازت زیاد به گوشم رسیده فقط خواستم بهت یه هشدار بدم، اگه این پرونده رو ادامه بدی متمعن باش امروز اخرین روز زندگیته.
با ارامش نگاهش کردم، این تحدیدات زیادن اهمیتی ندارن اما این فرد نمیتونه از اینجا خارج بشه باید بفهمم چه ربطی به این پرونده داره.
خیلی نا محسوس دستم رو به سمت دکمه خطر زیر میزم بردم ؛
اما اون زودتر متوجه شد قبل از اینکه کسی برسه انگار اب شد رفت تو زمین بلند شدم و دنبالش کردم .
ولی اینجا شرکت بزرگی بود و منم که پاشنه کفشام بلند، همون لحظه مامورا بهم رسیدن؛بهشون گفتم از کدوم طرف رفت و اونا رفتن تا بهش برسن
و به طرز عجیبی مرگ رو حس میکردم!
داشتم برمیگشتم سمت دفترم که توی قسمت ممنوعه حرکت جسمی نظرم رو جلب کرد مثل همون خوابم و دوباره کارای احمقانه خوابم رو بدون اراده انجام دادم.
خیلی اروم به اون سمت رفتم ، وارد قسمت ممنوعه شدم.
صدای بعدی از سمت راه پله ها بود و من مثل احمقا دنبال صدا رفتم،همه طبقات رو بالا رفتم تا به در پشت بوم رسیدم.
اینجا که درش قفل بود !
اروم لای در رو باز کردم و وارد شدم، یکم جلو رفتم که یه چاقو زیر گلوم گذاشته شد و صدای اشنایی گفت
_ کافیه سعی در فرار یا داد کشیدن بکنی،اون موقع درجا رگ گردنتو میزنم.
قلبم از ترس به تپش اقتاده بود و قدرت انجا هیچ کاریو نداشتم،یعنی همه اون حرکات رزمی و کلاسا واسه هیچ بود؟ حتی خوابمم باعث نشد دست از حماقت بکشم
خاک تو سر دلیار خاااک
_ حالا اروم روبه جلو برو و روتو به سمت من برگردون اروم، اروم
خیلی اروم به سمت جلو رفتم و رومو بهش برگردوندم
با دیدن صورتش جا خوردم،واقعا توقع نداشتم اون باشه چرا اون ؟ چرا همه چیز مثل اون خواب لعنتیه
چرا بین این همه ادم اون؟
_ این کارا چیه میکنی دیوونه شدی ؟ اگه الان بری منم به کسی نمیگم تو اومدی
نیشخند ترسناکی زد و گفت
_چرا فکر میکنی واسه تحدید کردنت اینجام ؟
من اینجام تا بهت حقیقت پروندت و اون فرد مجهول رو بگم.
با کنجکاوی نگاش کردم که به حرف اومد.
_ اون قاتل زنجیره ای که دنبالشی منم و الان مهره اصلی پروندت جلوته
و بعد با صدای بلد شروع به قهقه زدن کرد
این مرد یه روانیه
_یعنی می خوای باور کنم که اون قاتل تویی? پس چرا به من میگی؟ نمیترسی لوت بدم؟ اخه پروندت زیر دستمه دوست عزیزم
خندید و گفت
_تو فرست اتمام پروندت رو پیدا نمیکنی، چون باکمک کردن به تعمه من و قبول کردن پروندش خودت رو هدف بعدیم تایین کردی اما؛ وقت ندارم تورو مثل اونا با ل*ذت بکشم .
واسه همین کارت رو یکسره میکنم قتل تو اونقدی سر و صدا میکنه که کسی فکرش سمت اون دختر نمیره و من میرمو تعمم رو میبرم .
حقیقتا بدنم لرزید و وحشت کرده بودم ،چون میدونستم بعدش چی میشه
همه چیز تو یه ثانیه اتفاق افتاد به سمتم یورش اورد و از پشت بوم یه ساختمان ۳۰ طبقه پرت کرد
یعنی این اخر کار منه ؟
یعنی همه چیز تموم ؟
نه تو خوابم یکی نجاتم داد اما اگه همه ی خوابم واقعی بوده باشه و این مجازاتم باشه هاکان نمیاد،من میمیرم هر بار تا دلیل این قتل هارو بدونم و هاکانو پیدا کنم اما صورتشم یادم نمیاد
حالا چیکار کنم؟
قطره اشکم به سمت بالا رفت اما من هر لحظه به زمین نزدیکتر میشدم صدای جیغ و داد همکارامو میشنیدم و ...
بوم!!!!!!
تمام، زندگی من امروز تمومه...
بلند شدم و طبق همیشه بعد سرویس بهداشتی و کمی صبحانه و برای تنوع کت و شلوار قرمزم رو پوشیدم حداقل رنگ لباسم فرق کنه اگه مردم ؛سوار ماشین شدم و سمت شرکت روندم .
توی اتاق بودم که همون مکالمات تکرار شد تهدید و دنبال کردن فرد توسط حراست ،اما اینبار سمت بخش ممنوعه نرفتم مستقیم به سمت دفترم رفتم و کیفم رو برداشتم ،ولی موقع خروج قاتل معروف اینجا بود !
اخه یعنی چی من قرار بود از پشت بوم پرت شم چرا اینجاست؟
_چرا اینجایی قرار بود منو بکشونی پشت بوم که
همون طور که تعجب کرده بود خودشو نباخت و گفت مهم هدفه و بله درست حدس زدین منو از پنجره دفترم انداخت بیرون !
هوف یعنی چی ،چرا همش منو پرت میکنه عه .
و...........
بوم !
دوباره مردم...
الان تقریبا ۱ ماهه که به همین روال میگذره ، همه راه هارو امتحان کردم از نرفتن سر کار و نرفتن به دفترو پیش حراست موندن و دادگاه و لغو کردن و ......
اما هیچ کدوم جواب نداد ، ولی یه چیزو فهمیدم !
سرنوشت اینه که من به دست اون بمیرم مکانش مهم نیست ، هرجا باشم اونم اونجاست .
امروز تصمیم گرفتم دنبال هاکان بگردم ؛ شاید اگه اون باشه کارم زودتر پیش بره ،اما چطور تو این شهر بزرگ پیداش کنم ؟ حتی اسمش رو زمینم نمیدونم .
بلند شدم و رفتم دستشویی و کارامو انجام دادم ، رفتم تا صبحانه بخورم که پام پیچ خورد و سرم محکم با گوشه مبل برخورد کرد ، سیاهی مطلق...
همه جا رو تار میدیدم، اینجا کجاست ؟
دیدم که کمی واضح شد تونستم یه اتاق ببینم که مال قصر سرنوشت بود
حالا حتما سواله براتون که از کجا میدونم قصر سرنوشته ؟
بخاطر معماری و حضور ملکه سرنوشت و الهه جنگ
خواستم ازشون کمک بخوام ، ولی انگار به مبل تو اتاق چسبیده بودم و قدرت حرکت نداشتم .
همونطور که تلاش میکردم حرکت کنم مکالمه ملکه توجهم رو جلب کرد:
_کیریستینا ، بنظرت هویت هاکان رو توی زمین چی مشخص کنیم ؟چون تا هویت اون مشخص نشه این دخترو نمیشه بفرستیم زمین وگرنه هاکان تو بازه زمانی جدا میوفته قوانین توده های زمانو میدونی که.
_بله ملکه قوانین رو میدونم ، هردو باید باهم برن تا توی یه توده زمان بیفتن ؛به نظر من چون دختره باید هاکانو پیدا کنه تا بتونن باهم راز قتل هارو بفهمن، هاکان باید یه شغل خوب داشته باشه که بتونه به دلیار کمک کنه . باید از الهه زمین بپرسیم اطلاعات اون بیشتر چون بین مردمه .
_سرباز
_بله ملکه من
_بروی و بانوی زمین رو پیش من بیارید از طرق پرتال برید وقت نداریم
_بله بانوی من
سرباز بعد تعظیمی کوتاه از اتاق خارجی شد و کمتر از ۲ دقیقه یه مردی قد بلند و چهارشونه زیبا با لباس های خاکی رنگ و موهای کوتاه قهوه ای و چشمایی درشت سبز وارد اتاق شد .
تعظیمی کرد و گفت
_درود بانوی، من امری داشتین که منو فرا خواندید
_سلام دیاکو خیلی وقت بود که به قصر ما نیامده بودی
به کمکت نیاز دارم.
تمام جریانو واسه فرد دیاکو نام گفتن و اون به حرف اومد
_روی زمین، شغلی هست که یه فرد حرفه ای به صورت نامحسوس به دنبال سرنخ ها میره و مجرم هارو پیدا میکنه بهش میگن کاراگاه و کمک بزرگی میتونه به خانم وکیل کنه ، اما اگه هاکان همه چیزو یادش میره بعد از تکرار هر روز، چطور قراره کمکش کنه ؟
ملکه گفت
_این همون چالشه، باید سعی کنن دوتایی رازو کشف کنن و نگران نباش اگر نشونه خوب بزارن هاکان با دیدن اون نشونه یادش میاد .
پس هاکان با هویت یه کاراگاه دو رگه ترک و امریکایی به اسم هاکان ویلسون به زمین فرستاده میشه .
ملکه بالا سر من اومد و نور زیادی از دستش خارج شد و دوباره همه جا سیاه شد ....
صدای چیک چیک اب و هیاهوی مردم به گوشم می خورد !
پلکام رو به سختی باز کردم که خانم ماری نظافتچی خونم اومد بالای سرم
_خانم مورفی حالتون خوبه ؟اومدم برای نظافت دیدم افتادین رو زمین سرتون خونیه واسه همین زنگ زدم اورژانس.
دستی به سرم کشیدم که متوجه باند شدم!
_ ممنون خانم ماری، میتونین دیگه برین از پس کارها برمیام بازم ازتون ممنونم.
_ اما اخه...
_ اخه نداریم ، میدونم جاهای دیگم کار میکنین برین؛ دستمزد امروزتون هم پیشم محفوظه .
#پارت_۵
#توده های زمان
#هستی.ح
دوباره زنگ ساعت و بیداری
اما اینبار همراه بی حسی و خستگی...
امروز نباید به پشت بوم برم ،باید سعی کنم از مرگ فرار کنم؛ شاید زمانی پیدا کنم اخه باید اطلاعات جمع کنم تا حداقل بتونم راز قتل ها رو پیدا کنم .
خوبیش اینه من اون قاتل رو میشناسم پس الان یک قدم جلو هستم
#هویت قاتل فاش شد!
بلند شدم و طبق همیشه بعد سرویس بهداشتی و کمی صبحانه و برای تنوع کت و شلوار قرمزم رو پوشیدم حداقل رنگ لباسم فرق کنه اگه مردم ؛سوار ماشین شدم و سمت شرکت روندم .
توی اتاق بودم که همون مکالمات تکرار شد تهدید و دنبال کردن فرد توسط حراست ،اما اینبار سمت بخش ممنوعه نرفتم مستقیم به سمت دفترم رفتم و کیفم رو برداشتم ،ولی موقع خروج قاتل معروف اینجا بود !
اخه یعنی چی من قرار بود از پشت بوم پرت شم چرا اینجاست؟
_چرا اینجایی قرار بود منو بکشونی پشت بوم که
همون طور که تعجب کرده بود خودشو نباخت و گفت مهم هدفه و بله درست حدس زدین منو از پنجره دفترم انداخت بیرون !
هوف یعنی چی ،چرا همش منو پرت میکنه عه .
و...........
بوم !
دوباره مردم...
الان تقریبا ۱ ماهه که به همین روال میگذره ، همه راه هارو امتحان کردم از نرفتن سر کار و نرفتن به دفترو پیش حراست موندن و دادگاه و لغو کردن و ......
اما هیچ کدوم جواب نداد ، ولی یه چیزو فهمیدم !
سرنوشت اینه که من به دست اون بمیرم مکانش مهم نیست ، هرجا باشم اونم اونجاست .
امروز تصمیم گرفتم دنبال هاکان بگردم ؛ شاید اگه اون باشه کارم زودتر پیش بره ،اما چطور تو این شهر بزرگ پیداش کنم ؟ حتی اسمش رو زمینم نمیدونم .
بلند شدم و رفتم دستشویی و کارامو انجام دادم ، رفتم تا صبحانه بخورم که پام پیچ خورد و سرم محکم با گوشه مبل برخورد کرد ، سیاهی مطلق...
همه جا رو تار میدیدم، اینجا کجاست ؟
دیدم که کمی واضح شد تونستم یه اتاق ببینم که مال قصر سرنوشت بود
حالا حتما سواله براتون که از کجا میدونم قصر سرنوشته ؟
بخاطر معماری و حضور ملکه سرنوشت و الهه جنگ
خواستم ازشون کمک بخوام ، ولی انگار به مبل تو اتاق چسبیده بودم و قدرت حرکت نداشتم .
همونطور که تلاش میکردم حرکت کنم مکالمه ملکه توجهم رو جلب کرد:
_کیریستینا ، بنظرت هویت هاکان رو توی زمین چی مشخص کنیم ؟چون تا هویت اون مشخص نشه این دخترو نمیشه بفرستیم زمین وگرنه هاکان تو بازه زمانی جدا میوفته قوانین توده های زمانو میدونی که.
_بله ملکه قوانین رو میدونم ، هردو باید باهم برن تا توی یه توده زمان بیفتن ؛به نظر من چون دختره باید هاکانو پیدا کنه تا بتونن باهم راز قتل هارو بفهمن، هاکان باید یه شغل خوب داشته باشه که بتونه به دلیار کمک کنه . باید از الهه زمین بپرسیم اطلاعات اون بیشتر چون بین مردمه .
_سرباز
_بله ملکه من
_بروی و بانوی زمین رو پیش من بیارید از طرق پرتال برید وقت نداریم
_بله بانوی من
سرباز بعد تعظیمی کوتاه از اتاق خارجی شد و کمتر از ۲ دقیقه یه مردی قد بلند و چهارشونه زیبا با لباس های خاکی رنگ و موهای کوتاه قهوه ای و چشمایی درشت سبز وارد اتاق شد .
تعظیمی کرد و گفت
_درود بانوی، من امری داشتین که منو فرا خواندید
_سلام دیاکو خیلی وقت بود که به قصر ما نیامده بودی
به کمکت نیاز دارم.
تمام جریانو واسه فرد دیاکو نام گفتن و اون به حرف اومد
_روی زمین، شغلی هست که یه فرد حرفه ای به صورت نامحسوس به دنبال سرنخ ها میره و مجرم هارو پیدا میکنه بهش میگن کاراگاه و کمک بزرگی میتونه به خانم وکیل کنه ، اما اگه هاکان همه چیزو یادش میره بعد از تکرار هر روز، چطور قراره کمکش کنه ؟
ملکه گفت
_این همون چالشه، باید سعی کنن دوتایی رازو کشف کنن و نگران نباش اگر نشونه خوب بزارن هاکان با دیدن اون نشونه یادش میاد .
پس هاکان با هویت یه کاراگاه دو رگه ترک و امریکایی به اسم هاکان ویلسون به زمین فرستاده میشه .
ملکه بالا سر من اومد و نور زیادی از دستش خارج شد و دوباره همه جا سیاه شد ....
صدای چیک چیک اب و هیاهوی مردم به گوشم می خورد !
پلکام رو به سختی باز کردم که خانم ماری نظافتچی خونم اومد بالای سرم
_خانم مورفی حالتون خوبه ؟اومدم برای نظافت دیدم افتادین رو زمین سرتون خونیه واسه همین زنگ زدم اورژانس.
دستی به سرم کشیدم که متوجه باند شدم!
_ ممنون خانم ماری، میتونین دیگه برین از پس کارها برمیام بازم ازتون ممنونم.
_ اما اخه...
_ اخه نداریم ، میدونم جاهای دیگم کار میکنین برین؛ دستمزد امروزتون هم پیشم محفوظه .
_ واقعا ممنون خانم موفی امیدوارم حالتون زودتر خوب بشه .
سری تکون دادم که خانم ماری بلند شد و سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد.
رومو به سمت دیگه برگردونم و با دیدن شخصی تو بهت فرو رفتم !
اون ،اون ......
تنها کمکی که میتونم بهت کنم اینه که اطلاعاتی از این دنیا توذهنت قرار بدم تا بتونی خودتو وفق بدی .
برو! برو و اون دخترو پیدا کن که گره مشکل همه ما به دست تو باز میشه.
موجی از انرژی تو بدنم جریان گرفت و به خوابی عمیق فرورفتم
***
خودشه هاکانه،نباید بزارم بره
از تخت پریدم پایین که پرستاری با عجله اومد سمتم
_خانم چیکار میکنی نباید بلند بشی
سعی میکرد منو به زور رو تخت برگردونه ولی وقتی زورش نرسید داد زد تا پرستار دیگه ای بیاد. وقتی دیدم نمیتونم از دستش فرار کنم شروع کردم به بلند صدا زدن هاکان
_هاکان،هاکان، هاکان
همینطور که داشتم با داد صداش میزدم بالاخره متوجه من شد یکی نیست بش بگه احمق چرا انقد دیر فهمیدی با توام
به سمتم حرکت کرد و من هنوز در تلاش بودم خودمو از دست این دوتا عجوزه نجات بدم . یکی نیست بگه من نخوام اینجا بمونم باید کیوببینم
به ما که رسید بلند طوری که این دوتا پرستارا بفهمن گفت
_اینجا چه خبره دارید چیکار می کنید
اون پرستار عجوزه هم گفت
_این خانم نباید از جاشون بلند بشن تا دکتر بیا اما انگار می خوان فرار کنن ما بیمار اینطور زیاد داشتیم
شما همراهش هستین؟
یه نگاه به من که مضلومانه نگاهش میکردم کرد و گفت
-بله من همراهشون هستم
پرستار عجوزه هم با هزار ناز ادا گفت
-ای وای! ببخشید نمیدونستم شما همراهشون هستین
نگا، نگا کنا انگار تا الان عمه من عین گاوی که پارچه قرمز دیده حمله کردم و عین گراز زور داشت وعین خر عرعر کردم
از جنبه دیگه نگاه کنیم منم اینکارارو کردم ولی حداقل بعدش ناز ادا نیومدم
زنیکه دماغ عملی با اون لبای قد شترش
تحمل این حجم ار حرص برام سخت بود اونم وقتی که میدیدم هنوز همینجا ور دل من ایستاده و مثل بز تو جفت چشمای هاکان نگا میکنه عین بال مگس اون مژه هاشو تکون میده
بخاظر همین یهو گفتم
-حالا که میدونی همراهم هست برو اون دکترو صدا بزن از کار و زندگی افتادم
یه پشت چشم نازک کرد و بایه ایش بلند صح*نه رو ترک کرد
زیر ل*ب با خودم گفتم
-انگار دوست پسرشم اینطور واسه من ادا میاد، انگار من بودم عین خر زور داشتم هرکی ندونه انگار یه خانم کاملن ضریفه خاک تو سرش دستای نازنینمو کبود کرد تو اینهمه سال کاری یک بار اسیب ندیدم اونوقت این زنه تو کمتر از 5 دقیقه سیاه و کبودم کرد
همونجور که داشتم مچ دستامو ماساژ میدادم سرمو اوردم بالا وبا صورت سرخ شده هاکان مواجه شدم بدبخت انگار از یبوست رنج میبره چرا اینطور زور میزنه !
یهو دیدم عین دیوونه ها شروع به خندیدن کرد، مر*تیکه نمکدون
-چته چرا شیهه میکشی!
بین خنده هاش بریده بریده گفت
-وای تو...تو..خی..لی...باحال..ی
مر*تیکه دیوونه انقد مثل اسبشیهه کشیده تا پرستار بلند بهمون تذکر داد
-اقا چخبرتونه اینجا بیمارستانه
یهو چنان جدی شد که انگار دودقیقه پیش من بودم اونطور میخندیدم
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه
خدایا یعنی این تنها امید من واسه رهایی از این وضعه؟ اخه من چه گناهی کردم
همونطور که از شدت نا امیدی داشت اشکم در میومد هاکان به حرف اومد و گفت....
کد:
#پارت_6
#توده های زمان
#هستی.ح
هاکان*
پلکام سنگین بود انگار یهم چسبیده بودن.
دست گرمی روی پیشونی قرار گرفت و صدای اشنایی توی گوشم طنین انداخت
-پسره ی دیوونه چقدر بهت گفتم توی کارهای اون ملکه دیوونه دخالت نکن اما تو چیکار کردی؟ زدی قوانینشو شکستی .
شانس اوردی تبعید موقت شدی و نکشتت.
تنها کمکی که میتونم بهت کنم اینه که اطلاعاتی از این دنیا توذهنت قرار بدم تا بتونی خودتو وفق بدی .
برو! برو و اون دخترو پیدا کن که گره مشکل همه ما به دست تو باز میشه.
موجی از انرژی تو بدنم جریان گرفت و به خوابی عمیق فرورفتم
***
خودشه هاکانه،نباید بزارم بره
از تخت پریدم پایین که پرستاری با عجله اومد سمتم
_خانم چیکار میکنی نباید بلند بشی
سعی میکرد منو به زور رو تخت برگردونه ولی وقتی زورش نرسید داد زد تا پرستار دیگه ای بیاد. وقتی دیدم نمیتونم از دستش فرار کنم شروع کردم به بلند صدا زدن هاکان
_هاکان،هاکان، هاکان
همینطور که داشتم با داد صداش میزدم بالاخره متوجه من شد یکی نیست بش بگه احمق چرا انقد دیر فهمیدی با توام
به سمتم حرکت کرد و من هنوز در تلاش بودم خودمو از دست این دوتا عجوزه نجات بدم . یکی نیست بگه من نخوام اینجا بمونم باید کیوببینم
به ما که رسید بلند طوری که این دوتا پرستارا بفهمن گفت
_اینجا چه خبره دارید چیکار می کنید
اون پرستار عجوزه هم گفت
_این خانم نباید از جاشون بلند بشن تا دکتر بیا اما انگار می خوان فرار کنن ما بیمار اینطور زیاد داشتیم
شما همراهش هستین؟
یه نگاه به من که مضلومانه نگاهش میکردم کرد و گفت
-بله من همراهشون هستم
پرستار عجوزه هم با هزار ناز ادا گفت
-ای وای! ببخشید نمیدونستم شما همراهشون هستین
نگا، نگا کنا انگار تا الان عمه من عین گاوی که پارچه قرمز دیده حمله کردم و عین گراز زور داشت وعین خر عرعر کردم
از جنبه دیگه نگاه کنیم منم اینکارارو کردم ولی حداقل بعدش ناز ادا نیومدم
زنیکه دماغ عملی با اون لبای قد شترش
تحمل این حجم ار حرص برام سخت بود اونم وقتی که میدیدم هنوز همینجا ور دل من ایستاده و مثل بز تو جفت چشمای هاکان نگا میکنه عین بال مگس اون مژه هاشو تکون میده
بخاظر همین یهو گفتم
-حالا که میدونی همراهم هست برو اون دکترو صدا بزن از کار و زندگی افتادم
یه پشت چشم نازک کرد و بایه ایش بلند صح*نه رو ترک کرد
زیر ل*ب با خودم گفتم
-انگار دوست پسرشم اینطور واسه من ادا میاد، انگار من بودم عین خر زور داشتم هرکی ندونه انگار یه خانم کاملن ضریفه خاک تو سرش دستای نازنینمو کبود کرد تو اینهمه سال کاری یک بار اسیب ندیدم اونوقت این زنه تو کمتر از 5 دقیقه سیاه و کبودم کرد
همونجور که داشتم مچ دستامو ماساژ میدادم سرمو اوردم بالا وبا صورت سرخ شده هاکان مواجه شدم بدبخت انگار از یبوست رنج میبره چرا اینطور زور میزنه !
-اگه دستشویی داری برو منم یکم ملین از داروخانه میگیرم شکمت روون بشه چرا انقد زور میزنی
یهو دیدم عین دیوونه ها شروع به خندیدن کرد، مر*تیکه نمکدون
-چته چرا شیهه میکشی!
بین خنده هاش بریده بریده گفت
-وای تو...تو..خی..لی...باحال..ی
مر*تیکه دیوونه انقد مثل اسبشیهه کشیده تا پرستار بلند بهمون تذکر داد
-اقا چخبرتونه اینجا بیمارستانه
یهو چنان جدی شد که انگار دودقیقه پیش من بودم اونطور میخندیدم
-ببخشید دیگه تکرار نمیشه
خدایا یعنی این تنها امید من واسه رهایی از این وضعه؟ اخه من چه گناهی کردم
همونطور که از شدت نا امیدی داشت اشکم در میومد هاکان به حرف اومد و گفت....