• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستانک مجموعه داستانک های درماندگان | احمد آذربخش کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع ahmad .azr
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 956
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۴۱

پنج سال پیش یه جوون ۲۵ساله بودم حس میکردم از دنیا طرد شدم نه کاری داشتم نه درآمدی .. اضافه وزن داشتم .. هرروز دنبال کار و هرچندروز سر یه کار جدید .. تا اینکه شانسی با یک شرکت خدماتی آشنا شدم .. سرکار می رفتم .. ساختمون ها را نظافت می کردم .. درآمدش بد نبود نسبت به کارهای دیگه .. کارم خوب بود .. پس از مدتی مشتری ثابت پیدا کردم و کم کم دیدم بعد از چندماه آدم خودمم ، هرروز سر کار بودم ..

سرم روز به روز شلوغتر می شد یکی بهم می گفت آقای مهندس یکی می‌گفت هنرمند ، پنجه طلا ، کاردرست ..
خلاصه حسابی بعد از دوسال جا افتاده بودم .. اکثرا ساختمانهای سه طبقه و چهار طبقه قبول می‌کردم .. برای من کار عار نبود .. الان شاید بگید حالا چرا نظافت چی شدی !!!

ولی اون کار همه چی بهم داد عزت نفس ، اعتماد بنفس .، سلامتی ، درآمد .. یادمه حسابی لاغر و اندامی شده بودم ..حتی بعداً مواد شوینده و بهداشتی ساکنین ساختمان ها راخودم تامین می‌کردم و یه بیزنس من هم شده بودم ..
درآمدهای جانبی دیگه هم داشتم .. انعام ، اضافه کار ..حتی یکسری مواد خارجی براق کننده سطوح هم با خودم داشتم و در قبال مصرف کمی از آن هم پول بیشتری می گرفتم .. یک اصولی را برای خودم درنظر گرفتم که از آن ببعد آن کار برام راحت تر شد .. شد تفریح ،ورزش ، علاقه ..

از آخرین طبقه شروع می‌کردم به تمیزکردن و به پایین آمدن این یعنی تمرین تواضع .. اول جارو می‌زدم آشغال های ریز و درشت را جمع می‌کردم این یعنی برداشتن موانع ذهنی .. بعد نرده هایی را که لکه های دست ساکنین بر آن بود را با پارچه تمیز می‌کردم تمرین بخشندگی..
هربار نفس عمیقی می‌کشیدم و دوباره تمرکز می‌کردم به تجدید قوا .. در آخر کف زمین را طی می‌کشیدم یعنی پاکی و اخلاص ..

از هر طبقه به پایین که می‌رفتم همین کارها را می‌کردم .. طبقه به طبقه ، پله به پله .. با جارو زدنها و خم شدن ها و پارچه کشیدنها عضلات پهلوها فعال میشدند کمرم سفت میشد و با بالا پایین کردن ازپله ها ساق پا و رانهایم و قدرت تنفسم تقویت می‌شدند که بعدها بالا رفتن از کوه برایم راحت شده بود .. با حرکات منظم دستها از چپ به راست موقع تمیزکاری حس می‌کردم کونگ فو وینگ چونگ تمرین می‌کنم .. به خودم سخت نمی گرفتم مثلی هست که میگه دست کار می کنه چشم می‌ترسه ..سعی می‌کردم این چندسال چابک و سریع و منظم باشم و زندگی ام را به این شکل بگذرونم.. اینگونه از لحاظ روحی و جسمی خودم را تقویت می‌کردم با تلقینهای ساختگی مخصوص بخودم پیش می‌رفتم .... نظم و کار تمیز و وجدان
کاری داشتن باعث افزایش مشتریان چندساله بنده و اعتماد آنها شده بود ..

سعی می‌کردم کارم را سرعتی انجام بدم ، نشستن های گاه و بیگاه ، صحبت با افراد پر حرف ، سروکار داشتن با کارفرما های وسواس ، شلوغی آسانسور و رفت و آمد ساکنین و خیلی چیزهای دیگر در سرعت کار تأثیر بدی داشتن و باعث عدم اعتماد مشتری می‌شد ..
به راهرو ها که می رسیدم با دقت به اطراف نگاه می‌کردم جلو درب بعضی واحدها کفشهای زیادی پراکنده و پخش شده بود می تونستم بفهمم که خانواده بی نظمی اند و رعایت نمی‌کنند ولی دست و دلباز بودند یا همیشه سروصداشان در راهرو می‌پیچید البته بیشتر مواقع زنگ در را می‌زدم تا
کفشها را جمع کنند اکثر مواقع هم که یا خواب بودند یا خانه نبودند خودم جابجا می کردم این یعنی تمرین شکستن غرور ..
با واحدهایی که ساکت و تمیز بودند با احتیاط برخورد می‌کردم که اکثر مواقع وسواس بیشتری نسبت به بقیه همسایه ها داشتند و کمی خونسردتر بودند .. این یعنی برخورد محتاطانه .. خیلی وقتها همسایه ها از من می‌خواستند که نظافت داخل منزل شأن را قبول کنم که من بندرت قبول
می‌کردم و ازشون می‌خواستم که نیروی خانم ببرن بخاطر پوشش نامناسب شون وسایل گرون قیمت منزل و خیلی چیزهای دیگر دوست نداشتم خودم را دچار سوءتفاهم ها و اتفاقات ناخوشایندی کنم و کارم خ*را*ب بشه ..
خوددار شده بودم ، نه گفتن ها را یاد گرفتم .. اگر کسی ایراد از کارم می‌گرفت او را توجیه می‌کردم و حق انتقاد را ازش می‌گرفتم .. زنهای زیبای زیادی در ساختمان های مختلف بودند که با من برخوردهای خوب و غیرمنتظره ای داشتند .. بخاطر احترام یا ترحم .. شاید هم جذابیت .. نمیدانم ولی حسابی از من پذیرایی و تمجید می‌کردند ..کار کردن برایم مراقبه شده بود حتی فکرها و ایده های تازه ای همیشه به ذهنم می رسید ..


خب اینها تجربیاتی بود از بنده که در اختیار شما گذاشتم الان سپاسگزارم و خدارو شکر می‌کنم که دوساله شرکت خدماتی دارم و بیش از ده ها نیروی حرفه ای و منضبط و صمیمی که همه را آموزش دادم کسایی که مثل شما تازه میان برای مصاحبه ...
من برای نیروهای تازه یکساعت از تجربیات و آموزشهای خودم میگم و پشتیبان نیروها هستم و انتظار دارم اونها هم به من واین شرکت وفادار باشند .
خب شما جناب آقای خادمی بودین درسته ؟
: بله قربان ..
خب به جمع ما خوش آمدی سوالی چیزی اگه دارین میتونین
بپرسین..
: نه ممنون همه چیز شفاف و دقیق بیان کردین ..
فقط گفتین آموزش یعنی چه آموزشی ؟
خب من غیرمستقیم همه چیز را بیان کردم ، آموزش نحوه کار کردن جارو زدن و کار با وسایل و .. نحوه برخورد و رفتار با کارفرما و ...
: آهان بله درسته
حتی سعی کردیم که نیروهای باسواد و بیکار را جذب کنیم تا به درآمد مدنظر خودشون برسن .. اینجا هرروز برای همه کار هست ..کمیسیون کم ازتون می‌گیریم صندوق وام می‌ذاریم قرعه کشی می‌کنیم ، طرحهای
تشویقی، بیمه می‌کنیم .. اما درصورت تبانی نیرو با کارفرما جریمه می‌کنیم و جریمه اون اخراجه .. ما با شما دوست هستیم ولی در عین حال پیگیر کاراتون هستیم .. خب جلسه امروز با شما کارآموزان عزیز به پایان رسید
حتما کارهای جدید را بهتون اطلاع میدیم ..

خب شما فعلا می‌تونید برید ..

آقای مهندس چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۴۲
آیفون بصدا درآمد .. در باز شد ..
آقای دکتر و خانمش دستی به سر و روی خود کشیدند وبی صبرانه منتظر ورود زوج جوانی شدند که برای مصاحبه کار سرایداری آمده بودند ..
یک زوج جوان با ظاهری معمولی روبروی آنها ایستادند ..
آقای‌ دکتر و خانمش با عجله سلام واحوالپرسی کردند و با ذوق و شوق خوشامدگویی کردند .. چهارنفر روبروی هم بر مبلها نشستند..
آقای دکتر یقه ش را صاف کرد و اهمی کرد ،خانم دکتر با ظاهر و چهره زیبا و پوشش نامناسب کنارش نشست ..

لحظات کوتاهی سکوت برقرار شد..

جوان گفت شما دکتر عروجی هستین ؟ آقای دکتر گفت : بله در خدمتم ..
ببخشید شرکت ما رو فرستاد که بیایم باهاتون قرارداد ببندیم ، اگر صحبتی هست یا برگه ای هست بدید بخونیم و امضا کنیم ..
آقای دکتر از روی میز فرم و خودکاری را برداشت و به جوان داد و
گفت: بله لطف می‌کنید ..این قرارداد همکاری ما هست و شما لطف کنید بخونید اگر مشکلی هست بگید ..

انواع میوه و شیرینی روی میز گذاشته شده بود..

جوان چند ثانیه به لیست نگاهی کرد و گفت آخه شرکت گفت شما هم*خو*نه می خواید نه که این همه کار ..
دکتر گفت : بله تا که شما معنی سرایداری را چطور متوجه شده باشید .. هرجور صلاح می دونید..

جوان در حالیکه فرم قرارداد را می خواند :

خب سه روز در هفته باید به درختها و گلها آب داده بشه که این مزدش جداست ..
نظافت منزل را با کمک همدیگه انجام میدیم.. و در حالیکه با آقای دکتر حرف می زد به خانم دکتر خیره شده بود ..خرید بیرون کار ما نیست ..!!

در تمام لحظات خانم سرایدار داشت از خودش پذیرایی می‌کرد و بی تفاوت به بحث شیرینی می‌خورد ..

آقای دکتر و خانمش بی‌قرار بودن و گوشه ای روی مبل تکیه داده بودند و خانم دکتر هم پایش را روی پایش انداخته بود و دست دکتر را گرفته بود ..

جوان مدام در حالیکه لیست را می‌خواند سرش را بالا می‌آورد
و حرفی می‌زد ..

: خسته کننده ست آدم از پله ها بالا پایین بره پادرد می‌گیره شرکت گفت که شما خیلی تنها هستین فکر کردیم هم صحبت یا هم*خو*نه می‌خواین آخه این روزا آدم تنهایی دلش میگیره منم که ماشاالله چونم گرمه ..
خونه هم نداریم ..و خنده ای کرد ..
آقا و خانم دکتر با لبخند ملیحی جوابش را دادند ..

او ادامه داد خب شستن ماشین هم با کارواشه .. درسته ؟
آقای دکتر سرش را به تأیید تکان داد ..
جمعه ها هم به شرط شنا و آبتنی استخر را می شوریم ..مشکلی نیست فقط غذا و خوراکمون چی میشه آقای دکتر مگه با شما نیست ..؟؟
آقا و خانم دکتر با تعجب بهم نگاه کردن..
دکتر گفت: بله اون هم درست میشه ..
و آخرش هم نوشتین که هر ماه چندروز ماموریتهای داخلی و هر از گاهی کنفرانس خارجی دارین خب این خوبه مسأله ای نیست یه نگاهی به ظاهر خانم دکتر از بالا تا پایین انداخت و گفت: ایشون هم تاج سر ما هستن ، گل هستن ما مراقبشون هستیم..
خب حقوقی هم که در قرارداد نوشتین خیلی کمه این فقط مزد یک هفته ست. . جوان به زنش نگاهی کرد و گفت : اگر قرارداد تصحیح بشه و حقوق و چیزهای دیگه هم اضافه بشه ما مشکلی نداریم ..‌زنش هم از روی بی میلی سری تکان داد...
سپس جوان ادامه داد : البته چندروز آزمایشی باهاتون زندگی می کنیم، اگر اخلاق و رفتارتون اوکی بود باهاتون قرارداد می بندیم، چطوره ؟!

آقای دکتر گفت : خب مشکلی نیست باشه از کی می‌تونید بیاین ؟

جوان گفت: از فردا میایم خدمتتون.. و با زنش بلند شد و آنجا را ترک کرد..
آقا و خانم دکتر با خوشحالی آنها را تا دم در خانه ویلایی خود بدرقه کردند..

در یک اتاق کوچک تاریک جوانی پشت میز کنار پنجره مشغول نوشتن بود ، دست از نوشتن برداشت و کاغذ را مچاله کرد و در کنار کاغذ های مچاله شده دیگر انداخت خودش را تکانی داد و به بیرون خیره شد وزیرلب گفت :

کاش این چند سالی که گذشت در ادامه همان فردایی بود که با آب و تاب نوشتم با همان آقای دکتر ساده و مهربان و خانم دکتر مظلوم ، زیبا و رام شده ..

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۴۳

پسرک نوجوان هر روز صبح در گوشه بازارچه جایی که بیشتر زن ها برای خرید می‌آمدند می ایستاد ، ساکش را زمین می‌گذاشت و از داخل آن سفره های رنگی کوچک ارزان قیمت که تقریبا یک متر در یک متر بودند را باز می‌کرد و یکی را در دست می‌گرفت و جار می‌زد :

آی خانم ، آی خونه دار .. میوه ت بردار و بیار رو سفره بنده بذار ..
رو دست می فروشم ، ارزون می فروشم..


بازارچه پر رفت و آمد بود و جای خوبی برای کاسبی بود ..
او تا ظهر همه را می‌فروخت..

یک وقتهایی هم شلوارک می‌فروخت .. شلوارک های مردانه با حروف چاپی انگلیسی..او همیشه جار می‌زد : شلوارک بپوش انگلیسی یاد بگیر ..
ولی خب اون فقط تابستونها فروش داشت..

اما عصرها چیز دیگری می‌فروخت..
در مرکز شهر که بیشتر مغازه‌های پوشاک مردانه بود ، گوشه ای می ایستاد و با هیکل کوچک چهارشانه اش کمربندها را بیرون می آورد و بر دوشش آویزان می‌کرد ..آنجا مشتریانش بیشتر مرد بودند .. همیشه با شوخی و خنده همه را به خودش جذب می‌کرد و باعث می‌شد که واقعا ازش چیزی بخرند

..بیا حراجه ، آقا شلوارت نیفته .. آقا بیا کمربند شلوار نگهدار..
آقا بیا کمر سفت کن ..


او بازار و شلوغی را دوست داشت..و با شیرین کاریهایی که می‌کرد اجناسش را راحت تر می‌فروخت..و شبها زود به خانه می‌رفت..
چندبار که مأموران سد معبر مزاحم او می‌شدند و تذکر می‌دادند می‌گفت: من که بساط نکردم ، توی دستم حساب نیست.. بارها اجناس را در ماشین می‌ریختند و می‌بردند و دیگر پس نمی دادند..

پسرک همیشه حرف قشنگی می زد ..به طعنه می گفت تا حالا خیلی کمربند و سفره و شلوارک به شهرداری کمک کرده ام..بنده خداها حتما نیازداشتند..

مرد نگاه خیره اش را از روی کمربندهایی که در یک سمت مغازه آویزان بودند برداشت و از یاد گذشته و خاطره ای از بچگی که در آن غرق شده بود بیرون آمد..در حالیکه روی صندلی نشسته بود..سرش را تکان داد و لبخندی زد و گفت: خدایا شکرت..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۴۴

اشتباه از خودم بود که در محله ای که همه فقیر بودن و یا دزد و معتاد مغازه خرازی زدم .. کاش فقط فقیر بودن .. اونها آخرین چیزی که نیاز داشتن لوازم خرازی بود.. سعی می‌کردم همه چیز برای فروش بیارم با خودم می‌گفتم تنوع باعث فروش میشه .. لوازم تحریر ، شال و روسری ، بدلیجات ، اسباب بازی.. حتی شوینده و بهداشتی و خیلی اجناس مصرفی دیگه ..!!
ولی عجیب بود که تغییری در فروش و بازار من ایجاد نمی شد ..
با وجودی که قیمتهای من از همه جا مناسب تر بود ..

من بودم که رو سر زنهاشون شال و روسری انداختم و اونها هم رو سرم کلاه .. دلم می‌سوخت تخفیف می‌دادم ولی اونها نسیه می‌بردن.. من به پای مردهاشون جوراب کردم .. اونها پشت سرم پاپوش درست می کردن ..منی که کاری به کار کسی نداشتم و سرم تو لاک خودم بود .. اشتباه از خودم بود که تو دست بچه هاشون عروسک و اسباب بازی ارزون گذاشتم ، ولی نگاه های تمسخر آمیزشون برام گرون تموم می‌شد ..من یکسال اونجا تحمل کردم ولی شرایط بهتر نشد ..
در اولین کاسبی و مغازه داری من یک بازنده بودم..

پای دردودل زنهاشون می‌نشستم از شوهر معتاد می گفتن یا خرج بچه ها و این مقدمه‌ای بود برای پول ندادن .. حتی منی که یک مرد بودم برای پرو روسری و یا پوشیدن گوشواره و گردنبند از من نظر می‌خواستن ..
اون هم برای نسیه بردن ..

اونها برای خرید مداد و پاک کن چونه می‌زدن و اونقدر چونه شون گرم می‌شد که به ناچار به آنها تخفیف می‌دادم..
اینها همونایی بودن که غلطهای املایی خودشون و بچه هاشون زیاده ..تکالیفشون زیاده.. همونهایی خواهند بود که برای تنبیه و مجازات همیشه تخفیف می‌خوان ..

چند نفری که بهشون نسیه داده بودم بعدا طلبکارم شدن منم دیگه دنبالشون نرفتم خودم خجالت می کشیدم ..فقط یکی شون که میوه فروش بود و وانت داشت چندکیلو خیار و گوجه بجای طلب بهم داد با آه و ناله ..

انگار در بدترین قسمت دنیا داشتم گدایی می‌کردم...
برای فروش التماس می‌کردم و برای طلبهام تمنا
..

اون اواخر که جنسهام رو به قیمت خرید حراج کردم خیلی خوب خرید می کردن.. بهشون می‌گفتم راضی به ضرر من هستین ؟ با رضایت می گفتن آره .. ضرر به جونت نباشه !! بهشون می‌گفتم کاش همیشه همینجوری ازم خرید می کردین که مجبور نشم از اینجا برم .. بخاطر شماست که از اینجا دارم میرم و مغازه را جمع می‌کنم .. ولی اونها می خندیدن و بیشتر تخفیف می خواستن .. روزبه روز فروشم کمتر می‌شد و از عهده اجاره مغازه برنمیومدم..

یک روز یکی از اهالی محل که سلام و علیکی با من داشت پیشم آمد و گفت : جوون هر کسی میاد اینجا زود میره ..هیشکی بیشتر از یک سال اینجا نمیمونه .. میدونی مشکل چیه ؟
کسی که اهل این جا و قدیمی محل نباشه باهاش لج می کنن پیشش چیزی نمی خرن و از راههای مختلف اذیتش می کنن تا بره ..بهش گفتم من که به کسی بدی نکردم کاری هم به کار کسی نداشتم گفت: اینجا همه معتادن یا دزد وقتی می بینن مثل اونها نیستی دمخورشون نمیشی اذیتت می کنن مثلا اگه همدستشون می شدی یا ساقی شون مغازه ت خیلی برو و بیا داشت ..

او این حرفها را زد و رفت ولی من بغض کرده بودم ..
من همون فروشنده ای بودم که بارها گریه کردم ..
من مثل لاک پشتی بودم وسط جنگل که دلم را در لاکم شکستن ..


به یاد ضرب المثلی افتادم که می‌گفت:
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو ..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۴۵

من برای کار به جایی مراجعه کرده بودم ..
یک فرم استخدامی به من دادند تا سابقه کار و رزومه و مشخصاتم را بنویسم.. بنده هم سریع اطلاعات شناسنامه ای و.. را نوشتم و در قسمت سابقه کار متن بلندی با جزییات تمام نوشتم ..

بنده تمام وقت در اسنپ با درآمد عالی (روزی ۷۰۰ هزار تومان) با ماشین تا شب کار می‌کردم..ولی همه پول را به خانه نمی بردم و حتی سال بعد ماشین زیر پایم را هم از دست دادم ..
خب اما چطوری ؟؟


خب اسنپ در ظاهر یک کارآفرینی عالی و درآمد جانبی و یک نیاز ضروری برای جامعه و مردم به حساب میاد و منم بهش احترام میذارم با یک ایده عالی و پرسود تونست تا الان همه را راضی نگه داره .. اما من جزو درصد محدودی هستم که جور دیگه فکر می‌کنه ..

خب داشتم می گفتم من درآمدی که در اسنپ داشتم را با بقیه شریک می‌شدم الان میگید چطوری ؟

من مثل بقیه راننده ها به پمپ بنزین ها و کارواش ها درآمد زیادی رسوندم..

با تعویض روغن و لنتها و وسایل مصرفی ماشین در فاصله های کوتاه ، احتمال خرابی قطعات و اجزای اصلی ماشین به مکانیکی ها منفعت زیادی رسوندم ..

هر روز ۲۰ درصد از درآمدم را مثل بقیه به شرکت اسنپ تقدیم می کردم..

وقت زیادی در طی مسیر ، در انتظار مسافر ، در شهر ، در ترافیک از راننده گرفته می‌شود آیا اسنپ آنها را هم حساب می‌کند ؟

ما حتی هر بار در مسیرهای شهری و پر تکرار و با گذر از دوربینها به راهنمایی رانندگی هم کمک مالی کرده‌ایم (جریمه ها در سطح شهر)

البته در آخر بگم رانندگی و دست فرمونم خیلی خوب شده بود ..!!
اسنپ باعث افزایش مهارت رانندگی من شده بود .. واقعا ازش ممنونم ..


مطمئن باشید اگر از ۷۰۰ هزار تومان تمام هزینه های احتمالی را کم کنید هیچ چیزی برایتان باقی نمی‌ماند و با جیب خالی به خانه می‌روید..

شما چقدر می‌دهید که همه مزدم مال خودم باشد ؟

ربع ساعت طول کشید تا این متن را نوشتم سپس با عجله و کمی خجالت آن را به کارفرما دادم .. کارفرما که حسابی معطل شده بود با بی‌قراری فرم را گرفت و گفت : چکار می کردی اینهمه مدت ..؟

سپس شروع به خواندن متن کرد..

حالتهای چهره مختلفی به خود می‌گرفت که برای من مبهم بود و نمی‌دونستم خوشش اومده یا نه .. ولی من امیدوارم بودم ..

سپس بعد از چند دقیقه ابرویش را بالا انداخت و گفت : آفرین ، آفرین ..

خوشم اومد.. سپس لبخند زد و گفت : تو جسارتش داشتی و این متن را نوشتی و من از قلمت ، از ریزبینی ، حواس جمعی ، قدرت برنامه ریزی و خلاقیت ، آینده نگری ، صداقت و اعتماد به نفس تو خوشم اومد ..
با توجه به اینکه افراد دیگه رزومه های پربارتر و حتی سابقه کار مرتبط داشتن ولی دوست دارم تو رو استخدام کنم ..با خوشحالی گفتم: متشکرم آقای رییس .. لطف دارید .. ولی چه کاری ؟ گفت : خب چون شرکت ما تازه تأسیس هست در ابتدا چندتا پست بهت میدم تا ببینم در کدوم خودت را نشون میدی..فعلا می تونی بعنوان تایپیست ، نویسنده محتوا ، برنامه ریز اجرایی ، مشاور کارآموز ، انبار گردان و.. کار خودت شروع کنی ..
هر کدوم دوست داشتی بهت می‌دیم..تا ببینیم در ادامه چی میشه ..

برای حقوق و مزایا هم صحبت می‌کنیم که همه ش مال خودت باشه ..
سپس خندید و گفت : راستی منم شبها در اسنپ کار می‌کنم..!!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۴۶

اخیرأ در یک مجله علمی خارجی مقاله ای نوشته شده بود با عنوان :
یادداشت های یک شاعر و نویسنده ایرانی که باعث کشف بزرگی شد .. مقاله چند صفحه بود که من بطور مختصر قسمتهایی از یک شعر را در اینجا قرار دادم ..

کاش میشد از بالای این کلمات سر خورد
پایین و پایین تر ..

مرگ ، پیری ،میانسالی ، جوانی ،
نوجوانی ، کودکی ، نوزادی ، تولد..

و در چرخه عمر طفلی معصوم شد
و در آ*غ*و*ش مادر پاک مرد..

و یا در آ*غ*و*ش مرگ دوباره متولد شد..
و یا اینکه از تولد متولد نشد ..

کل دنیامان شکم مادرمان بود ..!!
می شود از پیر شدن تا جوانی را دوید ..؟؟

چرا جاده عمر یکطرفه ست ؟؟ نه میانبری ..نه دور برگردانی..
همش دست انداز..همش تابلو عزرائیل در کمین ست ..!!!
من از راهسازی شکایت دارم ..

کاش می‌شد با عزراییل توافق کرد ..
تا ببخشد زندگی را ..
میشود دزدکی عزرائیل را ترور کرد ؟؟

گزینه ها روی میزست..
کاش میشد با عمر بازی کرد
اعداد را جمع زد یا تفریق کرد

کاش زمان در زمین خلاصه نمی‌شد..
و زمین زمان را سانسور نمی‌کرد..


واقعا شعر زیبا و تاثیر گذاری ست و هربار آن را می‌خوانم ل*ذت می‌برم ..‌تصاویر و گزارشهایی از عملکرد گروهی از دانشمندان در باب موضوعی شبیه اکسیر حیات در مقاله نوشته شده بود ..

و شعر آن نویسنده همچون جرقه ای بود که تعبیر علمی یافته بود ..

اکسیر جوانی که در حالت آزمایشی قرار داشت و شامل بسته هایی از مکملها ، ویتامین‌ها ، مسکن‌ها ، کلسیم و ضد کلسیم ها ، نانو ژنها ، روان کننده ها و شربت‌ها و.. بود ..

نتیجه تأثیر دارو به ادعای دانشمندان بدین گونه بود که
هر یک روز مصرف دارو باندازه یکسال عمر را کاهش می‌داد و سن را پایین می‌آورد..
بر فرض یک فرد ۶۰ ساله در عرض ۶۰ روز نوزادی یکساله می‌شد ..

که البته هر فرد داوطلب پس از انجام معاینات مختلف پزشکی در صورت آماده بودن و سلامت و مقاومت بدنی و هر روز در زیر نظر مشاوران و پزشکان باید دارو را مصرف می‌کرد تا به سن موردنظر برسد..
بعدها این کشف بخاطر مسایل اخلاقی ، مذهبی ، انسانی و.. مورد استقبال قرار نگرفت و انجام آن بسیار محدود شد .. و البته با هزینه های خیلی گزافی همراه بود..‌من آن آزمایش را انجام داده بودم .. من هرروز از آن بسته های دارویی مصرف می کردم بطوریکه در عرض بیست روز یک جوان سی ساله شدم .. البته با وجود سختی ها و عوارض مخصوص به خود..

ولی حالا سالهاست حتی پس از مرگ آن نویسنده محبوب کشورم همچنان از این ایده و جرقه آن در سمینارها و جاهای مختلف حمایت کرده و آن را نقل می کنم ..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۴۷

من یک خبرنگار جوان بودم و تازه کارم را شروع کرده بودم..
در یک گزارش میدانی از نزدیک با مردم مصاحبه ای انجام دادم ..
موضوع مصاحبه کارآمدی آموزش و پرورش و تحصیل بر زندگی و آینده مردم بود .. که متأسفانه مجوز پخش نگرفت ولی من گزارش کتبی آن را به مناسبت روز دانش آموز برای روزنامه ای معتبر فرستادم..

گزارش کوتاه بود که با سوالاتی شروع می‌شد و من بهترین جواب افراد را به ترتیب در زیر آنها نوشتم ..


بنظر شما چند درصد از مطالبی که در مدرسه و دانشگاه آموختیم حالا در زندگی به کارمان می‌آید ؟

_ هیچی مدرسه و دانشگاه خوبیش این بود که کمی اجتماعی بشیم و تعامل و ارتباط یاد بگیریم..
_ دینی ، ریاضی ، زبان ، جغرافی ..( با خنده )والا فکر می‌کنم همونهایی هم که مفید بودن از یادمون رفته ..
_ هیچی پنج درصد
_ سیستم آموزشی مشکل داره باید عوض بشه .. بروز رسانی بشه ..

با وجودی که هر شخص باسوادی تقریباً بین ( ۵ تا ۲۰ سال) از عمرش را صرف یادگیری یکسری مطالب تئوری کرده.. آیا نمی‌شد با صرف وقت بسیار کمتر مطالب کاربردی و مفیدتری را آموزش داد ؟

_ صد درصد خیلی کوتاه و فشرده هم می‌شد اولویت های زندگی را آموزش داد
_ باید درسها به ترتیب اولویت و کاربردشون آموزش داده بشن ..
_ باید ما را برای شرایط الان آماده می‌کردند ..
_ ما را از همان بچگی باید کارآفرین ، مستقل و فنون مورد نیاز زندگی و معیشت را یاد می‌دادند ..
_چرا درسهای خودشناسی ، برنامه ریزی ، کسب ثروت ، ایده پردازی ، فن آموزی ، مهارت آموزی ، نداشتیم ؟
_ مدرک دیگه بدرد نمیخوره باید فن و مهارتی یاد گرفت ..
_مدرسه باید هرکس را مناسب استعدادش و علاقه اش از همان مقاطع پایین گروه بندی می‌کرد و مستقل بار می‌آورد و وارد بازار کار می‌کرد..

چرا هیچکدام از دروسی که طی سالها آموختیم ما را از منجلاب فقر و گرانی و بیکاری نجات نمی‌دهد ؟ مشکل از کجاست ؟
این بی مدیریتی ها از کجا آب میخورد ؟


_چون همه می‌خواستیم دکتر و مهندس بشیم .. کسی نخواست مدیر خوبی شود
_ چون ریاضی مون از اولش خوب نبود الان هم اقتصاد بلد نیستیم
_ هیچی باید پولها را دور بریزیم تا ارزان شود زندگی
_ از اول انتظارات ما را زیاد میکنن و بعد متناسب با رشته ای که خوندیم کاری نیست اینه که بیکاری زیاد میشه

دلیل این همه بی لیاقتی ..‌ ناهماهنگی ، ناکارآمدی در سیستمهای اداری و.. چیست ؟

_ چون معیار ما را از بچگی پول گذاشتن.. علاقه و استعداد ما بر روی پول بنا شد
_ منی که الان جراح زیبایی هستم شاید می‌تونستم بهترین نقاش دنیا بشم یا بهترین مشاور
_ ما از بچگی مسوولیت پذیری و برنامه ریزی و تعهد را یاد نگرفتیم
_ بیشتر بخاطر این هست که مقام و‌پستی که به ما میدن هیچ ربطی به مهارت و توانایی و تحصیل ما نداره

این گزارش در روزنامه منتشر شد و هم با استقبال قرار گرفت و هم با محدودیت ها و بی مهری هایی مواجه شد.. با اینکه من چیزی جز حقیقت نگفتم ولی اولین کار و گزارش بنده مرا تا مدتها به دردسر انداخت..
ما نمی‌خواهیم اشتباه خود را بپذیریم و همیشه همه چیز را بر گر*دن دیگری می اندازیم.. تا ما به خودشناسی و خودسازی نرسیم هیچ پیشرفت و‌تغییری عایدمان نمی‌شود..

و البته امروزه بیان کردن درد و دغدغه‌های جامعه خیلی سخت ست و سکوت سخت تر ..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۴۸

خانم کارمند بهزیستی با بغض به جناب سروان گفت این پروندشونه ..
ظاهرا بچه هاش اینجا یکسری مدارک داشتن ببینید پسره ناشنوا و بیش فعال و اوتیسم هست و دختره هم اوتیسم شدید ..
جناب سروان پرونده را در دست گرفت و با غم خاصی فقط آن را نگاه می‌کرد .. خانم گفت : چطور ما پرونده این بنده خداها را یک‌بار پیگیری نکردیم .. سالها بایگانی شده بود ‌ولی نوشته بودند در حال بررسی..
چطور به اینها توجه نکردیم ، توی روزنامه نوشته شده بود که اهل اینجا نبودند از یکی از شهرستانهای جنوبی آمده بودند پدر خانواده سالها پیش ورشکسته شده بود و و برای معالجه بچه هاش به اینجا میاد ..
کارمند دیگر بهزیستی گفت : عجیبه ، چرا ما از توی روزنامه ها باید این چیزها رو بفهمیم ..

جناب سروان در حالیکه با عصبانیت به آنها خیره شده بود گفت: ولی خانم ، اهالی محل و همسایه ها چیز دیگری راجع به اونها می‌گفتند حتی یک‌بار رفتم و تذکر دادم .. از نزدیک بچه هاش دیده بودم برای بار دوم هم که رفتم ، صاحبخانه در خانه بود و متاسفانه همه چهار نفر خانواده مرده بودند ..‌
ظاهراً صاحبخانه به پلیس زنگ زده بود ..

جناب سروان از کارمند بهزیستی تشکر کرد و با ستوان همکار خود بیرون رفتند.. او دستمالی از جیبش بیرون آورد و اشک‌های خود را پاک کرد و در حالیکه از راهروی اداره خارج می‌شدند گفت: می‌دونی صاحبخانه قاتل نبود اونها چندماه اجاره معوقه داشتند دزدکی وارد خانه شده بود ولی ..
متاسفانه یک خودکشی خانوادگی بود .. پدر خانواده اول اونها رو و در آخر خودش را کشته بود .. با مسموم کردن با سم ..
شاید الان راحت شدن از این زندگی .. یک جور رهایی و خلاصی ..نمی‌دونم معنیش چیه ولی امثال ماها به اونها ظلم کردیم..

اون با یک زن نابینا و بچه های مریض و ناشنواش در زندگی چیزی برای دیدن نداشت ..دلیلی برای زنده موندن نداشت ..

ستوان گفت: درسته قربان ..
همیشه هر چیزی اونجوری که بنظر میاد نیست ..
در گزارشهایی که همسایه ها داده بودن رفت و آمدهای مشکوک ، مواد فروشی ، خانه بی بند و باری و.. اونها همش سروصداهای اون بچه‌های مریض بود که شب و روز به گوش مردم می‌رسید ..
و پدر بیچاره هم ضایعات جمع می‌کرد .. امیدوارم خدا ما رو ببخشه که اینطور راجع به دیگری راحت قضاوت می‌کنیم بدون اینکه بشناسیمش ..
و یا از فکرش از شرایطش و از زندگیش خبر داشته باشیم..
چندماهی به آن خانه آمده بودند و کسی درست اونها را نمی‌شناخت..
جناب سروان گفت: ستوان اون نامه را که خواندم حالم خ*را*ب شد.. نوشته بود من هممون نجات دادم .. اونها هیچکس را نداشتن حتی خدا رو ..

نوشته بود پول سه ماه اجاره عقب افتاده را جور کردم حلالم کنید ..

همکاران داشتن از صاحبخانه بازجویی می کردن .. منم اونجا بودم بهش گفتم مر*تیکه چرا دزدکی وارد خونه شدی اونم با ناراحتی گفت مدتی زنگ می‌زدم ولی کسی جواب نمی‌داد گفتم شاید اتفاقی افتاده ..

یکماه بیشتر بود که در اون خونه مرده بودن و کسی نفهمید ..

صابخونه نشست و گریه کرد پولها را هم نخواست گفت از گلوم پایین نمیره.. هیچکس تا حالا از نزدیک زندگی اونها را ندیده بود ..
جناب سروان در حالیکه سوار ماشین می شد سیگاری روشن کرد و بین لبهایش به آن پک زد ..
سپس دودش را بیرون داد و گفت: هیچکس نمی‌دونه چه کسانی کی و کجا به خاموشی می‌میرن .. در تنهایی خودشون.. !!
سپس گفت : ستوان روشن کن بریم .. این پرونده هم بسته شد ..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۴۹

دختر جوانی با پوششی بسیار ساده و قدم‌های آهسته در پارک قدم می‌زد و با دقت به اطرافش نگاه می‌کرد..‌ به درختانی که توسط باد تکان می‌خوردند ، به آدمهایی که آن دورتر‌ حرف می‌زدند .. به گلهای قشنگ و رنگارنگی که در چمن کاشته شده بود ..او به پرواز پروانه ها لبخند می‌زد..‌
انگار همه چیز برایش تازگی داشت .. بر سر راهش نیمکتی بود که مرد جوانی بر روی آن نشسته بود .. نزدیک تر رفت .. ولی مرد به او توجهی نداشت تنها چندبار سرش را کج می‌کرد و به نقطه ای مبهم خیره می‌شد.. دختر جوان حالا درست روبروی مرد ایستاده بود و به او نگاه می‌کرد به پوشش ساده اش و عینک‌های مشکی که بر چشم داشت و البته عصای کوچک سفیدی که در کنار نیمکت گذاشته شده بود ..
مرد متوجه شد که کسی آنجاست ، خودش را زود به گوشه نیمکت کشید... دختر آرام با لکنت گفت : ب بشینم ؟ مرد جوان سرش را به سمتش چرخاند و گفت : بله بفرمائید.. دختر جوان گفت: ک کوری .. نمیبینی ..همم ؟ مرد لبخند زد و گفت : بله خانم بنده نابینا هستم ..
او که به د*ه*ان مرد خیره شده بود یک لحظه نفسش را خورد و صدایی بیرون داد و گفت: من ام نمیشنوووم .. و لبخندی زد .. خ خ خیلی کم ..صدای نفس‌هایش بلند بود و کلمات را به سختی ادا می کرد..
مرد گفت: آها خانم خوشبختم.. دختر جوان گفت : م من به لبات نگاه می‌کنم.. بفهمم.. مرد جوان گفت: ها متوجه شدم..
سپس گفت: تنها تو پارک چکار می‌کنی ؟ خطرناکه.. دختر جوان گفت: نه .. خودت چکار می‌کنی ؟؟ مرد گفت: ببخشید منظوری نداشتم ..

با هر صحبتی آنها به همدیگر نگاه می‌کردند مرد جوان می‌خواست بیشتر دقت کند و دختر جوان هم می‌خواست بهتر ل*ب‌خوانی کند ..

هر از گاهی رهگذران و افراد از کنارشان رد می‌شدند و از دیدن آنها در این شکل تعجب می‌کردند.. مرد جوان گفت: بله خانم .. ما چشم‌ نداریم ..
تنها گوش و دل داریم .. صدای دنیا را دلفریب می‌شنویم ..
متوجه هستی ؟ دختر جوان گفت: م من منم دوست دارم بشینم پقط نگاه کنم همه چی همه کس .. همم .. عه ..خوشم میاد ..مرد نابینا گفت: آره خب هر کسی از حداقل چیزهایی که داره بیشترین بهره رو می‌بره از اندک داشته ها باید بیشترین ل*ذت را برد .. مثل شما که کم می‌شنوی و کم حرف میزنی خب باید خیلی قشنگ ببینی همه چیز را ..
دختر جوان گفت: ب بله .. خوشم میاد.. مرد نابینا گفت: ولی من نمی‌بینم..

از کودکی انگار در یک تاریکی مطلق بدنیا اومدم ..
من حتی چهره پدر و مادرم و عزیزانم رو ندیدم ..
من حتی خودم را نمی‌شناسم نمی‌دونم چه شکلی ام ؟؟
و قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین افتاد
..

دختر با جسارت دستش را بر روی دست مرد گذاشت و بزور گفت : تاسفم .. بد .. خ خیلی بد .. ببین خانم ولی من همه چیز با لمس کردن و شنیدن قشنگ می‌بینم.. همین دست تو و طنین صدای تو حس خوب و آرامشی به من میده .. می‌دونی ؟ حیف که نمیتونی درست بشنوی وگرنه این صدای جیک جیک گنجشکها و حتی قارقار این کلاغهایی که میان لای این کاجها چقدر قشنگه.. ؟! من هرروز میام اینجا تا قشنگ همه چیز بشنوم صدای پرنده ها صدای باد صدای خنده های کودکان.. دختر جوان گفت: و لی من کم .. نمی‌فهمم.. خ خوب .. سپس گفت: ت قشنگی چرا نمیتونی خودت..
ببینی .. ؟ و از روی ناراحتی چهره اش را در هم کشید..
او همچنین از روی عادت حرفهایش را با اشاره دستها بکار می‌برد و مرد حرکات و ادا اطوار های او را نمی‌دید.. نمیشه خوب شی .. دکتر ؟
مرد جوان خندید و گفت: متشکرم.. نه من کور مادرزاد هستم هیچ جای دنیا تا الان نتونستن درمان قطعی پیدا کنن ..

سپس گفت : ببین خانم ما فقط به دنیا اومدیم که شنونده باشیم همون‌طور که توی طفلی انگار فقط تماشاگری ..

دختر خندید و گفت: ام م هااا .. مرد نابینا گفت: ما دنیا برامون ترسناک نیست چون چهره زشت دنیا را نمی‌بینیم..
من از تاریکی نمی‌ترسم ولی از تنهایی می‌ترسم..
دختر جوان گفت : م منم می‌ترسم.. م من تنهام ..
مرد جوان گفت: من شعر و ترانه خیلی دوست دارم میشه برام یه شعر بخونی ؟ دختر جوان گفت: م م بلد نیستم ولی بااشه..
و شروع به خواندن کرد ..

همه چی.. آرومه..
من چ چقدر خوشحال م.‌.
تو کنارم استی .. به خودم می بالم.‌.
غصه ها.. خ خوابیدن
..

پارک کم کم شلوغ شده بود و افراد پارک به آنها نگاه می‌کردند و با لبخند می‌گذشتند .. آنها دختر جوانی را می‌دیدند که شاد و خوشحال بود ..
شعر می‌خواند و دست می‌زد و مردی را که فقط سرش را تکان می‌داد و نیم‌رخش بسمت دختر جوان بود ..‌
همان دختری که فقط به چهره و لبهای مرد نگاه می‌کرد..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
872
امتیازها
63
کیف پول من
21,474
Points
331
۵۰


زن خبرنگار که عربی بلد بود با یک زن فلسطینی در حال مصاحبه بود ..

زن بیچاره به خبرنگار می گفت: شوهرم مرده ولی ازش یادگاری زیاد دارم .. به والله خیلی از زنهای فلسطینی بیوه هستن .. پنج تا بچه دارم دو تای دیگه هم داشتم مرده ان .. ما بخاطر همین نسل کشی ها بچه دوست داریم .. دختر کوچکش گفت : یا امی..من هنوز خواب بد می‌بینم وقتی که پنج سالم بود.. یه چیزی هم نور داشت هم صدا داشت از پنجره رد شد بعد افتاد تو اتاق .. خیلی صدا داد و برادرم را کشت ..
مادرش با سر و وضع نامرتب و مینار خاکی بر سرش وسط اتاق نشسته بود سر دخترش را ب*و*سید.. خبرنگار و عوامل فیلمبرداری در اطرافش نشسته بودند .. گروهی که بطور مخفیانه در حال تهیه گزارشها و مستنداتی از مناطق جنگ زده غزه و چندجای دیگر بودند و می‌خواستند که آنها را مستقیم به صلیب سرخ و سازمان ملل تحویل دهند و بخاطر جنگ و ناامنی باید هرچه زودتر به کشورشان بر می‌گشتند...

زن عرب با افسوس رو به دوربین گفت : اینجا اگه به هر بچه ای بگی میخوای چکاره بشی میگه می‌خوام سرباز بشم و‌ بجنگم..

خانه منو ببینید .. سقف جای موشک.. دیوارها جای گلوله.. همه جا خاک و دود .. و این قلب ما پر از درد که هرگز خوب نمی‌شه ..
والله بیشتر زنهای ما بی عفت شدن بهشون ت*ج*اوز کردن ..
اینجا بچه هامون هم در جنگ اند..
اونها تاوان این جنگ ان
...ببینید بچه های منو .. چه گناهی دارند ؟ چکار کردن ؟ فیلمبردار دوربین را روی آنها برد پنج تا دختر و پسر قد و نیم قد که کنارش نشسته بودند که بزرگ‌ترین شان نوجوانی بیست ساله بود.. مادر دست زن خبرنگار را گرفت و گفت : نگاه..
تو آسمون شهر ما کبوتری نیست.. !! در آسمان موشک بازی ست و بچه هامون با مرگ‌ قایم باشک‌ بازی می‌کنن...

من دو تا از بچه هام در گهواره مردند ..کنار خودم ..
ای کاش من می مردم..زن خبرنگار هم فقط بغض کرده بود و‌ به او گوش می‌داد و دستش را گرفته بود ..
اینجا یه گورستان مقدسه ..
بیا این خاک
بکن ..
برادرم خواهرم فرزندم از زیر خاک بیرون میزنن
..
زن با بی‌قراری با صدای بلند و پر غصه گفت:

چرا در قدمگاه شیطان دست خدا نیست ؟
با لالایی شیطان بوی خدا نیست ؟
به گمنامی شیطان نام خدا نیست ؟ اگر هست .. چرا نیست ؟؟!!


زن دستهایش را بالا برد و به س*ی*نه کوبید و گریه کرد و روسری اش را بروی صورتش گذاشت .. یالله ، یا اولادی .. ناگهان موشکی بر سقف خانه خورد و صدای مهیبی آمد و خاک و دود همه جا را گرفت ..
سقف خانه به پایین فرو ریخته بود ..‌ کسی نتوانسته بود اتاق را ترک کند .. دقایقی گذشت.. صدای آه و ناله از زیر آوار می‌آمد ..
مرگ بر آورنده مرگ ..
این جا جایی ست که انسانیت زودتر مرده ست ..

یک اتفاق بسیار غم انگیز و نابخشودنی..
دوربین فیلمبرداری کمی از خاک بیرون زده بود و هنوز روشن بود ..

یک جا دستی ، یک جا پایی
، تکه جسدی از زیر خاک بیرون زده بود ..


دوربین زن خبرنگار را نشان می‌داد که خودش را کشان کشان به مادر فلسطینی می‌رساند.. مادر بیچاره ای که یکی از دخترانش در آغوشش مرده بود و از بقیه بچه‌هایش خبری نبود .. خبرنگار که هنوز زنده بود در گوش مادر به عربی گفت: من یهودی هستم ولی یک انسانم ..
من قلبم با شماست.. و خداوند ما را ببخشد ..
دوربین هنوز داشت ضبط می‌کرد.. صدای کودکی از جایی می‌آمد : یا امی .. ا می... ی ..و آن صدا به همراه دوربین خاموش شد ..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا