کامل شده بینوایان | نویسنده احمد آذربخش کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع ahmad .azr
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 729
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
نام اثر : بینوایان
نویسنده : احمد آذربخش
ژانر : تراژدی، اجتماعی
خلاصه:

روایتی از جهنم بیان می‌شود؛ جهنمی برای پدر و مادر عاشق. وقتی عشق به فرزندان زندگی‌شان را بهشت که نه، جهنم می‌سازد؛ فرزندانی در اوج لطافت و‌ معصومیت؛ ولی آزار دهنده. جهنمی که د*اغ می‌شود و د*اغ‌تر و از گوشه و کنار بر هیزم‌هایش افزوده می‌شود. شاید آن‌ها در دل خود می‌گویند، آتش بگیر تا که بفهمی چه می‌کشم. آتشی را که عشق با سیلی و ب*وسه خنک‌تر می‌کند؛ ولی... ولی آیا آن‌ها به آخر خط خواهند رسیدند؟ به یک رهایی شیرین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
شب بود و در آسمان شهر ستاره‌ای نبود و در انتهای کوچه تاریک، خانه‌ای قدیمی وگلی به‌زور خودش را نشان می‌داد و در کنارش زمین خاکی که آخرش به یک کانال می‌رسید و سه، چهارتا خانه با فاصله‌های زیادی از آن قرار داشت. صدای جیغ و ناله‌های زن و دختری به گوش می‌رسید. باد می‌وزید و صداها در باد گم می‌شد و بیشتر شبیه زوزه می‌شد.
گوشه دورافتاده‌ای از شهر با خانه‌های قدیمی، صدای جیغ و گریه از همان خانه قدیمی می‌آمد؛ خانه‌ای که به نظر متروکه بود و شاید سال‌هاکسی در آن‌جا زندگی نکرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
آن خانه حیاط کوچکی داشت که پر بود از آشغال و زباله و وسایل به درد نخور و موتور سه چرخ قراضه‌ای که در گوشه‌ای قرار داشت. جیغ‌ها و ناله‌ها حالا بیشتر شنیده می‌شد. چراغ‌های خانه روشن بود. از پشت شیشه درب حمام سایه‌های زن و مردی دیده می‌شد که با هم گلاویز بودند. مرد زن را به سمت خودش می‌کشید و زن جیغ می‌زد و می‌گفت:
- نکن خودم رو می‌کشم، نکن، ولم کن!
در اتاق دیگری صدای گریه‌های دختر جوانی می‌آمد که انگارتوسط کسی شکنجه می‌شد و مرد جوانی که داشت می‌خندید و از کارش ل*ذت می‌برد. براستی آن‌جا چه خبر بود چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ آن‌ها که بودند؟ جن و از ما بهتران بودند یا شاید هم آدم‌های پلیدی که داشتند نقشه شومشان را عملی می‌کردند و آن زن و دختر جوان را طعمه خود کرده بودند.
دقایقی به همین وضعیت سپری شد.
یک‌هو صدای در حیاط آمد، کسی در را می‌زد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
دو نفر با ظاهر آراسته در کوچه پشت در چند دقیقه ماندند.کسی در را باز نکرد و با ماشین مدل بالای خود رفتند.
ساعت چهار صبح بود و همه جا تاریک بود و سکوت .مرد مسن و کچلی با ریش و سبیل کوتاه با آشفتگی و سراسیمگی سوار بر موتور سه چرخ، از خانه بیرون زد. دیگر خبری از صدای زن و دختر نمی‌آمد، احتمالا او و همدستانش آن‌ها را کشته بودند.
جای جای خانه، وسایلی شکسته و همه‌جا بهم ریخته شده بود؛ حتی آشپزخانه مثل این‌که دزدانی دیشب خانه را زیر و روکرده بودند. صدای آهسته دو مرد از یکی از اتاق‌ها می‌آمد. پیرمردی با ریش بلند به آن مرد مسن می‌گفت:
- این تکه کاغذ را در آب بنداز و به زن بخوران و این یکی را غروب به قبرستانی ببر و خاک کن و هم‌زمان حتما پانزده بار بگو، رفع کن، دفع کن، عفو کن.

مرد مسن با ریش و سبیل کوتاه با ظاهری گیج فقط سر تکان می‌داد. پیرمرد ریش بلند، بلند شد و تسبیح به دست، کتاب بزرگی را زیر ب*غ*ل زد و از اتاق خار ج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
در آشپزخانه صدای خنده‌های ریزی همراه با جویدن چیزی می‌آمد و با هربار خوردن، نفس‌های بلندی می‌کشید و آرو؛ بلندی می‌زد. بی‌شک آدمیزاد نبود؛ دختر جوانی با ظاهر ژولیده، موهای فر و پو*ست سبزه و لباس‌های گشاد پاره‌ای که تنش بود،گوشه آشپزخانه با پاهای باز نشسته بود. گ*ردنش را کج کرد و به مرد مسن خیره شد و در حالی‌که مقدار زیادی پیاز و بادمجان دور و برش ریخته بود، به پیاز گ*از می‌زد و به مرد مسن نگاه می‌کرد.کف دستش را پر نمک می‌کرد و ل*ی*سی می‌زد و کاسه‌ای ترشی که با نون می‌خورد و سرکه‌اش را می‌نوشید.
مرد با حالتی از ناراحتی و عصبانیت به دختر نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و وارد هال شد، نگاهی به دیوارهای پر از خط و خطوط و لکه کرد، به ساعت کج شکسته‌ی روی دیوار، به
کنترل تلویزیون شکسته‌ای که گوشه‌ای افتاده بود، به لباس‌های زنانه پاره که همه‌جا پخش شده بود، سیم برقی که ل*خت شده بود و آویزان بود. بر روی مبل کهنه‌ای که پارچه‌ای پاره داشت، نشست و دستانش را با ناراحتی بر سرش کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
مرد مسن به سمت زنی که در رخت‌خواب دراز کشیده بود، رفت سرش را ب*و*سید و روسری گل‌داری که بر صورتش کشیده بود را کنار زد. گفت:
- بیداری عزیزم ؟
زن با صدای خفه و بغض آلودی گفت:
- چرا نذاشتی دیشب خودمو بکشم. من که نفت ریخته بودم رو خودم فقط یه جرقه لازم بود، یهو اومدی تو حموم نذاشتی
مرد گفت:
- تو که چراغ خونم هستی بی تو این خونه سوت و کوره. از دست این بچه‌ها که نه دعای ملا کارسازه، نه دوای دکتر، منم کمتر از تو غم و غصه ندارم؛ منتهی همش این تو جمع میشه به رو نمیارم. این ز*ب*ون بسته‌ها هم تو تنهایی و عالم خودشون دارن زجر می‌کشن، هر چند اذیت می‌کنن ولی دلم به حالشون می‌سوزه. من همیشه کنارتم خانمم نمی‌ذارم تنها بمونی یا بترسی.
زن دست‌های مرد را گرفت و موقع صحبت همش یک‌جا را نگاه می‌کرد؛ حتی به صورت مرد هم نگاه نمی‌کرد و از پشت چشمان کاملا سفید و بی‌حرکتش قطره‌های اشکی جاری شد و گفت :
-کی از تو مراقبت می‌کنه، کی بفکر توئه؟ نه می‌تونم ببینمتون نه غذا براتون درست کنم، خونه تمیز کنم و هم این‌که می‌ترسم دیگه غصه کوری داره منو می‌کشه.
مرد گفت:
- خدا بزرگه، کار می‌کنم از اینور اونور یه پولی گیر می‌اریم عملت می‌کنیم، خوب میشی. آدم همیشه به یک جایی میرسه که مجبور میشه سرنوشت خودش رو قبول بکنه. به این چیزا فکر نکن.
زن گفت:
- خسته‌ای عزیزم، باز درست نخوابیدی ها.
مرد گفت:
- نه والا. بار هم گیرم نیومد رفتم توی یه کوچه افتادن دنبالم، می‌خواستن بزننم، فکر کردن دزدم. تا بزور بهشون گفتم روزی من تو این سطل‌های زباله هاست. نگرانت بودم از دیشب تا حالا، چندبار می‌خواستم تصادف کنم، گیج شده بودم، هر چی می‌خواستم بیام خونه راه رو گم می‌کردم. نوبت برای بچه‌ها هم نگرفتم، فقط مجبورم داروهاشون رو بگیرم! راستی پسرم کجاست ؟
زن گفت:
- هنوز خوابه، دیشب خواهرش رو خیلی اذیت کرد، صداش میومد.
گوشی مرد چندین‌بار زنگ خورد و مرد قطع می‌کرد زن پرسید:
- حتما صابخونه‌ست ها ؟
مرد گفت:
- امم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
مرد هرروز ساعت چهار صبح با موتورش بیرون می‌رفت، ضایعات بازیافتی، لوازم دست دوم، کارتن ، پلاستیک و هرچیزی که می‌توانست جمع می‌کرد و می‌فروخت تا بتواند شکم بچه‌هایش را سیر کند و باید حتما تا قبل از ساعت ده صبح، تا قبل از بیدار شدن پسرک به خانه برمی‌گشت.
زن در اتاق تاریکی نشسته بود پرده ها همه کشیده شده بود و همه جا تاریک بود. فرقی هم به حالش نداشت؛ چون هیچ جا را نمی‌دید. همیشه خلوت را دوست داشت و کلی غرق تفکر می‌شد. او یک ماهی بود که کامل نمی‌دید، آن‌هم بخاطر بی‌پولی و عمل نکردن به موقع و فشاری که به عصب چشمش وارد شده بود. دکتر گفته بود که گریه زیاد و استرس و ضعف اعصاب، باعث نابینایی تدریجی شده و او هرروز بیشتر غصه می‌خورد. یک‌هو در اتاق به شدت بسته شد. صدای پاها و خنده‌های دورگه پسرش می‌آمد که نزدیک می‌شد. اکثر مواقع می‌ترسید که نکند مشت یا لگد یا چیزی پرتاب کند. خودش را داشت آماده می‌کرد و کمی جمع شد که یک‌هو پسر ۱۵ ساله خودش را در آ*غ*و*ش مادرش انداخت و کمی خندید و روسری‌اش را بویید و مادر هم سرش را ب*و*سید و دستی به کله و موهای فر کوتاهش کشید و گفت:
- ها اومدی باز شیطونی کنی ها حوصلت سررفته؟
و با وجودی که پسر نوجوان نمی‌شنید ولی با او مشغول صحبت شد. اتاق همه جا پر بود از لباس‌هایی که کف زمین و دوربرشان پخش شده بود.
دختر جوان و لاغر با موهای کوتاه فر که لباس‌های شلخته و نامناسبی تنش بود. دختر جوان بیست ساله بالغی که واقعا زیبا هم بود. وارد اتاق شد دور خود چرخ می‌زد و نگاه به کف دستش می‌کرد می‌خندید و آواز می‌خواند و می‌گفت:
- همه چی آرومه، همه چی آرومه، خوشحالم، خوشحالم.
مادرش دست می‌زد و می‌گفت:
- آفرین دختر قشنگم، بیا یواش بخون بابات خوابه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
عصر بود ، مرد مسن وارد آشپزخانه شد. دختر را که طبق معمول کنار یخچال و قفسه‌های سیب زمینی و پیاز نشسته بود و مشغول خوردن بود، از آشپزخانه بیرون کرد. کف آن‌جا را جارو زد و به سمت ظرف‌هایی که از چندروز پیش تا الان جمع شده بود رفت و مشغول ظرف شستن شد. طبق عادت هرروز پسرک لباس‌های مورد علاقه‌ش را پوشید. یک تی‌شرت قرمز و شلوارک راه‌راه که جلویش را با قیچی کمی پاره کرده بود و کش شلوارک را تا آخر بیرون کشیده بود و غیر از آ‌نها چیز دیگری نمی‌پوشید. به سمت پدرش در آشپزخانه که داشت آخرین ظرف‌ها را می‌شست، رفت. با اصرار و صداهایی که از گلو در می‌آورد "ب...ب...ب...ب..." دست پدرش را گرفت که سر مغازه ببرد.
برعکس او خواهرش اصلا از بیرون رفتن خوشش نمی‌آمد. هروقت بیرون می‌رفت. صداها را در سرش با شدت بیشتر و به صورت عجیبی حس می‌کرد. صدای مردمی که مثل غول‌ها حرف می‌زدند، صدای نفس‌هایشان و خنده‌هایشان بلند بود. هر کوچه و خیابان در نظرش انگار یک میدان جنگ بود، ماشین‌ها تانک‌های بزرگی بودند که به سمتش می‌آمدند. موتورهایی که جیغ گوش‌خراشی داشتند. همه با هم به شکل ترسناکی جمع می‌شدند و او را دچار وحشت می‌کردند. به چهره آدم‌ها نگاه نمی‌کرد، آن‌ها برایش مرموز بودند، شاید مثل؛ جادوگرها با دست و پاهای بلند که به سمتش می‌رفتند و می‌خواستند او را بکشند و از شلوغی می‌ترسید و با گریه و زاری او را به خانه برمی‌گرداندند. مدت‌ها بود که او را بیرون نبرده بودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
پسرک با اشتهایی تمام نشدنی ساندویچ فلافلش را گ*از می‌زد و پدرش نوشابه‌ای در دهانش می‌گرفت، کمی می‌نوشید و آروغ بلندی می‌زد. از ساندویچی بیرون آمدند، پدر را به یک سوپرمارکت کشاند و چندتا چیپس و پفک و تنقلات برداشت و پدرش همه را حساب کرد. به اسباب‌بازی‌فروشی هم یک سری زدند و چندتا اسباب‌بازی خریدند که همان لحظه هم اوراقشان کرد. هرروز مرد او را به این چندتا مغازه سرکوچه می‌آورد و اگر یک روز او را بیرون نمی‌برد، جیغ و داد و فریاد راه می‌نداخت و هرلحظه ممکن بود خانه را به آتش بکشد. پدرش جیب خالیش را نشان می‌داد و می‌گفت:
- دیگه نیست کارکرد امروزم هم خرج کردی تمام شد.
و به زور قانع می‌شد و با شکمی پر راهی خانه می‌شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
892
امتیازها
63
کیف پول من
22,539
Points
331
پسرک دراز کشیده بود و پدرش بالای سرش نشسته بود و شکمش را ماساژ می‌داد او ساعت‌ها پس از پرخوری همیشه یا دستشویی بود یا دست پدر را می‌گرفت و بر شکمش می‌گذاشت. او با صورت پف و چشمان گرد و درشت پنج‌سال از خواهرش کوچک‌تر بود حالا هم پشت ل*بش سبز شده بود. جثه درشتی داشت خودش را همیشه در ب*غ*ل پدر یا مادرش می‌انداخت.
مرد اورا ب*و*سید و دستی به سرش کشید وگفت:
- امان از دست تو و پرخوریت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا