کامل شده بینوایان | نویسنده احمد آذربخش کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع ahmad .azr
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 729
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
شب بود، اعضای خانواده همه در سالن نشسته بودند. تلویزیون روشن بود و اخبار پخش می‌کرد، زن گوش می‌داد، مرد فقط نگاه می‌کرد و در فکر بود.دختر گوشه‌ای نشسته بود و مراقب اوضاع بود و با وسواس خاصی به همه نگاه می‌کرد و پسر دراز کشیده بود به زمین و سرش را تکان می‌داد.
گزارشی درباره بیماری اوتیسم پخش شده بود که این اختلال نادر و یک بیماری غیر قابل درمان؛ ولی قابل کنترل است که در هیج جای دنیا علل مشخصی یا درمان خاصی ندارد و فقط در دوره بارداری قابل تشخیص است. دلیل زیادی که کارشناسان هر کدام مطرح کرده‌اند یکی ازدیاد ویتامین‌های ب*دن مادر و تبدیل به عارضه، یکی قرار گرفتن در معرض مواد شیمیایی و دیگری دلایل ارثی و ژنتیکی؛که یک‌هو پسر بلند شد، مثل کسی که طلسم شده باشد، نگاهش را به اطراف چرخاند. خنده‌های بلندی کرد، انگار اعمال شیطانی به او الهام شده بود. آینه روی دیوار را برداشت و به زمین کوبید و تکه‌تکه شد. هیکل چاق و گنده‌اش را تکانی داد و سیم سه راهه را از برق کشید و تلویزیون خاموش شد. بعد خنده‌ای کرد و به گوشه‌ای فرار کرد و زن و مرد هر کدام فحشی نصیبش کردند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
حالا دختر کمی پیش آمده بود و کنار مادرش نشسته بود. زن با او حرف می‌زد، او را می‌ب*و*سید و می‌گفت:
- چرا تو الان مثل دخترای مردم نیستی،کمک من کنی رازدار من باشی، از اون رازهای مادر و دختری س*ی*نه‌م پر غصه‌ست کاش سالم بودی، جارو می‌زدی غذایی می‌پختی، حیف که دختری و منم مادرکورت.
دختر کلمه‌کلمه با آهنگ خاصی می‌گفت:
- جارووو... ظرررف... بشووور...
زن رو کرد به مرد و گفت:
- یه بنده خدایی همیشه روز و تاریخ مشخص بسته غذایی می‌آورد دیروز نیومد؟
مرد گفت:
- نمی‌دونم.

نه! یک‌هو زیر بدنش خالی شد دختر بود بالشت را به گوشه‌ای پرت کرد و قسمتی از قالی را جمع کرد و خودبه‌خود شروع کرد به ناله و سروصدا. اکثر مواقعی که زن و مرد با هم حرف می‌زدند، انگار حسادت می‌کرد و با وسواس خاصی که داشت از این کارها انجام می‌داد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
دیروقت بود و زن و مرد روبروی هم در بستر دراز کشیده بودند. بچه‌ها خواب بودند. زن رو کرد به مرد گفت:
- دلم برات تنگ شده.
مرد گفت:
- منم عزیزم.
به زنش گفت:
- خبری از اون خواهرات داری؟ گفت نه هر کدوم مشغول زندگی خودشونن، من کیم دیگه.
اونم از مرد پرسید:
- تو چی برادرات؟
اونم گفت:
- نه، باهام قهرن بخاطر بچه‌ها.
لحظه‌ای مکث کردند هردو آرام اشک ریختند. زن گفت:
- کاش هرگز بچه‌دار نمی‌شدیم، بعد از سال‌ها بی‌بچگی که همه چی خوب بود، ناشکر شدیم و به هر دری زدیم برای بچه، اینم نتیجش.
شوهرش گفت:
- چه میشه کرد دست تقدیره دیگه.

زن صورت مرد را لمس کرد و گونه‌اش را ب*و*سید و گفت:
- بخواب عزیزم، سه ساعت دیگه باید باز بیدار بشی وبری سرکار.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
صبح خیلی زود بود که مرد درحالی‌که از شدت سرما می‌لرزید، کلاهش را پوشید، دستکش دستش کرد و با فکری سرشار از امید و سرزندگی موتورش را روشن کرد و از خانه خارج شد.
روزها گذشته بود، آخر پاییز بود. آخرین برگ‌های طلایی درختان هم به زمین می‌افتادند. رفتگر محل با غرولند برگ‌ها را گوشه‌ای جارو می‌کرد، ظاهرا او پا ییز را دوست نداشت.
ساعت 9صبح بود.
مرد آخرین کیسه را که چندتا بطری آب و قوطی نوشابه و... بود بار زد و موتور را روشن کرد که راه بیفتد که یک‌هو وانت سفیدی با چراغ گردان جلویش ظاهر شدند. دو نفر بودند به سرعت پیاده شدند و گفتند:
- کارتت نشون بده
گفت:
- ندارم
گفتند:
- یالا بارتو خالی کن، تو خارج از محدوده هستی، مجوز نداری.
مرد به اشتباه فکر کرد که به او فحش دادند و یقه یکی از آن‌ها را گرفت و هل داد و نفر دیگر از پشت به او حمله کرد و اورا به گوشه‌ای انداخت و هردو شروع کردند به کتک زدن او. مرد بیچاره همش می‌گفت،من باید برم، بذارین برم، آن‌قدر کتکش زدند که با سر و صورت خونی به زمین افتاده بود. آن‌ها همه بار را همراه با موتور برده بودند.
او همچنان بی‌حرکت افتاده بود و می‌گفت:
- حق بچه‌های من بود، روزیشون بود.
بلند شد و نشست و آرام گریه کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
پسرک بیدار شده بود همه جای خانه را بدنبال پدرش گشت، حتی دقایقی ایستاد و به در حیاط نگاه کرد به سمت در هجوم برد در را تکان داد؛ اما قفل بود، پدرش دیر کرده بود. جیغ کشید، داد می‌زد، بالا و پایین می‌پرید، حسابی عصبانی شده بود. به داخل رفت و به سوی مادرش که در سالن نشسته بود، حمله کرد او را گرفت و کشید و با لگد او را می‌زد و زن بیچاره جیغ می‌کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
مرد در خانه را باز کرد. گوشه حیاط آتش گرفته بود، قسمتی از باغچه و یک‌سری وسایل و مقداری کارتن، چندتا بطری پلاستیکی، داشت می‌سوخت و دیوار سیاه شده بود و دودشان بالا می‌رفت. صدای ناله‌های زن از د اخل می‌آمد. مرد که صبرش لبریز شده بود کمربندش را درآورد و بدنبال پسر می‌گشت تا او را کتک بزند.
ناگهان درب حیاط به صدا درآمد. چندبار محکم در می‌زدند. مرد در را باز کرد، دونفر مأمور پلیس بودند که یکی‌شان پوشه و مدارکی زیر ب*غ*ل داشت و دیگری سوار موتور بیرون ایستاده بود و مأمور گفت مردم این محل ظاهرا از شما شکایت دارند، یک نفر هم نیستند. اسم و فامیل مرد و تلفن و یک‌سری اطلاعات یادداشت کرد و گفت:
- به دنبال جا باشید این‌جا گفتند که شما رفت وآمدهای مشکوک شبانه، سروصداهای زیاد، روابط نامشروع، مواد و فروش اجناس عتیقه، این‌ها چیزهایی هست که همسایه‌ها علیه شما گفتند.
مأمور دیوار سوخته و وسایل سوخته حیاط را دید، بعد به داخل منزل رفت و دقایقی بعد برگشت. مرد مرتب تکرار می‌کرد:
- جناب سروان ما بچه مریض و ناشنوا داریم، آخه خدا خوشش میاد اینا چه حرف و حدیثه که پشت سر ما می‌زنن همه چیز خودتون دیدید، تازه صبح موتورمم از طرف شهرداری بردند. مأمور گفت:
- درسته واقعا متاسف شدم که اوضاتون دیدم؛ ولی چرا پسره رو نمی‌بندین یا جایی نگه نمی‌دارین؟
مرد گفت:
- والا قبلا می‌بستیمش بدتر می‌شد؛ پرخاشگریش بیشتر می‌شدف دواها تاثیری ندارن.
مأمور گفت:
- آره سخته واقعا درک می‌کنم؛ ولی منم مامورم و معذور، شما شاکی دارین هر چه سریعتر باید از این‌جا برید شاید جای بهتری گیرتون بیاد.
خب کار دارم دیگه مواظب خودتون باشید، خدانگهدار!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
مرد در یخچال را باز کرد و نگاهی انداخت، خالی بود. امروز خبری از نهار نبود. در آشپزخانه صدای خنده‌های دخترو پسر را شنید که روبروی یک‌دیگر با کنجکاوی به هم‌دیگر نگاه می‌کردند. آن‌ها با عقل‌های نابالغ به ب*دن‌های بالغ خود نگاه می‌‌کردند. مرد با عصبانیت به سمتشان رفت و هر کدام را سیلی زد، آن‌ها خندیدند و به گوشه‌ای فرار کردند. مرد با حسرت لنگان‌لنگان به سمت اتاق رفت و گوشه‌ای نشست و پاهای خود را می‌مالید و می‌گفت:
- خدایا کم آوردم، چکار کنم؟
انگار همه آن‌ها را فراموش کرده بودند؛آشنایان، مردم شهر،خیرین و حتی خدا! اگر می‌خواهی کسی را بکشی فراموشش کن، فراموشی یک مرگ تدریجی به همراه دارد.
آن‌روز زن با مرد حرف نزد و همه چیز را از چشم او می‌دید و بحث‌هایی بینشان پیش آمد که چرا دیر به خانه رفته و این‌که پسرش او را کتک زده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
نیمه شب بود. مرد انگار دیوانه شده بود، روی صندلی‌ای در اتاق نشسته بود. همه‌اش غرق در افکار بود با خودش و با دنیا درگیر بود، گیج شده بود، گاهی گریه می‌کرد، گاهی می‌خندید. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت و به آخر خط رسیده بود. شب دیروقت بود، همه خواب بودند، همه جا ساکت بود حتی همسرش هم در رخت‌خواب با خیال راحت دراز کشیده بود. او بهترین کار را انجام داده بود یا شاید بدترین کار را. داد می‌زد قاتل، قاتل، بعد می‌خندید می‌گفت:
- من من نجات‌تون دادم قاتل نیستم.
می‌خواست در این دنیای بی‌ارزش که حداقل از شادی و خوشی و خوشبختی سهمی نداشتند، خود و خانواده‌اش را آزاد و رها کند. تنها راه ممکن این بود که همه با هم خلاص می‌شدند؛ یک خودکشی خانوادگی.
او قبل از خواب به بچه‌ها همراه قرص‌هایشان و به همسر همراه و دلبندش همراه غذا، سم خورانده بود، او آن‌ها را کشته بود چون دوستشان داشت و پس از یک‌ساعت که کامل اثر کرد، حال نوبت خود بود، آب را خورد و لبخند زد، چشمانش را بست و نفس راحتی کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
چندروز بعد مرد صاحب‌خانه درب منزل را زد و دقایقی پشت در ماند کسی در را باز نکرد، بعد حسابی عصبانی بود از این‌که این مدت کسی جواب تلفنش را نمی‌داد. به ناچار از دیوار بالا رفت.گوشه حیاط باغچه کوچکی بود که آثار سوختگی گوشه حیاط مشخص بود. چندبار صدازد:
- صابخونه، صابخونه،کسی نیست؟
خبری نشد. از دیوار پایین پرید، بوی خیلی بد و نامطبوعی به مشامش رسید، مثل بوی مردار. عصبانیتش داشت به دلهره و ترس تبدیل می‌شد.
درب ورودی که شیشه‌هایش شکسته بود را باز کرد و داخل رفت و با صح*نه ناخوشایندی مواجه شد؛ دختر و پسر را دید که در سالن کنار یک‌دیگر دراز کشیده بودند. باز صدا زد، کسی جواب نداد،کمی جلوتر با ترس بیشتر به سمت اتاق رفت زن در گوشه‌ای افتاده و مرد جدا روی صندلی‌ای تکیه داده بود، به سمت مرد رفت، او را تکان داد حرکت نمی‌کرد. نبضش را گرفت، نفس هم نمی‌کشید. دستپاچه شد، در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، هم‌زمان با اورژانس و اداره پلیس تماس گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
مأموران در صح*نه حاضر شده بودند و جنازه چهار نفر را با هماهنگی اورژانس به پزشکی قانونی فرستادند. دو تا از مأموران گفتند که همین چندروز پیش بود که ما با گزارش شکایتی آمدیم و ازشون خواستیم که از این‌جا برن. لحظات سنگین و نفس‌گیری بود.. پلیس‌ها ناراحت بودند و عذاب وجدان داشتند، درحالی‌که خانه را برای بررسی دلیل و نحوه قتل می‌گشتند، روی سکوی اوپن آشپزخانه مقداری پول و یک برگه دیدند.
یکی از مأموران پول را شمرد، سه میلیون تومان بود؛ پولی که با رنج و زحمت مرد بی‌چاره به دست آمده بود. نامه را باز کرد و خواند:
من یک بنده خدا هستم، زمانی من و همسرم همه چیز داشتیم، خوشبخت بودیم؛ ولی ناشکر شدم، حریص شدم، به دلیلی زمین خوردم و همه چی را از دست دادم، به خیلی ها بد کردم. خدا دو تا بچه مریض بهم داد که از جونم بیشتر دوستشون داشتم، پاک و معصوم. الان هم یک گناه‌کارم؛ وقتی شرایط را در بن‌بست دیدم تصمیم گرفتم که هممون را از این زندگی فلاکت‌بار خلاص کنم، هرگز خودم را نمی‌بخشم. مبلغ اجاره خانه را گذاشتم که بیشتر زیر دین نباشم، حلالم کنید.

پلیس نامه را در حالی‌که چشمانش پر از اشک شده بود، تا زد و به دیگری داد و به همکارانش که صاحب‌خانه را بازجویی می‌کردند، اشاره کرد که ولش کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا