نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱
تمیزکار شلنگ آب را در باغچه ای که مدتها بود گلهایش خشک شده بود گذاشت و از آن سوی نرده های کوتاه حیاط به رفته گری که در کوچه مشغول جارو زدن بود سلام کرد ..
پاییز بود و کوچه پر شده بود از برگهای زرد درختان .. رفته گر غرولند می کرد و خسته بود انگار پاییز را دوست نداشت ..نزدیک آمد به تمیزکار سلام کرد و گفت : خسته نباشی سیگار نداری؟ تمیزکار گفت نه نمیکشم.. رفته گر سرش را تکان داد و گفت : تو کتابها میگن پاکبان..!!
پااااک باااان..
تو کوچه بهم میگن هوی یارو .. سفور... مشتی.. حاجی.. انگار طلبکارن ..از وقتی همه چی گرون شده .. دیگه از عیدی و انعام هم خبری نیست.. به نرده ها نزدیک شد
و گفت ..تو چی چند بهت میدن ..اینجا ..؟؟
باغبونی؟؟ تمیزکار گفت منم اینجا نظافتچی هستم از اون چی آخرش بدم میاد چندشم میشه.. والا ماهی یکبار میام برای نظافت ساختمون ، راه پله و....
همه کار میخوان از آدم بکشن ..برای کار تو خونشون .. پادوییشون .. نوکریشون.. باغبونی و نگهبونی.. آخر سر پول یک ساعت کلاس خصوصی بچه پنج سالشون با منت میدن بهت ..رفته گر گفت انگار همدردیم ها ..تو هم یه سیگار لازم داری .. دستش را بلند کرد و گفت خسته نباشی و مشغول جمع کردن برگهای طلایی از زمین شد .. باد میآمد و برگهای بیشتری به زمین می افتاد..
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی
۱
تمیزکار شلنگ آب را در باغچه ای که مدتها بود گلهایش خشک شده بود گذاشت و از آن سوی نرده های کوتاه حیاط به رفته گری که در کوچه مشغول جارو زدن بود سلام کرد ..
پاییز بود و کوچه پر شده بود از برگهای زرد درختان .. رفته گر غرولند می کرد و خسته بود انگار پاییز را دوست نداشت ..نزدیک آمد به تمیزکار سلام کرد و گفت : خسته نباشی سیگار نداری؟ تمیزکار گفت نه نمیکشم.. رفته گر سرش را تکان داد و گفت : تو کتابها میگن پاکبان..!!
پااااک باااان..
تو کوچه بهم میگن هوی یارو .. سفور... مشتی.. حاجی.. انگار طلبکارن ..از وقتی همه چی گرون شده .. دیگه از عیدی و انعام هم خبری نیست.. به نرده ها نزدیک شد
و گفت ..تو چی چند بهت میدن ..اینجا ..؟؟
باغبونی؟؟ تمیزکار گفت منم اینجا نظافتچی هستم از اون چی آخرش بدم میاد چندشم میشه.. والا ماهی یکبار میام برای نظافت ساختمون ، راه پله و....
همه کار میخوان از آدم بکشن ..برای کار تو خونشون .. پادوییشون .. نوکریشون.. باغبونی و نگهبونی.. آخر سر پول یک ساعت کلاس خصوصی بچه پنج سالشون با منت میدن بهت ..رفته گر گفت انگار همدردیم ها ..تو هم یه سیگار لازم داری .. دستش را بلند کرد و گفت خسته نباشی و مشغول جمع کردن برگهای طلایی از زمین شد .. باد میآمد و برگهای بیشتری به زمین می افتاد..
آخرین ویرایش: