• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

داستانک داستانک دَغَل باز|مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 35
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
79
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک :#دَغَل باز
نام نویسنده:#مهوش -محمدی
ژانر:#عاشقانه


حس رکوت در پاهایم و حجم بغض به درد آمده در گلویم مرا به بند گریه می اندازد؛ اشک هایم کاسه ی چشم هایم را پر می کنند!
هر دو دستم را مشت می کنم؛ ای کاش زمان به عقب باز می گشت و من هشیارتر می بودم, اما آن که قرار بود خطا کند با هوشیاری من نیز از کارهایش دست بر نمی داشت.

جمله های دروغینش بارها در گوشم زنگ می زند :

"تو چقدر زیبایی! جز تو هیچ زنی برای من به این زیبایی نیست"...' بی حد و اندازه زیبایی'

پاهایم سست می شود؛ دستم را بند دیوار می کنم ,ج*ن*س گریه هایم قطع به یقین با تمام گریه های عمرم متفاوت است !

حقیقت این بود هر لحظه زخمی بر من هویدا می شد که عجیب بود, اثرش عمیق نبود ؛اما جای زخمش همیشه فاش بود.

نمی دانم آسمان برای من زشت وسیاه بود ؛ یا من دیگر توانی برای نگاه کردن به آسمان نداشتم که این گونه آسمان را شبیه به سیاهی مطلق می دیدم

دلم یک رفیق می خواست نه یک رقیب! من باخته بودم؛ به هم بازیِ دورانِ کودکیم! در یک چشم برهم زدن هم پای کودکیم ؛ لباس گرگ بر تن زده بود و هست ونیست زندگیم را به تاراج برده بود.

زندگیم بوی مرگ می داد! نه بوی خنجر از پشت خوردن.... نه این طور نبود....
بو بوی پوچ اعتماد بود !
"بوی رقیبی اشنا اما خیلی نزدیک به من"

هرچه در فیلم ها دیده بودم؛ در باور امروزم نمی گنجید! من از کسانی رو دست خورده بودم ؛که هر لحظه خیال می کردم دیوانه شده ام و من چه ابلهانه فکر می کردم, زندگی روی خوشش را به من نشان داده و کنار او آدمی شبیه تر به خودم هستم؛ اما خیال باطل بود! این من بودم که همه را یک رنگ می دیدم؛ برای من همه سفید بودن.

بهای این ساده دلیم را گزاف پرداخت کرده بودم ؛ بهایش آینه ی عبرت شدنم برای دیگران بود. ای کاش آدم ها متوجه می شدند , برای کنار هم بودن هزاران دلیل هست؛ اما برای مرگ تنها یک دلیل نیز کافیست و من تنها مرگ می خواستم .

خسته بودم از طعنه ها و حرف ها....افکارم چون موریانه در حال نشخوار مغزم بودند؛ حرف هایش در سرم جولان میداد:

- عاتکه عاشق صدای خنده هاتم !
وقتی می خندی؛ دنیا قشنگ تر می شه! در گوشم زنگ می زدند؛" عاشق خنده هاتم"


صداهای پیچیده در سرم باعث می شوند بلند شوم و به پاهایم برای رسیدن به تلفن همراهم سرعت ببخشم.
صدای گوشی هر لحظه نزدیک تر می شد و یادم نمی امد؛ اخرین بار کجا رهایش کرده ام! چنگ می زنم به کیف طوسی رنگ روی مبل گوشی را از کیفم بیرون می کشم , شماره را نمی شناختم بی ان که فکر کنم ایکون سبز رنگ را می کشم .

صدای آشنایش در گوشم می پیچد:

-الو...عاتکه!می شنوی صدامُ ؟

میل عجیبی در من تمایل داشت , تماس را قطع کند ؛اما با حرف هایش راغب شده بودم گوش دهم.

-عاتی به ولله نمی دونم چی شد؛ اون جوری که تو فکر می کنی نیست!

در دل خنده ام گرفته بود, پس چه جوری بود؟ حس نفرت زیر پوستی در من عیاق شده بود و او می گفت؛ آن طور که فکر می کنم, نیست .

-اون وقتا که تو در به در رسیدن به باشگاه و دورهمیا بودی, من فشار و توهم ورشکستگی رو شونه هام بود.
از هر دری می زدم؛ تا نگم بهت تا توام نگران نکنم, اما تو از همه بهم نزدیک تر بودی دوست داشتم من نگم از نگام بخونی دردمو ؛اما زهی خیال باطل تا می رسیدم ,خونه تو تازه از دورهمی و خوش گذرونیات اومده بودی...
خسته بودی, نا نداشتی بشینی یه کلوم باهات حرف بزنم؛ انرژیتُ جای غیر از خونه تخلیه کرده بودی!

به این جای حرفش که می رسد ,کمی مکث می کتد ؛انگار برای گفتن حرفی مردد است :

-چند روز که سرت گرم شد؛ دیدم مشغولی به خودم اومدم دیدم, از توی استوریات میخ شدم روی فرانک!
گفتم کی بهتر از فرانک... بذار دردمُ بهش بگم شاید یه راه گذاشت جلو پام! یادمه همیشه همه حرفات باهاش می زدی خوب از تمام ریز و درشت زندگیمونم با خبر بود.

تیغه ی بینی ام از بغض سنگینم تیر می کشید, با صدای که نلرزد سعی داشتم حرف بزنم ؛ اما هرچه تلاش کردم جز صدای نفس هایم نتوانستم چیزی بگویم:

-الحق که فرانکم خوب بلد بود کِی و چطور حرف بزنه.... عاتی می شنوی صدامُ ؟ خوب و به موقع حرف زدنم هنره! فرانک بلده ادمُ اچمز نکنه ,چوب کاری نکنه, مثل تو اره نده و تیشه بگیره !

انفجار سلول به سلول های تنم را حس می کردم " مثل تو "
مگر من چه شکلی بودم؟ چقدر وقیح بود که به جای طلب بخشش دَمِ گوشم روضه ی دل باختگیش را می گفت:

- دیگه به خودم اومدم ؛دیدم نمی تونم بدون فرانک زندگی کنم ,حالا هرچی بخوایُ می دم! نصف سهام شرکتم می زنم به نامت... نصف دیگه شم به نام اَرَس.


بی شرفی از کلمه به کلمه اش چکه می کرد. داشت مال دنیا را صدقه می داد, به همسر و پسرش !
امان... امان از مغز یاوه گویم
اخ از حرف هایش:

- عاتکه این بوت مگه از جسم و روح من می ره؛ الحق که بابات حق داشته اسمت بذاره عاتکه؛ تو خوش بویی! "خوش بو ترین زنی"

حرف های گذشته اش پتکی می شود بر سرم :

-عاتی حواست پِی منه یا داری به سهام فکر می کنی؟! من پول مفت از سر راه نیاوردم ؛که خرجت کنم! اگرم می خوام نصف سهام بهت ببخشم ,در ازای مهریه ات؛ اونم صدقه سری فرانکه اون بهم گفت یه چیزی بذارم کف دستت ,بی پول نمونی؛ فردا آه بکشی دنبال زندگی مون!


یک آن خنده ام گرفت؛ داشت برای فرانک بذل وبخشش می کرد ؟ مهریه حلال ترینم را می خواست با منت و به پای لطف فرانک به من بدهد؟
"حاشا به غیرتش"

وزشِ باد پردهِ اتاق را تکان می دهد خنکی باد هم سنگینی و خفگی فضای خانه را برایم کم رنگ نمی کند.
سعی می کنم پر تحکم و بلند جوری که مجبور شود از تَِنش صدایم چشم هایش را ببندد بگویم:

-نه مهریه می خوام... نه سهام ....
زندگی تو اون زنتم به من مربوط نیست! که نشستی داستان حسین کردشبستری برام می گی متوجهی یا نه؟!
من حضانت اَرَسُ می خوام دیگه ام نمی خوام ریخت خودتُ اون زنِ نچسب تر از خودتُ ببینم.

بی درنگ تلفن را قطع می کنم, دلم گواه آزادی می دهد .من به جای ان ها عرق سرد شرمندگی را در جای جای تنم حس می کنم. دستی به عرق های نشسته بر پیشانیم می کشم؛ مگر نمی گفتن از محبت ها خارها گل می شود؟!
من کجای محبت هایم کم بود ؟که فرانک آشیانه اش را بر ویرانه های زندگیم بنا نهاده بود!
حباب ها در ذهنم نور افکنی می کردند . یکی از حباب ها به روشنی می ترکد!

نجواهایشان در سرم یورتمه می رود:

-فرانک گر*دنِ من از مو باریک تر ...
دِ قهر نکن دیگه لامصب مردُ قولش همین روزا عاتکه رو طلاق می دم, می دونی نازکش داری؟ حالا هی واسمون ناز و غمزه بیا...قربون اون خنده هات بشم من بخند علی رضا به فدای این خندهات.

حقیقت آن بود.

آن لحظه این من نبودم, بلکه پاهایم مرا به سمت اتاق مشترکمان کشانده بود. با کلیدهایی در دست و باکس هدیه ام برای او ...


ل*خت و عور در ب*غ*ل هم تنیده بودند روی تخت مشترکمان!
من دیده بودمشان آن هم چطور دیدنی... بدنم به رعشه افتاده بود و جیغ هایم در گلویم از شدت ترس در دم خفه شده بودند.

تنها کارم در آن زمان گرفتن چشم های اَرَس بود, که خوار وخرد شدن پدرش را نبیند ؛مشکل از من بود !حتی ان زمان هم محبت به خرج داده بودم ؛تا اَرَس پدرش را این چنین خائن نبیند !

ل*خت و عور بودنشان در سرم رژه می رفت؛ در یک چشم برهم زدن همه چیز رنگ باخته بود !
تکاپوهایم برای بهبود یافتن این زندگی به قهقهرا رخت بسته بود.
انگیزه و امیدم را گرفته بودند.
گلویم از بغض های به اشک ننشسته به درد امده بود, چنگ می زنم به گلویم من نباید شبیه بازنده ها به نظر برسم ! این من نبودم که باخته بودم.

خودم را به مبل می رسانم , باید فکری کنم, باید کاری کنم .

از پاکت سیگارهایش یک نخ بیرون می کشم ؛ فندک می زنم! باید تمام کنم, این ماتم را آن ها رفته بودند .
باید قبول می کردم و این دلسوزی و ترحم را در حق عاتکه به پایان می رساندم .

خسته و کلافه بودم زندگی بهم ریخته ام هربار چون لگدی محکم بر دهانم ضربه می زد.

دود را به جای د*ه*ان از بینی ام بیرون می دهم!
حرف های زنی را که دیروز در تلویریون بعد از جدایی و خیانت از همسرش به اوج ارامش رسیده بود, را به یاد می اورم.
حرف هایش آب روی اتش بود, درست سر بزنگاه تلنگری برای من !

این بار محتاطانه قدم بر می دارم, قلبم را غبار رویی می کنم آب پاش را به دست می گیرم ؛ دست می گذارم روی چشم هایم رها می شوم از فرانک ...علیرضا ... خیانت...

لبخند می زنم؛ به دنیا من ضعیف نبودم !
"من لایق بهترین ها بودم"

با حس نرمی ب*وسه ی کوتاه برگونه ام به عقب بر می گردم .
اَرَس مرا می ب*و*سید !
ب*وسه هایش دلم را بی تاب می کند
قفل زبانم را می گشایم:

-مردِ مامان عاتکه ,جونه منی اَرَس خوب ؟!

با دندان های خرگوشی اش جونمی را تکرار می کند و سفت به اغوشم می کشد.

من سرباز برنده ی این جنگ نابرابر بودم حصار راباید کنارمی زدم ,مامن امنم مرا سفت ب*غ*ل زده بود , عاقبت پناهگاهی چون اَرَس کنارم بود .

برای خودم و اَرَس باید استوار می ماندم دست های معلقم در دست های کوچکش مشت می شود ,من نمی خواستم دوباره زمین بخورم ؛ جا زدن کار من نبود!

جسارت ته کشیده ام باید قد می کشید و این وجود غم الود را کنار می زد حالا که فکرش را می کنم من عاتکه ی خوشبخت بودم که خدا یک خائن را از سر راهم دور کرده بود.

عاتکه ی غمگین و ضعیف وجودم دردِ رسیده به مغز استخوان هایش را کنار گذاشته بود ,شده بود همان عاتکه ی پر جنب وجوش و سرخوش !
همان که صدای خنده هایش سر به فلک می کشید و تینت ِصورتی رنگش گونه هایش را سرخ می کرد.

عاتکه ی سرخوش و جنگ جویم انقلاب برپا کرده بود ؛جلوی یک ایل حس های متفاوت ایستاده بوده !
انقلابی علیه خودش و حس های ضد و نقیضش...


عاتکه ی قوی وجودم یاد گرفته بود الفبای دوست داشتن را ...
و از آن شب در دلِ آسمانِ سیاه زده بود
و ماه سفیدش را یافته بود.

صدای خنده هایمان اتاق یاسی رنگ را پر کرده بود , دست هایمان چفت هم بود.

با شمارش معکوسِ من و شهراد
اَرَس و نیلای سه ساله شمع های روی کیک را فوت کرده بودند .

و من اشک چشم هایم را با شکر گزاری برای وجود نازنین هایم از معبود را پاک می کردم.

و معنی عشق برای مرد کو چکم اَرَس شاید جاییست فرای مهربانی های مردی که وجود و توانایی ها و زیبایی های مرا را باور کرده بود و برای آرامش و لحظه های خوش ِ کنار هم دیگر مان تلاش کرده بود
و در نهایت مرا عزیز تر از جانش دوست می داشت !

و عشق اصیل و حقیقی همین بود حال خوب مان کنارهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا