• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستانک مجموعه داستانک های درماندگان | احمد آذربخش کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع ahmad .azr
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 956
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
نام اثر : مجموعه داستانک درماندگان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی ، اجتماعی




۱

تمیزکار شلنگ آب را در باغچه ای که مدتها بود گل‌هایش خشک شده بود گذاشت و از آن سوی نرده های کوتاه حیاط به رفته گری که در کوچه مشغول جارو زدن بود سلام کرد ..
پاییز بود و کوچه پر شده بود از برگهای زرد درختان .. رفته گر غرولند می کرد و خسته بود انگار پاییز را دوست نداشت ..نزدیک آمد به تمیزکار سلام کرد و گفت : خسته نباشی سیگار نداری؟ تمیزکار گفت نه نمی‌کشم.. رفته گر سرش را تکان داد و گفت : تو کتابها میگن پاکبان..!!
پااااک باااان..

تو کوچه بهم میگن هوی یارو .. سفور... مشتی.. حاجی.. انگار طلبکارن ..از وقتی همه چی گرون شده .. دیگه از عیدی و انعام هم خبری نیست.. به نرده ها نزدیک شد
و گفت ..تو چی چند بهت میدن ..اینجا ..؟؟
باغبونی؟؟ تمیزکار گفت منم اینجا نظافتچی هستم از اون چی آخرش بدم میاد چندشم میشه.. والا ماهی یکبار میام برای نظافت ساختمون ، راه پله و....

همه کار می‌خوان از آدم بکشن ..برای کار تو خونشون .. پادوییشون .. نوکریشون.. باغبونی و نگهبونی.. آخر سر پول یک ساعت کلاس خصوصی بچه پنج سالشون با منت میدن بهت ..رفته گر گفت انگار همدردیم ها ..تو هم یه سیگار لازم داری .. دستش را بلند کرد و گفت خسته نباشی و مشغول جمع کردن برگهای طلایی از زمین شد .. باد می‌آمد و برگهای بیشتری به زمین می افتاد..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۲


زن جوان و زیبایی بود .. چادر و مقنعه سرش بود و هرروز در لباس و زره پولادین میان آن همه نگاه‌ و ترکش تیز و ه*یز مردانی که در خیابان رد می‌شدند ، با کودک دو ساله اش اینجا پای بساطش می‌نشست.. بساط دستفروشی.. کیسه حمام ، جوراب ، دستگیره ..دستکش ظرفشویی و یکسری خرت و پرت می‌فروخت.. هر از گاهی می‌دیدم جوانی ، مردی ، پیرمردی نزدیک بساطش دقایقی می ایستادند ولی چیزی نمیخریدند.. !! زن سنگینی بود ولی نگاه های ه*یز عابران سنگین تر بود .. چیزهایی به او میگفتند که من درست نمی شنیدم.. کم حرف و با حیا بود به جز قیمت اجناس و فروشندگی با کسی حرف نمی‌زد ..من کنارش مغازه خرازی داشتم بیشتر وقتها باهام دردودل میکرد از شوهر معتادش می‌گفت و خیلی چیزای دیگه .. می‌گفت تو مرد خوبی هستی جای برادرمی ..دلم براش می‌سوخت یا پول بهش می دادم یا هم از ج*ن*س‌هایی که خودم داشتم می‌دادم که بفروشه و سودی کنه .. حتی اوایل سد معبر می‌آمد و تذکر می داد و می‌خواست بساطش را جمع کنه ولی من مانع می شدم و هر بار آنها را دست بسر می‌کردم..من بیشتر داخل مغازه بودم ولی ظاهراً رهگذران پیشنهادهای ناشایستی به او می‌دادند چون یکبار با صدای بلند و گریون به کسی می‌گفت که اگر می‌خواستم تن فروشی کنم نمیومدم دستفروشی کنم ..
بیرون رفتم میون شلوغی کسی ندیدم ..اون اواخر خیلی اذیت شد منم کاری از دستم بر نمیومد ..گفتم اگه میشه یه جای مطمئنی خودت مشغول کن دستفروشی مناسب تو نیست .. شهر پر از گرگه اینجا جای تو نیست .. از اون روز یکسالی میشه ندیدمش .‌ هنوزم دلم براش می‌سوزه..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331

۳

معلم ادبیات گفت: بچه‌ها گاهی باید پدیده های طبیعی را فراتر از یک رویداد درک کنیم چون اگر هر چیزی را فراتر ببینیم بهتر درکش می کنیم و همیشه توی ذهنمون می‌مونه مثلاً روند باریدن باران پر از داستان و احساسه... چیزی فراتر از یک پدیده طبیعی و جغرافیایی..
باد واسطه ست ..‌ولی قابل اعتماد نیست.. اون ابرها را از جاهای مختلف به آسمون شهرتون میاره ..و هوا که ابری شد اگه ابرها پربار و بااصالت باشن فراوانی را به شما میدن و می بارن.. اگر ابرها اصیل باشند و با بغض ببارند جوهر وجودی خودشون را نمایان می‌کنن و اونوقته که رعد و برق میزنه..
خب بچه‌ها شما از کدوم قسمتش خوشتون میاد ؟
دانش آموزی گفت باد.. دیگری گفت ابرها قشنگ و لطیف ند .. یکی گفت بارون دوست دارم ..بقیه هم تأیید کردند ..
معلم گفت : درسته ولی چرا کسی رعدوبرق را نگفت؟ گفتند آقا رعد و برق ترسناکه.. ما ازش می‌ترسیم.. آقا شما نمیترسی ؟
معلم گفت: نه ..من تحسینش می‌کنم .. پر از احساس ناگفته ست .. زیبا و غیرمنتظره ست .. رعدو برق بغض آسمان و غصه ابر ..نبض و ضربان بارانه ‌..
مثل آه من و امضای من ..
باران در حال باریدن بود .. و همراه آن صاعقه ای زد که صدای بلندی داشت .. بچه ها دیگر نترسیدند و هر کدام از پشت شیشه های پنجره کلاس به آن نگاه می‌کردند..
معلم که بغض کرده بود عینک را از چشمانش برداشت و آرام اشک هایش را پاک کرد..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331

۴

طاووس در جستجوی هندوستان راه زیادی رفته بود .. عاشق ر*ق*ص و آواز بود .. در پی شادی و شادی بخشی بود ..راه را بلد نبود ..
در چمنزاری از مترسکی پرسید : ببخشید نگهبان سرزمین رنگ‌ها و رقصها کجاست ؟ مترسک گفت همینجاست کلاغها هرروز می‌رقصند ..و شادند.. همه جا را خوب نگاه کن و تا چشمت می بیند سبزی ست و سیاهی.. من که حوصله ام سر نمی‌رود .. دسته ای کلاغ بالای سرش می‌چرخیدند و پرواز میکردند ..
طاووس از آنها پرسید :
آهای سیه پوشان راه سرزمین مردمان شاد از کدام سمت است ؟ صداها در هم پیچید .. همینجا.. غریبه .. اینجا جای تو نیست.. برو و آخرین صدا واضح بود که می‌گفت از آنجا برو ..آن سمت..
مدتها از آنروز می‌گذشت ..
در زاغه ای پرنده بزرگ و سیاه‌رنگی بود با پاهای بلند که بالهایش را مرتب باز می‌کرد و می‌چرخید.. ولی بیننده‌ای نبود .. حتی مترسکی .. فقط گهگاهی که کلاغها به زمین می‌نشستند او با آنها قارقار می‌کرد..
و طاووس آوازی به آسمان کشید که بیشتر شبیه ناله بود ..
او هم راه را و هم خودش را گم کرده بود ..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۵

نقاش جوان تنها زندگی می‌کرد.. او همیشه رویاهایش را نقاشی می‌کرد.. او روزها در زیرزمینی پر از بوم‌های نقاشی خود را مشغول می‌کرد ..به محض اینکه موضوعی به فکرش می‌رسید دست بکار میشد ..نقاشی هایش همه اسم و محتوا داشتند بومها با موضوعاتی چون در انتظار قاصدک ها ، امید کوچک ، آرزوی زیبا ..به شیرینی مجنون .. زندگی تلخ ، تنهایی و... او یک سبک جدیدی از نقاشی داشت که در نگاه اول شاید نامفهوم یا خیالی بنظر می‌رسید.ولی بعد از چندقیقه خیره شدن به نقاشی ها عناصر یکی یکی و هدفمند ظاهر میشدند و خودشان را نشان می‌دادند او دوست داشت در رویاهایش زندگی کند ..یک روز با خودش می گفت دوست دارم یک پرستو باشم و آزاد پرواز کنم .. او می گفت میخواهد لحظه پرواز را بکشد .. آواز پرستو را نقاشی کند ..و در آسمان چیزی از اوج و پرواز بکشد.. روزها با خودش خلوت می‌کرد و نقاشی می‌کشید ، ولی او کسی را نداشت که نقاشی هایش را ببیند و مردم شهر هم نقاشی هایش را دوست نداشتند و آنها را بچه گانه و یا بی مفهوم تلقی می‌کردند و مسخره اش می‌کردند چون فقط یک نگاه سطحی به آنها داشتند.. .نقاش جوان هرروز غصه می‌خورد و یکروز که دیگر از کشیدن خسته شد .. بوم‌های نقاشی را در سراسر زیرزمین خانه اش شکست و همه را پاره کرد .. یکی از کاغذهای مچاله را برداشت.. روی صندلی نشست نفس عمیقی کشید آنرا باز کرد .. و قلمی در دست گرفت .. کمی تمرکز کرد و بر ورق خیره شد سپس نوشت .. پرواز را کشیدم آواز را کشیدم ولی در آسمان کسی نقاشی ام را ندید سپس آه کشیدم .. امضابی زد و زیرش نوشت آه ..سپس از پنجره به آسمان نگاه کرد .. و تصمیم گرفت از این به بعد شعر بگوید..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۶

با صدای بلند آرزو کرد ، چشمانش را بست و زود باز کرد.. در باغی بود ..در ردیف درختچه‌های دیگر که ارتفاعشان نهایتاً به یک متر می‌رسید .. ریشه و برگ داشت ، بوته انگور شده بود.. باورش نشد .. یکبار دیگر نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و باز کرد .. فایده نداشت ..در دلش گفت شاید اشتباه آرزو کردم من الان باید بامبو می‌شدم ..من باید مرتفع می‌شدم با ساقه و ریشه قوی.. من آرزوی بزرگی داشتم و آن را بلند گفتم ..به من گفتند تو بذر مستعدی هستی و اگر بلند آرزو کنی بامبو می‌شوی.. ولی چرا .. ؟! چرا من در این زمین کوچک دورافتاده هستم در تاکستانی کوتوله .. یادش آمد که گفتند برای بامبو شدن باید صبر داشته باشی و تا مدتها زیر خاک خواهی ماند اما او عجله کرد او مراحل را باعجله انجام داده بود او با تمام وجود آرزو نکرده بود .. و بعد از آن تأمل نکرد و حتی چشمانش را هم زود باز کرد او همه محاسبات را عوض کرده بود و کار از کار گذشته بود.. فردایش باغبانی به سراغش آمد و با خوشحالی و طمع براندازش کرد و گفت ماشاالله..ثمره های وجودش را از آنجا کند و برد ..نگران و سردرگم بود .. باغبان به کسی می‌گفت که به دیار شیراز می‌رود .. کمی خوشحال شد شاید قرار بود او را به میخانه ببرند ..چون ش*ر*اب شیراز آنجا معروف بود .. روزها خواب جامها و پیاله ها را می‌دید آرزو داشت کسی او را بنوشد .. ولی نه.. اشتباه میکرد ..او را به شهر بردند و به مغازه ای تحویل دادند ..مغازه پر بود از عصاره ها و معجون‌های گلها و گیاهان مختلف.. خوشه هایش را به داخل دستگاهی انداختند .. با خودش گفت نه اینجا میخانه ست و نه این طریقت می شدن ..نه .. نه ..اینگونه ش*ر*اب نمی‌شوم ..همه اش اشک می‌ریخت و ناراحت بود . .به خیال خودش مایع گندیده ای شده بود .. او هرشب خواب میخانه را می‌دید ..از خودش بدش می‌آمد دیگر شیرین نبود حس می‌کرد منفور و ترش و لزج شده ..روزها گذشت .. یک روز خودش را بر سر سفره ای دید ..سفره بزرگ و پر برکتی که پر از طعام و غذاهای مختلف بود ..دورتادور سفره آدمها نشسته بودند .. عصاره وجودش در ظرفها ریخته شده بود .. همه مشغول غذا خوردن شده بودند .. یکی از میهمان‌ها ظرف سالاد را برداشت و‌چندقاشق خورد و گفت به به سالاد شیرازی.. اممممم... چقدر آبغوره ش خالص و خوشمزه س.. از کجا آوردینش .. ؟؟ واقعا عالیه.. !!
میهمان‌ها با هر قاشقی که از سالاد می‌خوردند.. او ل*ذت می‌برد و احساس مفید بودن میکرد .. ندایی در دلش می گفت گرچه ش*ر*اب شیراز نشدی ولی لااقل چاشنی سالاد شیرازی شدی ..و طعمت را می چشند و دوست دارند و از این ببعد سر سفره ها جا داری ..نه در میخانه و در دست آدمهای م*ست ...پس معذب نباش ..سفره پر از برکت و روزی و مهربانی ست .. و او دیگر خوشحال بود.. و سرنوشتش را پذیرفته بود ..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۷

در ن*زد*یک*ی یک آبادی در کنار راهی پیرمردی با نوه کوچکش زیر درخت گردویی در حال استراحت بودند ..شب بود .. نسیم ملایمی می‌وزید..‌ستاره ها در آسمان می‌درخشیدند.. صدای جیرجیرک ها در علفها ، شاخ و برگ ها و از گوشه و کنار می‌آمد که بسیار آرامش بخش بود .. صدای پارس سگها از آبادی های اطراف مدام بگوش می‌رسید که احساس امنیت می‌داد... الاغی به درخت بسته بود و خرجینش پر بود از گیاهان دارویی و آویشن و چویل .. پیرمرد و نوه کوچکش بر روی گلیم کوچی دراز کشیده بودند باید می‌خوابیدند و صبح از آبادی های بسیاری می‌گذشتند تا به آخرین آبادی برسند ..شب پرستاره‌ بود پسرک بیدار بود و خوابش نمی‌برد ، از پدربزرگش که چشمانش روی هم بودند پرسید پدربزرگ بیداری ؟ پدربزرگ گفت ها پسرم چرا نمی‌خوابی ؟ میترسی ؟ گفت نه خوابم نمیبره.. پیرمرد گفت ستاره ها را بشمار تا بخوابی البته اگر بتونی بعدش گردوهای بین برگها را هم بشماری .. و خنده ای کرد ..
الاغ نیز عرعری کرد .. گفت ببین درازگوش را هم بیدار کردی .. پسرک گفت ستاره ها خیلی قشنگن دارن بهم چشمک میزنن .. چرا نمیتونم بگیرمشون ؟ .. پیرمرد گفت دستت نمیرسه..آسمون و ستاره هاش خیلی بلندن .. هر چقدر هم ما قدمون بلند باشه نمی‌تونیم بگیریمشون.. پسرک گفت یعنی تو هم نمی‌تونی!؟ آره پسرم منم نمیتونم .. فقط میتونیم نگاشون کنیم تحسینشون کنیم ..ستاره ها را بشمار تا بخوابی ..از اونجا شروع کن اون یکی که چشمک میزنه ..لای اون شاخه دیدیش ؟ پسرک گفت آره .. وای پدربزرگ یکیشون داره سقوط می‌کنه .. دیدمش از اونور افتاد..
پیرمرد بی توجه گفت : پا ندارم راه درازی در پیش داریم .. دو روز دیگه باید راه بریم تا برسیم.. منم زیادی پیرم.. سن زیادی ازم گذشته .. دیگه پیر شدم پسرم ..همینکه باهام اومدی کوه کمکم کردی ازت ممنونم.. بخواب باید صبح راه بیفتیم..‌ پیرمرد نگاهی کرد ..پسرک خواب رفته بود ..فقط صدای جیرجیرک ها و پارس سگها بگوش می‌رسید.. پیرمرد لبخند زد و سرش را به زمین گذاشت.. صبح شده بود ..آفتاب زده بود خر عرعری کرد و پسرک بیدار شد پدربزرگش را صدا زد .. انگار هنوز خواب بود .. هر چه پدربزرگش را صدا زد جواب نداد تکانش داد ولی تکان نخورد.. همانجا نشست و گریه کرد .. کسی آنجا نبود .. پسرک مجبور بود راه را بدون پیرمرد برود او حالا تنها شده بود .. با گامهای کوچک و کوتاه افسار الاغ را در دست گرفت و با چشمانی گریان راهی شد ..باید خبر مرگ پدربزرگش را به اهالی می‌داد..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۸

فصل کوچ قاصدکها بود .. هواشناس دلتنگ قاصدک ها بود .. بخاطر آورد وقتی قاصدکی می‌آمد آن را به آرامی در مشت خود می‌گرفت و کنار گوش خود می‌برد.. سپس لبخندی میزد و قاصدک را نوازش میکرد و با او حرف می‌زد سپس آن را فوت میکرد و می‌گفت برو بسلامت برو خبرهای خوبت را هم به بقیه برسان... هواشناس می گفت قاصدک ها در باد گم شده اند .. شاید هم مرده اند.. باد قبلاً مهربان‌تر بود .. باد مقصرست ..او دیگر رادار دقیقی نیست.. نباید به باد اعتماد می‌کردیم..وای که زندگی مان را به باد داده‌ایم..
ما بی خبران در اینجا در انتظار روزهای خوش هستیم .. هواشناس به ناچار کلاغها را فرستاد .. تا شاید ردی از قاصدکها بیابند.. دسته چهل تایی کلاغها مدتی بود رفته بودند و وقتی که برگشتند ..
باد سرکش آمد .. ابرهای سیاه آمدند .. باران تندی بارید .. ولی قاصدکی دیگر نیامد ..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331

۹

اوایل تیرماه بود .. یک ساعتی برق رفته بود ، پیرزن بر روی صندلی رو به پنجره نشسته بود و در حالیکه خود را باد میزد .. با یک دستش عصا را برداشت و به سمت حیاط گرفت و با عصبانیت گفت آی تابستون بیا و بستون گرمات و همه تیرهات شلیک کن و بگذر .. دیگه کشتی ما رو با گرمات.. دخترش خندید و گفت مامان خوب گفتی واقعاً تابستون فصل تبهکاریه.. همه رو شکنجه می‌کنه با گرماش.. پیرزن گفت ها پس چی هواش بس مجرمانه گرمه .. دختر جوان خندید و گفت قربون تو مامان جونم بشم یه پا شاعر شدی ها ..
یکهو برق آمد و هردو خندیدند..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۱۰

جمشید درب کبریت را باز کرد ..کبریتی بیرون آورد و سیگارش را روشن کرد ..سپس کبریت آتش گرفته را در جعبه گذاشت ، بقیه کبریت‌ها به دنبالش آتش گرفتند..در حالیکه به سیگار پک می‌زد جعبه سوخته کبریت را به دوستش نشان داد و گفت نگاه کن اینها همشون جسدن داخل یک تابوت اول از سر آتش گرفتن.. همشون رو من کشتم .. این‌ها ما هستیم..ما اول فکرمون می میره بعد خودمون .. دوستش گفت آره درسته ..ما همه نسل سوخته هستیم..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا