ول يک جمله بگويم
راستش
گاهي از شدت علاقه به زندگي
حتي سنگها را هم ميبوسم
کلمهها را
کتابها را
آدمها را
دارم ديوانه ميشوم از حلول
از ميل حلول در هر چه هست در هر چه نيست
در هر چه که هر چه
چه
و هي فکر ميکنم
مخصوصا به تو فکر ميکنم
آنقدر فکر ميکنم
که يادم ميرود به چه فکر ميکنم
به تو فکر ميکنم
مثل مومني که به ايمانِ باد و به تکليف بيد
به تو فکر ميکنم
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح و مثل واژه به شعر
به تو فکر ميکنم
مثل خسته به خواب و نرگس به ارديبهشت
به تو فکر ميکنم
مثل کوچه به روز
مثل نوشتن به ني
مثل خدا به کافر خويش و مثل زندان به زندگي
به تو فکر ميکنم
مثل برهنگي به لمس و تن به شست و شو
به تو فکر ميکنم
مثل کليد به قفل
مثل قصه به کودک
مثل پري به چشمه و پسين به پروانه
به تو فکر ميکنم
مثل آسمان به ستاره و ستاره به شب
به تو فکر ميکنم
مثل اَبونواس به مي
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عين
مثل حروف الفباء به شين
مثل حروف الفباء به قاف
همين
هر چه گفتم
انگار انتظارِ آسان رسيدن به همين سه حرف آخر بود
حالا بايد بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دريا به ادامه ي خويش
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان