در بخشی از کتاب شوالیهای با زره زنگ زده میخوانیم
از چهرهى شوالیه پیدا بود که این کار به اندازهى نجات شاهدختهاى در بند برایش جذاب نبود، بهویژه که در این لحظه از زندگى، هیچ اشتیاقى براى دیدن قصرها نداشت. با حال بدى پرسید: «چرا نمىتوانم بهسادگى قصرها را دور بزنم؟»
مرلین با تأکید بر حرفش گفت: «اگر چنین حرکتى بکنى و از مسیرت منحرف شوى، در راه گم خواهى شد. تنها راه رسیدن به قلهى کوهستان، گذر از میان این سه قصر است.»
شوالیه، بار دیگر به سربالایى باریک روبهرویش خیره شد، آه عمیقى کشید و در میان درختان سربهفلک کشیده که لایهى نازکى از ابر دربر گرفته بودشان، ناپدید شد؛ با این نگرانى که بىگمان این سفر بسیار دشوارتر از بودن در جنگ صلیبى خواهد بود.
مرلین مىدانست که شوالیه در این لحظه به چه فکر مىکند: «بله، تصدیق مىکنم که این جنگى متفاوت است و باید چیزى را در راه رسیدن به حقیقت قربانى کنى. در این جنگ عشق ورزیدن به خودت را مىآموزى و یاد مىگیرى که خودت را همانگونه که هستى، دوست داشته باشى.»
شوالیه پرسید: «چه اتفاقى خواهد افتاد؟» تو به درک و شناخت تازهاى از خودت خواهى رسید. موفقیت در این جنگ بهوسیلهى شمشیر نخواهد بود. حتى باید شمشیر را همینجا رها کنى.
نگاه مهربان مرلین لحظهاى خستگى شوالیه را از تنش دور کرد و بعد مرلین ادامه داد: «هرگاه متوجه شدى که چیزى پیش آمده و دیگر نمىتوانى به مبارزه ادامه دهى، مرا خبر کن تا به یارىات بیایم.»
شوالیه گفت: «یعنى تو مىتوانى هرجا که اراده کنى آشکار شوى، تا من بتوانم خودم را پیدا کنم؟»
مرلین در پاسخش گفت: «هر جادوگرى در زمان نیاز، مىتواند چنین کارى را انجام دهد.» این را گفت و سپس ناپدید شد.
شوالیه در شگفت شد و گفت: «بله! گویا مرلین ناپدید شده است.» سنجاب موافقت کرد و گفت: «او واقعا در این کار استاد است.» ربکا با کمى عصبانیت به آنان یادآور شد که دارند تمام نیروىشان را با گفتگو کردن تباه مىکنند و آمرانه گفت: «راه بیفتیم!»
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان