• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان دنیای جادوگران|اثر ملیکا توسلی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
اسم اثر: دنیای جادوگران
نام نویسنده: ملیکا توسلی
ژانر: تخیلی،تاریخی
ناظر رمان: آراد رادان
مقدمه:
حتما رمان یا فیلم هری پاتر و جانوران شگفت انگیز را دیده، یا خوانده‌اید داستانی بسیار زیبا و شگفت انگیز با پستی و بلندی های بسیار!
پس تصمیم گرفتم رمانی همانند؛ هری‌پاتر بنویسم ولی در ایران که مطابق با فرهنگ و افسانه های ایرانی است، موجودات افسانه‌ای و استوره های افسانه‌ای در آن به کار رفته است.

خلاصه:
این داستان در مورد دختری است، که تمام خانواده خود را در اثر قحطی از دست داده است و هنگامی که خود نیز در شرف مرگ بود؛ توسط زنی مرموز او را نجات داده شد.
زن نیز رازی را برملا می کند، که خانواده‌اش از او پنهان داشته‌اند!
آن هم توانایی انجام جادو بود! پس او دخترک را با خود به مدرسه ملورین برد تا مانند؛ پدر و مادرش جادو را فراگیرد و در‌این ماجرا الما دختر قصه ما با ماجراهای عجیب رو به رو خواهد شد.
مقدمه:

حتما رمان یا فیلم هری پاتر و جانوران شگفت انگیز را دیده، یا خوانده‌اید داستانی بسیار زیبا و شگفت انگیز با پستی و بلندی های بسیار!

پس تصمیم گرفتم رمانی همانند؛ هری‌پاتر بنویسم ولی در ایران که مطابق با فرهنگ و افسانه های ایرانی است، موجودات افسانه‌ای و استوره های افسانه‌ای در آن به کار رفته است.



خلاصه:

این داستان در مورد دختری است، که تمام خانواده خود را در اثر قحطی از دست داده است و هنگامی که خود نیز در شرف مرگ بود؛ توسط زنی مرموز او را نجات داده شد.

زن نیز رازی را برملا می کند، که خانواده‌اش از او پنهان داشته‌اند!

آن هم توانایی انجام جادو بود! پس او دخترک را با خود به مدرسه ملورین برد تا مانند؛ پدر و مادرش جادو را فراگیرد و در‌این ماجرا الما دختر قصه ما با ماجراهای عجیب رو به رو خواهد شد.
# رمان_دنیای_ جادوگران_
# اثر_ملیکا_توسلی_
# انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ملیکا توسلی

آسمان آبی

کتابخوان برتر
کتابخوان برتر
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-14
نوشته‌ها
309
لایک‌ها
994
امتیازها
63
محل سکونت
کابل افغانستان
کیف پول من
32,929
Points
602
تایید رمان۲ (1) (1).png
خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:

قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

موفق باشید
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
‌ ‌
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : آسمان آبی

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
نام خدا
پارت_1

در سال ۱۳۱۸/۶/۹
مصادف با جنگ جهانی دوم، تمام دنیا به دو گروه متفقین و متحدین تقسیم شدند؛ وجنگ دنیا را فرا گرفته بود.
در آن زمان ایران تحت حاکمیت رضا شاه بود، اعلام بی طرفی کرد ولی مگر می شود جایی منابع ثروت مثل نفت باشد و کسی چشم طمع به آن را نداشته باشد!
از این رو نیروهای متفقین در سال ۲۰/۶/۳به بهانه حضور برخی کارشناسان آلمانی وارد خاک ایران شدند.
روسیه از شمال و انگلستان از جنوب، ولی ارتش ایران آمادگی رقابت با آنان را نداشت؛ برای همین مقاومت چندانی در برابر متفقین نکرد و فقط چند در گیری مختصری میان ایران و قوای متفقین رخ داد. تنها نیروی دریایی ایران بود، که در آبادان و خرمشهر در برابر انگلستان ایستادگی کردند. ولی سرانجام در سال ۲۰/۶/۱۶ ایران به دست متفقین افتاد و رضا شاه به دستور انگلیس ها برکنار و پسرش محمدرضاشاه ایران شد، و پایان کوتاه سلطنت استبدادی پهلوی،البته فعلا!
در آن زمان ایران با کمبود ارزاق عمومی، صعود سر سام آور بهای کالا مواجه بود و ایران خط تدارکاتی آذوقه نیروهای شوروی شد، کاهش تولید محصولات و تقاضای ارتشهای اشغالگر موجب قحطی شده بود؛ بخصوص در آذربایجان!
و داستان زندگی من در این دوران شروع شد دورانی پر از هرج و مرج، من یازده سالم بود که پدر و مادرم را به دلیل قحطی از دست دادم.
و من تنهای ، تنها درون یک خانه‌ی کوچک و تاریک به انتظار مرگ نشسته بودم، ولی نمی توانستم بمیرم نمی توانستم فداکاری پدر و مادرم را برای زنده ماندنم نادیده بگیریم.
برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون زدم، ولی تنها چیزی که پیدا میشد اجساد افرادی بود که روی زمین افتاده بودند و مردان ،زنان و کودکانی که برای لقمه نانی به عابرین التماس می کردن، با پول کمی که داشتم سعی کردم کمی نان برای خود تهیه کنم.
به یک نانوایی رسیدم ولی تعطیل بود. ناامید به اطراف نگاه کردم؛نه تنها نانوایی بلکه تمام مغازه های اطراف تعطیل بود، ولی نگذاشتم، که نا امیدی بر من غالب شود و به جستجو ادامه دادم تا بلاخره یکی از نانوایی های که میشناختم، باز بود.
دوان دوان به سمت آن جا دویدم و صدا زدم:
- آقا، آقا!
مرد با بی میلی رو به من کرد و گفت:
_چیه دختر جون چی می خوای؟
_ نان
مرد پوزخندی زد و با نگاهی پر از غم آهی کشید و گفت:
_دختر جون دلت خوشه ها مگه نمی بینی قحطی شده همه مغازه ها بسته شدند، یا اجناس خود را گران می فروشند!
به این راحتی ها نمیشه چیزی خرید،هی نمی دانم تا کی قرار است مردم را زجر بدهند.
نا امیدی تمام وجودم را در بر گرفت تمام راهی را که رفته بودم بازگشتم.
و پا هایم توان راه رفتن راه رفتن را نداشت با هر زحمتی که بود خود را به خانه رساندم. ولی ناگهان
پاهایم سست شد چشمانم سیاهی رفت وتنها صدای زنی را شنیدم که صدایم می زد:
_الما حالت خوبه؟
و دیگر چیزی را به یاد نمی آورم.
چشمانم را که باز کردم و اولین چیزی که دیدم، سقف چوبی خانه‌ای بود. با هر زحمتی که بود خودم را بلند کردم به اطراف نگاهی انداختم، خانه ای کوچک ساده با فرش های حصیری سه بالشت که در هر گوشه چیده شده بود،
دلم می خواست بلند شوم ولی توان بلند شدن را نداشتم.
چند لحظه بعد زنی که روسری قرمز و لباسی آبی با نقش های زیبا و دامنی بلند پوشیده بود و پوستی سفید با چشمانی به رنگ مشکی و خالی روی گونه‌اش داشت با یک سینی وارد اتاق شد با دیدنم لبخندی زد گفت:
_پس بیدار شدی! خوب شد که این ظرف غذا رو آوردم.
به آرامی به اطرافم آمد، کنارم نشست و گفت:
_اسم من لوراست، اینجا همه من را خاله لردا
صدا می زنند؛ تو هم میتونی خاله لردا صدام بزنی.
ببخشید؛ به خاطر قحطی چیز زیادی نداشتم برات بیارم، این غذایی که می بینی خواهرم هناس به من داده، تا برات بیارم تو را هم اون به اینجا آورده.

ادامه داد: راستی، اسمت چیه؟ از کدوم شهر اومدی؟
متعجب نگاهم را معطوف چشمانش کردم:
_منظور شما چیه؟
ل*بش را با زبانش تر کرد و گفت:
_یعنی کدوم شهر زندگی می کردی؟

گیج شده ل*ب زدم:
_منظور شما را نمی فهمم من در همین شهر زندگی می کنم آذربایجان!
لورا از این حرفم تعجب کرد، اما طوری که انگار حرفم را متوجه شده بود گفت:
_آخ دیدی چی شد؟ نذاشتم غذات رو بخوری تو استراحت کن و نگران نباش شوهرم رفته به بیماراش سر بزنه پس کسی حالا حالا ها مزاحم استراحتت نمی شه، منم میرم.
***
چند روزی را در خانه خاله لورا ماندم لورا و همسرش دو دختر به نام تیارا و گلاره داشتند.
تیارا پانزده ساله و گلاره یازده ساله یعنی هم سن من بودند.
و سه پسر با نام های لوران، سهراب و میریا، لوران هجده ساله ،سهراب شانزده ساله و میریا سیزده ساله بودند،
به گفته خاله لورا همه اونا در حال آماده شدن برای همین اونجا نبودند .
چهارده روز از آمدنم به آنجا می گذشت من در‌این چهارده روز سعی کردم که به خاله لورا در کار های خانه کمک کنم و روز هایم داشت به خوبی در آنجا سپری می شد حتی با وجود سوالاتی که در ذهنم بوجود آمده بود.
تا اینکه روزی یک مهمان برای این خانواده آمد، زنی قد بلند سفید با چشمانی درشت به به رنگ قهوه‌ای لاغر بینی کوچک و و کشیده و چادر مشکیی به سر داشت خاله لورا با دیدنش به طرف زن رفت وبا خوشحالی او را در آ*غ*و*ش گرفت.
زن بلافاصله پرسید:
_ اون دختر کجاست!؟
_لورا:آنجا
زن با لبخند نگاهی به من کرد و پیشم آمد گفت:
_«سلام لورا فکر کنم اسمت همین بود دیگه؟ »
_شما من را از کجا میشناسید؟
_اینجا نمیشه حرف زد بهتره بریم داخل
وارد خانه شدیم زن در کنار خاله لورا نشست و من نیز رو به روی آنها نشسته بودم.
_الما جان این خانمی که می بینی خواهرم هناس است.
_خواهرم می خواهد در مورد یک موضوع مهم با تو صحبت کند.
_در چه مورد؟
_خب خودش در این مورد با تو صحبت می کنند.
هناس با تعجب به لرا نگاه کرد و گفت:
_ببخشید خواهر ولی این کار از من بر نمیاد می سپارمش به خودت.
_خب بیا از پدر و مادرت شروع کنیم شنیدم اونا به خاطر قحطی مردن درسته؟
در آن زمان بغض گلویم را گرفت فقط توانستم با سر آن را تایید کنم. زیرا یک کلمه حرف کافی بود تا اشک هایم سرازیر شود.
_ببخشید که ناراحتت کردم. ولی اینطور که از خواهرم شنیدم پدر و مادرت درمورد دنیای ما چیزی به تو نگفتند.
_ببخشید منظور شما را اصلا متوجه نمی شوم.
_خب حدود ۲۰۰۰ساله پیش انسان ها یک قدرت بزرگ را کشف کنند.
_چه قدرتی؟
هناس لبخندی زد گفت:
_«سحر»
_سحر؟!!!
_بله در کشور های مختلف افراد خیلی کمی توانایی انجام سحر را داشتند. با خدمت به پادشاهان قدرت و ثروت زیادی به دست آوردند ولی کم کم سحر جادو برای محافظت از مردم و خود جادوگران به اختفا رفتند. در کشور های مختلف افراد خیلی کم ولی مهم توانستند جادوگران را در یک جا جمع کنند و خیلی ها هم تلاش کردند که دنیای جادوگران از همه مخفی بماند سوالی داری؟
_خب راستش من یکم گیج شدم.
_می دانم باورش خیلی سخت است ولی مرا ببین
با بی میلی به او نگاه کردم دستش را به زیر چادرش برد و چوبی باریک و کوچکی را بیرون آورد. و رو به چراغ نفتی که در پشت سرم بود کرد و چیزی گفت که آن موقع معنی آن را نمی دانستم.
_چراغ به طرز باور نکردنی روشن شد.
_حالا باور کردی؟
آنقدر از این صفحه تعجب کردم که قادر به صحبت کردن نبودم
_م...من ک...املا گ...گیج شدم ن...نمی دانم چ...چی ب...بگم.
_کاملاً درکت می کنم و نمی دانم چرا پدر و مادرت این موضوع را از تو مخفی کردن. ولی الان وقتشه که تو به مدرسه ملورین بری.
_مدرسه ملورین دیگر کجاست؟
خاله از لورا پاسخ داد:
_یک مدرسه مخصوص برای افرادی مثل ماست که سحر را به خوبی یاد بگیرند.
_یعنی منم می تونن مثل شما جادو یاد بگیرم.
_معلومه که میشه
کد:
‌
در سال ۱۳۱۸/۶/۹
 مصادف با جنگ جهانی دوم، تمام دنیا به دو گروه متفقین و متحدین تقسیم شدند؛ وجنگ دنیا را فرا گرفته بود.
در آن زمان ایران تحت حاکمیت رضا شاه بود، اعلام بی طرفی کرد ولی مگر می شود جایی منابع ثروت مثل نفت باشد و کسی چشم طمع به آن را نداشته باشد!
از این رو نیروهای متفقین در سال ۲۰/۶/۳به بهانه حضور برخی کارشناسان آلمانی وارد خاک ایران شدند.
روسیه از شمال و انگلستان از جنوب، ولی ارتش ایران آمادگی رقابت با آنان را نداشت؛ برای همین مقاومت چندانی در برابر متفقین نکرد و فقط چند در گیری مختصری میان ایران و قوای متفقین رخ داد. تنها نیروی دریایی ایران بود، که در آبادان و خرمشهر در برابر انگلستان ایستادگی کردند. ولی سرانجام در سال ۲۰/۶/۱۶ ایران به دست متفقین افتاد و رضا شاه به دستور انگلیس ها برکنار و پسرش محمدرضاشاه ایران شد، و پایان کوتاه سلطنت استبدادی پهلوی،البته فعلا!
در آن زمان ایران با کمبود ارزاق عمومی، صعود سر سام آور بهای کالا مواجه بود و ایران خط تدارکاتی آذوقه نیروهای شوروی شد، کاهش تولید محصولات و تقاضای ارتشهای اشغالگر موجب قحطی شده بود؛ بخصوص در آذربایجان!
و داستان زندگی من در این دوران شروع شد دورانی پر از هرج و مرج، من ۱۱سالم بود که پدر و مادرم را به دلیل قحطی از دست دادم.
و من تنهای ، تنها درون یک خانه‌ی کوچک و تاریک به انتظار مرگ نشسته بودم، ولی نمی توانستم بمیرم نمی توانستم فداکاری پدر و مادرم را برای زنده ماندنم نادیده بگیریم.
برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون زدم، ولی تنها چیزی که پیدا میشد اجساد افرادی بود که روی زمین افتاده بودند و مردان ،زنان و کودکانی که برای لقمه نانی به عابرین التماس می کردن، با پول کمی که داشتم سعی کردم کمی نان  برای خود تهیه کنم.
به یک نانوایی رسیدم ولی تعطیل بود. ناامید به اطراف نگاه کردم؛نه تنها نانوایی بلکه تمام مغازه های اطراف تعطیل بود، ولی  نگذاشتم، که نا امیدی بر من غالب شود و به جستجو ادامه دادم تا بلاخره یکی از نانوایی های که میشناختم، باز بود.
دوان دوان به سمت آن جا دویدم و صدا زدم:
- آقا، آقا!
مرد با بی میلی رو به من کرد و گفت:
_چیه دختر جون چی می خوای؟
_ نان
مرد پوزخندی زد و با نگاهی پر از غم آهی کشید و گفت:
_دختر جون دلت خوشه ها مگه نمی بینی قحطی شده همه مغازه ها بسته شدند، یا اجناس خود را گران می فروشند!
به این راحتی ها نمیشه چیزی خرید،هی نمی دانم تا کی قرار است مردم  را زجر بدهند.
نا امیدی تمام وجودم را در بر گرفت تمام راهی را که رفته بودم بازگشتم.
و پا هایم توان راه رفتن راه رفتن را نداشت با هر زحمتی که بود خود را به خانه رساندم. ولی ناگهان
پاهایم سست شد چشمانم سیاهی رفت وتنها صدای زنی را شنیدم که صدایم می زد:
_الما حالت خوبه؟
و دیگر چیزی را به یاد نمی آورم.
چشمانم را که باز کردم و اولین چیزی که دیدم، سقف چوبی خانه‌ای بود. با هر زحمتی که بود خودم را بلند کردم به اطراف نگاهی انداختم، خانه ای کوچک ساده با فرش های حصیری ۳ بالشت که در هر گوشه چیده شده بود،
 دلم می خواست بلند شوم ولی توان بلند شدن را نداشتم.
چند لحظه بعد زنی که روسری قرمز و لباسی آبی با نقش های زیبا و دامنی بلند پوشیده بود و پوستی سفید با چشمانی به رنگ مشکی و خالی روی گونه‌اش داشت با یک سینی وارد اتاق شد با دیدنم لبخندی زد گفت:
_پس بیدار شدی! خوب شد که این ظرف غذا رو آوردم.
به آرامی به اطرافم آمد، کنارم نشست و گفت:
_اسم من لوراست، اینجا همه من را خاله لردا
صدا می زنند؛ تو هم میتونی خاله لردا صدام بزنی.
ببخشید؛ به خاطر قحطی چیز زیادی نداشتم برات بیارم، این غذایی که می بینی خواهرم هناس به من داده، تا برات بیارم تو را هم اون به اینجا آورده.

ادامه داد: راستی، اسمت چیه؟ از کدوم شهر اومدی؟
متعجب نگاهم را معطوف چشمانش کردم:
_منظور شما چیه؟
 ل*بش را با زبانش تر کرد و گفت:
_یعنی کدوم شهر  زندگی می کردی؟

گیج شده ل*ب زدم:
_منظور شما را نمی فهمم من در همین شهر زندگی می کنم آذربایجان!
لورا از این حرفم تعجب کرد، اما طوری که انگار حرفم را متوجه شده بود گفت:
_آخ دیدی چی شد؟ نذاشتم غذات رو بخوری تو استراحت کن و نگران نباش شوهرم رفته به بیماراش سر بزنه پس کسی حالا حالا ها مزاحم استراحتت نمی شه، منم میرم.
***
چند روزی را در خانه خاله لورا ماندم لورا و همسرش دو دختر به نام تیارا و گلاره داشتند.
تیارا ۱۵ساله و گلاره ۱۱ساله یعنی هم سن من بودند.
و سه پسر با نام های لوران، سهراب و میریا، لوران ۱۸ساله ،سهراب ۱۶ساله و میریا ۱۳ ساله بودند،
به گفته خاله لورا همه اونا در حال آماده شدن برای همین اونجا نبودند .
چهارده روز از آمدنم به آنجا می گذشت من در‌این چهارده روز سعی کردم که به خاله لورا در کار های خانه کمک کنم و روز هایم داشت به خوبی در آنجا  سپری می شد حتی با وجود سوالاتی که در ذهنم بوجود آمده بود.
تا اینکه روزی یک مهمان برای این خانواده آمد، زنی قد بلند سفید با چشمانی درشت به به رنگ قهوه‌ای لاغر بینی کوچک و و کشیده و چادر مشکیی به سر داشت خاله لورا با دیدنش به طرف زن رفت  وبا خوشحالی او را در آ*غ*و*ش گرفت.
 زن بلافاصله پرسید:
_ اون دختر کجاست!؟
_لورا:آنجا
زن با لبخند نگاهی به من کرد و پیشم آمد گفت:
_«سلام لورا فکر کنم اسمت همین بود دیگه؟ »
_شما من را از کجا میشناسید؟
_اینجا نمیشه حرف زد بهتره بریم داخل
وارد خانه شدیم زن در کنار خاله لورا نشست و من  نیز رو به روی آنها نشسته بودم.
_الما جان این خانمی که می بینی خواهرم هناس است.
_خواهرم می خواهد در مورد یک موضوع مهم با تو صحبت کند.
_در چه مورد؟
_خب خودش در این مورد با تو صحبت می کنند.
هناس با تعجب به لرا نگاه کرد و گفت:
_ببخشید خواهر ولی این کار از من بر نمیاد می سپارمش به خودت.
_خب بیا از پدر و مادرت شروع کنیم شنیدم اونا به خاطر قحطی مردن درسته؟
در آن زمان بغض گلویم را گرفت فقط توانستم با سر آن را تایید کنم. زیرا یک کلمه حرف کافی بود تا اشک هایم  سرازیر شود.
_ببخشید که ناراحتت کردم. ولی اینطور که از خواهرم شنیدم پدر و مادرت درمورد  دنیای ما چیزی به تو نگفتند.
_ببخشید منظور شما را اصلا متوجه نمی شوم.
_خب حدود ۲۰۰۰ساله پیش انسان ها یک قدرت بزرگ را کشف کنند.
_چه قدرتی؟
هناس لبخندی زد گفت:
_«سحر»
_سحر؟!!!
_بله در کشور های مختلف افراد خیلی کمی توانایی انجام سحر را داشتند. با خدمت به پادشاهان قدرت و ثروت زیادی به دست آوردند ولی کم کم سحر جادو برای محافظت از مردم و خود جادوگران به اختفا رفتند. در کشور های مختلف افراد خیلی کم ولی مهم توانستند جادوگران را در یک جا جمع کنند و خیلی ها هم تلاش کردند که دنیای جادوگران از همه مخفی بماند سوالی داری؟
_خب راستش من یکم گیج شدم.
_می دانم باورش خیلی سخت است ولی مرا ببین
با بی میلی به او نگاه کردم دستش را به زیر چادرش برد و چوبی باریک و کوچکی را بیرون آورد. و رو به چراغ نفتی که در پشت سرم بود کرد و چیزی گفت که آن موقع معنی آن را نمی دانستم.
_چراغ به طرز باور نکردنی روشن  شد.
_حالا باور کردی؟
آنقدر از این صفحه تعجب کردم که قادر به صحبت کردن نبودم
_م...من ک...املا گ...گیج شدم ن...نمی دانم چ...چی ب...بگم.
_کاملاً درکت می کنم و نمی دانم چرا پدر و مادرت این موضوع را از تو مخفی کردن. ولی الان وقتشه که تو به مدرسه ملورین بری.
_مدرسه ملورین دیگر کجاست؟
خاله از لورا پاسخ داد:
_یک مدرسه مخصوص برای افرادی مثل ماست که سحر را به خوبی یاد بگیرند.
_یعنی منم می تونن مثل شما جادو یاد بگیرم.
_معلومه که میشه


#اثر_ملیکا_توسلی
# رمان دنیای جادوگران
# انجمن تک رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ملیکا توسلی

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
(بنام خدا)
پارت _۲
چوب دستی سیمرغ

صبح فردای آن روزهمراه با خاله هناس از خاله لورا و عمو بهرود همسر خاله لورا، خدا حافظی کردیم.
در حالی که بغض کرده بودم خاله لورا را در آ*غ*و*ش گرفتم و گفتم:
- خاله جان! خیلی دلم برات تنگ میشه.
با لبخند من را در آغوشش فشرد و گفت:
- منم دلم برات تنگ میشه عزیزم، در این یک روز تو ام برام مثل دخترم شدی، مراقب خودت باش!
به دخترام که در اونجا هستند؛ نامه نوشتم و کلی سفارشت رو کردم، اینجوری در اونجا تنها نیستی.
با لبخند به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- ممنون خاله جان!
خاله هناس هم خواهرش را در آ*غ*و*ش گرفت، و بعد رو به من گفت:
- خب عزیزم! دیگه وقتشه ما بریم.
دست در دست خاله هناس به راه افتادیم، بعد از چند ساعت راه رفتن،به تپه ای رسیدیم به اطراف خیره شدم که خاله هناس ایستاد و رو به من گفت:
- خب، بلاخره رسیدیم.
با تعجب به چشمان خاله هناس خیره شدم و گفتم:
- اینجا!
سرش را به معنای بله تکان داد.
با تعجب بیشتری گفتم:
- اما اینجا که هیچی نیست!
لبخندی زد و گفت:
- نباید به این زودی قضاوت کنی!
بعدم هم چوب دستی خیره کننده ای را بیرون آورد، و زیر ل*ب شروع کرد کلماتی را زمزمه کردن،
به یکباره در بزرگی نمایان شد.
خاله خناس در را باز کردو به داخل رفت، ناچار من نیز به دنبال او رفتم اما از در که عبور کردم با صح*نه ی عجیبی رو به رو شدم؛ دیگر خبری از آن تپه ی خشک نبود، به جای آن خانه های کوچک و بزرگی که از سنگ های بزرگ مستطیلی شکل سخته شده بودند پدیدار شد، که به هیچ وجه همانند خانه های روستایی و شهری ما نبود.
و مرد مانی که بدون توجه به یکدیگر در حال رفت و آمد بودند، لباس های عجیبی به تن داشتند که تا حالا در عمرم چنین لباس هایی را مشاهده نکردم بودم، و از همه جالب تر علاوه بر مردم موجودات عجیب غریبی نیز در میان آن ها به چشم میخورد؛ که یکی از آن ها توجهم را جلب کرد، قدی کوتاه، صورتی کشیده، بینی بزرگ و جوش هایی که تا نوک پاهایش کشیده شده بود.
با دست به او اشاره کردم و گفتم:
- خاله هناس! اون موجود عجیب غریب چیه!؟
خاله هناس به شنیدن صدای من سرش را چرخاند و به آن موجود خیره شد، لبخندی روی لبانش آمد و گفت:
- گلیم گوش! بعضی ها بهش گوش بستر هم میگن، گوشاشون بامزه است مگه نه؟
با سر تأیید کردم و با شگفتی گفتم:
- آره
خاله هناس ادامه داد:
- میدونی از این گوشا برای چی استفاده می کنند؟
کنجکاو به چشمانش خیره شدم و پرسیدم:
- برای چی؟
همانطور که چشمانش در بازار در گردش بود جواب داد:
- یکی از این گوشا رو به عنوان بستر و دیگری رو لحاف خودش میکنن و بعضی اوقات به عنوان چادُور هم استفاده می کنند.
با تعجب گفتم:
- واقعا!؟
سرش را تکان داد و گفت:
- بله!
و ادامه داد:
- موجودات عجیب و قشنگ دیگه ای هم هست مثل؛ هدیوش، ققنوس، سیمرغ، مردخوار و خیلی از چیزهای دیگه که تو مدرسه یاد میگیری.
در بین راه مغازه های گوناگونی نیز به چشم می خوردند، که وسایلی چون کلاه، کفش های پرنده، مجسمه های جادویی و... را می فروختند، با شگفتی و با لبخندی در کنج لبانم به اطراف خیره شدم همه چیز برایم تازه گی داشت، بلاخره بعد از چند دقیقه راه رفتن خاله هناس کنار مغازه ای که روی تابلوی مشکی رنگ نوشته شده بود؛ چوب دستی فروشی محمد توقف کرد، هر دو وارد آن جا شدیم مغزه ای بسیار شلوغی بود و افراد زیادی برای خرید چوب دستی به آن جا آمد بودند.
خاله هناس دستم را درون دستانش جای داد و همانطور که به اطراف خیره شده بود گفت:
- با این شلوغی که من می بینم باید یه نیم ساعتی یا یک ساعتی رو اینجا بمونیم، تو که مشکلی نداری، داری؟
سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- نه!
نگاهی به اطراف انداختم، مغازه بسیار بزرگی بود و درون هر قفسه جعبه های کوچکی وجود داشت، و در گوشه ای مغازه سمت راست میز کوچکی وجود داشت که پشت آن مردی قد بلند با موهای مشکی فرفری، چشمانی درشت مشکی رنگ و تقریبا ۳۰ ساله ایستاده بود و با حوصله چوب دستی هارا از قفسه ها بیرون می آمد، و به مشتری هایش نشان می داد.
ناگهان در بین آن همه صدا و شلوغی، صدای توجه مرا به خودش جلب کرد:
- بیا! بیا پیش من!
با تعجب به اطراف نگاه کردم، تا شاید آن فردی را که صدایم زده بود را پیدا کنم، ولی فردی مشکوکی را پیدا نکردم و طوری بنظر می رسید که غیر از من کسی آن صدا را نشنیده بود، در یک تصمیم آنی تصمیم گرفتم آن صدا را دنبال کنم، صدای که مرا فرا می خواند آن صدا را دنبال کردم و به گوشه چپ مغازه رسیدم؛ در آن جا فقط یک چوب دستی وجود داشت که آن هم درون جعبه و روی یک چهار پایه بلند گذاشته شد بود.
نخست گمان کردم خیالاتی شدم و برای همین که خواستم دوباره نزد خاله هناس برگردم، اما باز آن صدا را شنیدم که اسمم را صدا میزد:
- آلما، آلما!
سرم را چرخاندم صدا از آن چوب دستی خیره کنند بود، در این دو روز آن قدر چیز های عجیب غریب دیده بودم، که باور کردن این موضوع برایم دشوار نبود.
بنابراین با اندکی تعجب و لکنت پرسیدم:
- چ... چی ا... ازم می... خواب؟
صدا دوباره شنیده شد:
- منو بردار، تا بهت بگم.
با تردید و اندکی ترس دستم را به سمت چوب دستی بردم و آن را برداشتم، ناگهان نور سبزی همه جا را فرار گرفت؛ به طوری که چشمانم دیگر قادر به دیدن نبود، بعد از چند دقیقه که نور از بین رفت پاهایم سست شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
میان دشت بزرگی بودم، در صحرای بزرگی بودم و به آسمان می نگریستم که ناگاه پرنده ای زیبا و بزرگی را دیدم که در آسمان پرواز می کرد؛
و من به آرامی پرواز آن پرنده را نظاره می کردم، که ناگهان دیدم آن پرنده ای زیبا نزدیک من فرود آمد و پیر مردی با موهای که گر*دن و ریش های سفیدش که تا گلویش را پوشانیده بود، از پشت آن پرنده پایین آمد و با لبخند رو به من گفت:
- سلام دخترم!
با تردید و اندکی ترس گفتم:
- سلام، شما کی هستید!؟
لبخندی مهربانی زد و جواب داد:
- من خسرو هستم! صاحب قبلی چوب دستی سیمرغ.
با تردید پرسیدم:
_ منظور همون چوب دستی هستش که من برداشتم؟
به آرامی سرش را تکان داد:
_ بله همون! چوب دستی سیمرغ تنها چوب دستی هست که توانایی این رو داره تا صاحب خودش رو انتخاب کنه، از اون چوب دستی در راه درست استفاده کن! به احتمال زیاد اتفاق شومی در حال وقوع است.
گیج شده پرسیدم:
_ چه اتفاق شومی!؟
و فقط در آخرین لحظه شنیدم که گفت:
_ به زودی خواهی فهمید!
چشمانم را به آرامی گشودم،و بعد اندکی گیجی فهمیدم که روی تخت هستم و اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد صدای خاله هناس بود که با آقای مغازه دار صحبت می کرد،گوش هایم را تیز کردم تا بهتر بشنوم:
_ یعنی واقعا چوب دستی سیمرغ پس از هزاران سال صاحب خودش رو انتخاب کرده!؟
و بعد صدای آقای مغازه دار که گفت:
_ شواهد که اینجوری نشون میده.
سپس صدای مبهوت خاله هناس را شنیدم:
_ آخه چطور ممکنه اونم از بین این همه دختر بچه؟
و صدای آقای مغازه دار:
_ منم نمیدونم!
خاله هناس ادامه داد:
_ اگه با چشمای خودم نمی دیدم باور نمی کردم،من خودم به خاطر امتحان کردنش تا پای مرگ رفتم و برگشتم.
_ آره می دونم راجبش شنیدم.
سپس ادامه داد:
- هی مثل اینکه دختره به هوش اومده.
خاله با دیدن چشمان بازم لبخندی زد و به طرفم آمد و پرسید:
_ آلما جان خوبی؟
لبخندی روی لبان نشاندم و جواب دادم:
_ بله خوبم.
به اطراف نگاهی انداختم غیر از صاحب مغازه کسی دیگری در آنجا نبود.
آقای مغازه دار به سمتم آمد و با لبخند گفت:
_ سلام اسم من محمدِ صاحب این مغازه تو هم باید آلما باشی.
روی تخت نشستم و با لبخند جواب دادم:
_ سلام خوشبختم آقا محمد بله من آلمام.
_ به به آلما خانم بهتون تبریک میگم،هنوز هیچی نشده مشهور ترین فرد اینجا شدی.
گیج شده پرسیدم:
_ منظورتون رو نفهمیدم!
خندید:
_ چطور نمی فهمید شما تنها کسی هستید که تونسته چوبِ سیمرغ رو دستش بگیره.
مبهوت پرسیدم:
_ اون، اون چوب دستی الان کجاست!؟
اینبار خاله هناس جواب داد:
_ همونجا رو زمین افتاد،برو برش دار اون خیلی چوب دستی مهمیه.
از تخت پایین آمدم و به سمت جایی که بی هوش شده بودم قدم تند کردم،چوب دستی را برداشتم و با دقت به آن خیره شدم،رنگ سفید براقش و نقش پرنده ای زیبای که رویش حکاکی شده بود توجه ام را جلب کرد؛
نقش حکاکی شده همان پرنده‌ای بود که در خوابم دیده بودم کنجکاو رو به خاله هناس پرسیدم:
_ خاله این پرنده اسمش چیه؟
خاله هناس نگاهی به چوب دستی انداخت و جواب داد:
_ سیمرغ! یه پرنده خیلی قشنگ با پرهای های رنگارنگ البته هشت صد ساله که کسی اونا رو ندیده.
متعجب پرسیدم:
_ چرا!؟
سری تکان داد و جواب داد:
_ نمیدونم! یعنی هیچکس نمیدونه، بعضی از مردم می گن که اونا منقرض شدن اما بعضی ها هم میگن از قله قاف به یه جای دیگه رفتن کسی چی می دونه؟ تنها چیزیم که ازشون باقی مونده این چوب دستیه.
سرتکان دادم و کنجکاو پرسیدم:
_ مطمعنی این چوب دستی تنها چیزیه که از سیمرغ ها باقی مونده!؟
متفکر جواب داد:
_ اگه منظورت از اون دوتا شئ با ارزشه، یادت رفته تا حالا کسی ا ن دوتا شئ رو ندیده.
آهانی زیر ل*ب زمزمه کردم،که خاله هناس دستم را درون دستانش جای داد و رو به آقای محمد گفت:
_ خب چقدر شد؟
آقای محمد لبخند زد :
این چوب دستی از طرف من یه هدیه برای آلما خانم.
سپس با خنده ادامه داد:
به هر حال کسی هم نمی تونست ازش استفاده کنه.
بعد از تشکر و خداحافظی از آقای محمد از مغازه بیرون شدیم.
همانطور که راه مدرسه را در پیش می گرفتیم خاله هناس گفت:
_ چوب دستی رو که به دست آوردیم،میمونه خرید کتاب و لباس که باید قبل از ظهر به مدرسه ملورین برسیم.

کد:
چوب دستی سیمرغ



صبح فردای آن روزهمراه با خاله هناس از خاله لورا و عمو بهرود همسر خاله لورا، خدا حافظی کردیم.

در حالی که بغض کرده بودم خاله لورا را در آ*غ*و*ش گرفتم و گفتم:

- خاله جان! خیلی دلم برات تنگ میشه.

با لبخند من را در آغوشش فشرد و گفت:

- منم دلم برات تنگ میشه عزیزم، در این یک روز تو ام برام مثل دخترم شدی، مراقب خودت باش!

به دخترام که در اونجا هستند؛ نامه نوشتم و کلی سفارشت رو کردم، اینجوری در اونجا تنها نیستی.

با لبخند به چشمانش خیره شدم و گفتم:

- ممنون خاله جان!

خاله هناس هم خواهرش را در آ*غ*و*ش گرفت، و بعد رو به من گفت:

- خب عزیزم! دیگه وقتشه ما بریم.

دست در دست خاله هناس به راه افتادیم، بعد از چند ساعت راه رفتن،به تپه ای رسیدیم به اطراف خیره شدم که خاله هناس ایستاد و رو به من گفت:

- خب، بلاخره رسیدیم.

با تعجب به چشمان خاله هناس خیره شدم و گفتم:

- اینجا!

سرش را به معنای بله تکان داد.

با تعجب بیشتری گفتم:

- اما اینجا که هیچی نیست!

لبخندی زد و گفت:

- نباید به این زودی قضاوت کنی!

بعدم هم چوب دستی خیره کننده ای را بیرون آورد، و زیر ل*ب شروع کرد کلماتی را زمزمه کردن،

به یکباره در بزرگی نمایان شد.

خاله خناس در را باز کردو به داخل رفت، ناچار من نیز به دنبال او رفتم اما از در که عبور کردم با صح*نه ی عجیبی رو به رو شدم؛ دیگر خبری از آن تپه ی خشک نبود، به جای آن خانه های کوچک و بزرگی که از سنگ های بزرگ مستطیلی شکل سخته شده بودند پدیدار شد، که به هیچ وجه همانند خانه های روستایی و شهری ما نبود.

و مرد مانی که بدون توجه به یکدیگر در حال رفت و آمد بودند، لباس های عجیبی به تن داشتند که تا حالا در عمرم چنین لباس هایی را مشاهده نکردم بودم، و از همه جالب تر علاوه بر مردم موجودات عجیب غریبی نیز در میان آن ها به چشم میخورد؛ که یکی از آن ها توجهم را جلب کرد، قدی کوتاه، صورتی کشیده، بینی بزرگ و جوش هایی که تا نوک پاهایش کشیده شده بود.

با دست به او اشاره کردم و گفتم:

- خاله هناس! اون موجود عجیب غریب چیه!؟

خاله هناس به شنیدن صدای من سرش را چرخاند و به آن موجود خیره شد، لبخندی روی لبانش آمد و گفت:

- گلیم گوش! بعضی ها بهش گوش بستر هم میگن، گوشاشون بامزه است مگه نه؟

با سر تأیید کردم و با شگفتی گفتم:

- آره

خاله هناس ادامه داد:

- میدونی از این گوشا برای چی استفاده می کنند؟

کنجکاو به چشمانش خیره شدم و پرسیدم:

- برای چی؟

همانطور که چشمانش در بازار در گردش بود جواب داد:

- یکی از این گوشا رو به عنوان بستر و دیگری رو لحاف خودش میکنن و بعضی اوقات به عنوان چادُور هم استفاده می کنند.

با تعجب گفتم:

- واقعا!؟

سرش را تکان داد و گفت:

- بله!

و ادامه داد:

- موجودات عجیب و قشنگ دیگه ای هم هست مثل؛ هدیوش، ققنوس، سیمرغ، مردخوار و خیلی از چیزهای دیگه که تو مدرسه یاد میگیری.

در بین راه مغازه های گوناگونی نیز به چشم می خوردند، که وسایلی چون کلاه، کفش های پرنده، مجسمه های جادویی و... را می فروختند، با شگفتی و با لبخندی در کنج لبانم به اطراف خیره شدم همه چیز برایم تازه گی داشت، بلاخره بعد از چند دقیقه راه رفتن خاله هناس کنار مغازه ای که روی تابلوی مشکی رنگ نوشته شده بود؛ چوب دستی فروشی محمد توقف کرد، هر دو وارد آن جا شدیم مغزه ای بسیار شلوغی بود و افراد زیادی برای خرید چوب دستی به آن جا آمد بودند.

خاله هناس دستم را درون دستانش جای داد و همانطور که به اطراف خیره شده بود گفت:

- با این شلوغی که من می بینم باید یه نیم ساعتی یا یک ساعتی رو اینجا بمونیم، تو که مشکلی نداری، داری؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:

- نه!

نگاهی به اطراف انداختم، مغازه بسیار بزرگی بود و درون هر قفسه جعبه های کوچکی وجود داشت، و در گوشه ای مغازه سمت راست میز کوچکی وجود داشت که پشت آن مردی قد بلند با موهای مشکی فرفری، چشمانی درشت مشکی رنگ و تقریبا ۳۰ ساله ایستاده بود و با حوصله چوب دستی هارا از قفسه ها بیرون می آمد، و به مشتری هایش نشان می داد.

ناگهان در بین آن همه صدا و شلوغی، صدای توجه مرا به خودش جلب کرد:

- بیا! بیا پیش من!

با تعجب به اطراف نگاه کردم، تا شاید آن فردی را که صدایم زده بود را پیدا کنم، ولی فردی مشکوکی را پیدا نکردم و طوری بنظر می رسید که غیر از من کسی آن صدا را نشنیده بود، در یک تصمیم آنی تصمیم گرفتم آن صدا را دنبال کنم، صدای که مرا فرا می خواند آن صدا را دنبال کردم و به گوشه چپ مغازه رسیدم؛ در آن جا فقط یک چوب دستی وجود داشت که آن هم درون جعبه و روی یک چهار پایه بلند گذاشته شد بود.

نخست گمان کردم خیالاتی شدم و برای همین که خواستم دوباره نزد خاله هناس برگردم، اما باز آن صدا را شنیدم که اسمم را صدا میزد:

- آلما، آلما!

سرم را چرخاندم صدا از آن چوب دستی خیره کنند بود، در این دو روز آن قدر چیز های عجیب غریب دیده بودم، که باور کردن این موضوع برایم دشوار نبود.

بنابراین با اندکی تعجب و لکنت پرسیدم:

- چ... چی ا... ازم می... خواب؟

صدا دوباره شنیده شد:

- منو بردار، تا بهت بگم.

با تردید و اندکی ترس دستم را به سمت چوب دستی بردم و آن را برداشتم، ناگهان نور سبزی همه جا را فرار گرفت؛ به طوری که چشمانم دیگر قادر به دیدن نبود، بعد از چند دقیقه که نور از بین رفت پاهایم سست شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.

میان دشت بزرگی بودم، در صحرای بزرگی بودم و به آسمان می نگریستم که ناگاه پرنده ای زیبا و بزرگی را دیدم که در آسمان پرواز می کرد؛

و من به آرامی پرواز آن پرنده را نظاره می کردم، که ناگهان دیدم آن پرنده ای زیبا نزدیک من فرود آمد و پیر مردی با موهای که گر*دن و ریش های سفیدش که تا گلویش را پوشانیده بود، از پشت آن پرنده پایین آمد و با لبخند رو به من گفت:

- سلام دخترم!

با تردید و اندکی ترس گفتم:

- سلام، شما کی هستید!؟

لبخندی مهربانی زد و جواب داد:

- من خسرو هستم! صاحب قبلی چوب دستی سیمرغ.

با تردید پرسیدم:

_ منظور همون چوب دستی هستش که من برداشتم؟

به آرامی سرش را تکان داد:

_ بله همون! چوب دستی سیمرغ تنها چوب دستی هست که توانایی این رو داره تا صاحب خودش رو انتخاب کنه، از اون چوب دستی در راه درست استفاده کن! به احتمال زیاد اتفاق شومی در حال وقوع است.

گیج شده پرسیدم:

_ چه اتفاق شومی!؟

و فقط در آخرین لحظه شنیدم که گفت:

_ به زودی خواهی فهمید!

چشمانم را به آرامی گشودم،و بعد اندکی گیجی فهمیدم که روی تخت هستم و اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد صدای خاله هناس بود که با آقای مغازه دار صحبت می کرد،گوش هایم را تیز کردم تا بهتر بشنوم:

_ یعنی واقعا چوب دستی سیمرغ پس از هزاران سال صاحب خودش رو انتخاب کرده!؟

و بعد صدای آقای مغازه دار که گفت:

_ شواهد که اینجوری نشون میده.

سپس صدای مبهوت خاله هناس را شنیدم:

_ آخه چطور ممکنه اونم از بین این همه دختر بچه؟

و صدای آقای مغازه دار:

_ منم نمیدونم!

خاله هناس ادامه داد:

_ اگه با چشمای خودم نمی دیدم باور نمی کردم،من خودم به خاطر امتحان کردنش تا پای مرگ رفتم و برگشتم.

_ آره می دونم راجبش شنیدم.

سپس ادامه داد:

- هی مثل اینکه دختره به هوش اومده.

خاله با دیدن چشمان بازم لبخندی زد و به طرفم آمد و پرسید:

_ آلما جان خوبی؟

لبخندی روی لبان نشاندم و جواب دادم:

_ بله خوبم.

به اطراف نگاهی انداختم غیر از صاحب مغازه کسی دیگری در آنجا نبود.

آقای مغازه دار به سمتم آمد و با لبخند گفت:

_ سلام اسم من محمدِ صاحب این مغازه تو هم باید آلما باشی.

روی تخت نشستم و با لبخند جواب دادم:

_ سلام خوشبختم آقا محمد بله من آلمام.

_ به به آلما خانم بهتون تبریک میگم،هنوز هیچی نشده مشهور ترین فرد اینجا شدی.

گیج شده پرسیدم:

_ منظورتون رو نفهمیدم!

خندید:

_ چطور نمی فهمید شما تنها کسی هستید که تونسته چوبِ سیمرغ رو دستش بگیره.

مبهوت پرسیدم:

_ اون، اون چوب دستی الان کجاست!؟

اینبار خاله هناس جواب داد:

_ همونجا رو زمین افتاد،برو برش دار اون خیلی چوب دستی مهمیه.

از تخت پایین آمدم و به سمت جایی که بی هوش شده بودم قدم تند کردم،چوب دستی را برداشتم و با دقت به آن خیره شدم،رنگ سفید براقش و نقش پرنده ای زیبای که رویش حکاکی شده بود توجه ام را جلب کرد؛

نقش حکاکی شده همان پرنده‌ای بود که در خوابم دیده بودم کنجکاو رو به خاله هناس پرسیدم:

_ خاله این پرنده اسمش چیه؟

خاله هناس نگاهی به چوب دستی انداخت و جواب داد:

_ سیمرغ! یه پرنده خیلی قشنگ با پرهای های رنگارنگ البته هشت صد ساله که کسی اونا رو ندیده.

متعجب پرسیدم:

_ چرا!؟

سری تکان داد و جواب داد:

_ نمیدونم! یعنی هیچکس نمیدونه، بعضی از مردم می گن که اونا منقرض شدن اما بعضی ها هم میگن از قله قاف به یه جای دیگه رفتن کسی چی می دونه؟ تنها چیزیم که ازشون باقی مونده این چوب دستیه.

سرتکان دادم و کنجکاو پرسیدم:

_ مطمعنی این چوب دستی تنها چیزیه که از سیمرغ ها باقی مونده!؟

متفکر جواب داد:

_ اگه منظورت از اون دوتا شئ با ارزشه، یادت رفته تا حالا کسی ا ن دوتا شئ رو ندیده.

آهانی زیر ل*ب زمزمه کردم،که خاله هناس دستم را درون دستانش جای داد و رو به آقای محمد گفت:

_ خب چقدر شد؟

آقای محمد لبخند زد :

این چوب دستی از طرف من یه هدیه برای آلما خانم.

سپس با خنده ادامه داد:

به هر حال کسی هم نمی تونست ازش استفاده کنه.

بعد از تشکر و خداحافظی از آقای محمد از مغازه بیرون شدیم.

همانطور که راه مدرسه را در پیش می گرفتیم خاله هناس گفت:

_ چوب دستی رو که به دست آوردیم،میمونه خرید کتاب و لباس که باید قبل از ظهر به مدرسه ملورین برسیم
.
# رمان دنیای جادوگران
# اثر ملیکا توسلی
# انجمن تک رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ملیکا توسلی

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
بنام خدا
پارت_۳

ملورین حیاطی بزرگ باحوضی مستطیلی در وسط آن و باغچه ای زیبا با درختان، گلان و گیاهان زیبایی که فضای آن را زیبا کرده بود. اما خودِ ملورین که پنجره های گنبدی شکل، در های چوبی با شیشه های رنگارنگ و ستون هایی عظیم که بر روی آن تصاویر ِ حیواناتی عجیب حکاکی شده بود بر شکوه عظمت آن می افزایید .
من و خالع هناس در حیاط ایستاده بودیم و مدرسه را نظاره می کردیم، درون حیاط دخترانی نیز بودند که در حال قدم زدن یا صحبت کردن با هم بودند.
خاله هناس لبخندی زد و گفت:
_خب، به مدرسه ملورین خوش اومدی!
با ذوق به اطراف خیره شدم و هیجان زده گفتم:
_ وااای، اینجا خیلی قشنگه!
لبخند زد و ادامه داد:
_این باغ! فقط یه چشمه از زیبایی‌های اونه.
در همان لحظه دو دختر دوان، دوان به سمت ما آمدند یکی از دخترها که به نظر هم سن من بود، لاغر اندام با چشمانی درشت، به رنگ مشکی و بینی کوچک و کشیده داشت؛
لباسی سبز که تا ن*زد*یک*ی زانو هایش بود و دامنی با نقش های زیبا و روسری که هم رنگ لباس هایش بود پوشیده بود.
دومین دختر قدی بلندکمی درشت تر بود، با چشمانی ریز به رنگ قهوه‌ای و دماغ نسبتا بزرگ که لباسی همانند دختر قبلی پوشیده بود فقط تفاوت شان در رنگ آن ها بود، که لباس دختر بزرگتر قرمز رنگ بود هر دو سریع خود را در آ*غ*و*ش خاله هناس انداختند. دختر بزرگتر با خوشحالی گفت :
_ سلام خاله جانم! خیلی وقت بود ندیده بودمت، دلم برات تنگ شده بود.
خاله هناس با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود هر دویشان را در آغوشش فشرد و گفت:
_ منم همینطور عزیزم! خیلی دلتنگتون بودم، اما شما چرا امروز اینقد زود اومدید مدرسه!؟

دخترها از آ*غ*و*ش خاله هناس بیرون آمدند و دختر بزرگ تر با لبخند جواب داد:
_ چند تا کار داشتیم، برای همین مجبور شدیم امروز زودتر بیایم.
دختر کوچکتر با ذوق رویش را به سمتم برگرداند و با خوشحالی گفت:
_«تو باید آلما باشی؟!؟»
متعجب به چشمان مشکی رنگش خیره شدم و گفتم:
_اره! ولی تو اسم منو از کجا میدونی!؟
خندید و جواب داد:
_ اسم من تیاراست، اینم خواهر بزرگم گِلاره‌ هستش، مادرم درموردت توی نامه‌‌اش با ما صحبت کرده بود.
از تعجت چشمانم گرد و حیرت زده پرسیدم :
_ شما دخترای خاله لورا هستید؟
با خوشحالی سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
_بله همینطورِ
سپس ذوق زده دستانم را درون دستانش جای داد و همانطور که میدوید و مرا با خود همراه میکرد گفت:
_بیا بریم تا همه جا رو بهت نشون بدم.
خاله هناس که با نگرانی به ما نگاه می کرد گفت:
_انقدر نَدُوید می یوفتید.
تیارا هم همانطور که می‌دَوید و منه حیرت زده رو بشدت میکشید رویش را به سمت خاله هناس برگرداند و بلند گفت:
_ مراقبیم!
خاله هناس با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
_امان از دست این بچه!
سپس رو به گلارِه کرد و گفت:
_تو بزرگتری،مراقبشون باش!
گلاره با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
_ نگران نباش خاله! حواسم بهشون هست.
لبخندی روی لبان خاله هناس نقش بست و همانطور که دور میشد گفت:
_خب من دیگه میرم به کارام برسم،توهم برو مراقبشون باش خداحافظ.
با رفتن خاله هناس او هم به سمت ما دوید و به ما ملحق شد.
وارد راه‌ روی مدرسه شدیم، روی دیوار‌های آن تصاویری بود که حرکت می کردند و چیز هایی را به زبان می آوردند.
همانطور که دهانم از تعجب باز بود پرسیدم:
_اینا دیگه چیه!؟
گِلاره با لبخند جواب داد:
_تابلو های محرک!
مبهوت گفتم:
_تابلو های محرک! اون دیگه چیه؟
توضیح داد:
_ هر کدام از این تصاویر افراد جادوگران مهمی در طول تاریخ بودند، این تصاویر تمام حرف ها و حرکاتی رو که در آن زمان انجام دادن رو نشون میده
برای همین این تصاویر حرکت می کنند.
به نشانه تفهیم سرم را تکان دا م و با دقت بیشتر به آن ها خیره شدم!
یکی از آن تصاویر که بنظر خیلی قدیمی می آمد، زنی سفید با چشمانی مشکی که ردایی بلند ، چادر هایی استوانه‌ای که بند های زنجیر مانند به آن متصل بود که روی شانه اش بند شده بود و آن را روی سرش گذاشته بود و چکمه هایی با ارتفاع متغیر پوشیده بود، چیزی می گفت خوب گوش دادم که چه می گوید:
_
با ذوق گفتم:
_وای! چقدر باحال!
تیارا آهی کشید و گفت:
_ آره فقط زیاد حرف می زنند سرم رو بردن!
از حرف تیارا هر سه خندیدیم.
رو‌به‌روی دری ایستادیم که گِلاره گفت:
_اینجا خوابگاه سال اولی هاست، شما اینجا زندگی می کنید.
و سپس در را باز کرد، در به یک سالن منتهی می شد که در اطراف آن چهار در بود؛
بانماد های متفاوت یکی از درها در سمت راست عکس سیمرغ بود دومین در، از سمت چپ عکس پرنده ای به رنگ قرمز بود، و سومین در، در سمت چپ عکس یک مار بود.
سالن پُر بود از بچه هایی که هم سن و سال من بودند، همه آنها رو به سمت چهارمین در کرده و باهم پچ پچ می کردند، گویا منتظر آمدن کسی بودند. آرام لبانم را نزدیک گوش تیارا بردم و گفتم:
_ اینجا چه خبره!؟
خیره به بچه ها جواب داد:
_خب همه منتظر مدیرند.
متعجب پرسیدم:

_چی؟
ناگهان در باز شد پیرزنی که قدی متوسط با چشمانی ریز صورتی گرد داشت، عصایی طلایی که نقش یک حیوان با بدنی شبیه گرگ و سرِ عقاب و دو بال داشت، روی آن مجسمه بود وارد راهرو شد.
بعد ها فهمیدم که آن حیوان چمروش نام دارد
پیرزن لباسی بلند، آستینی باریک و بلند با الگویی زیبا تزئین شده بود و چادر استوانه‌ای که به آن حلقه هایی متصل شده بود، این چادر به شانه‌‌اش بند شده بود و روی سرش قرار گرفته بود و قسمتی از سفیدی مو هایش از زیر چادر نمایان بود.
خانم مدیر چوب دستی خود را برداشت نزدیک لبانش آورد و شروع به صحبت کردن کرد.
_سلام دختران عزیزم!
صدای سلامش برای منی که در آخر سالن ایستاده بودم واضح بود، طوری که انگار در مقابلم ایستاده بود. و بعد سخنش را ادامه داد و گفت:
_ورود شما را به مدرسه ملورین خوش آمد می گم. من مریدا مدیر ملورین هستم، ملورین بزرگترین جادوگران تاریخ را پرورش داده است و امیدواریم شما هم یکی از آن جادوگران باشید. مطمئنا گروه بندی اینجا رو از پدر یا مادر خود شنیدید، ولی منم یه توضیح کوتاه به شما می‌دم.
در ملورین جادوگران به سه گروه که بر اساس دین هست تقسیم می شوند، مسلمانان در سمت راست گروهِ سیمرغ، مسیحی ها درسمت چپ گروه ققنوس و یهودیان در سمت چپ گروه امو هستند.
و پشت مدرسه کلیسا، کنیسه و مسجد هست وجود دارد که در ساعات خاص می تونی به اونجا برید. حالا می تونید به سالن های مخصوص خودتون برید، در ضمن هر گروه سر گروه خودش رو داره، که کلاس ها‌ و اتاق ها رو به شما نشون میده.
بعد از صحبت های خانم مریدا همه بچه ها متفرق شدن و به سمت در ها می رفتند.
گلاره آرام دستش را به کمرم زد و گفت:
_شما هم زود برید توی سالنِ سیمرغ منم باید برم خوابگاه خودم بعداً می بینَمِتون و خداحافظ
سر تکان دادن و ل*ب زدم:
_ خداحافظ
_ خدا اِسپریاینَه خوآر
با تعجب نگاهی به تیارا کردم، تیارا که متوجه تعجبم شده بود خندید و گفت:
_گفتم خداحافظ خواهر
آهانی زیر ل*ب زمزمه کردم وسپس من و تیارا به سمت در رفتیم.
از در که عبور کردیم به سالنی که همانند سالن قبلی بود رسیدیم ولی کوچک تر و در های بیشتری نیز داشت.
و زنی تقریبا سی ساله صورتی گرد چشمانی درشت به رنگ قهوه‌ای ، پوستی سبزه ، بینی کشید ، لبانی کوچک داشت، ایستاده بود مانند مریدا چوب دستی خود را نزدیک دهانش آورد و با لبخند شروع به صحبت کرد:
_سلام دخترانِ گلم!
من آیتن هستم، به ملورین خوش آمدید. اینجا خوابگاه شماست که هشت تا اتاق داره هر هشت اتاق، چهار نفر توش اقامت می کنند. الان کارت هایی رو بهتون میدم روی هر کارت شماره اتاق شما نوشته شده.
سپس کارت هایی روی هوا‌ شناور شد و روبه‌روی ما قرار گرفت دستم را بلند کردم و کارتِ رو‌به‌رویم را برداشتم روی آن شماره هشت نوشته شده بود.
نگاهی به تیارا انداختم و پرسیدم:
_شماره تو چنده ؟
نگاهی درون کارتش انداخت و جواب داد:
_هشت، تو چند؟
متعجب جواب دادم:
_چه جالب منم هشت
تیارا خندید و با هیجان گفت:
_چه عالی باهم هم اتاقی شدیم.
ناگهان صدای استاد آیتن توجه مان را به خود جلب کرد:
_ خب حالا که شماره اتاقتون رو فهمیدید دیگه به من نیاز ندارید. سپس چوب دستی اش را تکان داد و زیرلب چیزی را زمزمه کرد که دود سبز رنگی اطرافش را گرفت و ناپدید شد، چشمانم از تعجب گرد شد به اطراف که نگاه کردم هیچکس تعجب نکرده بود، انگار برای همه عادی شده بود شاید آنها قبلاً بیرون از اینجا از این جادو ها دیده بودن، با حس لمس دست تیارا روی دستم از فکر بیرون آمدم:
_ زود بریم اتاقمون رو ببینیم.
دست در دست تیارا حرکت کردیم، بین آن همه جمعیت به هر زحمتی که بود به اتاق شماره هشت رسیدیم در اتاق بسیار بزرگ بود و روی آن نقش دو سیمرغی بزرگ و طلایی کشیده شده بود، تیارا با خوشحالی دستانش به سمت را به سمت دستگیره برد و در را باز کرد.
وارد اتاق شدیم چهار تخت که دو به دو روبه روی هم بودند که روی آن پتویی باعکس سیمرغ دو پنجره گنبدی شکل در وسط اتاق کرسی بزرگی قرار داشت از این کرسی معمولاً در زمان درس خواندن و گرم کردن خود در زمستان استفاده می شد و در گوشه‌ سمت راست اتاق کمدِ بزرگی وجود داشت، رویِ در کمد نیز عکسِ سیمرغ قرار داشت اتاق خیلی قشنگ بود و نور خورشید که به اتاق می تابید آن را زیباتر کرده بود همانطور که مَحوِ تماشای اتاق بودیم.
دو دخترِ دیگر نیز در را باز کردند و وارد اتاق شدند دختر سمت راست که درشت اندام بود، چشمان و دماغ درشتی با لبان متوسط داشت لباسی بلندی با، طرح های زیبا و شالی به کمر بسته بود کُلکه به سر خودش را معرفی کرد:
_سلام! اسم من دیلانِ اهل کردستان هستم.
سپس دختر سمت چپ که قدی بلند و صورتی کشیده یی داشت با چشمانی قهوه‌ای درشت و بینی کوچک که لباسی بلند تا بالای زانو که از دو طرف چاکدار بود، با آستین هایی گشاد و بلند؛ قبا که کتی جلوباز بود و چند دکمه می خورد؛ همچنین سرداری، جلیقه و شال کمر پوشیده بود خودش را معرفی کرد:
_سلام من یلدا هستم، اهل کرمان
و آشنایی ما از اینجا شروع شد.
کد:
ملورین حیاطی بزرگ باحوضی مستطیلی در وسط آن و باغچه ای زیبا با درختان، گلان و گیاهان زیبایی که فضای آن را زیبا کرده بود. اما خودِ ملورین که پنجره های گنبدی شکل، در های چوبی با شیشه های رنگارنگ و ستون هایی عظیم که بر روی آن تصاویر ِ حیواناتی عجیب حکاکی شده بود بر شکوه عظمت آن می افزایید .
من و خالع هناس در حیاط ایستاده بودیم و مدرسه را نظاره می کردیم، درون حیاط دخترانی نیز بودند که در حال قدم زدن یا صحبت کردن با هم بودند.
خاله هناس لبخندی زد و گفت:
_خب، به مدرسه ملورین خوش اومدی!
با ذوق به اطراف خیره شدم و هیجان زده گفتم:
_ وااای، اینجا خیلی قشنگه!
لبخند زد و ادامه داد:
_این باغ! فقط یه چشمه از زیبایی‌های اونه.
در همان لحظه دو دختر دوان، دوان به سمت ما آمدند یکی از دخترها که به نظر هم سن من بود، لاغر اندام با چشمانی درشت، به رنگ مشکی و بینی کوچک و کشیده داشت؛
لباسی سبز که تا ن*زد*یک*ی زانو هایش بود و دامنی با نقش های زیبا و روسری که هم رنگ لباس هایش بود پوشیده بود.
دومین دختر قدی بلندکمی درشت تر بود، با چشمانی ریز به رنگ قهوه‌ای و دماغ نسبتا بزرگ که لباسی همانند دختر قبلی پوشیده بود فقط تفاوت شان در رنگ آن ها بود، که لباس دختر بزرگتر قرمز رنگ بود هر دو سریع خود را در آ*غ*و*ش خاله هناس انداختند. دختر بزرگتر با خوشحالی گفت :
_ سلام خاله جانم! خیلی وقت بود ندیده بودمت، دلم برات تنگ شده بود.
خاله هناس با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود هر دویشان را در آغوشش فشرد و گفت:
_ منم همینطور عزیزم! خیلی دلتنگتون بودم، اما شما چرا امروز اینقد زود اومدید مدرسه!؟

دخترها از آ*غ*و*ش خاله هناس بیرون آمدند و دختر بزرگ تر با لبخند جواب داد:
_ چند تا کار داشتیم، برای همین مجبور شدیم امروز زودتر بیایم.
دختر کوچکتر با ذوق رویش را به سمتم برگرداند و با خوشحالی گفت:
_«تو باید آلما باشی؟!؟»
متعجب به چشمان مشکی رنگش خیره شدم و گفتم:
_اره! ولی تو اسم منو از کجا میدونی!؟
خندید و جواب داد:
_ اسم من تیاراست، اینم خواهر بزرگم گِلاره‌ هستش، مادرم درموردت توی نامه‌‌اش با ما صحبت کرده بود.
از تعجت چشمانم گرد و حیرت زده پرسیدم :
_ شما دخترای خاله لورا هستید؟
با خوشحالی سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
_بله همینطورِ
سپس ذوق زده دستانم را درون دستانش جای داد و همانطور که میدوید و مرا با خود همراه میکرد گفت:
_بیا بریم تا همه جا رو بهت نشون بدم.
خاله هناس که با نگرانی به ما نگاه می کرد گفت:
_انقدر نَدُوید می یوفتید.
تیارا هم همانطور که می‌دَوید و منه حیرت زده رو بشدت میکشید رویش را به سمت خاله هناس برگرداند و بلند گفت:
_ مراقبیم!
خاله هناس با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
_امان از دست این بچه!
سپس رو به گلارِه کرد و گفت:
_تو بزرگتری،مراقبشون باش!
گلاره با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
_ نگران نباش خاله! حواسم بهشون هست.
لبخندی روی لبان خاله هناس نقش بست و همانطور که دور میشد گفت:
_خب من دیگه میرم به کارام برسم،توهم برو مراقبشون باش خداحافظ.
با رفتن خاله هناس او هم به سمت ما دوید و به ما ملحق شد.
وارد راه‌ روی مدرسه شدیم، روی دیوار‌های آن تصاویری بود که حرکت می کردند و چیز هایی را به زبان می آوردند.
همانطور که دهانم از تعجب باز بود پرسیدم:
_اینا دیگه چیه!؟
گِلاره با لبخند جواب داد:
_تابلو های محرک!
مبهوت گفتم:
_تابلو های محرک! اون دیگه چیه؟
توضیح داد:
_ هر کدام از این تصاویر افراد جادوگران مهمی در طول تاریخ بودند، این تصاویر تمام حرف ها و حرکاتی رو که در آن زمان انجام دادن رو نشون میده
برای همین این تصاویر حرکت می کنند.
به نشانه تفهیم سرم را تکان دا م و با دقت بیشتر به آن ها خیره شدم!
یکی از آن تصاویر که بنظر خیلی قدیمی می آمد، زنی سفید با چشمانی مشکی که ردایی بلند ، چادر هایی استوانه‌ای که بند های زنجیر مانند به آن متصل بود که روی شانه اش بند شده بود و آن را روی سرش گذاشته بود و چکمه هایی با ارتفاع متغیر پوشیده بود، چیزی می گفت خوب گوش دادم که چه می گوید:
_
با ذوق گفتم:
_وای! چقدر باحال!
تیارا آهی کشید و گفت:
_ آره فقط زیاد حرف می زنند سرم رو بردن!
از حرف تیارا هر سه خندیدیم.
رو‌به‌روی دری ایستادیم که گِلاره گفت:
_اینجا خوابگاه سال اولی هاست، شما اینجا زندگی می کنید.
و سپس در را باز کرد، در به یک سالن منتهی می شد که در اطراف آن چهار در بود؛
بانماد های متفاوت یکی از درها در سمت راست عکس سیمرغ بود دومین در، از سمت چپ عکس پرنده ای به رنگ قرمز بود، و سومین در، در سمت چپ عکس یک مار بود.
سالن پُر بود از بچه هایی که هم سن و سال من بودند، همه آنها رو به سمت چهارمین در کرده و باهم پچ پچ می کردند، گویا منتظر آمدن کسی بودند. آرام لبانم را نزدیک گوش تیارا بردم و گفتم:
_ اینجا چه خبره!؟
خیره به بچه ها جواب داد:
_خب همه منتظر مدیرند.
متعجب پرسیدم:
_چی؟
ناگهان در باز شد پیرزنی که قدی متوسط با چشمانی ریز صورتی گرد داشت، عصایی طلایی که نقش یک حیوان با بدنی شبیه گرگ و سرِ عقاب و دو بال داشت، روی آن مجسمه بود وارد راهرو شد.
بعد ها فهمیدم که آن حیوان چمروش نام دارد
پیرزن لباسی بلند، آستینی باریک و بلند با الگویی زیبا تزئین شده بود و چادر استوانه‌ای که به آن حلقه هایی متصل شده بود، این چادر به شانه‌‌اش بند شده بود و روی سرش قرار گرفته بود و قسمتی از سفیدی مو هایش از زیر چادر نمایان بود.
خانم مدیر چوب دستی خود را برداشت نزدیک لبانش آورد و شروع به صحبت کردن کرد.
_سلام دختران عزیزم!
صدای سلامش برای منی که در آخر سالن ایستاده بودم واضح بود، طوری که انگار در مقابلم ایستاده بود. و بعد سخنش را ادامه داد و گفت:
_ورود شما را به مدرسه ملورین خوش آمد می گم. من مریدا مدیر ملورین هستم، ملورین بزرگترین جادوگران تاریخ را پرورش داده است و امیدواریم شما هم یکی از آن جادوگران باشید. مطمئنا گروه بندی اینجا رو از پدر یا مادر خود شنیدید، ولی منم یه توضیح کوتاه به شما می‌دم.
در ملورین جادوگران به سه گروه که بر اساس دین هست تقسیم می شوند، مسلمانان در سمت راست گروهِ سیمرغ، مسیحی ها درسمت چپ گروه ققنوس و یهودیان در سمت چپ گروه امو هستند.
و پشت مدرسه کلیسا، کنیسه و مسجد هست وجود دارد که در ساعات خاص می تونی به اونجا برید. حالا می تونید به سالن های مخصوص خودتون برید، در ضمن هر گروه سر گروه خودش رو داره، که کلاس ها‌ و اتاق ها رو به شما نشون میده.
بعد از صحبت های خانم مریدا همه بچه ها متفرق شدن و به سمت در ها می رفتند.
گلاره آرام دستش را به کمرم زد و گفت:
_شما هم زود برید توی سالنِ سیمرغ منم باید برم خوابگاه خودم بعداً می بینَمِتون و خداحافظ
سر تکان دادن و ل*ب زدم:
_ خداحافظ
_ خدا اِسپریاینَه خوآر
با تعجب نگاهی به تیارا کردم، تیارا که متوجه تعجبم شده بود خندید و گفت:
_گفتم خداحافظ خواهر
آهانی زیر ل*ب زمزمه کردم وسپس من و تیارا به سمت در رفتیم.
از در که عبور کردیم به سالنی که همانند سالن قبلی بود رسیدیم ولی کوچک تر و در های بیشتری نیز داشت.
و زنی تقریبا ۳۰ ساله صورتی گرد چشمانی درشت به رنگ قهوه‌ای ، پوستی سبزه ، بینی کشید ، لبانی کوچک داشت، ایستاده بود مانند مریدا چوب دستی خود را نزدیک دهانش آورد و با لبخند شروع به صحبت کرد:
_سلام دخترانِ گلم!
من آیتن هستم، به ملورین خوش آمدید. اینجا خوابگاه شماست که ۸تا اتاق داره هر ۸ اتاق، چهار نفر توش اقامت می کنند. الان کارت هایی رو بهتون میدم روی هر کارت شماره اتاق شما نوشته شده.
سپس کارت هایی روی هوا‌ شناور شد و روبه‌روی ما قرار گرفت دستم را بلند کردم و کارتِ رو‌به‌رویم را برداشتم روی آن شماره ۸ نوشته شده بود.
نگاهی به تیارا انداختم و پرسیدم:
_شماره تو چنده ؟
نگاهی درون کارتش انداخت و جواب داد:
_هشت، تو چند؟
متعجب جواب دادم:
_چه جالب منم ۸
تیارا خندید و با هیجان گفت:
_چه عالی باهم هم اتاقی شدیم.
ناگهان صدای استاد آیتن توجه مان را به خود جلب کرد:
_ خب حالا که شماره اتاقتون رو فهمیدید دیگه به من نیاز ندارید. سپس چوب دستی اش را تکان داد و زیرلب چیزی را زمزمه کرد که دود سبز رنگی اطرافش را گرفت و ناپدید شد، چشمانم از تعجب گرد شد به اطراف که نگاه کردم هیچکس تعجب نکرده بود، انگار برای همه عادی شده بود شاید آنها قبلاً بیرون از اینجا از این جادو ها دیده بودن، با حس لمس دست تیارا روی دستم از فکر بیرون آمدم:
_ زود بریم اتاقمون رو ببینیم.
دست در دست تیارا حرکت کردیم، بین آن همه جمعیت به هر زحمتی که بود به اتاق شماره ۸ رسیدیم در اتاق بسیار بزرگ بود و روی آن نقش دو سیمرغی بزرگ و طلایی کشیده شده بود، تیارا با خوشحالی دستانش به سمت را به سمت دستگیره برد و در را باز کرد.
وارد اتاق شدیم چهار تخت که دو به دو روبه روی هم بودند که روی آن پتویی باعکس سیمرغ دو پنجره گنبدی شکل در وسط اتاق کرسی بزرگی قرار داشت از این کرسی معمولاً در زمان درس خواندن و گرم کردن خود در زمستان استفاده می شد و در گوشه‌ سمت راست اتاق کمدِ بزرگی وجود داشت، رویِ در کمد نیز عکسِ سیمرغ قرار داشت اتاق خیلی قشنگ بود و نور خورشید که به اتاق می تابید آن را زیباتر کرده بود همانطور که مَحوِ تماشای اتاق بودیم.
دو دخترِ دیگر نیز در را باز کردند و وارد اتاق شدند دختر سمت راست که درشت اندام بود، چشمان و دماغ درشتی با لبان متوسط داشت لباسی بلندی با، طرح های زیبا و شالی به کمر بسته بود کُلکه به سر خودش را معرفی کرد:
_سلام! اسم من دیلانِ اهل کردستان هستم.
سپس دختر سمت چپ که قدی بلند و صورتی کشیده یی داشت با چشمانی قهوه‌ای درشت و بینی کوچک که لباسی بلند تا بالای زانو که از دو طرف چاکدار بود، با آستین هایی گشاد و بلند؛ قبا که کتی جلوباز بود و چند دکمه می خورد؛ همچنین روسری، جلیقه و شال کمر پوشیده بود خودش را معرفی کرد:
_سلام من یلدا هستم، اهل کرمان
و آشنایی ما از اینجا شروع شد.
/SPOILER]

# انجمن تک رمان
# رمان دنیای جادوگران
# اثر ملیکا توسلی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ملیکا توسلی

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
پارت_۴
جونور محافظ

تیارا با خوشحالی به سمت دیلان و یلدا رفت، با آنها دست داد و خودش را معرفی کرد:
_سلام از آشنایی تون خوشبختم، من تیارا هستم اهل کهگیلویه و بویراحمد هستم و اینم آلماست اونم اهل...
کنجکاوانه سرش به سمتم چرخاند و پرسید:
_ راستی آلما تو اهل کجایی؟
لبخند زدم و جواب دادم:
_ آذربایجان!
سرش را تکان داد و گفت:
_ درسته اون اهل آذربایجانه؛ امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.
دیلان لبخندی زد و گفت:
_ امیدوارم.
یلدا نگاهی به اطراف کرد و برای خارج شدن از جو آنجا گفت:
_ببینم، شما که تخت ها رو انتخاب نکردین؟ کردین؟
به طرف تختی که سمت پنجره بود، رفتم و خودم را روی آن انداختم و گفتم:
_این یکی مال من.
تیارا با نگاهی مثلاً عصبانی رو به من کرد و گفت:
_ ای زرنگ خوبه رو بر داشتی برای خودت، حالا که اینطورِ منم تخت کناری رو بر می دارم.
یلدا و دیلان هم تخت های روبه‌رویمان را انتخاب کردند.
همانطور که روی تخت خوابیده بودم و به عکس سیمرغ که روی سقف حکاکی شده بود نگاه می کردم، احساس کردم چیزی را فراموش کردم
سرم را از تخت بلند کردم و به اطراف خیره شدم، چشمم به دیلان و یلدا افتاد که در حال مرتب کردن لباس و کتاب هایشان هستند؛ از جا پریدم و گفتم:
_وای! یادم اومد.
همه با تعجب به من خیره شدند، تیارا به سمتم آمد دستش را روی شانه ام انداخت و پرسید:
_چیشده؟
با دست رو پیشانی ام زدم:
_ تمام کتاب ها و لباس هام رو پیش خاله هناسِ یادم رفت ازش بگیرم.
تیارا نگاهی بیخیالی به چشمانم انداخت و گفت:
_ به خاطر این اونطور داد زدی؟ اینکه اشکالی نداره.
عصبانی از نگاه بی خیالش با حرص گفتم:
_ یعنی چی هیچی نیست؟
در همین هین صدای در به گوش رسید، یلدا به سمت در رفت در را باز کرد ناگهان حیوانی با تن شیر سر دال و گوش اسب وارد شد، که بقچه‌ام را در د*ه*ان و کتاب هایم را روی پشتش گذاشته بود، با خوشحالی نگاهی به آن موجود انداختم و گفتم:
_ اون بقچه منه!
سریع به سمتش رفتم، بقچه را گرفتم و آن را باز کردم، تمام لباس هایم درون آن بود سرم را چرخاندم و نگاهی به آن حیوان کردم با تعجب پرسیدم:
_اون دیگه چیه؟
یلدا به ن*زد*یک*ی آن حیوان کوچولو رفت و پاسخ داد:
_این که بچه شیرداله
کنجکاوانه نگاهش کردم و پرسیدم:
_اون دیگه چیه؟
با لبخند در حالی که سرش را نوازش می کرد پاسخ داد:
_ بچه ی شیردال، شیردال ها موجودات کمیابی هستند؛
و با هیجان ادامه داد:
مطمعنم وقتی بزرگ بشه، تبدیل به یه شیردال بزرگ میشه.
کمی فکر کرد و رو به من گفت:
_شاید خاله هناس اون رو برای تو فرستاده.
ابروهایم را بالا دادم و گیج پرسیدم:
_ برای من! آخه برای چی؟
دیلان با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
_ مگه تو نمی دونی؟ همه اینجا جانورانی مثل این رو دارند؛ اونا مثل نگهبان شونن.
با حیرت نگاهش کردم و پرسیدم:
_واقعاً! پس مال شما کجاست؟
دیلان شونه ای بالا انداخت گفت:
_مال من که فرستادمش نامه ام رو برسونه دست مادرم.
یلدا هم همانطور که به سمت وسایلش می رفت تا مرتبشان کند پاسخ داد:
- منم همینطور، فکر کنم امشب برسه.
تیارا خنده مصنوعی کرد و گفت:
_ راستش؛ من اونو توی اتاقِ خواهرم جاش گذاشتم.
دیلان متعجب نگاهش کرد و گفت: آخه کی یه موجود زنده رو جا می‌ذاره؟ اونم حیونی که باید همیشه پیشت باشه.
تیارا نگاه عذر خواهانه ای کرد و جواب داد:
_خب، من اولیشم.
سرش را به چب و راست تکان داد:
_چقدر تو سر به هوایی.
یلدا برای تغییر دادن جَو گفت:
_ خیلی خب، بچه ها ولش کنید،حالا امروز میره میاردش.
دیلان سرش را به نشانه تأسف تکان داد و رو به من پرسید:
_ حالا اسم این کوچولو رو چی می‌زاری؟
لبخندی زدم و با شگفتی گفتم:
_ اسمش رومی زارم آذر.
سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
_ آذر! اسم خیلی قشنگیه.
تیارا هم تأیید کرد:
_بهش میاد.
آذر خودش را مانند گربه به پاهایم می مالید، یلدا خندید و گفت:
_ فکر کنم خودشم از این اسم خوشش اومده، ببین چه نازی می کنه.
لبخندی زدم با اشتیاق خم شدم و اورا در آغوشم بلند کردم.
***
فردای آن روز روبه‌روی آینه ایستاده بودم و لباس هایم را می پوشیدم، بقیه هم در حال مرتب کردن تخت هایشان بودند.
تیارا زودتر از همه به سمت در رفت و همزمان گفت:
- بچه ها! سریع بیاید بریم، وگرنه کلاسمون دیر میشه.
در حالی که کتاب هایم را برمیداشتم ل*ب زدم:
_اومدم!
به سمت بچه ها قدم تند کردم، از اتاق خارج شدیم و همزمان با ما چند تا دفتر نیز از اتاق هایشان خارج شدند، همانطور که به سمت کلاس ها در حال حرکت بودیم مشغول حرف زدن شدیم طوری که اصلا ً متوجه نشدیم که کی به کلاس رسیدیم؛ روی درِ ورودی کلاس نشان چمروش حکاکی شده بود، در را باز کردیم و به داخل کلاس رفتیم کلاس به سه میز بزرگ تقسیم شده بود،
هر ردیف نشانی مخصوص به خود را داشت و در هر ردیف آن تعدادی صندلی قرار داشت، به سمت میزی که علامت سیمرغ را داشت قدم برداشتم، روی صندلی نشسته کتاب تاریخ سحر را روی میز گذاشتم.
در سالن گروه سیمرغ، ققنوس و هم امو جمع شدند. صدای هَمهَمه بچه ها در سالن می پیچید، که زنی قدی متوسط صورتی گرد، بینی پهن ، چشمانی درشت به رنگ قهوه‌ای
و پوستی سبزه ناگهان ظاهر شد و با لبخند شروع به صحبت کرد:
_ سلام بچه های عزیزم امیدوارم دیشب خوب خوابیده باشید، من خدیجه هستم استاد تاریخ سحر شما من به شما تاریخ به وجود آمدن سحر تا به امروز رو به آموزش میدم؛ صفحه اول را باز کنید سر آغاز سحر در مصر شکل گرفت و به تمام جهان انتقال پیدا کرد، مردم از سحر برای...
با پوزخند صدا دار که دختری از گروه امو زد؛ استاد حرفش را قطع کرد و با ابرو های بالا رفت به دختر خیره شد، اخم هایش در هم رفت و رو به دخترک پرسید:
- میشه بگید، کجای حرف من خنده دار بود خانم نونا!؟
دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند، و با پوزخندی دیگه ای پاسخ داد:
_این چیزهایی که شما میگید خیلی ساده است، کسی نیست که در این باره ندونه، من به این مدرسه نیومدم که وقتم رو تلف کنم.
استاد در حالی که عصبانی شده بود، با قاطعیت گفت:
_اگه ناراحتی می تونی از اینجا بری، من هم علاقه‌ای ندارم به آدمای مغرور و کوته فکری چون تو درس بدم.
دخترک اخمی کرد و ساکت شد،
کلاس درس تمام شد برای استراحت از کلاس خارج شدیم، همانطور که در حال بیرون رفتن بودیم همان دختر به من طعنه زد که باعث شد به روی زمین بیفتم.
نگاهم کرد و با تلخی گفت:
_هی مگه کوری؟
متعجب نگاهش کردم:
- ولی تو به من خوردی!
_ تو باید خودت رو از جلوی من دور می کردی.
سپس با بی تفاوتی از ما دور شد
با تعجب رو به دیلان کردم و گفتم:
_این دختر چش بود؟
دیلان به سمتم آمد دستم را گرفت تا بلند شوم و سپس گفت:
_ گروه اونا به خود شیفته بودن معروفه!
سرم را با تأسف تکان دادن دادم و همراه با دختران به سوی حیاط حرکت کردیم، و در زیر سایه درخت سدر نشستیم، تا کمی استراحت کنیم که در همان لحظه براق، آنزو و خرگوش قمری سراسیمه به سمت مان آمدن براق با دهانش دامنم را گرفت و کشید، بقیه هم شروع کردند به سرو صدا کردن، سراسیمه بلند شدیم و به دنبالشان راه افتادیم تا ببینیم چه اتفاقی باعث نگرانیشان شده است، به سمت گوشه حیاط رفتیم که دیدیم آذر با یک جغد در حال جنگیدن است.
آذر جغد را زمین زد، ترسیده فریاد زدم:
- آذر ولش کن!
آذر با دیدن من سر جایش ایستاد، به سمتش قدم تند کردم خم شدم تا در آغوشم بلندش کنم، که ناگهان چیز شبیه گلوله آبی رنگ به آذر برخورد کرد ترسیده فریاد زدم و با هراس به کنارش زانو زدم، آذر نفس نفس میزد با بغض و عصبانیت نگاهی به ضربه زننده کردم.
او نونا بود، با عصبانیت فریاد زدم:
- برای چی اینکارو کردی؟
نونا با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- اون به جغد من آسیب زده.
در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود فریاد زدم:
_با این حال تو حق همچین کاری رو نداشتی، این جنگ بین اونا بود.
پوزخندی زد و گفت:
_حالا که این کار رو کردم! حالا می خوای چیکار کنی؟
چوب دستیم را در دستم گرفتم، یلدا دست بر شانه ام زد و آرام در گوشم زمزمه کرد:
- ما که هنوز وردی رو یاد نگرفتیم.
هنوز چیزی نگفته بودم که صدای تمسخر آمیز نونا بلند شد:
_با اون چوب دستی می خوای چیکار کنی؟! تو حتی نمی تونی یه پشه رو با اون بزنی! نظرت چیه کاری کنم که تو هم کنارش بیفتی؟
با شنیدن حرف هایش بی نهایت خشمگین شدم، چوب دستی ام را به سمتش گرفتم، که در همان لحظه نور سبز رنگی از چوب دستی بیرون آمد و به سمتش پرتاب شد و از کنارش گذشت که باعث شد صورتش خراش عمیقی بردارد.
همه از جمله خودم از این اتفاق به شدت شوکه شده بودیم، نونا با بهت دستش را روی صورت زخمی اش کشید چشمان سبز رنگش را به سمتم چرخاند و با عصبانیت گفت:
_تو! تو به چه جرأتی صورت منو زخمی کردی.
سپس چوب دستیَش را بالا برد و خواست با آن به من حمله کند، که ناگهان خاله هناس دستِش گرفت و گفت:
_معلوم هست اینجا دارید چیکار می کنید؟!
دستش را رها کرد، به سمت آذر رفت او را بلند کرد و رو به من گفت:
_هنوز زندست!
با شنیدن این حرف اشک هایم را پاک کردم و امیدوار پرسیدم:
_واقعا!؟
_ آره من می بریمش پیش دکتر یاسمن اون می‌تونه بهش کمک کنه شما برین کلاس سِحر تون الانه که شروع بشه سریع برید، نگران نباش، حالش خوب میشه.
سپس با جدیت رو به نونا گفت:
- و شما خانم جوان! بهتره این آخرین باری باشه که این رفتار رو از تو می بینم فهمیدی؟
با اکراه روبه خاله هناس کرد و با بی میلی گفت:
_چشم استاد!
_خوبه من دیگه می رم.
با ناراحتی به سمت کلاس حرکت کردیم.
تیارا دستانم را فشرد:
_ نگران نباش آلما جان! شنیدی خاله هناس چی گفت؛ اون حالش خوب میشه.
دیلان سرش را تکان داد و ادامه داد:
_تیارا راست میگه منکه مطمئنم حالش خوب میشه الان باید سریع به کلاس بریم زود باشید تا دیر به کلاس نرسیم.
برای لحظه ای به پشت سر خود نگاهی انداختم که متوجه شدم، نونا هنوز با نفرت نظاره گرما بود.
پی نوشت:
خرگوش قمری حیوان یلدا
براق حیوان دیلان
آنزو حیوان افسانه‌ای تیارا
کد:
جونور محافظ

تیارا با خوشحالی به سمت دیلان و یلدا رفت، با آنها دست داد و خودش را معرفی کرد:
_سلام از آشنایی تون خوشبختم، من تیارا هستم اهل کهگیلویه و بویراحمد هستم و اینم آلماست اونم اهل...
کنجکاوانه سرش به سمتم چرخاند و پرسید:
_ راستی آلما تو اهل کجایی؟
لبخند زدم و جواب دادم:
_ آذربایجان!
سرش را تکان داد و گفت:
_ درسته اون اهل آذربایجانه؛ امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم.
دیلان لبخندی زد و گفت:
_ امیدوارم.
یلدا نگاهی به اطراف کرد و برای خارج شدن از جو آنجا گفت:
_ببینم، شما که تخت ها رو انتخاب نکردین؟ کردین؟
به طرف تختی که سمت پنجره بود، رفتم و خودم را روی آن انداختم و گفتم:
_این یکی مال من.
تیارا با نگاهی مثلاً عصبانی رو به من کرد و گفت:
_ ای زرنگ خوبه رو بر داشتی برای خودت، حالا که اینطورِ منم تخت کناری رو بر می دارم.
یلدا و دیلان هم تخت های روبه‌رویمان را انتخاب کردند.
همانطور که روی تخت خوابیده بودم و به عکس سیمرغ که روی سقف حکاکی شده بود نگاه می کردم، احساس کردم چیزی را فراموش کردم
سرم را از تخت بلند کردم و به اطراف خیره شدم، چشمم به دیلان و یلدا افتاد که در حال مرتب کردن لباس و کتاب هایشان هستند؛ از جا پریدم و گفتم:
_وای! یادم اومد.
همه با تعجب به من خیره شدند، تیارا به سمتم آمد دستش را روی شانه ام انداخت و پرسید:
_چیشده؟
با دست رو پیشانی ام زدم:
_ تمام کتاب ها و لباس هام رو پیش خاله هناسِ یادم رفت ازش بگیرم.
تیارا نگاهی بیخیالی به چشمانم انداخت و گفت:
_ به خاطر این اونطور داد زدی؟ اینکه اشکالی نداره.
عصبانی از نگاه بی خیالش با حرص گفتم:
_ یعنی چی هیچی نیست؟
در همین هین صدای در به گوش رسید، یلدا به سمت در رفت در را باز کرد ناگهان حیوانی با تن شیر سر دال و گوش اسب وارد شد، که بقچه‌ام را در د*ه*ان و کتاب هایم را روی پشتش گذاشته بود، با خوشحالی نگاهی به آن موجود انداختم و گفتم:
_ اون بقچه منه!
سریع به سمتش رفتم، بقچه را گرفتم و آن را باز کردم، تمام لباس هایم درون آن بود سرم را چرخاندم و نگاهی به آن حیوان کردم با تعجب پرسیدم:
_اون دیگه چیه؟
یلدا به ن*زد*یک*ی آن حیوان کوچولو رفت و پاسخ داد:
_این که بچه شیرداله
کنجکاوانه نگاهش کردم و پرسیدم:
_اون دیگه چیه؟
با لبخند در حالی که سرش را نوازش می کرد پاسخ داد:
_ بچه ی شیردال، شیردال ها موجودات کمیابی هستند؛
و با هیجان ادامه داد:
مطمعنم وقتی بزرگ بشه، تبدیل به یه شیردال بزرگ میشه.
کمی فکر کرد و رو به من گفت:
_شاید خاله هناس اون رو برای تو فرستاده.
ابروهایم را بالا دادم و گیج پرسیدم:
_ برای من! آخه برای چی؟
دیلان با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
_ مگه تو نمی دونی؟ همه اینجا جانورانی مثل این رو دارند؛ اونا مثل نگهبان شونن.
با حیرت نگاهش کردم و پرسیدم:
_واقعاً! پس مال شما کجاست؟
دیلان شونه ای بالا انداخت گفت:
_مال من که فرستادمش نامه ام رو برسونه دست مادرم.
یلدا هم همانطور که به سمت وسایلش می رفت تا مرتبشان کند پاسخ داد:
- منم همینطور، فکر کنم امشب برسه.
تیارا خنده مصنوعی کرد و گفت:
_ راستش؛ من اونو توی اتاقِ خواهرم جاش گذاشتم.
دیلان متعجب نگاهش کرد و گفت: آخه کی یه موجود زنده رو جا می‌ذاره؟ اونم حیونی که باید همیشه پیشت باشه.
تیارا نگاه عذر خواهانه ای کرد و جواب داد:
_خب، من اولیشم.
سرش را به چب و راست تکان داد:
_چقدر تو سر به هوایی.
یلدا برای تغییر دادن جَو گفت:
_ خیلی خب، بچه ها ولش کنید،حالا امروز میره میاردش.
دیلان سرش را به نشانه تأسف تکان داد و رو به من پرسید:
_ حالا اسم این کوچولو رو چی می‌زاری؟
لبخندی زدم و با شگفتی گفتم:
_ اسمش رومی زارم آذر.
سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
_ آذر! اسم خیلی قشنگیه.
تیارا هم تأیید کرد:
_بهش میاد.
آذر خودش را مانند گربه به پاهایم می مالید، یلدا خندید و گفت:
_ فکر کنم خودشم از این اسم خوشش اومده، ببین چه نازی می کنه.
لبخندی زدم با اشتیاق خم شدم و اورا در آغوشم بلند کردم.
***
فردای آن روز روبه‌روی آینه ایستاده بودم و لباس هایم را می پوشیدم، بقیه هم در حال مرتب کردن تخت هایشان بودند.
تیارا زودتر از همه به سمت در رفت و همزمان گفت:
- بچه ها! سریع بیاید بریم، وگرنه کلاسمون دیر میشه.
در حالی که کتاب هایم را برمیداشتم ل*ب زدم:
_اومدم!
به سمت بچه ها قدم تند کردم، از اتاق خارج شدیم و همزمان با ما چند تا دفتر نیز از اتاق هایشان خارج شدند، همانطور که به سمت کلاس ها در حال حرکت بودیم مشغول حرف زدن شدیم طوری که اصلا ً متوجه نشدیم که کی به کلاس رسیدیم؛ روی درِ ورودی کلاس نشان چمروش حکاکی شده بود، در را باز کردیم و به داخل کلاس رفتیم کلاس به سه میز بزرگ تقسیم شده بود،
هر ردیف نشانی مخصوص به خود را داشت و در هر ردیف آن تعدادی صندلی قرار داشت، به سمت میزی که علامت سیمرغ را داشت قدم برداشتم، روی صندلی نشسته کتاب تاریخ سحر را روی میز گذاشتم.
در سالن گروه سیمرغ، ققنوس و هم امو جمع شدند. صدای هَمهَمه بچه ها در سالن می پیچید، که زنی قدی متوسط صورتی گرد، بینی پهن ، چشمانی درشت به رنگ قهوه‌ای
و پوستی سبزه ناگهان ظاهر شد و با لبخند شروع به صحبت کرد:
_ سلام بچه های عزیزم امیدوارم دیشب خوب خوابیده باشید، من خدیجه هستم استاد تاریخ سحر شما من به شما تاریخ به وجود آمدن سحر تا به امروز رو به آموزش میدم؛ صفحه اول را باز کنید سر آغاز سحر در مصر شکل گرفت و به تمام جهان انتقال پیدا کرد، مردم از سحر برای...
با پوزخند صدا دار که دختری از گروه امو زد؛ استاد حرفش را قطع کرد و با ابرو های بالا رفت به دختر خیره شد، اخم هایش در هم رفت و رو به دخترک پرسید:
- میشه بگید، کجای حرف من خنده دار بود خانم نونا!؟
دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند، و با پوزخندی دیگه ای پاسخ داد:
_این چیزهایی که شما میگید خیلی ساده است، کسی نیست که در این باره ندونه، من به این مدرسه نیومدم که وقتم رو تلف کنم.
استاد در حالی که عصبانی شده بود، با قاطعیت گفت:
_اگه ناراحتی می تونی از اینجا بری، من هم علاقه‌ای ندارم به آدمای مغرور و کوته فکری چون تو درس بدم.
دخترک اخمی کرد و ساکت شد،
کلاس درس تمام شد برای استراحت از کلاس خارج شدیم، همانطور که در حال بیرون رفتن بودیم همان دختر به من طعنه زد که باعث شد به روی زمین بیفتم.
نگاهم کرد و با تلخی گفت:
_هی مگه کوری؟
متعجب نگاهش کردم:
- ولی تو به من خوردی!
_ تو باید خودت رو از جلوی من دور می کردی.
سپس با بی تفاوتی از ما دور شد
با تعجب رو به دیلان کردم و گفتم:
_این دختر چش بود؟
دیلان به سمتم آمد دستم را گرفت تا بلند شوم و سپس گفت:
_ گروه اونا به خود شیفته بودن معروفه!
سرم را با تأسف تکان دادن دادم و همراه با دختران به سوی حیاط حرکت کردیم، و در زیر سایه درخت سدر نشستیم، تا کمی استراحت کنیم که در همان لحظه براق، آنزو و خرگوش قمری سراسیمه به سمت مان آمدن براق با دهانش دامنم را گرفت و کشید، بقیه هم شروع کردند به سرو صدا کردن، سراسیمه بلند شدیم و به دنبالشان راه افتادیم تا ببینیم چه اتفاقی باعث نگرانیشان شده است، به سمت گوشه حیاط رفتیم که دیدیم آذر با یک جغد در حال جنگیدن است.
آذر جغد را زمین زد، ترسیده فریاد زدم:
- آذر ولش کن!
آذر با دیدن من سر جایش ایستاد، به سمتش قدم تند کردم خم شدم تا در آغوشم بلندش کنم، که ناگهان چیز شبیه گلوله آبی رنگ به آذر برخورد کرد ترسیده فریاد زدم و با هراس به کنارش زانو زدم، آذر نفس نفس میزد با بغض و عصبانیت نگاهی به ضربه زننده کردم.
او نونا بود، با عصبانیت فریاد زدم:
- برای چی اینکارو کردی؟
نونا با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت:
- اون به جغد من آسیب زده.
در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود فریاد زدم:
_با این حال تو حق همچین کاری رو نداشتی، این جنگ بین اونا بود.
پوزخندی زد و گفت:
_حالا که این کار رو کردم! حالا می خوای چیکار کنی؟
چوب دستیم را در دستم گرفتم، یلدا دست بر شانه ام زد و آرام در گوشم زمزمه کرد:
- ما که هنوز وردی رو یاد نگرفتیم.
هنوز چیزی نگفته بودم که صدای تمسخر آمیز نونا بلند شد:
_با اون چوب دستی می خوای چیکار کنی؟! تو حتی نمی تونی یه پشه رو با اون بزنی! نظرت چیه کاری کنم که تو هم کنارش بیفتی؟
با شنیدن حرف هایش بی نهایت خشمگین شدم، چوب دستی ام را به سمتش گرفتم، که در همان لحظه نور سبز رنگی از چوب دستی بیرون آمد و به سمتش پرتاب شد و از کنارش گذشت که باعث شد صورتش خراش عمیقی بردارد.
همه از جمله خودم از این اتفاق به شدت شوکه شده بودیم، نونا با بهت دستش را روی صورت زخمی اش کشید چشمان سبز رنگش را به سمتم چرخاند و با عصبانیت گفت:
_تو! تو به چه جرأتی صورت منو زخمی کردی.
سپس چوب دستیَش را بالا برد و خواست با آن به من حمله کند، که ناگهان خاله هناس دستِش گرفت و گفت:
_معلوم هست اینجا دارید چیکار می کنید؟!
دستش را رها کرد، به سمت آذر رفت او را بلند کرد و رو به من گفت:
_هنوز زندست!
با شنیدن این حرف اشک هایم را پاک کردم و امیدوار پرسیدم:
_واقعا!؟
_ آره من می بریمش پیش دکتر یاسمن اون می‌تونه بهش کمک کنه شما برین کلاس سِحر تون الانه که شروع بشه سریع برید، نگران نباش، حالش خوب میشه.
سپس با جدیت رو به نونا گفت:
- و شما خانم جوان! بهتره این آخرین باری باشه که این رفتار رو از تو می بینم فهمیدی؟
با اکراه روبه خاله هناس کرد و با بی میلی گفت:
_چشم استاد!
_خوبه من دیگه می رم.
با ناراحتی به سمت کلاس حرکت کردیم.
تیارا دستانم را فشرد:
_ نگران نباش آلما جان! شنیدی خاله هناس چی گفت؛ اون حالش خوب میشه.
دیلان سرش را تکان داد و ادامه داد:
_تیارا راست میگه منکه مطمئنم حالش خوب میشه الان باید سریع به کلاس بریم زود باشید تا دیر به کلاس نرسیم.
برای لحظه ای به پشت سر خود نگاهی انداختم که متوجه شدم، نونا هنوز با نفرت نظاره گرما بود.
پی نوشت:
خرگوش قمری حیوان یلدا
براق حیوان دیلان
آنزو حیوان افسانه‌ای تیار
ا
# رمان_دنیای_ جادوگران_
# اثر _ ملیکا _ توسلی _
# انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : ملیکا توسلی

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
پارت_۵

در کلاس جانور شناسی نشسته بودیم و به حرف های استاد گوش می دادیم، در طول کلاس سنگینی نگاه نونا را روی خودم احساس می کردم اما توجهی نکردم با پایان یافتن کلاس به سمت بیرون روانه شدیم.
دیگر ظهر شده بود و صدای اذان به گوش می رسید، با شنیدن صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردیم
داخل مسجد که شدیم، خاله هناس،استاد مریدا، استاد زینب، استاد هاویر و خیلی از استادان و دانش آموزان حضور داشتند با استرس به سمت خاله هناس رفتم، سرش را چرخاند و با دیدنم لبخند زد:
_سلام عزیزم!
بی توجه نگران ل*ب زدم:
_ خاله هناس حال آذر چطوره؟
_ حاش خوبه چند روز دیگه مبارکش پیشت
_واقعاً!!!
_آره
_ اینکه عالیه
با شنیدن این حرف به سمت بچه ها رفتم و گفتم:
_حال‌آذر خوبه یلدا لبخندی زد و گفت:
خدارو شکر
_دیدی ناراحتیت بیخود بود
_آره
_سری بریم نماز بخونیم
چند روز از ماجرا گذشت آن روز در حال استراحت کردن بودیم. من در حال تمرین کردن بودم ، دیلان در حال مطالعه بود ، آخه اون عاشق خواندن بود بخصوص کتاب هایی که مربوط به تاریخ، جادو افسانه های کهن و ... می شد یلدا هم در حال بازی با چموش بود و تیارا هم خوابیده بود که ناگهان در به گوش رسید یلدا به سمت در رفت و در را باز کرد.
و با خوشحالی گفت؛
_سلام استاد
بعد رو به من کرد و گفت ؛
_ آلما ، آلما ببین کی اومده
بعد آذر از پشت یلدا بیرون آمد و در آغوشم پرید
با دیدنش از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر شد.
_اینم از امانتیت ، ولی حالا چرا گریه می کنی؟
_م..ممنون دست خودم نیست
_صبر کن ببینم اون شیطون کوچولوی منه که اونجا خوابیده؟!؟! اونم این وقت روز !!!
بعد چوبش را به سمت کاسه ای پر از آب گرفت و کاسه را به سمت تیارا فرستاد و رویش ریخت تیارا با استراب بلند شد و اطراف نگاه کرد با دیدن او ناخودآگاه خندیدم تیارا با عصبانیت گفت ؛
_ابن کجاش خنده داره؟!؟!؟ می خواستم یه روز جمعه تا می تونم بخوابم ولی به لطف خاله عزیزم نتونستم
_ خواهرزاده عزیزم لنگ ظهره، وقت خواب که نیست یکم تمرین کن
_فعلاً که باید برم لباسام رو عوض کنم.
_تیارا نگاه کن ببین آذر برگشته و حالشم کاملاً خوبه
_آره، حالا چطورِ به مناسبت برگشتنش جشن کوچکی بگیریم
با‌حرف های تیارا تعجب کردم و گفتم؛
_چطوری ؟!؟!
_با بیرون رفتن از اینجا
_چطوری؟!؟ ما که اجازه نداریم بریم بیرون
تیارا لبخند شیطنت آمیزی کرد و گفت؛
من می دونم چطوری بریم بیرون.
با تعجب نگاهی به یکدیگر کردیم ؛ یلدا نزدیک تیارا شد و گفت؛
_ بگو چطوری بریم ؟!؟!
توی تالار تمرین یه راه زیرزمینی که بیرون از اینجا متصل میشه دیلان باشنیدن این حرف تعجب کرده و گفت؛
_تو از کجا می دونی ؟!
_وقتی بچه بودم به خونه خاله رفته بودم یه نقشه پیدا کرده بودم توی اون نقشه راه مخفی را نشان داده بود تازه الآنم دست منه
تیارا که متوجه نگاه های متعجب و مسترب ما شد گفت؛
_ نگران نباشید کسی متوجه نمی شه، خب، نظرتون چیه؟؟ بریم؟!
_ولی این خلاف قوانینِ ملورین ِ
_تازه اگه گیر بیفتیم کارمون تمومه صد در صد اخراج میشیم.
_فقط یک ساعت میریم بیرون و برمیگردیم. آلما، تو تازه اینجا اومدی درسته،؟
_خب اره!!!
_شرط می بندم نتونستی اینجارو خوب بگردی مگنه!!
_آره نتونستم حالا اینا چه ربطی داره به این بحث ؟؟!!!
_ خب توی این یک ساعت می تونی خیلی از جاهایی رو که ندیدی ببینی
تیارا با حرف هایش باعث تحریکم شد که بخواهم با او به بیرون بروم خب همینطور هم شد بعد از شام نزدیک ساعت نه بود که هر چهار نفر از اتاق بیرون آمدیم و به سمت تالار تمرین رفتیم. به تالار که رسیدیم تیارا با احتیاط در را باز کرد و وقتی که مطمئن شدم کسی نیست آرام گفت؛
_بیایین داخل کسی نیست.
به آرامی به داخل رفتیم تالار تمرین بزرگ بود که به چهار ستون متصل بود سقف گنبدی شکل ، گچ بری های زیبا که نقش جانورانی چون سیمرغ، ققنوس ، امو، چموش و ... حکاکی شده بود و در تالار تمرین یک آینه، کمد و... بود، به گوشه سالن در سمت راست رفتیم تیارا به نقشه نگاهی کرد
_پس بیاین حلش بدیم و بعد همه به پشت کمد رفتیم و آن را به طرف دیگر حل دادیم هنوز کارمون تموم نشده بود که به نفس نفس افتادیم در همان زمان بود که ایده ای به ذهنم رسید
_بچه ها من یه ایده‌ای دارم که چطور این کمد رو تکون بدم همه با تعجب به من نگاه کردند. تیارا گفت ؛ خب بگو ما هم خوشحال میشم که گوش کنیم
_من چند روزه که دارم طلسم جابه‌جایی اشیاء رو تمرین می کنم نمی دونم می تونم یانه ولی تمام. تلاشم رو می کنم تا موفق بشوم.
تیارا با شنیدن حرفم با خوشحالی بلند شد و گفت؛
_خب اینو زود تر می گفتی
_بتونی این کُمد رو جابجا کنی برات به تنورچه می خرم
با نگاهی پر از سوال رو به دیلان کردم و گفتم ؛ تنورچه اون دیگه چیه ؟!؟
یه نوع غذای بلوچستان است.
_آها، حالا انگیزم برای جابه‌جایی بیشتر شد
_ عالیه بعد چوب دستیم را آرم بالا آوردم و رو‌به‌روی خودم قرار دادم و گفتم ؛
جابه‌جا شو ولی هیچ اتفاقی نیفتاد .
_یه بار دیگه تلاش کن
_باشه و بار دیگر ورد را تکرار کردم و این بار به طرز باورنکردنی‌ای کمد به حرکت در آمد و چند قدم آن طرف تر رفت. به جای خالی کمد نگاه کردیم ولی چیزی پشت آن نبود
_اَهههه چرا اینجا چیزی نیست
_تیارا تو مطمعنی راه مخفی اینجاست
_ آره؛ نقشه که اینطور می‌گه
_بیاین برگردیم الکی اینجا اومدیم
زمانی که داشتیم می رفتیم تیارا متوجه به علامت بر روی دیوار شد. اون علامت چمروش بود.
تیارا با دیدن علامت فریاد زد بچه ها بیاین اینجا
_ باز چی شده ؟!؟
_اینو ببینید
_ببینیم این چموش نیست؟!
_چرا خودشه تیارا دستش را بلند کرد و علامت را فشار و آجری به عقب رفت و با عقب رفتن آجر دیوار ها ناپدید شد و راه رویی پدیدار شد تیارا خندید و رو به من کرد و گفت؛
دیدید راست گفتم؛ بعد همه وارد راه‌رو شدیم وقتی وارد راه‌رو شدیم در بسته شد و همه جا تاریک شد دیلان چوب دستیَش را بالا آورد و گفت: ناگهان چوب دستی روشن شد و اطراف به طور واضع دیده می شد.
دری روبه‌‌رو شدیم در را باز کردیم از آن راه رو خارج شدیم یلدا به اطراف نگاهی انداخت گفت؛
_اینجا‌ دیگه کجاست؟
_فکر کنم اینجا پشت ملورین هست مسجد، کلیسا و کنیسه رو ببینید.
_اه، راست میگه
_خب بیاین بریم دیگه
بازار های اینجا بر خلافِ بازار های دنیای بی جادو ها شب ها هم باز بود در کنار دکان ها ، مغازه ها چندین شمع به طور شناور بودند و با عث روشن شدن راه ها شده بود و مردم به راحتی می توانستند خرید کنند همه باهم اول به رستورانی رفتیم. به پیشنهاد تیارا تنورچه سفارش دادیم که غذا بلوچستانی بود.
وای خیلی خوشمزست منکه گفتم در حال خوردن بودم که احساس عجیبی کردم، احساس کردم که یک نفر درحال نگاه کردن به ما بود به اطراف نگاه کردم ولی خبری نبود بعد از تمام شدن غذا و گشت‌وگذار در حال بازگشت به ملورین بودیم در راه بازگشت یه دکانی رسیدیم که کلوچه خرمایی می فروخت چند کلوچه خریدیم در راه بازگشت شروع به خوردن کردیم.
به اطراف نگاه می کردم مغازه‌ای توجهم را جلب کرد در این مغازه گردنبندی بود که خیلی به گردنبند مادرم شبیه بود.
_ببخشید خانم ولی این گردنبند چنده؟
_آه منظورت گردنبند سیمرغِ این فقط نمونه‌ای از اصلشه
_چی؟
_توی دنیا از این گردنبند فقط یکی است که آن هم هزار سال است که گم شده می گن این گردنبند مال اولین بنیان گذار ملورین بوده
_آه که اینطور
به اطراف نگاه کردم ولی نه از یلدا و دیلان خبری بود و نه از تیارا خبری بود به راه خودم ادامه دادم تا شاید در راه یا در ن*زد*یک*ی ملورین آن ها را پیدا کنم که ناگهان دستی جلوی دهانم را گرفت و چیزی را در گوشم زمزمه کرد که من متوجه آن نشدم همه جا را به دنبال من می گشتند؛
_پیداش کردی؟
_نه!!
_شاید برگشته؛
_من میرم نزدیک ملورین اگه پیداش کردم به شما خبر می‌دم
_باشه تو برو، ماهم دنبالش می گردیم
_اَههه چه قلتی کردم که گفتم بیاین اینجا اگه تا صبح پیداش نکردیم چیکار کنیم؟؟؟
_ مجبوریم به اساتید بگیم؛
_اینجوری که بدبخت می شیم
_چاره‌ای نداریم ممکنه گیر جانوران وحشی، دیوها یا حتی دزد ها افتاده باشه .
_پس زود بریم باشه.
و بعد همه برای یافتن من به اطراف پراکنده شدند.
کد:
پارت_۵



در کلاس جانور شناسی نشسته بودیم و به حرف های استاد گوش می دادیم، در طول کلاس سنگینی نگاه نونا را روی خودم احساس می کردم اما توجهی نکردم با پایان یافتن کلاس به سمت بیرون روانه شدیم.

دیگر ظهر شده بود و صدای اذان به گوش می رسید، با شنیدن صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردیم

داخل مسجد که شدیم، خاله هناس،استاد مریدا، استاد زینب، استاد هاویر و خیلی از استادان و دانش آموزان حضور داشتند با استرس به سمت خاله هناس رفتم، سرش را چرخاند و با دیدنم لبخند زد:

_سلام عزیزم!

بی توجه نگران ل*ب زدم:

_ خاله هناس حال آذر چطوره؟

_ حاش خوبه چند روز دیگه مبارکش پیشت

_واقعاً!!!

_آره

_ اینکه عالیه

با شنیدن این حرف به سمت بچه ها رفتم و گفتم:

_حال‌آذر خوبه یلدا لبخندی زد و گفت:

خدارو شکر

_دیدی ناراحتیت بیخود بود

_آره

_سری بریم نماز بخونیم

چند روز از ماجرا گذشت آن روز در حال استراحت کردن بودیم. من در حال تمرین کردن بودم ، دیلان در حال مطالعه بود ، آخه اون عاشق خواندن بود بخصوص کتاب هایی که مربوط به تاریخ، جادو افسانه های کهن و ... می شد یلدا هم در حال بازی با چموش بود و تیارا هم خوابیده بود که ناگهان در به گوش رسید یلدا به سمت در رفت و در را باز کرد.

و با خوشحالی گفت؛

_سلام استاد

بعد رو به من کرد و گفت ؛

_ آلما ، آلما ببین کی اومده

بعد آذر از پشت یلدا بیرون آمد و در آغوشم پرید

با دیدنش از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر شد.

_اینم از امانتیت ، ولی حالا چرا گریه می کنی؟

_م..ممنون دست خودم نیست

_صبر کن ببینم اون شیطون کوچولوی منه که اونجا خوابیده؟!؟! اونم این وقت روز !!!

بعد چوبش را به سمت کاسه ای پر از آب گرفت و کاسه را به سمت تیارا فرستاد و رویش ریخت تیارا با استراب بلند شد و اطراف نگاه کرد با دیدن او ناخودآگاه خندیدم تیارا با عصبانیت گفت ؛

_ابن کجاش خنده داره؟!؟!؟ می خواستم یه روز جمعه تا می تونم بخوابم ولی به لطف خاله عزیزم نتونستم

_ خواهرزاده عزیزم لنگ ظهره، وقت خواب که نیست یکم تمرین کن

_فعلاً که باید برم لباسام رو عوض کنم.

_تیارا نگاه کن ببین آذر برگشته و حالشم کاملاً خوبه

_آره، حالا چطورِ به مناسبت برگشتنش جشن کوچکی بگیریم

با‌حرف های تیارا تعجب کردم و گفتم؛

_چطوری ؟!؟!

_با بیرون رفتن از اینجا

_چطوری؟!؟ ما که اجازه نداریم بریم بیرون

تیارا لبخند شیطنت آمیزی کرد و گفت؛

من می دونم چطوری بریم بیرون.

 با تعجب نگاهی به یکدیگر کردیم ؛ یلدا نزدیک تیارا شد و گفت؛

_ بگو چطوری بریم ؟!؟!

توی تالار تمرین یه راه زیرزمینی که بیرون از اینجا متصل میشه دیلان باشنیدن این حرف تعجب کرده و گفت؛

_تو از کجا می دونی ؟!

_وقتی بچه بودم به خونه خاله رفته بودم یه نقشه پیدا کرده بودم توی اون نقشه راه مخفی را نشان داده بود تازه الآنم دست منه

تیارا که متوجه نگاه های متعجب و مسترب ما شد گفت؛

_ نگران نباشید کسی متوجه نمی شه، خب، نظرتون چیه؟؟ بریم؟!

_ولی این خلاف قوانینِ ملورین ِ

_تازه اگه گیر بیفتیم کارمون تمومه صد در صد اخراج میشیم.

_فقط یک ساعت میریم بیرون و برمیگردیم. آلما، تو تازه اینجا اومدی درسته،؟

_خب اره!!!

_شرط می بندم نتونستی اینجارو خوب بگردی مگنه!!

_آره نتونستم حالا اینا چه ربطی داره به این بحث ؟؟!!!

_ خب توی این یک ساعت می تونی خیلی از جاهایی رو که ندیدی ببینی

تیارا با حرف هایش باعث تحریکم شد که بخواهم با او به بیرون بروم خب همینطور هم شد بعد از شام نزدیک ساعت ۹ بود که هر چهار نفر از اتاق بیرون آمدیم و به سمت تالار تمرین رفتیم. به تالار که رسیدیم تیارا با احتیاط در را باز کرد و وقتی که مطمئن شدم کسی نیست آرام گفت؛

 _بیایین داخل کسی نیست.

به آرامی به داخل رفتیم تالار تمرین بزرگ بود که به چهار ستون متصل بود سقف گنبدی شکل ، گچ بری های زیبا که نقش جانورانی چون سیمرغ، ققنوس ، امو، چموش و ... حکاکی شده بود و در تالار تمرین یک آینه، کمد و... بود، به گوشه سالن در سمت راست رفتیم تیارا به نقشه نگاهی کرد

_پس بیاین حلش بدیم و بعد همه به پشت کمد رفتیم و آن را به طرف دیگر حل دادیم هنوز کارمون تموم نشده بود که به نفس نفس افتادیم در همان زمان بود که ایده ای به ذهنم رسید

_بچه ها من یه ایده‌ای دارم که چطور این کمد رو تکون بدم همه با تعجب به من نگاه کردند. تیارا گفت ؛ خب بگو ما هم خوشحال میشم که گوش کنیم

_من چند روزه که دارم طلسم جابه‌جایی اشیاء رو تمرین می کنم نمی دونم می تونم یانه ولی تمام. تلاشم رو می کنم تا موفق بشوم.

تیارا با شنیدن حرفم با خوشحالی بلند شد و گفت؛

_خب اینو زود تر می گفتی

_بتونی این کُمد رو جابجا کنی برات به تنورچه می خرم

با نگاهی پر از سوال رو به دیلان کردم و گفتم ؛ تنورچه اون دیگه چیه ؟!؟

یه نوع غذای بلوچستان است.

_آها، حالا انگیزم برای جابه‌جایی بیشتر شد

_ عالیه بعد چوب دستیم را آرم بالا آوردم و رو‌به‌روی خودم قرار دادم و گفتم ؛

 جابه‌جا شو ولی هیچ اتفاقی نیفتاد .

_یه بار دیگه تلاش کن

_باشه و بار دیگر ورد را تکرار کردم و این بار به طرز باورنکردنی‌ای کمد به حرکت در آمد و چند قدم آن طرف تر رفت. به جای خالی کمد نگاه کردیم ولی چیزی پشت آن نبود

_اَهههه چرا اینجا چیزی نیست

_تیارا تو مطمعنی راه مخفی اینجاست

_ آره؛ نقشه که اینطور می‌گه

_بیاین برگردیم الکی اینجا اومدیم

زمانی که داشتیم می رفتیم تیارا متوجه به علامت بر روی دیوار شد. اون علامت چمروش بود.

تیارا با دیدن علامت فریاد زد بچه ها بیاین اینجا

_ باز چی شده ؟!؟

_اینو ببینید

_ببینیم این چموش نیست؟!

_چرا خودشه تیارا دستش را بلند کرد و علامت را فشار و آجری به عقب رفت و با عقب رفتن آجر دیوار ها ناپدید شد و راه رویی پدیدار شد تیارا خندید و رو به من کرد و گفت؛

دیدید راست گفتم؛ بعد همه وارد راه‌رو شدیم وقتی وارد راه‌رو شدیم در بسته شد و همه جا تاریک شد دیلان چوب دستیَش را بالا آورد و گفت: ناگهان چوب دستی روشن شد و اطراف به طور واضع دیده می شد.

دری روبه‌‌رو شدیم در را باز کردیم از آن راه رو خارج شدیم یلدا به اطراف نگاهی انداخت گفت؛

_اینجا‌ دیگه کجاست؟

_فکر کنم اینجا پشت ملورین هست مسجد، کلیسا و کنیسه رو ببینید.

_اه، راست میگه

_خب بیاین بریم دیگه

بازار های اینجا بر خلافِ بازار های دنیای بی جادو ها شب ها هم باز بود در کنار دکان ها ، مغازه ها چندین شمع به طور شناور بودند و با عث روشن شدن راه ها شده بود و مردم به راحتی می توانستند خرید کنند همه باهم اول به رستورانی رفتیم. به پیشنهاد تیارا تنورچه سفارش دادیم که غذا بلوچستانی بود.

وای خیلی خوشمزست منکه گفتم در حال خوردن بودم که احساس عجیبی کردم، احساس کردم که یک نفر درحال نگاه کردن به ما بود به اطراف نگاه کردم ولی خبری نبود بعد از تمام شدن غذا و گشت‌وگذار در حال بازگشت به ملورین بودیم در راه بازگشت یه دکانی رسیدیم که کلوچه خرمایی می فروخت چند کلوچه خریدیم در راه بازگشت شروع به خوردن کردیم.

به اطراف نگاه می کردم مغازه‌ای توجهم را جلب کرد در این مغازه گردنبندی بود که خیلی به گردنبند مادرم شبیه بود.

_ببخشید خانم ولی این گردنبند چنده؟

_آه منظورت گردنبند سیمرغِ این فقط نمونه‌ای از اصلشه

_چی؟

_توی دنیا از این گردنبند فقط یکی است که آن هم هزار سال است که گم شده می گن این گردنبند مال اولین بنیان گذار ملورین بوده

_آه که اینطور

به اطراف نگاه کردم ولی نه از یلدا و دیلان خبری بود و نه از تیارا خبری بود به راه خودم ادامه دادم تا شاید در راه یا در ن*زد*یک*ی ملورین آن ها را پیدا کنم که ناگهان دستی جلوی دهانم را گرفت و چیزی را در گوشم زمزمه کرد که من متوجه آن نشدم همه جا را به دنبال من می گشتند؛

_پیداش کردی؟

_نه!!

_شاید برگشته؛

_من میرم نزدیک ملورین اگه پیداش کردم به شما خبر می‌دم

_باشه تو برو، ماهم دنبالش می گردیم

_اَههه چه قلتی کردم که گفتم بیاین اینجا اگه تا صبح پیداش نکردیم چیکار کنیم؟؟؟

_ مجبوریم به اساتید بگیم؛

_اینجوری که بدبخت می شیم

_چاره‌ای نداریم ممکنه گیر جانوران وحشی، دیوها یا حتی دزد ها افتاده باشه .

_پس زود بریم باشه.

و بعد همه برای یافتن من به اطراف پراکنده شدند.
#دنیای_جادوگران
#ملیکا_توسلی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ملیکا توسلی

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
پارت 6
چشمانم را باز کردم. د*ه*ان و دستانم بسته شده بود به اطراف نگاه کردم. چندین نفر کوچکتر از من نیز در کنارم بودند.
سعی کردم طناب را باز کنم ولی نشد، در همین هین در باز شد و مردی قد کوتاه که یک زخم بر روی آبروی سمت راستش بود، دندان‌هایی پوسیده و پوستی تیره رنگ بینی بزرگ چشمانی درشت به رنگ مشکی داشت به همراه زنی که صورتش روپوشانده بود وارد شد زن شروع کرد به ما نگاهی کرد، بد روبه مرد کرد و گفت:
_مگه بهت نگفتم من بچه های زیر ۹ سال‌رو می خوام اینان همه بالای ۹ سالن
_ولی اینا جنسای خوبین
_خفه شو وقتی میگم زیر ۹ سال، زیر ۹سال برام میاری.
زن که متوجه من شد رنگ از رخسارش پرید و بعد سیلی محکمی به مَرد زد و گر*دن مَرد را فشار داد و گفت:
_احمق چرا این دختره رو دزدی، مگه نمی دونی اساتید اعضم جام‌ِجهان‌نما رو دارند طولی نمی کشد که هنگ ها مثل مور و ملخ به اینجا می‌ریزند. ولی این به کنار اصلاً چطوری داخلِ ملورین رفتی مردیکه؟!
مرد از خفگی در حال دست پا زدن بود که زن گفت:
_ بهتره جوابی قانع کننده داشته باشی.
بعد گلوی مرد را رها کرد.
مرد نفس زنان پاسخ داد:
_مَ..من به ملورین نرفتم. اون رو در بازار پیدا کردم.
_آخه ابله مگه آرمِ ملورین روی لباسِش رو ندیدی ؟
_لطفاً منو ببخشید، بهم رحم کن.
_اگه می خوای گیر نیوفتی فوراً از اینجا برو
_ولی اینا چی؟!
_جونتو بیشتر دوست داری یا پولِ تو؟!
_امر، امر شماست.
و بعد مرد به سرعت از اتاق خارج شد. زن هم در یک چشم به هم زدنی ناپدید شد.
در همین هنگام خاله هناس و استاد هاویر حسینی وارد اون اتاق شدند و با دیدن من و بچه ها که بسته شده بودیم از تعجب خشکشان زد. ولی سری به خود آمدن و شروع به باز کردن طناب هایمان کردند. خاله هناس به سرعت به سمتم آمد و گفت :
_آلما حالت خوبه؟؟
سرم را به نشانه بله تکان دادم و با گریه گفتم:
_خا…له ه...ناس خ..یلی ت...رسیدم.
_آروم باش حالا ما اینجاییم.
به خود که آمدم خودم را در اتاق مدیر دیدم و دونفر‌ از هنگ ها رو به روی من ایستاده بودند. هنگ ها ماموران امنیتی بودند که وظیفه آن ها حفاظت از امنیت بود.
آنها از من درباره اتفاقاتی که برایم افتاده بود سوال می کردند ، به تمام پرسش هایشان پاسخ دادم .
_ممنون خانم جوان که با ما همکاری کردید. استاد اعظم از شما هم ممنونم و باعث افتخارِ که تونستم شما رو ببینم.
_ممنون آقای…
_ هزار پاتیش، محمد بابایی
_بله آقای بابایی
و بعد از اتاق خارج شدند.
با خارج شدن آنها استاد مریدا دهقانی به سمت من آمد و با همان چهره مهربانانه‌اش رو به من کرد و گفت؛
_خانم جوان امروز بخیر گذشت معلوم نبود اگه جام جهان نما نبود چطوری می تونیستی نجات پیدا کنی
_بله استاد میدونم
_پس باید بدونی که قانونه ملورین رو زیرپا گذاشتید.
_بله
_باید به خاطر این قانون شکنی اخراج تون کنم ولی این بار شما رو می بخشم‌.و فقط به یه تنبیه ساده قناعت می کنم. ولی امیدوارم که دیگر هرگز اتفاقی مثل این تکرار نکنید
_چشم استاد و ممنون
بعد رو به تیارا، یلدا و دیلان کرد و گفت ؛ شما هم شنیدیدچی گفتم؛
بچه ها سر خود را پایین انداختند و پاسخ دادند
_ بله استاد
بعد با چشمش اشاره ای به سمت چپش کرد. به چپ که نگاه کردم دیدم که خانم عمرانی در حالی که چهار جارو در دستش است ایستاده و ادامه داد ؛
_برید از خانم عُمرانی جارو هارو بگیرید و برید تمیز کاری رو شروع کنید
_چشم
جارو ها را از خانم عمرانی گرفتیم و به سمت خوابگاه رفتیم در راه ماجرای بعد از گم شدنم را از یلدا پرسیدم، یلدا هم شروع کرد به تعریف ماجرا:
_ماجرا از این قرار بود که …
بچه ها تا صبح به دنبال من می گشتند.
بعد با ما امیدی هر سه در ملورین در کنار راه مخفی جمع شدند.
_پیداش کردی؟
_نه
_اینجا هم برنگشته
_پس باید به اساتید خبر بدیم
_چاره ای نداریم باید همین کار رو بکنیم.
وارد راه مخفی شدند، از راه که بیرون آمدند. سری راه مخفی را بسته کردند و به سمت اتاق مدیر رفتند در راه خاله هناس و استاد حسینی برخورد کردند. خاله هناس که حالِ درهمِ آن ها را دید پرسید ؛
_چی شده؟؟ تیارا حالت خوبه ؟!چرا این وقت روز دارید می‌دوید؟!
_خب...
تیارا تمام ماجرا را برای خاله هناس و استاد حسینی بازگو کرد با پایان یافتن سخنان تیارا چهره خاله هناس از عصبانیت قرمز شد ، و سیلی محکمی به تیارا زد و گفت:
_آخه چرا آنقدر دردسر درست می کنی؟؟
_ اصلاً کی گفت از ملورین بیرون برید.
_ببخشید
_ ببخشم!! یه بچه گم شده و معلوم نیست بیرون از اینجا چه بلایی سرش میاد،فکر می کنی با یه ببخشید همه چیز تمومه ؟
_ دست خاله هناس را گرفت و گفت:
_حالا کمی آروم باش
_ آخه چطوری آروم باشم .
_اخه اینطور که تو رفتار می کنی هم چیزی حل نمیشه فعلاً باید بریم پیشه استاد دهقانی شاید اون بتونه این مشکل رو حل کنه
_حق با توعه ولی بعداً به حساب شما می رسم.
_زود باشید بریم.
_هر سه به همراه خاله هناس و استاد حسینی به اتاق مدیر رسیدند.
استاد حسینی شروع به در زدن کرد ولی صدایی به گوش نرسید دوباره در زد و لی باز صدایی به گوش نرسید
_ یعنی داخل نیست؟
فکر نکنم من همین چند دقیقه پیش دیدمش که داشت می رفت به دفترش .
_نکنه اتفاقی براش افتاده؟؟
_او خدا نکنه!!
_بچه نمیشه تو حرف نزنی؟؟
_بریم داخل ببینیم چه خبره
پس در را باز کرد و به داخل رفتند که دیدیم استاد مریدا پشت میز نشسته و در حالِ خواندنِ کتابی بود
خاله هناس گفت ؛
_استاد، استاد
_آه هناس تویی!!
_بله ببخشید که اینجوری وارد شدم ولی هرچی در زدم شما جوابی ندادید.
_آه بله داشتم کتاب می خواندم . متوجه نشدم خب چیزی شده که این وقت صبح به اینجا اومدی ؟!؟
_خب راستش یکی از بچه ها گم شده
_چی!! یعنی چی که گم شده؟؟!! حتماً همین جاهاست
_آنها با راه مخفی از ملورین خارج شدند.
_ اونها راه مخفی رو از کجا بلد بودند ؟!
_داستانش طولانیه بعداً براتون توضیح می دم ولی الان دختره معلوم نیست کجاست.
_اسمش چیه؟
_آلما، آلما آذری دخترِ صاتابا محمد آذری
_بله خودشه؟
_آه چه دردسری باید سری به جام بزنم.
_سالها بود که ازش استفاده نکرده بودم.
استاد مریدا از صندلی بلند شد و به سمت جامی که در گوشه اتاق بود رفت. به داخلش نگاهی کرد و گفت؛
_ای جامِ جهان نما، آلما را به من بنما
بعد رو به ما کرد و گفت:
_خیابان الماس کوچه مروارید یه خونه کاه گلی کوچک به همراه چند نفر اونجا گیر افتاده زود باشید برید.
_چشم
_ما هم میایم
_نه
_اخه چرا ؟
_شما اینجا میمونید بعداً به حسابتون می رسم
و با عجله از آنجا رفتند.
_پس اینطوری بود .
_بله و به لطف سر به هوایی تو باید کل خوابگاه رو تمیز کنیم
_چرا به خاطرِ سر به هوایی من؟! ناسلامتی من رو دزدیده بودن برید یقه کسی رو بگیرید که گفت بریم بیرون
‌تیارا همانطور که در حالِ جارو کردن بود گفت:
_ حال من که از همتون بد ترِ باید به علاوه خوابگاه کتابخانه ، حیاط و اتاق اساتید رو هم تمیز کنم .
_این که حقته خربزه خوردی باید پای لرزش هم وایسی
در این هنگام دیلان رو به آلما کرد و گفت؛
_ راستی، آلما اون زن نشونه‌ای با خودش نداشت؟
_ گفتم که نه ، غیر از چشماش همه چیزش رو پوشونده بود .
انگار دنبالِ یه بچه زیر ۹سال بودند.
_یه بچه زیر ۹سال!
_ چقدر هم که تو به ۹ساله ها ن*زد*یک*ی که تورو هم بردند.
با حرف تیارا همه باهم خندیدند
_ولی بچه ها دور از شوخی چرا دنباله یه بچه زیر ۹ سال بودند.
تیارا به شوخی جواب داد
_شاید دنبال یه گمشده می گردند.
_ راستی یه چیزی رو یادم رفته بود. یه گردنبند
_چی؟؟؟
_یه گردنبند گ*ردنش بود که نشان امو رویش حک شده بود.
_از رویِ گردنبند نتیجه گیری کرد.
یلدا رو به دیلان کرد و گفت؛
_ نظرتون چیه که در این باره تحقیق کنیم؟
_ما تحقیق کنیم ؟
_آره؛
_آخه چطوری ؟
_خب از همین گردنبند شروع می کنیم.
شاید توی جواهر فروشی ها بشه سرنخی ازش پیدا کنیم.
یلدا آهی کشید و گفت:
_ولی ما که اینجا گیر افتادیم. راه مخفی هم که با یه طلسم بسته شده
_آره حق با توعه
تیارا رو به بچه ها کرد و گفت:
_من یه فکری دارم
_ اگه باز یه راه مخفی دیگه داری من نیست.
تازه اگه این دفعه گیر بیفتیم صد در صد اخراج میشیم.
_نه این نیست
_خب بگو
_میتونیم از یه نفر که بیرون زندگی می‌کنه بخوایم کمکمون کنه.
_مثلاً کی؟
_یه نفر مورد اعتماد
آلما پیشنهاد داد؛
_ مثلاً یکی از اساتید
دیلان سری به نشانه نه تکان داد و گفت:
_نه اساتید نمیشه
_چر!؟
_ اگه از اساتید کمک بگیریم اونا حتماً مانع کارمون میشن
_حق با تیاراست. خواهر من با بچه هاش اینجا زندگی می کنه می تونم ازش بخوام که کمکمون کنه.
آلما با تعجب رو به دیلان کرد و گفت :
_ دیلان نگفتی که یه خواهر داری
_فرستش پیش نیومده بود تازه ما پنج تا خواهر برادریم سه تا خواهر و دوتا برادر دارم .
_واقعاً
_بله
_خوش به حالتون
_پس خواهرِ دیلان می‌تونه برامون اطلاعات جمع کنه حالا سری جارو کنید که ‌خاله‌ام سر برسه پدرمون رو دربیاره.

کد:
پارت 6

چشمانم را باز کردم. د*ه*ان و دستانم بسته شده بود به اطراف نگاه کردم. چندین نفر کوچکتر از من نیز در کنارم بودند.

سعی کردم طناب را باز کنم ولی نشد، در همین هین در باز شد و مردی قد کوتاه که یک زخم بر روی آبروی سمت راستش بود، دندان‌هایی پوسیده و پوستی تیره رنگ بینی بزرگ چشمانی درشت به رنگ مشکی داشت به همراه زنی که صورتش روپوشانده بود وارد شد زن شروع کرد به ما نگاهی کرد، بد روبه مرد کرد و گفت:

_مگه بهت نگفتم من بچه های زیر ۹ سال‌رو می خوام اینان همه بالای ۹ سالن

_ولی اینا جنسای خوبین

_خفه شو وقتی میگم زیر ۹ سال، زیر ۹سال برام میاری.

زن که متوجه من شد رنگ از رخسارش پرید و بعد سیلی محکمی به مَرد زد و گر*دن مَرد را فشار داد و گفت:

_احمق چرا این دختره رو دزدی، مگه نمی دونی اساتید اعضم جام‌ِجهان‌نما رو دارند طولی نمی کشد که هنگ ها مثل مور و ملخ به اینجا می‌ریزند. ولی این به کنار اصلاً چطوری داخلِ ملورین رفتی مردیکه؟!؟

مرد از خفگی در حال دست پا زدن بود که زن گفت:

_ بهتره جوابی قانع کننده داشته باشی.

بعد گلوی مرد را رها کرد.

مرد نفس زنان پاسخ داد:

_مَ..من به ملورین نرفتم. اون رو در بازار پیدا کردم.

_آخه ابله مگه آرمِ ملورین روی لباسِش رو ندیدی ؟

_لطفاً منو ببخشید، بهم رحم کن.

_اگه می خوای گیر نیوفتی فوراً از اینجا برو

_ولی اینا چی؟!

_جونتو بیشتر دوست داری یا پولِ تو؟!؟

_امر، امر شماست

و بعد مرد به سرعت از اتاق خارج شد. زن هم در یک چشم به هم زدنی ناپدید شد.

در همین هنگام خاله هناس و استاد هاویر حسینی وارد اون اتاق شدند و با دیدن من و بچه ها که بسته شده بودیم از تعجب خشکشان زد. ولی سری به خود آمدن و شروع به باز کردن طناب هایمان کردند. خاله هناس به سرعت به سمتم آمد و گفت ؛

_آلما حالت خوبه؟؟

سرم را به نشانه بله تکان دادم و با گریه گفتم:

_خا…له ه...ناس خ..یلی ت...رسیدم.

_آروم باش حالا ما اینجاییم.

به خود که آمدم خودم را در اتاق مدیر دیدم و دونفر‌ از هنگ ها رو به روی من ایستاده بودند. هنگ ها ماموران امنیتی بودند که وظیفه آن ها حفاظت از امنیت بود.

آنها از من درباره اتفاقاتی که برایم افتاده بود سوال می کردند ، به تمام پرسش هایشان پاسخ دادم .

_ممنون خانم جوان که با ما همکاری کردید. استاد اعظم از شما هم ممنونم و باعث افتخارِ که تونستم شما رو ببینم.

_ممنون آقای…

_ هزار پاتیش، محمد بابایی

_بله آقای بابایی

 و بعد از اتاق خارج شدند.

با خارج شدن آنها استاد مریدا دهقانی به سمت من آمد و با همان چهره مهربانانه‌اش رو به من کرد و گفت؛

_خانم جوان امروز بخیر گذشت معلوم نبود اگه جام جهان نما نبود چطوری می تونیستی نجات پیدا کنی

_بله استاد میدونم

_پس باید بدونی که قانونه ملورین رو زیرپا گذاشتید.

_بله

_باید به خاطر این قانون شکنی اخراج تون کنم ولی این بار شما رو می بخشم‌.و فقط به یه تنبیه ساده قناعت می کنم. ولی امیدوارم که دیگر هرگز اتفاقی مثل این تکرار نکنید

_چشم استاد و ممنون

بعد رو به تیارا، یلدا و دیلان کرد و گفت ؛ شما هم شنیدیدچی گفتم؛

بچه ها سر خود را پایین انداختند و پاسخ دادند

_ بله استاد

بعد با چشمش اشاره ای به سمت چپش کرد. به چپ که نگاه کردم دیدم که خانم عمرانی در حالی که چهار جارو در دستش است ایستاده و ادامه داد ؛

_برید از خانم عُمرانی جارو هارو بگیرید و برید تمیز کاری رو شروع کنید

_چشم

جارو ها را از خانم عمرانی گرفتیم و به سمت خوابگاه رفتیم در راه ماجرای بعد از گم شدنم را از یلدا پرسیدم، یلدا هم شروع کرد به تعریف ماجرا:

_ماجرا از این قرار بود که …

 بچه ها تا صبح به دنبال من می گشتند.

بعد با ما امیدی هر سه در ملورین در کنار راه مخفی جمع شدند.

_پیداش کردی؟

_نه

_اینجا هم برنگشته

_پس باید به اساتید خبر بدیم

_چاره ای نداریم باید همین کار رو بکنیم.

 وارد راه مخفی شدند، از راه که بیرون آمدند. سری راه مخفی را بسته کردند و به سمت اتاق مدیر رفتند در راه خاله هناس و استاد حسینی برخورد کردند. خاله هناس که حالِ درهمِ آن ها را دید پرسید ؛

_چی شده؟؟ تیارا حالت خوبه ؟!؟! چرا این وقت روز دارید می‌دوید؟!؟!؟

_خب...

تیارا تمام ماجرا را برای خاله هناس و استاد حسینی بازگو کرد با پایان یافتن سخنان تیارا چهره خاله هناس از عصبانیت قرمز شد ، و سیلی محکمی به تیارا زد و گفت:

_آخه چرا آنقدر دردسر درست می کنی؟؟

_ اصلاً کی گفت از ملورین بیرون برید.

_ببخشید

_ ببخشم!! یه بچه گم شده و معلوم نیست بیرون از اینجا چه بلایی سرش میاد،فکر می کنی با یه ببخشید همه چیز تمومه ؟

_ دست خاله هناس را گرفت و گفت:

_حالا کمی آروم باش

_ آخه چطوری آروم باشم .

_اخه اینطور که تو رفتار می کنی هم چیزی حل نمیشه فعلاً باید بریم پیشه استاد دهقانی شاید اون بتونه این مشکل رو حل کنه

_حق با توعه ولی بعداً به حساب شما می رسم.

_زود باشید بریم.

_هر سه به همراه خاله هناس و استاد حسینی به اتاق مدیر رسیدند.

استاد حسینی شروع به در زدن کرد ولی صدایی به گوش نرسید دوباره در زد و لی باز صدایی به گوش نرسید

_ یعنی داخل نیست؟

فکر نکنم من همین چند دقیقه پیش دیدمش که داشت می رفت به دفترش .

_نکنه اتفاقی براش افتاده؟؟؟

_او خدا نکنه!!

_بچه نمیشه تو حرف نزنی؟؟؟

_بریم داخل ببینیم چه خبره

پس در را باز کرد و به داخل رفتند که دیدیم استاد مریدا پشت میز نشسته و در حالِ خواندنِ کتابی بود

 خاله هناس گفت ؛

_استاد، استاد

_آه هناس تویی!!!

_بله ببخشید که اینجوری وارد شدم ولی هرچی در زدم شما جوابی ندادید.

_آه بله داشتم کتاب می خواندم . متوجه نشدم خب چیزی شده که این وقت صبح به اینجا اومدی ؟!؟

_خب راستش یکی از بچه ها گم شده

_چی!!!! یعنی چی که گم شده؟؟!! حتماً همین جاهاست

_آنها با راه مخفی از ملورین خارج شدند.

_ اونها راه مخفی رو از کجا بلد بودند ؟!؟!؟

_داستانش طولانیه بعداً براتون توضیح می دم ولی الان دختره معلوم نیست کجاست.

_اسمش چیه؟

_آلما، آلما آذری دخترِ صاتابا محمد آذری

_بله خودشه؟

_آه چه دردسری باید سری به جام بزنم.

_سالها بود که ازش استفاده نکرده بودم.

استاد مریدا از صندلی بلند شد و به سمت جامی که در گوشه اتاق بود رفت. به داخلش نگاهی کرد و گفت؛

_ای جامِ جهان نما، آلما را به من بنما

بعد رو به ما کرد و گفت:

_خیابان الماس کوچه مروارید یه خونه کاه گلی کوچک به همراه چند نفر اونجا گیر افتاده زود باشید برید.

_چشم

_ما هم میایم

_نه

_اخه چرا ؟؟؟

_شما اینجا میمونید بعداً به حسابتون می رسم

و با عجله از آنجا رفتند.

_پس اینطوری بود .

_بله و به لطف سر به هوایی تو باید کل خوابگاه رو تمیز کنیم

_چرا به خاطرِ سر به هوایی من؟!؟! ناسلامتی من رو دزدیده بودن برید یقه کسی رو بگیرید که گفت بریم بیرون

‌تیارا همانطور که در حالِ جارو کردن بود گفت:

_ حال من که از همتون بد ترِ باید به علاوه خوابگاه کتابخانه ، حیاط و اتاق اساتید رو هم تمیز کنم .

_این که حقته خربزه خوردی باید پای لرزش هم وایسی

در این هنگام دیلان رو به آلما کرد و گفت؛

_ راستی، آلما اون زن نشونه‌ای با خودش نداشت؟

_ گفتم که نه ، غیر از چشماش همه چیزش رو پوشونده بود .

انگار دنبالِ یه بچه زیر ۹سال بودند.

_یه بچه زیر ۹سال!!!!

_ چقدر هم که تو به ۹ساله ها ن*زد*یک*ی که تورو هم بردند.

با حرف تیارا همه باهم خندیدند

_ولی بچه ها دور از شوخی چرا دنباله یه بچه زیر ۹ سال بودند.

تیارا به شوخی جواب داد

_شاید دنبال یه گمشده می گردند.

_ راستی یه چیزی رو یادم رفته بود. یه گردنبند

_چی؟؟؟

_یه گردنبند گ*ردنش بود که نشان امو رویش حک شده بود.

_از رویِ گردنبند نتیجه گیری کرد.

یلدا رو به دیلان کرد و گفت؛

_ نظرتون چیه که در این باره تحقیق کنیم؟

_ما تحقیق کنیم ؟؟

_آره؛

_آخه چطوری ؟؟؟

_خب از همین گردنبند شروع می کنیم.

شاید توی جواهر فروشی ها بشه سرنخی ازش پیدا کنیم.

یلدا آهی کشید و گفت:

_ولی ما که اینجا گیر افتادیم. راه مخفی هم که با یه طلسم بسته شده

 _آره حق با توعه

تیارا رو به بچه ها کرد و گفت:

_من یه فکری دارم

_ اگه باز یه راه مخفی دیگه داری من نیست.

تازه اگه این دفعه گیر بیفتیم صد در صد اخراج میشیم.

_نه این نیست

_خب بگو

_میتونیم از یه نفر که بیرون زندگی می‌کنه بخوایم کمکمون کنه.

_مثلاً کی؟

_یه نفر مورد اعتماد

آلما پیشنهاد داد؛

_ مثلاً یکی از اساتید

دیلان سری به نشانه نه تکان داد و گفت

_نه اساتید نمیشه

_چرا؟!؟

_ اگه از اساتید کمک بگیریم اونا حتماً مانع کارمون میشن

_حق با تیاراست. خواهر من با بچه هاش اینجا زندگی می کنه می تونم ازش بخوام که کمکمون کنه.

آلما با تعجب رو به دیلان کرد و گفت ؛

_ دیلان نگفتی که یه خواهر داری

_فرستش پیش نیومده بود تازه ما پنج تا خواهر برادریم سه تا خواهر و دوتا برادر دارم .

_واقعاً

_بله

_خوش به حالتون

_پس خواهرِ دیلان می‌تونه برامون اطلاعات جمع کنه حالا سری جارو کنید که ‌خاله‌ام سر برسه پدرمون رو دربیاره.
#انجمن_تک_رمان
#دنیای_جادوگران
#ملیکا_توسلی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ملیکا توسلی

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
پارت 7
چند روز از آن ماجرا می گذشت در این چند روز دیلان برای خواهرش نامه نوشت، ماجرا را برای او بازگو کرد و از او برای پیدا کردن سازنده گردنبند کمک خواست. ولی چند روز جوابی از طرفش نشنیدیم.
تا اینکه یک روز که همراه بچه ها در حال مطالعه برای امتحان گیاه شناسی فردایش بودیم.
که سپید از پنجره به داخل آمد در حالی که نامه‌ای را در دهانش گرفته بود دیلان با خوشحالی به سمت سپید رفت، او را در آ*غ*و*ش گرفت و رویِ پایش گذاشت، نامه را گرفت و و بازَش کرد. با باز شدن نامه صدایی از نامه بلند شد.‌ صدا گفت:
«_سلام خواهر عزیزم نامه‌ات به دستم رسید به محض اینکه نامه‌ات رو خوندم شروع به تحقیق در این باره کرده‌ام و از تمام زرگرها پرس و جو کردم ولی هیچ کدوم اون ها گردنبندی با این مشخصات نمی شناختند. متاسفم که نتونستم بیشتر از این کمکت کنم. راستی خوشحال میشم یه روز خودت و دوستات به خونه ما بیاید خب خداحافظ »
با پایان یافتن نامه دیگر صدایی از نامه بلند نشد.
دیلان نامه را بست و در گوشه ای گذاشت .همه با شنیدن سخنان خواهر دیلان ناامید شده بودیم و اتاق در سکوت کامل بود که تیارا این سکوت را شکست و گفت:
_بچه ها نا امید نشید دیگه می تونیم از یه جای دیگه تحقیقاتمون رو ادامه بدیم.
یلدا مثل کسی که چیزی بهش الهام شده باشد گفت:
_تیارا درست میگه ممکنه این گردنبند اصلاً اینجا ساخته نشده باشه یا اصلاً شاید اون یه عتیقه بوده .
_درسته چرا به فکرم نرسیده بود؟!
توی کتابخونه ملورین شاید بتونیم یک سرنخی پیدا کنیم.
تیارا با هیجان از جا پرید، و گفت:
_پس چرا منتظرید بریم .
تیارا به سرعت به سمت در رفت. من و یلدا هم به پیروی او در حال بلند شدن بودیم که دیلان با تعجب پرسید:
_ کجا ؟!
نگاهی به اوکردم و در پاسخ گفتم :
_ کتابخونه دیگه!
_مگه فردا امتحان نداریم ؟!
با یاد آوری امتحان هرسه مانند کشتی شکسته ها روی زمین نشستیم آهی کشیدیم.
و بعد با ناامیدی به سمت کتاب هایمان رفتیم:
تیارا هم با بی حوصلگی به سمت کتابش رفت و گفت:
لعنتی، حتماً باید همین امروز که باید برای امتحان بخونیم خواهرت جواب نامه رو می فرستاد !
« به او حق می دادم که این حرف را بزند آخه چطور میشه با وجود این معما و کنجکاو بودن ما بشود به این راحتی درس خواند.»
فردای آن روز به هر سختی که بود. امتحان را دادیم و به نوبت از کلاس خارج شدیم .
من آخرین نفر بودم که برگه امتحانی را به استاد داد و خارج شدم. یلدا در حال حرف زدن با تیارا بود و دیلان هم به دیوار تکیه داده بود و در حال نگاه کردن به جواب های سوالات امتحانی بود. یلدا و تیارا با دیدنم به طرفم آمد و گفتتند :
_امتحان چطور بود ؟
آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم و گفتم:
افتضاح بود.
تیارا دستش را دور گردنم انداخت و گفت: اشکال ندارد دختر، بعداً میتونی جبران کنی .
_شما امتحان چطور دادین ؟
دیلان لبخندی زد و گفت:
خوب بود جواب ها رو درست دادِ بودم.
یلدا هم گفت:
_من نهایتش دوازده بشم نگاهی به تیارا کردم و پرسیدم:
_تیارا تو چطور؟
تیارا رویش را از من برگرداند .
و پاسخ داد : من فکر کنم گند زدم.
پس ما دوتا هم‌ دَردیم.
_آره، ولی حالا دیگه می تونیم بریم کتابخونه، پیش به سوی کتابخونه
روبه‌روی درِ بزرگ طلایی که نشان چمروش روی آن حک شده بود، ایستاده بودیم.
دیلان در را به جلو حل داد و به نوبت به داخل رفتیم از آنچه با آن روبه‌رو شدیم تعجب کرد. کتابخانه به بزرگی سه خانه بزرگ بود و قفسه های بزرگی در آنجا قرار داشت.
و در هر قفسه پر بود از کتاب های مختلف و در قسمتی از کتابخانه چندین میز و صندلی کوچک و بزرگ قرار داشت.
دیلان به سمت مسئول کتابخانه که در حال نوشتن چیزی بود رفت و گفت:
_سلام ببخشید ما دنبال کتاب هایی میگردیم که درباره زیورآلات باشه، کجا می تونم پیدا کنم.
مسئول سرش را از دفتر بلند کرد و با لبخند دل نشینی گفت:
_سلام عزیزم قفسه صد ‌و پانزده ردیف پنجاه می تونی این نوع کتاب ها رو بخونی
_ممنون
_خواهش می کنم.
به سمت قفسه رفتیم هر کدام چندین کتاب را از قفسه ها بیرون آوردیم . و به سمت میز چهار نفره‌ای که در کنار پنجره بود رفتیم و شروع به گشتن کردیم.
شب شده بود. ولی همچنان ما چیزی پیدا نکردیم .
تیارا سرش را روی کتاب انداخت ، آهی کشید و گفت:
_ من خسته شدم ،گشنمه دیگه نمی تونم.
با حرف های تیارا همه دست از نگاه کردن به کتاب برداشتیم یلدا سرش را تکان داد و گفت:
_ تیارا درست میگه بهتره ادامش رو بزاریم برای فردا؛
این دو کتابم از کتابخونه بگیریم. تا بعداً بخونیم. تازه الان ساعت هفت و نیمه، نیم ساعت دیگه باید به سالن غذاخوری بریم تازه ما ناهار هم نخوردیم.
دیلان لبخندی زد و چند کتاب را برداشت و گفت:
_,باشه پس من اینارو می‌زارم و دو کتاب برای امشب بر می دارم بهتره شماهم همین کار رو بکنید.
کتاب هایی را که خوانده بودم سرِجایش گذاشتم.
در حال خارج شدن از کتابخانه بودیم که یک قفسه توجه مرا جلب کرد قفسه ای که نشان امو بر روی آن حک شده بود.
به طرف مسئول کتابخانه رفتم و پرسیدم:
_ ببخشید اون قفسه چرا یه علامت مخصوص داره ؟
_آه اون مخصوص گروه امو هستش .
_گروه امو؟!
_بله، اون مغرور ها رو که میشناسید حاضر نیستند. چیزی رو با کسی شریک بشن برای همین اونا قفسه مربوط به خودشون رو دارند البته اگه می تونستند یه کتابخونه یا غذا خوری جدا هم برای خودشون می ساختن.
_ممنون
_ خواهش می کنم.
به سمت بچه ها رفتم که تیارا با کنجکاوی پرسید:
_چی شده؟
_هیچی چیز خاصی نبود بهتره بریم .
«چیز خاصی نبود ؟!» این چیزی بود که به زبان آورده بودم ولی آن گردنبند ، آن نشان به طور عجیبی ذهنم را درگیر خود کرده بود.
پارت 7 چند روز از آن ماجرا می گذشت در این چند روز دیلان برای خواهرش نامه نوشت، ماجرا را برای او بازگو کرد و از او برای پیدا کردن سازنده گردنبند کمک خواست. ولی چند روز جوابی از طرفش نشنیدیم. تا اینکه یک روز که همراه بچه ها در حال مطالعه برای امتحان گیاه شناسی فردایش بودیم. که سپید از پنجره به داخل آمد در حالی که نامه‌ای را در دهانش گرفته بود دیلان با خوشحالی به سمت سپید رفت، او را در آ*غ*و*ش گرفت و رویِ پایش گذاشت، نامه را گرفت و و بازَش کرد. با باز شدن نامه صدایی از نامه بلند شد.‌ صدا گفت: «_سلام خواهر عزیزم نامه‌ات به دستم رسید به محض اینکه نامه‌ات رو خوندم شروع به تحقیق در این باره کرده‌ام و از تمام زرگرها پرس و جو کردم ولی هیچ کدوم اون ها گردنبندی با این مشخصات نمی شناختند. متاسفم که نتونستم بیشتر از این کمکت کنم. راستی خوشحال میشم یه روز خودت و دوستات به خونه ما بیاید خب خداحافظ » با پایان یافتن نامه دیگر صدایی از نامه بلند نشد. دیلان نامه را بست و در گوشه ای گذاشت .همه با شنیدن سخنان خواهر دیلان ناامید شده بودیم و اتاق در سکوت کامل بود که تیارا این سکوت را شکست و گفت: _بچه ها نا امید نشید دیگه می تونیم از یه جای دیگه تحقیقاتمون رو ادامه بدیم. یلدا مثل کسی که چیزی بهش الهام شده باشد گفت: _تیارا درست میگه ممکنه این گردنبند اصلاً اینجا ساخته نشده باشه یا اصلاً شاید اون یه عتیقه بوده . _درسته چرا به فکرم نرسیده بود؟! توی کتابخونه ملورین شاید بتونیم یک سرنخی پیدا کنیم. تیارا با هیجان از جا پرید، و گفت: _پس چرا منتظرید بریم . تیارا به سرعت به سمت در رفت. من و یلدا هم به پیروی او در حال بلند شدن بودیم که دیلان با تعجب پرسید: _ کجا ؟! نگاهی به اوکردم و در پاسخ گفتم : _ کتابخونه دیگه! _مگه فردا امتحان نداریم ؟! با یاد آوری امتحان هرسه مانند کشتی شکسته ها روی زمین نشستیم آهی کشیدیم. و بعد با ناامیدی به سمت کتاب هایمان رفتیم: تیارا هم با بی حوصلگی به سمت کتابش رفت و گفت: لعنتی، حتماً باید همین امروز که باید برای امتحان بخونیم خواهرت جواب نامه رو می فرستاد ! « به او حق می دادم که این حرف را بزند آخه چطور میشه با وجود این معما و کنجکاو بودن ما بشود به این راحتی درس خواند.» فردای آن روز به هر سختی که بود. امتحان را دادیم و به نوبت از کلاس خارج شدیم . من آخرین نفر بودم که برگه امتحانی را به استاد داد و خارج شدم. یلدا در حال حرف زدن با تیارا بود و دیلان هم به دیوار تکیه داده بود و در حال نگاه کردن به جواب های سوالات امتحانی بود. یلدا و تیارا با دیدنم به طرفم آمد و گفتتند : _امتحان چطور بود ؟ آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم و گفتم: افتضاح بود. تیارا دستش را دور گردنم انداخت و گفت: اشکال ندارد دختر، بعداً میتونی جبران کنی . _شما امتحان چطور دادین ؟ دیلان لبخندی زد و گفت: خوب بود جواب ها رو درست دادِ بودم. یلدا هم گفت: _من نهایتش ۱۲ بشم نگاهی به تیارا کردم و پرسیدم: _تیارا تو چطور؟ تیارا رویش را از من برگرداند . و پاسخ داد : من فکر کنم گند زدم. پس ما دوتا هم‌ دَردیم. _آره، ولی حالا دیگه می تونیم بریم کتابخونه، پیش به سوی کتابخونه روبه‌روی درِ بزرگ طلایی که نشان چمروش روی آن حک شده بود، ایستاده بودیم. دیلان در را به جلو حل داد و به نوبت به داخل رفتیم از آنچه با آن روبه‌رو شدیم تعجب کرد. کتابخانه به بزرگی سه خانه بزرگ بود و قفسه های بزرگی در آنجا قرار داشت. و در هر قفسه پر بود از کتاب های مختلف و در قسمتی از کتابخانه چندین میز و صندلی کوچک و بزرگ قرار داشت. دیلان به سمت مسئول کتابخانه که در حال نوشتن چیزی بود رفت و گفت: _سلام ببخشید ما دنبال کتاب هایی میگردیم که درباره زیورآلات باشه، کجا می تونم پیدا کنم. مسئول سرش را از دفتر بلند کرد و با لبخند دل نشینی گفت: _سلام عزیزم قفسه ۱۱۵ ردیف۵۰ می تونی این نوع کتاب ها رو بخونی _ممنون _خواهش می کنم. به سمت قفسه رفتیم هر کدام چندین کتاب را از قفسه ها بیرون آوردیم . و به سمت میز چهار نفره‌ای که در کنار پنجره بود رفتیم و شروع به گشتن کردیم. شب شده بود. ولی همچنان ما چیزی پیدا نکردیم . تیارا سرش را روی کتاب انداخت ، آهی کشید و گفت: _ من خسته شدم ،گشنمه دیگه نمی تونم. با حرف های تیارا همه دست از نگاه کردن به کتاب برداشتیم یلدا سرش را تکان داد و گفت: _ تیارا درست میگه بهتره ادامش رو بزاریم برای فردا؛ این دو کتابم از کتابخونه بگیریم. تا بعداً بخونیم. تازه الان ساعت هفت و نیمه، نیم ساعت دیگه باید به سالن غذاخوری بریم تازه ما ناهار هم نخوردیم. دیلان لبخندی زد و چند کتاب را برداشت و گفت: _,باشه پس من اینارو می‌زارم و دو کتاب برای امشب بر می دارم بهتره شماهم همین کار رو بکنید. کتاب هایی را که خوانده بودم سرِجایش گذاشتم. در حال خارج شدن از کتابخانه بودیم که یک قفسه توجه مرا جلب کرد قفسه ای که نشان امو بر روی آن حک شده بود. به طرف مسئول کتابخانه رفتم و پرسیدم: _ ببخشید اون قفسه چرا یه علامت مخصوص داره ؟ _آه اون مخصوص گروه امو هستش . _گروه امو؟! _بله، اون مغرور ها رو که میشناسید حاضر نیستند. چیزی رو با کسی شریک بشن برای همین اونا قفسه مربوط به خودشون رو دارند البته اگه می تونستند یه کتابخونه یا غذا خوری جدا هم برای خودشون می ساختن. _ممنون _ خواهش می کنم. به سمت بچه ها رفتم که تیارا با کنجکاوی پرسید: _چی شده؟ _هیچی چیز خاصی نبود بهتره بریم . «چیز خاصی نبود ؟!» این چیزی بود که به زبان آورده بودم ولی آن گردنبند ، آن نشان به طور عجیبی ذهنم را درگیر خود کرده بود."]


#دنیای_جادوگران
#ملیکا_توسلی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ملیکا توسلی

ملیکا توسلی

مدیر تالار سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-21
نوشته‌ها
279
لایک‌ها
739
امتیازها
63
کیف پول من
27,617
Points
1,131
پارت 8
سر سفره نشسته بودیم. در حال خوردن قرمه سبزی بودیم.
که با صدای تیارا به خود آمدم .
_آلما، آلما کجایی؟
_چی ؟!
_معلوم هست حواست کجاست ؟
_هیچی همین جاست.
_دیلان لقمه‌ای را که در دست داشت روی سفره گذاشت و رو به من کرد و گفت:
_آلما ، چیزی شده ؟! از وقتی از کتابخونه اومدیم بیرون توی حالِ خودت نیستی چیزی شده؟!
_نه فقط کمی ذهنم درگیره
_چرا؟!
_وقتی داشتیم از کتابخونه بیرون اومدیم یه قفسه توجهم رو جلب کرد وقتی از نماینده کتابخونه در مورد اون قفسه سوال کردم گفت که اون مخصوص گروه امو هستش.
_واقعاً !!
_ آره یه حسی بهم میگه که می تونیم اونجا یه مدرک، یا یک نشونه ای از اون گردنبند به دست بیاوریم .
_ ولی اونجا مخصوصِ گروه امو هستش و به کسی هم اجازه نزدیک شدن به قفسه هاشون رو نمیدند. چه برسه نگاه کردن به کتاب ها شون.
_ باید زمانی بریم که هیچ کدوم از اعضای امو اونجا نباشند.
_امشب ساعت یازده چطوره ؟
با تعجب نگاهی به دیلان کردیم. که یلدا گفت:
_ چطوری ؟!
_ کتابخونه که ساعت ده تعطیل می شه.
_ باید یه جوری کلید کتابخونه رو به دست بیاریم .
_ آخه چطوری می خوای کلید رو به دست بیاری ؟
_هنوز به این فکر نکرده‌ام.
تیارا رو به دیلان کرد و گفت:
_خب حالا بهتره غذا بخوریم. آخه از دهن افتاد.
دیلان پوز خندی زد و گفت :
_حق با توعه با شکمِ گرسنه که نمی شه فکر کرد زود بخوریم. شاید ذهنمون باز شد.
بعد از خوردن شام کتاب هایی را که از کتابخانه قرض گرفته بودیم را برداشتیم و به طرف خوابگاه راه افتادیم.

وارد اتاق شدیم هوا خیلی سرد شده بود، این سرما به داخل اتاق ها نیز نفوذ کرده بود. یلدا به سمت کرسیِ وسط اتاق رفت آن را روشن کرد. بعد همه به زیر کرسی رفتیم . دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و گفتم:
_حالا چیکار کنیم ؟
_چجوری کلید کتابخونه رو به دست بیاریم تا زمانی که همه خوابن بتونیم به کتاب هاشون یه نگاهی بندازیم.
ولی مشکل اصلی اینه که چطوری کلید رو به دست بیاریم.
تیارا مانند کسی که چیزی را به یاد آورده باشد از جا پرید و گفت:
_ فهمیدم چطوری کلید رو به دست بیاریم
همه با تعجب رو به تیارا کردند.
_اخه چطوری ؟!
خاله هناس یه کلیده یدکی داره راستش همه اساتید یه کلید یدکی برای مواقع ضروری دارند. می تونم کلید یدکی خاله هناس رو ازش بگیرم.
با شنیدن حرف های تیارا نفسه راحتی کشیدیم .
که دیلان از تیارا پرسید چطوری می خوای کلید رو از خاله هناس بگیری؟!
_اینش با من ، من می دونم که اون همیشه کلیداش رو کجا میزاره برام خیلی راحته که برش دارم .
با نگرانی روبه تیارا کردم و گفتم:
_ ولی اگه فهمید چیکار کنیم؟
نگران نباش اگر فهمید می تونیم بگیم که یه چیزی رو توی کتابخونه جا گذاشتیم برای همین کلید رو برداشتیم.
تازه اگه هم بخواد از دست کسی ناراحت باشه اون منم که با چند تا دعوای کوچیک حل می شه، پس مشکلی نیست.
_ خب اینم تموم شد. حالا که این مشکل حل شده و اتاق هم که گرم شده کرسی رو خاموش کنیم و بریم بخوابیم امروز تونستیم چند کلاس رو نریم.
ولی فردا با باید کم کاری رو جبران کنیم .
تیارا آهی کشید و گفت:
_اه دیلان تو همیشه زد حال میزنی به آدم.
_مگه دروغ می گم باید زود بخوابیم تازه باید انرژی داشته باشی تا بتونی کلیدا رو از خاله هناس بگیری .
_حرف حق جوابی نداره.
بعد همه بلند شدیم.
کرسی را خاموش کردم، و از خستگی بر روی تخت بیهوش شدم.


پارت 8
سر سفره نشسته بودیم. در حال خوردن قرمه سبزی بودیم.
که با صدای تیارا به خود آمدم .
_آلما، آلما کجایی؟
_چی ؟!
_معلوم هست حواست کجاست ؟
_هیچی همین جاست.
_دیلان لقمه‌ای را که در دست داشت روی سفره گذاشت و رو به من کرد و گفت:
_آلما ، چیزی شده ؟! از وقتی از کتابخونه اومدیم بیرون توی حالِ خودت نیستی چیزی شده؟!
_نه فقط کمی ذهنم درگیره
_چرا؟!
_وقتی داشتیم از کتابخونه بیرون اومدیم یه قفسه توجهم رو جلب کرد وقتی از نماینده کتابخونه در مورد اون قفسه سوال کردم گفت که اون مخصوص گروه امو هستش.
_واقعاً !!
_ آره یه حسی بهم میگه که می تونیم اونجا یه مدرک، یا یک نشونه ای از اون گردنبند به دست بیاوریم .
_ ولی اونجا مخصوصِ گروه امو هستش و به کسی هم اجازه نزدیک شدن به قفسه هاشون رو نمیدند. چه برسه نگاه کردن به کتاب ها شون.
_ باید زمانی بریم که هیچ کدوم از اعضای امو اونجا نباشند.
_امشب ساعت ۱۱ چطوره ؟
با تعجب نگاهی به دیلان کردیم. که یلدا گفت:
_ چطوری ؟!
_ کتابخونه که ساعت ۱۰ تعطیل می شه.
_ باید یه جوری کلید کتابخونه رو به دست بیاریم .
_ آخه چطوری می خوای کلید رو به دست بیاری ؟
_هنوز به این فکر نکرده‌ام.
تیارا رو به دیلان کرد و گفت:
_خب حالا بهتره غذا بخوریم. آخه از دهن افتاد.
دیلان پوز خندی زد و گفت :
_حق با توعه با شکمِ گرسنه که نمی شه فکر کرد زود بخوریم. شاید ذهنمون باز شد.
بعد از خوردن شام کتاب هایی را که از کتابخانه قرض گرفته بودیم را برداشتیم و به طرف خوابگاه راه افتادیم.

وارد اتاق شدیم هوا خیلی سرد شده بود، این سرما به داخل اتاق ها نیز نفوذ کرده بود. یلدا به سمت کرسیِ وسط اتاق رفت آن را روشن کرد. بعد همه به زیر کرسی رفتیم . دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و گفتم:
_حالا چیکار کنیم ؟
_چجوری کلید کتابخونه رو به دست بیاریم تا زمانی که همه خوابن بتونیم به کتاب هاشون یه نگاهی بندازیم.
ولی مشکل اصلی اینه که چطوری کلید رو به دست بیاریم.
تیارا مانند کسی که چیزی را به یاد آورده باشد از جا پرید و گفت:
_ فهمیدم چطوری کلید رو به دست بیاریم
همه با تعجب رو به تیارا کردند.
_اخه چطوری ؟!
خاله هناس یه کلیده یدکی داره راستش همه اساتید یه کلید یدکی برای مواقع ضروری دارند. می تونم کلید یدکی خاله هناس رو ازش بگیرم.
با شنیدن حرف های تیارا نفسه راحتی کشیدیم .
که دیلان از تیارا پرسید چطوری می خوای کلید رو از خاله هناس بگیری؟!
_اینش با من ، من می دونم که اون همیشه کلیداش رو کجا میزاره برام خیلی راحته که برش دارم .
با نگرانی روبه تیارا کردم و گفتم:
_ ولی اگه فهمید چیکار کنیم؟
نگران نباش اگر فهمید می تونیم بگیم که یه چیزی رو توی کتابخونه جا گذاشتیم برای همین کلید رو برداشتیم.
تازه اگه هم بخواد از دست کسی ناراحت باشه اون منم که با چند تا دعوای کوچیک حل می شه، پس مشکلی نیست.
_ خب اینم تموم شد. حالا که این مشکل حل شده و اتاق هم که گرم شده کرسی رو خاموش کنیم و بریم بخوابیم امروز تونستیم چند کلاس رو نریم.
ولی فردا با باید کم کاری رو جبران کنیم .
تیارا آهی کشید و گفت:
_اه دیلان تو همیشه زد حال میزنی به آدم.
_مگه دروغ می گم باید زود بخوابیم تازه باید انرژی داشته باشی تا بتونی کلیدا رو از خاله هناس بگیری .
_حرف حق جوابی نداره.
بعد همه بلند شدیم.
کرسی را خاموش کردم، و از خستگی بر روی تخت بیهوش شدم.

#ملیکا_توسلی
#دنیای_جادوگران
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : ملیکا توسلی
بالا