در بخشی از کتاب دو زن در یک زن میخوانیم
به چهره خدای افسانهای زل میزد و به انگشتهای بزرگ آن میکوبید. انگشتهایی که با یک فشار هر چیزی را نابود میکردند. شبهنگام وقتی وحشتزده بیدار میشد، به تخت پدرومادرش میخزید و ب*دن کوچکش را میان ب*دن آنها جا میکرد. اما دستهای بزرگ پدر با تمام قدرت او را دور میکردند و مادرش با چشمهایی سیاه که شبیه به چشمهای خود او بود، نگاهش میکرد و با صدایی مهربان میگفت: به تختت برو بهیه، تو دیگر بزرگ شدهای!
صدای مادر مهربان بود. مهربانی آن را مانند انگشتهایی نرم احساس میکرد که با لطافت و محبت یک دور کامل روی بدنش میچرخید؛ گویی خطوط تن او را میکشید و مرز آن را از وجود بیرونیاش جدا میکرد. در تنهایی، روی تختش برای آن مهربانی گریه میکرد؛ همانی که با لطافت لمسش میکرد و بر وجود مستقل و هستی خاص جداگانه او تأکید داشت. با صدایی خفه چنان هقهق میکرد که هم خودش تکان میخورد و هم تخت. در همین حال، مِیلی سرکش او را درمینوردید که این انگشتها از مِهر دروغینشان دست بردارند، با نیرویی هولناک فشارش بدهند و او را برای همیشه از جسمش رها کرده و با مادرش یکی کنند.
چشمهایش را بست تا بخوابد، اما نخوابید. ترس از فکر عجیبی که به سرش زد، تمام وجودش را در بر گرفت. فکر میکرد تمام زندگیاش را در جستوجوی این لحظه یا فرار از آن نابود خواهد کرد. از شدت ترس سرش را زیر لحاف پنهان کرد. اتاق خوابش با شبح اساطیر و خدایان افسانهای پر شد. بر جسم او فشار میآوردند تا نابودش کنند و او با تمام نیرویش مقاومت میکرد. لگدشان میزد، گازشان میگرفت، فریاد میزد و از پدرومادرش کمک میخواست.
فریاد او از روی ترسِ واقعی نبود، ترفندی بود که با آن مادرش را فریب میداد. این کار را از خود او یاد گرفته بود. مادرش به او دروغ میگفت. در تخت او کنارش دراز میکشید و میگفت که آنجا میماند. اما نیمههای شب متوجه میشد که مادر آرام از کنار او میرود.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان